eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
615 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی صبح جمعه بود. دایی و پسرش ، آمدند دنبالم. دربهای حوزه کنکور ساعت 7 بسته می شد و ما نیم ساعت وقت داشتیم. من و پسر دایی‌ام که همسن و سالم است، دل شوره داشتیم. روز مهمی برایمان بود. موقع سوار شدن توی ماشین، من جلو نشستم و پسر دایی روی صندلی عقب. از خیابان شریعتی وارد خیابان سمیه شدیم . اما تقاطع خیابان سمیه با خیابان موسوی را مثل همه ماشین ها رد نکردیم. یک تاکسی از سمت چپ و با سرعت زیادی به در راننده برخورد کرد و ماشین ما معلق زد و بعد از دو سه دور چرخش روی سقفش ایستاد. توی چرخ زدن، صدای ناله پسر دایی توی گوشم بود. ماشین که ایستاد چشمهایم را باز کردم و خودم را از پنجره ماشین بیرون کشیدم. دایی و پسرش هم دویدند سمت من. از دست پسر دایی ام باریکه خونی جاری بود. همه سالم بودیم. شیشه های ریز شده توی ماشین و روی زمین زخممان زده بودند، همین. من در آستانه 18 سالگی بودم. یک نوجوان . کسی که حتی یک زندگی را می توان به او سپرد. مادرم ما را به حوزه کنکور رساند. در طول زمان کنکور، هر بار که چشم هایم را می بستم کل صحنه تصادف، ناله ها، اضطراب دایی و جمع شدن مردم دورمان را به یاد می‌آوردم. به وضوح لرزش اعصابم را حس می‌کردم و اشک از گوشه چشمم روی پاسخنامه می‌چکید. به ما ظلمی نشده بود. یک تصادف عادی بر اثر بی احتیاطی بود. تازه بقیه هم آمدند و آبی دستمان دادند. کسی زخم زبان نزد. کسی به ما توهین نکرد. از آن روز سال ها گذشته و حالا توی اخبار بچه های کوچکی را می بینم که اسیر تیر کینه دشمنان شده اند. ساچمه هایی که دل آسفالت ها را تراشیده اند چه بر سر این بچه ها آورده اند. آنها که رفته اند و جایشان در مکتب ما برترین جا است،می ماند باز مانده های این ماجرا. مثلا آن پسر 12 ساله که صدایی وحشتناک توی گوشش پیچیده، کمرش سوخته ،از حال رفته و بعد که چشم باز کرده مادرش در کنارش نبوده است. یا آن دخترکی که با چشمهای خودش، جان دادن برادرش را دیده است. زندگی آنها بعد از این چه می شود؟ چه فرقی می کند این عددها، 89 تا باشد یا چند هزار تا . در ایران باشد یا غزه یا هر کجای این عالم خاکی که صهیونیستی به فرزند ناخالفش(داعش، طالبان، جبه النصره و ...) دستور ترور می دهد. بعد (به فرض محال )آن فرزند ناخلف بپرسد : جرمشان چیست؟ و پدر شان بگوید : دوست داشتن قاسم سلیمانی، طلب سرزمین یا ... یا مسلمان بودن. ✍ @khatterevayat @khuaan
بسمه تعالی من دختر سالهای جنگم بابا هیچ وقت زنگ نمی‌زد. صدای موتورش ، همان صدای زنگ در بود. هر وقت صدای موتورش می‌آمد می‌دویدم توی حیاط و در آهنی سفید و بزرگ را باز می‌کردم. هرم داغی اگزوز موتور، از کنار ساق پایم رد می‌شد و من دنبال موتور بابا می‌دویدم تا خودم را توی بغلش رها کنم و گرمایش را توی جانم ببرم. یکی از شبهای 7-8 سالگی‌ام بود. هنوز صدای دوست داشتنی موتورش را نشنیده بودم. خیلی دیر بود. آنقدر که مامان، سفره را انداخت و شام را کشید. آخرین لقمه غذا گوشه لپم بود که صدای موتورش آمد. دویدم و طبق معمول در را چهارتاق باز کردم. اما داغی اگزوز را حس نکردم. بابا پشت در نبود. دوستش را با موتور خودش فرستاده بود تا بسته ای را به مامان بدهد و بگوید که چند روزی را ماموریت است. ما آن روزها تلفن نداشتیم و موتور بابا علاوه بر زنگ در، کار تلفن را هم انجام می‌داد. روسری روی سرم نبود. کله ام را از کنار در بیرون بردم طوری که تنه ام پشت در باشد. به خیال خودم اینطوری حجابم رعایت می‌شد. بسته را از او گرفتم و در را محکم به هم کوبیدم. چند دقیقه ای پشت در ماندم و لقمه و بغض را با هم فرو دادم. برگشتم توی اتاق. بسته را دادم به مامان و دست به سینه و چهار زانو کنار سفره نشستم. بابا خیلی از شبها خانه نیامده بود، اما آن شب هنوز هم برایم یک طور خاصی زنده و پر از سوال است. نمی‌دانم شاید آن روز می‌خواستم چیزی را نشانش دهم ، اما خوب یادم هست که دلم برایش به اندازه یک کنجشگ، کوچک شده بود. چون موقع خواب، این را به مامان گفتم و پون هنوز یادم هست. رنگیِ رنگی. من آن روزها نمی‌دانستم بابا کجاست و چه می‌کند اما هیچ وقت به نبودنش فکر نکردم. به این که نامم برود توی لیست فرزندان شهدا. از بی بابایی می‌ترسیدم. یک شبهایی که خانه بود بلند می‌شدم و نفس کشیدنش را نگاه می‌کردم. آن روزها نمی‌دانستم که به فوبیای از دست دادن عزیزان مبتلا هستم. چیزی که در من به یک اختلال تبدیل شده بود. به شدت با این ترس درگیر بودم. خوابهای بد می‌دیدم. آن کابوسها هم هنوز گاهی توی ذهنم چرخ می‌زند. آن روزها این را هم نمی‌فهمیدم که باباها یکی یکی دارند جای هم را می‌گیرند. همت ، برونسی، خرازی و این آخرترها حاج قاسم و حججی و... من دختر سالهای جنگم. آن روزهایی را که موشک باران می‌شد و مامان توی گوشمان پنبه می‌گذاشت تا صداها از خواب بیدارمان نکند را یادم نمی‌رود. روزهایی که مدرسه هایمان تعطیل شد. روزهایی که توی پناه زیرزمین سنگر می‌گرفتیم و آژیر قرمز را که می‌زدند دلمان پاره پاره می‌شد. بزرگتر هم که شدم باز جنگ بود. جنگی که هیچ وقت دست از سر ما برنداشته و برنمی‌دارد. از سر ما و همسایه هایمان، عراق و سوریه و .. منتها این روزها با آن روزها خیلی فرق دارد. باباهای همه همسایه ها آمده اند کمک. همه توی یک تیم کار می‌کنند. از کجا که امام خمینی، آن روز موقع کوبیدن میخ انقلاب اسلامی توی زمین ایران، به این موضوع فکر نکرده باشد؟ از کجا که همان جمله" راه قدس از کربلا می‌گذرد" تعبیر نشود؟ چه کسی شک دارد؟ باباهای ما بچه های جبهه مقاومت، خیلی با باباهای جبهه های دیگر فرق دارند. باباهایی که ندیدمشان اما می‌دانم بابایی کردنشان الگوی دیگری دارد. یک بابایی از آن سر دنیا خانواده اش را می‌گذارد و می‌آید این سر دنیا تا یکی از باباهای این سر دنیا را بکُشد. و یک دختری مثل من که می‌ترسد دیگر صدای موتور بابایش را نشنود، چه این سر کره زمین، چه آن سرش. ما با هم فرق داریم؟ داریم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم آن بابا چه توجیهی برای جنگ رفتن به دخترش می‌دهد؟ خودش را چطوری راضی می‌کند؟ ولی حتما آن سر دنیا اگر بابایی نیاید، کلی جلسات مشاوره در انتظار بچه هاست و این طرف دنیا، ما خودمان، خودمان را مشاوره روانپزشکی می‌دهیم. ما می‌ترسیم اما ترسمان را کوچک می‌کنیم و می‌گذاریمش یک گوشه‌ای که به کارهای بدش فکر کند! و بعد خودمان را گره می‌زنیم به بزرگیهای باباهایی که برای نجات آن دخترک یتیم گریان، گرسنگی می‌کشند، شب‌ها نمی‌خوابند،دخترشان را نمی‌بینند و بعد جانشان را می‌دهند. ترسها هنوز هم با من هستند. حسشان می‌کنم. رگه ای از ترس ، با من رشد کرده و بزرگ شده، اما یک جورهایی به انکار کردنش رسیده‌ام. تا می‌خواهد بیاید و در کنجش را باز کند و سرک بکشد، در را مثل همان در بزرگ سفید خانه‌مان به رویش می‌بندم و سراغش را نمی‌گیرم. بابای من هنوز هم یک شبهایی خانه نیست. ماموریتش این روزها مراقبت از پدرش است. هر شب که به مامان زنگ می‌زنم تا حال و احوال کنم سراغش را می‌گیرم. نمی‌دانم چرا گوشی‌ام را برنمی‌دارم و خودم به او زنگ نمی‌زنم؟ عادت کرده ام به ندیدنش؟ یا عادت کرده ام با واسطه حالش را بپرسم؟ انگار این عادت ما بچه های جبهه مقاومت است. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسمه تعالی نان و پرچم این روزها که بچه هایم مشتهایشان را گره می‌کنند، دستهایشان را صاف رو به آسمان می‌گیرند و فریاد می‌زنند" جاویدان ایران عزیزما" ، انگار که تله پورت می کنم توی کودکی هایم.به آن روزهایی که تازه زبان باز کرده بودم و بابا یادم می‌داد بگویم :" "امام شویم فدات!" بابا صدایم را روی نوار کاست ضبط می‌کرد و من بعدها و توی همان سالی که امام برای همیشه، از پیشمان رفت صدای خودم را گوش می‌دادم، بی وقفه و پر تکرار. بعد دوباره مثل کارآگاهها می‌گردم دنبال سرنخ و یاد شبهای تابستان می‌افتم که گاهی شام، نان و پرچم داشتیم. نان به اضافه خیار، پنیر ، گوجه و قالبهای مستطل شکل پنیر. هیچ وقت از مامان نپرسیدم این اسم با مسما را از کجا اختراع کرده است. اما هر چه بود ما عاشقش بودیم. بیشتر از اسمش خوشمان می‌آمد. تله پورت بعدی به تمام 22 بهمن های زندگی ام است . گاهی توی برف و سرما، گاهی توی آلودگی هوا و حتی توی روزهای عصیانگری کرونا، همه مان از صبح زود با ذوق و شوق توی خیابان آزادی راه می‌رفتیم، صدای سرودهای انقلابی گوشمان را پر می‌کرد و تا به میدان آزادی برسیم، بیشترشان را حفظ می‌شدیم و ظهر که خسته و گرسنه به سمت خانه بر می‌گشتیم، نهار را توی پیتزاخوری خیابان ولیعصر مهمان بابا می‌شدیم. سرنخ ها به روزهای انتخاب هم می‌رسد. رسمی که خانوادگی به جا آورده و این رسم را ادامه داده ایم. روزهای انتخابات، خانواده بود که حوزه انتخابی می‌رفت و رای می‌داد، البته که تقسیم کار داشتیم. یکی رایها را می نوشت. یکی چک می‌کرد و بچه ها رای ها را توی صندوق می‌انداختند. بعد از همه این کارآگاه بازی ها ، لامپی بالای کله ام روشن می‌شود که اصلا حواست هست، مامان و بابا هیچ وقت توی گوش‌ت نخواندند که ایران را دوست داشته باش، عاشق امام خمینی باش و یا اینکه پرچم مقدس است؟ حواست هست این عشق باید وراثتی و با خون، به بچه هایت برسد؟ حواست هست توی همه 22 بهمن های کودکیت ، بابا قلمدوشت کرده و بعدترها بچه هایت روی شانه های افتاده او نشسته اند.؟ حواست هست بابا خواسته، همه چیز را برایتان شیرین کند؟ حواست هست مامان توی راهپیمایی ها برای بچه هایت پرچم ایران جمع کرده و با عشق به دستشان داده است؟ راستش حواسم نبود. انگار خیلی چیزها برایم عادی شده است و یکی از همان خیلی چیزها ، رسالت روی دوش والدینم بوده که توی پدر و مادری برای ما و نوه هایشان حل شده است.مسئله ی به این مهمی جایی در ذهن من گم شده بود. دنبال سرنخ بودم که چطور شده دستان پسرم برای برد تیم ملی یخ می‌کند و قلبش درد می‌گیرد چطور شده که رگ غیرتش برای ایران باد کرده و به ایرانی بودنش افتخار می‌کند؟ چطور شده دخترانم نقاشی پرچم ایران را به معلمشان هدیه می‌دهند؟ برای برد تیم ملی اشک می‌ریزند و جلوی تلویزیون برای پیروزی آنها دعا می‌خوانند؟ و چطور شده که پرچم ایران را روی دیوار اتاقشان زده اند؟ چرا قبل ترها، فکرش را نکرده بودم؟ چرا عادت کرده ام؟ ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
6 صبح بود. باید بچه ها را برای رفتن به مدرسه بیدار می‌کردم. اول رفتم سراغ گوشی. باید بعد از این همه ساعت، یک خبری می‌شد دیگر. همه جا خالی از خبر بود.توی دلم راضی شدم به اینکه حاج احمد متوسلیان دیگری را باید انتظار بکشم. دلم نمی‌خواست باور کنم. درست مثل روزی که خبر فوت امام را شنیده بودم. عکسش را توی آغوشم نگه داشته بودم و اشک‌هایم را از روی شیشه قاب پاک می‌کردم. راضی بودم که صدای قرآن از توی رادیو و تلویزیون پخش نمی‌شود. راضی بودم که ما را منتظر خبرهای خوب نگه داشته‌اند. به خیلی چیزها راضی بودم. چون روز تولد آقایم امام رضا بود. اما توی ماشین که نشستیم تا بچه‌ها را به مدرسه‌شان برسانیم، بغض شدم. تا آن موقع گریه نداشتم. نمی‌خواستم گریه کنم. دلم قرص بود دیگر.... . اصلا مگر می‌شد یکهو چند نفر را با هم از دست داد. نوشتم هنوز در باغ شهادت باز است. بازِ باز. می‌دانم که لباس شهادت را خدا برای هر کسی اندازه نمی‌کند، می‌دانم خدا خودش گلیچین می‌کند اما مگر می‌شد به این راحتی؟بعد یادم آمد که می‌شود. ما دکتربهشتی را با هفتاد و چند نفر از یارانش در یک آن از دست دادیم. جهان آرا و فلاحی و احمد کاظمی و ... را با یک هواپیما آدم مهم از دست دادیم. بعد یک ملت را از دست دادیم. شهید سلیمانی را. اما هنوز قطار انقلاب جلو می‌رود.مسافرانش هر روز با یک روشی از آن پیاده می‌شوند. بعضیها واقعا پیاده می‌شوند و مسیر عوض می‌کنند. بعضی اما شهادت را انتخاب می‌کنند. آنها از واگن‌ها پیاده می‌شوند و بعد با ریسمانهای محمی که در دست دارند قطار را به سوی قله‌ها هدایت می‌کنند. برای همین است که به قول رهبرم ما نزدیک قله‌ایم. رمان سووشون را که می‌خواندم و صحنه‌هایی که یوسف شهید شده بود و خونش از توی حوض ، توی جوهای منتهی به باغ‌ها و درختان میرفت ، توی قلبم حک شده است. اینکه هر چند وقت یکبار این مملکت قربانی می‌دهد دردناک است اما خون است که می‌جوشد، قلیان می‌کند و دنیا را به آشوب وا می‌دارد. برای بچه هایم که قصه می‌گویم، عبارت مهم شهادت را پشت اسم رییس جمهور و وزیر خارجه کشورم می‌گذارم و بهشان می‌گویم درست است که دیگر پیشمان نیستند اما هوایمان را دارند. علی ما هیچ وقت تنها نمی‌ماند چون ما مردم کوفه نیستیم. ✍ @khatterevayat @khuaan
