eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
219 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی کلمات در زبان فارسی را هرکسی برای خودش معنا میکند و طبق همان عمل می کند مثلا کلمه جمهور دهخدا جمهور را توده و همه مردم معنا کرده است اما دیده شده وقتی همین جمهور یکی را انتخاب می کنند که بشود رئیسشان، او برای خودش تعریف متفاوتی از جمهور دارد. مثلا یکی جمهورش را می گیرد یک عده معدودی؛ همان بالادستی هایی که همه چیز دستشان است و باز بیشتر میخواهند.... و یکی جمهورش حد و مرز ندارد، وسیع است به پهنای ایران، از پیرمردهای نقطه صفر مرزی آذربایجان بگیر تا کودکان پابرهنه سیستان و بلوچستان، همه برای جمهور ایرانند و خودش را رئیس که نه خادم جمهور می داند. خیلی فرق می کند رئیس، جمهور را چطور معنا کند، و چطور عمل کند که خدا او را بخرد و در حین خدمت به خلق خودش، آغوشش را برای او باز کند.... ✍ @khatterevayat
صبح تاسوعا تمامی هیئت های شهر ما جمع می شوند توی مسجد شهدا. سینه می زنند، زنجیر می زنند و عزاداری میکنند. رسما کار عزاداری از مسجد شهدا شروع می شود و بعد میروند سراغ تکیه ها. انگار هرسال باید یادآوری کنیم که ما این سینه زنی ها و عزاداری ها را مدیونیم به این خون های ریخته شده. تمام سال را منتظر صبح تاسوعایم و شور عزاداری اش. امسال اما یک زمین خوردن بد موقع، خانه نشینم کرده بود. همه به مسجد رفته بودند و من تنها و جامانده و درمانده در خانه بودم. کمی مقتل میخواندم و کمی روضه گوش می دادم. منتظر بودم صدای هیئت ها بیاید و عزاداری کنم که صدای فریاد یک نفر نظرم را جلب کرد‌ لنگان لنگان خودم را به حیاط رساندم و گوش تیز کردم. صدا را شناختم. پسر همسایه بود. امیرحسین. پسری ۲۰ ساله که ذهنش ظاهرا از ما عقب مانده. صدای فریادش با صدای ضرب سینه زنی می آمد. حتما دوباره تنها گذاشتنش در خانه. صدایش بلند بود، جملاتی می گفت که برایم نامفهوم بود و فقط اخر جملات که فریاد می زد "ابالفضل" را می فهمیدم. من امسال هیئت نرفتم و امیرحسین بدون اینکه بداند روضه خوان من شد. او با جملاتی که من نمی فهمیدم(و قطعا عباس علیه السلام می فهمد) روضه میخواند، سینه می زد و گریه می کرد و من هم پا به پایش. امیرحسین گاهی هیچ کس را نمی شناسد، هیچ چیز را نمی فهمد اما انگار عباس برایش فراموش نانشدنی است. صدای هیئت ها می آید، انگار به مسجد رسیده اند. همه امروز به مسجد رفته اند تا با بهترین سخنران ها و مداحان گریه کنند، من اما سرم را تکیه داده ام به دیوار، جملات نامفهوم و ابالفضل های مفهوم امیرحسین را گوش می دهم، گریه میکنم و عباس علیه السلام را قسم می دهم به عزاداری مقبول امیرحسین که به مثل منی هم نگاه کند. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
ره‌بر تند تند آخرین تکه های ظرف ها را هم میشورم و همزمان دارم برنامه فردا را توی ذهنم می چینم. شام امشب و ناهار فردا آماده است، مانده شام فردا شب که کارهایش را جلو جلو بکنم. می خواهم طرح درس فردا را بنویسم که انگار تازه یادم می آید چه اتفاقی افتاده. خودکار از دستم می افتد روی کاغذ. شرمنده می شوم برای قلّت عزاداری، برای کمی گریه. نه اینکه نسوخته باشم، اتفاقا ذره به ذره از این خبر آتش گرفته ام. شاید بیشتر از قبلی ها. انگار هر بار داغی به داغ قبلی اضافه می شود سوزشش هم بیشتر می شود. دلم میخواهد دفتر را ببندم و بنشینم پای مداحی و دلی سبک