eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
101 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم‌الرضا! روز ولادت امام رضاست، نمی‌دانم باید روسری رنگی روز ولادت سرم کنم یا روسری مشکی عزا! یادم نمی‌آید روز ولادتی مشکی‌پوش شده باشم اما امروز پوشیدم. و حتی نمی‌دانم کار درست چه بود ! از بدو ورودم به حرم نیت زیارتم را به نام شما زدم. دم ورودی صحن انقلاب دستم را روی سینه گذاشتم و برای شما سلام دادم. امین‌الله را از طرف شما باز کردم و زیر لب خواندم. من هیچ‌وقت با ریاست جمهوری‌تان موافق نبودم، اما هیچ‌وقت از دلم خطور هم نکرد که آدم خوبی نیستید. هیچ‌وقت فکر نکردم که نیت‌تان سربلندی کشور و مردم نیست. راستش برای‌تان خوشحالم خوش‌حالم که نماندید در این پست خطرناک که طلسم شده است. ما تجربه‌های خوبی از ۸ سال ریاست جمهوری آدم‌های خوب نداشته‌ایم خدا دوست‌تان داشت امام رضا هم خوشا به عاقبت‌تان سید! ✍ @khatterevayat
خادم‌الرضا! روز ولادت امام رضاست، نمی‌دانم باید روسری رنگی روز ولادت سرم کنم یا روسری مشکی عزا! یادم نمی‌آید روز ولادتی مشکی‌پوش شده باشم اما امروز پوشیدم. و حتی نمی‌دانم کار درست چه بود ! از بدو ورودم به حرم نیت زیارتم را به نام شما زدم. دم ورودی صحن انقلاب دستم را روی سینه گذاشتم و برای شما سلام دادم. امین‌الله را از طرف شما باز کردم و زیر لب خواندم. من هیچ‌وقت با ریاست جمهوری‌تان موافق نبودم، اما هیچ‌وقت از دلم خطور هم نکرد که آدم خوبی نیستید. هیچ‌وقت فکر نکردم که نیت‌تان سربلندی کشور و مردم نیست. راستش برای‌تان خوشحالم خوش‌حالم که نماندید در این پست خطرناک که طلسم شده است. ما تجربه‌های خوبی از ۸ سال ریاست جمهوری آدم‌های خوب نداشته‌ایم خدا دوست‌تان داشت امام رضا هم خوشا به عاقبت‌تان سید! ✍ @khatterevayat
روایت ۱: (جواب بچه‌ها را چه بدهم؟) راستش را بخواهید علی‌رغم میل باطنی‌ام دیروز بچه‌ها را نبردم. بر خلاف راه‌پیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم می‌گیریم و چفیه پیچ‌شان می‌کنیم و‌دل را می‌زنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولوله‌ای به پا شده بود بالاخره این‌ها هم باید مراسم تشییع رییس‌جمهورشان را می‌دیدند، چهار روز دیگر بزرگ‌تر می‌شدند و آن‌وقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخ‌شان می‌کشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان می‌گفتیم که از جلوی چشم‌مان رد شد و مردم پارچه‌هاش‌یشان را تبرک می‌کردند و بعد بچه‌ها با دل‌خوری رو ترش می‌کردند که چرا ما را نبردید. داشتم در محکمه درونم حق را به بچه‌ها می‌دادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان می‌شد که ناگهان وکیل‌الرعایا حکم نهایی را صادر کرد «آن‌جا، جای بچه‌ها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟» راست می‌گفت ، کوتاه آمدم و علی‌رغم خواست قلبی‌ام‌‌خانه نشین‌شان کردم. یادم آمد از تشییع حاج قاسم. تازه فرق مراسم دیروز با تشییع سردار این بود که منزل ابدی رییس جمهور قرار بود حرم باشد و این خودش عاملی بود بر جمعیت و ازدحام بیشتر. بعد، راستش کمی هم ترس برم داشت که نکند این شلوغی و فشار و گرما خاطره تلخی روی ذهن‌شان بنشاند و ترجیح دادم شکوهش را از تلویزیون بر چشم‌های دل و ذهن‌شان ثبت کنند. حالا باید بنشینم فکر کنم بچه‌ها که بزرگ شدند باید جواب‌شان را چه بدهم؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۲ یک ساندویچ اضافه کسی نمی‌خواهد؟ می‌گویم بزند کنار و یک ساندویچ بخرد بلکه این صدای قار و قور، گوش سیل عزادار را کر نکند. اصلا آدم گرسنه به کفر می‌رسد تشییع رییس جمهور که جای خودش را دارد. پیاده که می‌شود تاکید می‌کنم : «یکی کافیه با هم می‌خوریم» طبق معمول دستش به کم نمی‌رود و با دو ساندویچ و یک دوغ برمی‌گردد می‌گویم: «آخه دوغ؟ مگه می‌خوایم بخوابیم تو مراسم؟» یکی از ساندویچ‌ها را برمی‌دارم و آلمینیوم دورش را کمی بازتر می‌کنم و گاز بزرگی می‌زنم. ریز نگاه می‌کند ، ساندویچ پر است و نمی‌تواند دست به فرمان ساندویچ به دست هم بشود. ریز می‌خندم که باز کارت گیر من افتاد، حالا بنشین و نگاه کن. دلم طاقت نمی‌آورد . ساندویچ را جلوی دهانش می‌گیرم. یک گاز من می‌زنم و یکی او اما به ساندویچ دوم نمی‌رسد. «صدبار گفتم یکی کافیه ، الان این یکیو کجای دلم بذارم» می‌خندد : فدای سرت، بعدا می‌خوریم. حالا امروز ناهار دعوتیم و ساندویچ هنوز در یخچال است، کسی هوس یک ساندویچ کباب ترکی نذری مراسم تشییع رییس جمهور نکرده؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۳ (آمده بود بگوید بی‌طرف نیستم) تا چهارراه لشکر را با ماشین می‌رویم. از آن‌جا به بعد خیابان را بسته‌اند و ماشین‌ها اجازه عبور ندارند. از آن‌جا تا میدان بسیج یک ربع بیست دقیقه‌ای راه است. خداروشکر با اذکار مجربی که برای جای پارک ماشین می‌خوانیم و گاها خنده به لب دوستان می‌آورد جای پارک خوبی روزی‌مان می‌شود. از همین‌جا سیل جمعیت شروع می‌شود. پیر و جوان و زن و مرد است که به سمت میدان بسیج سرازیرند. از دلم می‌گذرد:« کاش بچه‌ها را آورده بودم» ویلچری از کنارم رد می‌شود. از این ویلچر برقی‌هاست. همیشه این ویلچر برقی‌ها برایم جذاب بوده‌اند. نیاز نیست کسی پشتش را بگیرد و عرق‌ریزان زور بازو خرجش کند. پا تند می‌کنم. از ویلچری جلو می‌زنم. می‌خواهم سوژه عکاسی را از دست ندهم. معلولی رویش نشسته که حس می‌کنم معلول جسمی ذهنی است. انگشتش را روی کنترل ویلچر گرفته و سیل جمعیت را می‌شکافد. رویش کلی امکانات هم تعبیه کرده . از جای موبایل و لیوان آب و خوراکی و فلان و بهمان. آمده بود بگوید : من هرچه هستم ، بی‌طرف نیستم یاد جمله نادر ابراهیمی افتادم در کتاب آتش بدون دود: بی‌طرف‌ها بدترین‌ها بودند …بی‌طرف‌ها جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالت روح می‌جنگیدند ✍ @khatterevayat
شش سال پیش آمدیم همین خانه‌ای که الان هستیم. نمی‌خواستیم خانه و دیوارها را شلوغ کنیم. دکور را کردیم کتاب‌خانه و برای دیوارمان هم شال و کلاه کردیم و رفتیم پاساژ فیروزه کنار حرم. گفتیم چند قاب می‌خریم از آدم‌هایی که دوست‌شان داریم. که برای‌مان عزیزند، برای‌مان آرمان‌اند، برای‌مان موتور حرکت‌اند. دیدن‌شان نور می‌نشاند به دل‌مان. عطر می‌پاشد تو فضای خانه‌مان. شهید تهرانی مقدم و شهید باکری و شهید دیالمه و شهید مغنیه را وکیل‌الرعایا انتخاب کرد، بقیه را من برداشتم. هر کدام‌شان را یک جور خاصی دوست داشتم. شهید آوینی اهل قلم و دوربین بود. خاک‌های نرم کوشکِ شهید برونسی اولین کتاب شهیدی بود که خوانده بودم، شهید بابایی را با شهاب حسینی می‌شناختم ، بازیگر محبوبم که گره خورده به اسم شهید و سریالش را دیده بودم، شهید سیاهکالی زندگی عاشقانه‌اش با فرزانه و … سه تا قاب بود که رویش اتفاق نظر داشتیم. درواقع چهارشخصیت . امام، رهبر، حاج‌قاسم، سیدحسن قاب امام را پیدا نکردیم. قاب آقا را از همه بزرگ‌تر گرفتیم، قاب حاج قاسم و سید حسن از قاب اقا کوچک‌تر بودند و از قاب بقیه شهدا بزرگ‌تر بزرگ‌ و کوچکی آدم‌ها فقط دست خداست . می‌دانم. اما ما با حساب دودوتاچارتای کوچک دنیایی‌مان، برای قاب‌ها سایز انتخاب کردیم. شب که بچه‌ها خوابیدند نشستیم و روی زمین مدل به مدل چیدیم تا به یک توافقی برسیم برای چیدمانش. میخ و چکش را برداشتیم و همان شبانه کوبیدم‌شان سینه دیوار. شش سال پیش سه نفر، روی دیوارمان زنده بودند، توی این دنیا نفس می‌کشیدند، بودن‌شان دل‌مان را گرم می‌کرد. سه نفری که قاب‌شان از بقیه بزرگ‌تر بود، امروز نگاهم روی قاب‌ها سر خورد و اشک‌ها روی گونه‌هام. نمی‌دانم چند بار زیر لب کفتم: سر خم می سلامت سر خم می سلامت ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @jeiranmahdaniannn