توی راهروی اداره ایستاده بودم تا برگه‌ای را کپی بگیرم. دو تا از نیروهای خدماتی شرکتی به هم رسیدند و شروع به صحبت کردند: - باید برم درمانگاه. - خیر باشه. چی شده؟ - برای تبدیل وضعیت به قراردادی . رو کردم به طرف همکاری که راهی درمانگاه بود و گفتم : - مبارک باشه. انشالله به سلامتی و بعد به آن یکی گفتم: - شما کی انشالله شیرینی قراردادی شدنتو میدی؟ با لبخندی گوشه لبش گفت: - من چند ماه دیگه قراردادی می‌شم.خدا بیامرزه آقای رییسی رو. ایشون بود که این دستور رو داد. گفتم: - نمی‌دونستم دستور ایشون بوده. - آره کار خودش بود. اگر نبود که ماها هیچکدوم تبدیل وضعیت نمی‌شدیم. شرکتهای پیمانکاری که پول ما رو می‌خوردن دیگه کاری ندارن. ما خودمون مستقیم از اداره حقوق می‌گیریم. حق و حقوقمون حفظ می‌شه. ✍ @khatterevayat - https://eitaa.com/khuaan
همکاری دارم که تازه به اداره ما منتقل شده است. سر ماجرای رییس جمهور، مکالماتمان از سلام و علیک فراتر رفته و کمی با هم درد دل می‌کنیم. قطره‌ای اشک گوشه چشمهامان می‌جوشد و بعد برای هم دعا می‌کنیم و می‌رویم سر کارهایمان. امروز صبح که همدیگر را دیدیم گفت: - این دو سه روز خیلی دارم به آقای رییسی فکر می‌کنم. - به موضوع خاصی فکر می‌کنی؟ اشکهایش پر شد. گفت: - برنامه کاری همین یک روزی که دچار حادثه شد رو دیدی؟ - می‌دونم خیلی فشرده کارمی‌کرده. چشمهایش را چرخاند و اشکی از روی گونه‌اش افتاد: - حتی وقت برای نهار نمی‌ذاشته. سر تکان دادم: - آره، محافظش از آقا خواسته بوده دستوری از رییس جمهور بخواد یه کم استراحت کنه. همکارم دستمالی را روی اشکهاش کشید و گفت: - یاد فیلم غریب افتادم. شهید باکری رفت و سفره صبحانه اون چند نفر رو به هم زد و خواست که برن به کار مردم برسن. - می‌بینی؟ همه‌شون مثل هم بودن. پرکار و با مسئولیت. - راستش! تصمیم گرفتم خیلی بیشتر کار کنم. محکم تر از قبل. باید کشور رو ببریم جلو. بعد آهی کشید و گفت: - مهمترین درس از رییس جمهور، همینه! ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
باید به جایی برسیم که نباید دیده شویم! آن که باید ببیند می‌بیند...! شهریور سال 1402 بود که رهبری به دولت رییسی انتقاد کرد. انتقاد ایشان موضوع تیم رسانه‌ای دولت بود. همان جهاد تبیین، همان جنگ روایتها که توی این دولت نادیده گرفته شده بود. همان موقع با تذکر رهبری، دلم سوخت. باید که تیم دولت یاد می‌گرفت کارهای خوبش را رسانه ای کند. باید گزارش می داد ولی این کار را نکرد. نه او نه وزیر خارجه اش بلد نبودند انگار. ما اثرات سیاست های خارجی دولت رییسی را توی ماجرای غزه ، یمن ، عملیات وعده صادق و توی مذاکرات با غربیها و .... به چشم دیدیم. ما همیشه قد بلند وزیر خارجه مان را می‌دیدیم و ماشالله گویان به اقتدارش، روی نوک پا خودمان را می‌کشیدیم که به قدش برسیم، بلکه نترسی و شجاعت توی رفتارش با بیگانگان را یاد بگیریم. جذبه‌اش، جذبمان کرده بود و هی می‌دیدیم عزت است که توی