کنم با اشک اما صدایی در گوشم زنگ می پیچد: بر همه مسلمانان فرض است که با همه امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله بایستند..... قلمم را محکم تر بر می دارم. هرچند سوخته، هرچند شکسته، هرچند زخمی اما از جانب ره‌برم حکمی داده شده به من که باید با جانم برای اجرایش تلاش کنم. تمام امکاناتم توی سرم ردیف می شود: قلمم، دستم، زبانم و.... وقتی برای عزاداری ندارم، شروع می کنم به نوشتن، هنوز عزادارم اما پر از شور و شجاعتم برای اجرای حکم ره‌بر. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 صورتی گوشی در دستم می لرزد. قرار ندارم. خشم و غم سرتاسر وجودم را گرفته. انگار بچه فضول و رومخ همسایه آمده با ارزش ترین وسایلم را دزدیده. نه اینکه احساس ضعف کنم، از جسارت و خباثت این موش فضول به جوش آمده ام. تصاویر زن ها و بچه ها دلم را می سوزاند. هفته ها و ماه هاست که دلم میسوزد از عکس و خون بچه های بیگناه و غیرنظامی. عامل جنایت یکیست و جنایت همان همیشگی، کشتن کودکان و زنان بی گناه‌. دشمن آنجا که از شیرمردان شیعه به تنگ می آید، پا میگذارد روی انسانیت و شرافت. زمانی زنان و کودکان را اسیر می کرد و امروز بمباران می کند. کانال ها را جا به جا میکنم و داغ کاپشن صورتی با پتوی صورتی و موی خونی برایم تازه می شود. دلم میخواهد چنان شود که تا قیامت اگر اسم از شیعه به میان آمد تن هر صهیونیستی بلرزد حتی در گور. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 گوشی ام زنگ می خورد. پسرم گوشی را می آورد. یک شماره عجیب و غریب است که زیرش نوشته "عربستان سعودی". تماس را وصل میکنم و می گذارم رو بلندگو. صدایی ضبط شده میخواهد آب، شیرخشک، پول نقد و.... در خانه داشته باشیم. تماس قطع می شود، هنوز چیزی نگفتم که پسرم می خندد و میگوید: نمی دونن شهدای ما توی جنگ با نون بربری می جنگیدند؟ تازه شهید چمران نون کپک زده هم خورده تو جنگ. چقدر اینا خنگن مامان. میخندد و گوشی رو می گذارد و می رود. امید نوجوانی اش قلبم را گرم می کند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
ا﷽ روایتی از 🔻بغض و خشم افتاده‌ام به تمیز کاری خانه. دوتا اتاق را جا‌به‌جا کرده‌ام. کمدها را بیرون ریخته‌ام و دوباره جا داده‌ام. دارم به شستن درها و پنجره‌ها فکر می‌کنم. هرکس خانه ما را ببیند فکر می‌کند خانه تکانی است. بغضم اما خالی نمی‌شود. نگاه می‌کنم به کوه لباس‌ها و کوه غمم بزرگتر می‌شود. انگار مغزم اتوماتیک‌ موقع استیصال شروع می‌کند به انجام کاری که آرام شود. که حس کند کاری کرده است. حتی موقع جنگ هم اینقدر مستاصل نبودم. پشتم گرم بود به فرمانده‌ی سجیل و خیبر. اما چند روز است با تک تک سلول های بدنم مستاصل شده‌ام. هر لقمه ی غذا سنگیست که پایین می‌رود. وقتی فکر می‌کنم به گرسنگی کودکی میان آواره‌های غزه، به گرسنگی مادری که مستاصل است برای گرسنگی کودکش. به پدری فکر می‌کنم که خودش گرسنه است اما درد بزرگتر از گرسنگی شرمندگی زن و بچه‌هایش است. شاید هم کسی آن میان برای اولین بار خوشحال است که کودکش، خواهرش، مادرش، همسرش یا عزیزش نیست، که گرسنگی نمی‌کشد، که در بهشت سیر و شاد است. دلم دارد می‌ترکد و بغضم خالی نمی‌شود. حتی اگر صدبار خانه را بهم بریزم و تمیز کنم خشم و بغضم خالی نمی‌شود. کاش پایان دهنده‌ی تمام این استیصال‌ها بیاید: اللهم عجل لولیک الفرج 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat