تا کار خودشان است، کار همسایهشان است، کار فلانیشان استها شروع نشده مینویسم. الان ساعت ۱۶ و ۴۳ دقیقهی ظهر چهارمین سالگرد حاجقاسم، رادیو ۷۳تن شهید و ۱۷۱تن مجروحِ ترورِ کرمان، که برای عزا در مسیر مزار حاجی بودند را، اعلام کرد. تا وقتی شما بخوانیدش، نمیدانم یکانها و دهگانها و خدانکند که صدگان چقدر بیشتر خواهند شد.
همهچیز آنقدر واضح است که به گمانم، برخی در شفافیت گم میشوند. معادله چند مجهول هم ندارد. یک طرف معادله، شهید است و آنها که دوستش دارند، طرفِ دیگر، آنها که بدون استثنا، هرکاری میکنند تا طرف مقابل را پایین بکشند. من از جناح و حزب و داخل و خارج و هیچ مرزی حرف نمیزنم. من از تفکرِ خلع سلاحکنندهی مردمِ یک مملکت حرف میزنم. تفکری که برای بالا رفتنش باید استقامت روانی باقیمانده را در هم بشکند، باید نعره بکشد، باید بترساند، باید بکشد، باید رنگ سیاه و سرخ بپاشد روی دیوارها، باید کاری کند مردم از ناامیدی، از ترس جان، از بیاعتمادی، پا بگذارند روی هرچه که دارند، روی گذشته، حال، آینده. من از تفکری میگویم که برای بالا رفتن خود، زمین بازیاش را وسیع انتخاب میکند و وقتی لحظهای غفلت میورزی، در هرمیدانی تو را میزند، تفکری که زمین را خوب شناخته، مینهایش را کاشته و حالا مینشیند با پوزخندی بر لب، بالا پایین رفتن الاکلنگ را نگاه میکند.
این هزارمینبار است و بلکه بیشتر، که در عزای کسی مینویسند آه از غمی که تازه شود با غمیدگر.
مردمانمان را به جان هم انداختند. مدتهاست از آسمان سنگی به سر گروهی میریزند، ولوله راه میاندازند که سنگ از کجا آمد تا مردمانِ سنگخورده، انگشتِ اتهام به سوی سنگنخوردهها بلند کنند. از گذشتهها، از خیلی سال قبل، مردمانمان به جان هم افتادند تا آنکه سنگ خورده، سنگنخورده را بزند و آنکه سنگنخورده، سنگخورده را. هرروزِ خدا، آدمها و جدالهاشان دست از سرم برنمیدارند، نه در دانشگاه، نه در مترو، نه در صف نان حتی. پناه بردم به تاریخ، تا آنکه/آنانکه سنگ زدند و فتنه انداختند و وقتی مردم مشغول جدال با هم بودند، خانههاشان غارت کردند را، پیدا کنم.
اولینباری که خودم را "من" حس نکردم، بلکه حلشده در جریان بزرگی از آب بودم، ۴ سال پیش بود. من نبودم، جزئی، ذرهای از "ما" شده بودم. معنی یکی شدن را آنجا فهمیدم. انگار برای اولینبار همه دیدیم چه کسی سنگ زده. سنگ به جانِ کسی که خود را جانفدای ما کرد، خورد. دیدیم. رفته بود جلو، ما آن پشت بودیم، حواسمان پی یک و دوی زندگیمان بود، رفت جلو، سنگها را تا جایی که توانست عقب راند، ولی به ناگه، نیمهشب، او را از ما گرفتند...
برای اولینبار دیدیم سنگ را چه کسی زد. دیگر مردمانمان با هم جدل نکردند. همه سنگ را دیدیم، آنکه سنگ زد را هم. وقتی سنگ به جانفدا خورد، انگار برای مدتی طلسم باطل شد. ما همه یکی شدیم. دستهامان را به هم دادیم، صف شدیم، پشت هم، بزرگ، عظیم، گریان اما و عزادار، رفتیم به خونخواهی. آنروز کسی آنجا "من" نبود. او بود که از من و تو و او و اغیار، "ما" ساخت. حتی درست هم نمیشناختیمش، فقط او را همیشه جلوی زمین دیده بودیم، جایی که سنگها زیاد به آنجا میخورد...
حالا مزارش شده جایی که پناه به آن میبریم از شر هرکه سنگ میاندازد. دست او قدرت دارد، همان دستی که نیمهشبی، از دل آتش و سنگها، روی زمین افتاد. حاجقاسم نقطهی اشتراکِ دیروزمان بود، حالا نقطهی اتصالمان است به هرآنچه قرار است وقتی ما درگیر جدالیم، از خانههامان غارت کنند و ببرند. کاش طلسممان بشکند. قهرمان، دوباره با همان دست جدا افتاده، دستهامان را به هم گره زند، من را، تو را، او را، "ما" کند که امروز وقت زمین خوردن نیست، وقت "ما" شدن است. من برای شکاندن دستی که سنگ میزند، راهی جز "ما" شدن، بلد نیستم...
✍ #زهرا_زردکوهی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
خدا بهترین قصهگوست. هرگز نویسنده، شاعر، راوی و طراحی بهتر از خداوند سراغ ندارم. انسان بندهی داستان است؛ بندهی قصه، حکایت، نماد، مثل، شعر، کلام، انسان بندهی کلمه است و خداوند کلام را، کلمه را، قصه را معجزهای قرار داد تا از این طریق با انسان حرف بزند. داستانهای نقلشده در قرآن تا به امروز هریک هزاربار توسط افراد مختلف به عنوان منبع بزرگی از شناخت و الهام به کار گرفته شدهاست. انسان را قصهشنیدن پایِ حرف مینشاند. از این روست که خدا آدابِ انسان بودن را در قالبِ قصه به بشر یاد میدهد.
گاهی آدمِ قصهاش را به جبران گناهی از بهشت میراند، گاهی آدمِ قصهاش را امر به ساخت کشتی نجات در بیابان میکند، گاهی آدمِ قصهاش قربانی حسد برادران شده درون چاهی میافتد و بعدها عزیزمصر میشود، گاهی آدمِ قصهاش را از آتش زنده بیرون میآورد و آتش را بر او گلستان میکند، گاهی آدمِ قصهاش را درون سبدی میفرستد به نیل تا اسیرِ پسرکشیِ فرعون نشود، گاهی آدمِ قصهاش را پادشاهِ ملکِ عظیمی میکند و زبان حیوانات را به او میآموزد و باد را به اختیار او در میآورد تا با قالیچهی پرنده در آسمان سیر کند و خداپرستی را حکم دهد، گاهی آدمِ قصهاش را میفرستد درونِ شکمِ نهنگی و چون ذکرِ خدا میگوید او را نجات میدهد، گاهی آدمِ قصهاش را از صلیب به آغوشِ خود میکشد و تا روزی که باید او را محافظت میکند...
خدا نویسندهی قصههای پر از شگفتیست، خدا قصه میگوید که انسان را پند دهد، خدا قصه میگوید چون انسان شیفتهی ادبیات است. خدا هنوز که هنوز است قلم دست دارد و قصه مینویسد. قرآن کتابِ قصههای بدیع، پندآموز، دراماتیک، قصههای زندگیست که به اشتباه برخی گمان میکنند تاریخش سررسیده و حالا بهترین جایش روی طاقچه است. خدا هنوز دارد قصه میگوید. گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در نزدیکی خرمشهر که برود و شهرش را پس بگیرد، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد جنوبیترین نقطهی شهر تا کیسههای برنج را به خانههای مردم برساند، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در فرودگاهِ بغداد، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در جنگلهای سرد و مهگرفته و تاریکِ ورزقان. خدا بلد است طوری بنویسد که قصه پر باشد از عناصر داستانی، از تعلیق، از گره، خدا بلد است پایانِ قصههایش حماسه خلق کند، خدا میداند خون قصه را ثبت میکند، حک میکند، جاودان میکند در تاریخ. خدا میداند چگونه یوسفی که خوارِ چشمانِ برادرانش بود را از چاه بیرون بکشد، با خود به مصر ببرد، هزاربار آزمایشش کند و در نهایت او را عزیزِمصر کند، خدا بلد است چگونه حماسه خلق کند. خدا استادِ نوشتنِ قصههاییست که اخلاص و مظلومیتِ قهرمانهایش را خون اثبات میکند...
✍#زهرا_زردکوهی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://t.me/Maktubaat