پاسپورتهامان سرر ریز می‌شود. انقدر دلمان به حضورش خوش بود که دیگر غمی نداشتیم . می دانستیم با سید دولت جمع که بشوند کارستان می‌کنند که دیدیم. فقط نگران تیم رسانه ای بودیم هنوز. اما رییسی و وزیرش در مقابل اوامر رهبری، خوب پیروانی بودند . نگذاشتند یکسال شود، همه چیز را رسانه ای کردند. با خونشان و توی جنگلهای مرزی توی سرمای استخوان سوز و بعد توی همین چند ساعت بود که کل ایران شد رسانه و 8، 9 کشور توی دنیا هم دست به کار شدند و حدود 2 میلیارد نفر توی این چند کشور عزادار رییس جمهور و وزیر خارجه ما شدند. اینجا بود که رییسی و وزیرش سرشان را بلند کردند و گفتند : "حضرت آقا! این هم از فرمایش شما. قبول شدیم؟ این هم رسانه ما . همان چیزی که خودتان امر کرده بودید اجرا شد." این روزها این جمله حاج قاسم که با خط خودش نوشته است توی ذهنم چرخ می‌زند: " باید به جایی برسیم که نباید دیده شویم! آن که باید ببیند می‌بیند...!" . همینجاست که قدرت رسانه خدا را می‌بینیم. همان رسانه ای که مظلومیت رییس جمهورمان را ثابت کرد و به گوش دنیا رساند. ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
همکاری دارم که تازه به اداره ما منتقل شده است. سر ماجرای رییس جمهور، مکالماتمان از سلام و علیک فراتر رفته و کمی با هم درد دل می‌کنیم. قطره‌ای اشک گوشه چشمهامان می‌جوشد و بعد برای هم دعا می‌کنیم و می‌رویم سر کارهایمان. امروز صبح که همدیگر را دیدیم گفت: - این دو سه روز خیلی دارم به آقای رییسی فکر می‌کنم. - به موضوع خاصی فکر می‌کنی؟ اشکهایش پر شد. گفت: - برنامه کاری همین یک روزی که دچار حادثه شد رو دیدی؟ - می‌دونم خیلی فشرده کارمی‌کرده. چشمهایش را چرخاند و اشکی از روی گونه‌اش افتاد: - حتی وقت برای نهار نمی‌ذاشته. سر تکان دادم: - آره، محافظش از آقا خواسته بوده دستوری از رییس جمهور بخواد یه کم استراحت کنه. همکارم دستمالی را روی اشکهاش کشید و گفت: - یاد فیلم غریب افتادم. شهید باکری رفت و سفره صبحانه اون چند نفر رو به هم زد و خواست که برن به کار مردم برسن. - می‌بینی؟ همه‌شون مثل هم بودن. پرکار و با مسئولیت. - راستش! تصمیم گرفتم خیلی بیشتر کار کنم. محکم تر از قبل. باید کشور رو ببریم جلو. بعد آهی کشید و گفت: - مهمترین درس از رییس جمهور، همینه! ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
۲ او هر روز موهای سیاه بیشتری را سفید می‌کرد. لباس‌هایش به تنش زار می‌زد. به راحتی می‌توانستم رد دنده‌هایش را روی لباسش ببینم. از آن روز به بعد سفیدی چشم‌هایش را هیچ‌وقت ندیدم. چشم‌هایش پر از رگ‌های سرخ بود و مثل حوض خانه پدربزرگم پرآب؛ اما گوشه دو لبش که روبه‌بالا بود دلم را قرص می‌کرد. هر روز صبح توی یک خیابان و محله بود. هیچ‌وقت نمی‌شد پیدایش کرد. یا توی جلسه بود یا با مردم حرف می‌زد. بعضی وقت‌ها غذا نخورده از توی این جلسه به آن جلسه می‌رفت. هر تکه از نقشه دیوارکوبش را به چند جوان و نوجوان داده و منتظر بود تا هر قسمتی را که انجام شده، تا بزند. هر تکه‌ای را که تا می‌زد؛ یعنی آن قسمت از دار قالی بافته شده بود. مردم انگار که توی سبدی پُر پنبه خوابیده باشند، هنوز سختی داشتند. هنوز سفره‌هایشان کوچک بود؛ اما می‌دانستند آدمی را که انتخاب کرده‌اند، دانه‌هایی توی زمین کاشته که فقط آبیاری و رسیدگی لازم دارد. مَردِمان بنده صبر بود. یک روز برایم پیامک زد: " عاشقتم بانو". توی چشم‌هایم اشک قُل زد. دلم اندازه حلقه عروسی‌مان برایش تنگ شده بود. شاید هم تنگ‌تر. نشستم روبروی دیوار نقشه‌هایش. نیمی از نقشه تا شده بود. هنوز وقت می‌خواست برای باقی کارهایش. رفتم توی بهارخواب ایستادم و به آسمان زل زدم. باورم نمی‌شد. او را دیدم. کناردست عاقل‌مرد روی یک ابر سفید نشسته و برایم دست تکان می‌داد. نمی‌دانستم آن لحظه باید کجا باشد، اما می‌دانستم حتماً توی یکی از محله‌های شهرمان است. دست‌هایم لرزید. قلبم شروع کرد به مشت‌زدن به دیواره سینه‌ام. پیامک زدم: " دوستت دارم، کجایی؟" جواب نداد. فکر کردم حتماً جایی گیر است. طبیعی بود که سریع جوابم را ندهد. اما نمی‌دانم چرا حس می‌کردم غیرطبیعی است. انگار که وسط چله تابستان باران بیاید. نشستم گوشه اتاق. سرم را بین دو کاسه زانویم جا دادم و دست‌هایم را روی سرم گذاشتم. باید تسلیم می‌شدم. تسلیم صبر همسرم. صبری که در آن چند سال، توی شهر جاری کرده بود. توی سکوتی که مثل چادری روی سر شهر کشیده بود. حرفهایش را جایی نمی‌زد. حتی نمی‌نوشتشان. لوح مقدس را باز می‌کرد و زار می‌زد. تمام صفحات لوح پر بود از جای لکه‌های اشکش. مگر می‌شد مردی این‌طور گریه کند؟ حتی بیشتر از من که یک زن بودم. اما او این‌طوری بود. او دیگر برنگشت. هر چند وقت یکبار جوانی می‌آید و قسمتی از نقشه مَردِمان را تا می‌زند. چیزی به آخرهای نقشه نمانده است. من می‌دانم که توی قله‌ایم و من هنوز منتظرش هستم. هر روز صبح می‌نشینم توی بهارخواب و به آسمان زل می‌زنم. دلم می‌خواهد توی ابرها ببینمش. ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat
بسمه تعالی همسرم زنگ زد : " آقا پیام دادن. " گفتم : " خوندم. چیکار می‌کنی؟ " سکوت کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. مهلت ندادم.گفتم: " برو ثبت نام کن". صدایم نلرزید. محکم بودم. اما وقتی گوشی را گذاشتم شکستم. بغض کردم. سرم را پشت مونیتورم نگه داشتم، تا همکارانم اشکهایم را نبینند. همیشه خدا، از انفعال متنفر بوده‌ام. از اینکه بایستم ببینم طرف مقابل چه می‌کند، بعد بنشینم و فکری شوم که حالا من باید چه کنم، متنفر بوده‌ام. حالا به این درد گرفتار شدم. همه‌مان گرفتار شده‌ایم. آنها زدند و ما شعار دادیم. شهید سلیمانی را زدند، هنیه را زدند، فرمانده‌هانمان را در سوریه زدند و ما سکوت کردیم. حالا دیگر به کجا مانده که دست تجاوز دراز کنند؟ آزادانه سینه سپر می‌کنند و تهران را تهدید می‌کنند. مدتهاست دغدغه‌ام فلسطین است. برای بچه‌هایم توی قصه‌های شب از بچه‌های فلسطین گفته‌ام. برای بچه‌های فلسطین گریه کرده‌ام. دعا خوانده‌ام و از دیشب دیگر تمام شدم. اعتراف می‌کنم که کورسوی امید در من کم جان شد. می‌دانم که "فان حزب الله هم الغالبون". اما صبرم تمام شده است. از دیشب با دوستانم شور کرده‌ایم که چه کنیم؟ چه کاری از دست ما برمی‌آید. من می‌دانم دعا کردن خوب است، اما حرکت هم باید کرد. من دعای خالی را قبول ندارم. اشک ریختن خالی را دوست ندارم. از اینکه به زندگی عادی‌ام بپردازم و عده‌ای آن سوی دنیا زیر ظلم پر پر شوند حالم به هم می‌خورد. تفریح و شادی و زندگی دنیایی بر ما حرام است. در عوض فرض است که با همه امکاناتمان به کمک برویم. امکانات من چیست؟ جانم، مالم و داشته‌هایم. پسرم از توی مدرسه زنگ زد و گفت: " احتمالا سید حسن با کلی فرمانده شهید شدن." گفتم :" می‌دونم." هنوز دلم نمی‌آید به او هم بگویم "چه می‌کنی؟" . فقط می‌گویم :" میدونم" و با هم به مسامحه‌کاران انتقاد می‌کنیم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
بسمه تعالی هربرت کیچنر افسر ارشد ارتش انگلیس( ارل اول خارطوم) در سالهای منتهی به 1916 و پیش از مرگش، نقشه کشید تا اسلام را مصادره کند. او به تصور اینکه اسلام نیز یک تشکیلات واحد است این نظریه را داد. چرا که قرنها پیش‌ کورتس با دستگیری امپراتور آزتک، مکزیک را گرفته و در سده‌های میانه شاهان فرانسه با نگهداری پاپ در آوینیون کوشیده بودند مسیحیت را در دست بگیرند. این چند جمله را همین دیروز خواندم. از کتاب " صلحی که همه صلح‌ها را بر باد داد". سگ هار صهیونیستی قلاده پاره کرده و 85 تُن بمب می‌ریزد تا یک نفر را بکشد، به این خیال خام که با شهادت یک فرمانده، پرچم اسلام، حزب الله، حمایت از مظلومان فلسطینی و مهمتر از همه نابودی اسرائیل به زمین می‌افتد. این افکار پوسیده از همان اجداد انگلیسی تبارشان به ارث رسیده است. همانها که رای به زایش خانه عنکبوتی اسرائیلیها دادند حالا شده‌اند منبع الهام کسانیکه خودشان را عقل کل و محق ترین موجودات روی زمین می‌دانند. راه شکست خورده پیشین که بارها تکرار شده است. آنها قبلا با سرکوب حکومتهای اسلامی، تعیین پادشاه و ایجاد تشکیلاتی حرامزاده‌ای مثل داعش، عقایدشان را آزمایش کرده بودند اما به بن بستی رسیدند که رسما قمار کردند. قمار روی موجودیت خودشان و ترور رهبر حزب الله. این غده سرطانی که سالهاست از خون مردم مظلوم فلسطین تغذیه می‌کند حرفی برای گفتن باقی نگذاشته است. تا جایی که کشورهایی مثل کانادا و فرانسه رسما پا پس کشیده و به ناتوانی خود در کنترل این وحشی‌ها اعتراف کرده‌اند. این در حالیست که در همان سالهای اولیه شروع تحریمهای بانکی علیه ایران، کانادا جزء اولین کشورهایی بود که به کمپین کثیف تحریمها پیوست و مراودات بانکی‌ خود را با بانک‌های ایرانی قطع کرد. حالا به کجا رسیده‌اند که عاجز شده‌ و در بی تکلیفی به سر می‌برند و در عوض اعمال هرگونه اقدام بازدارنده در مقابل رژیم سفاک صهیونیستی از جبهه مقاومت انتظار عقب نشینی دارند! رژیم صهیونیستی سالها با پیراهن رنگین کشتار یهودیها به دست هیتلر، مجامع جهانی را گول زده و حالا خودش چه جایگاهی دارد. مگر مردم غزه چند نفرند که این کشتار تمام نمی‌شود. بزرگان دنیا تا کجا سرشان را توی برف فرو کرده‌اند که کور شده‌اند. بعد از غزه رفته‌اند سراغ لبنان، کشوری بعدی کجاست؟ تا کی باید آدمهای مدافع حق و حقیقت زیر خاک بروند، خون بدهند و هیچ صدایی بلند نشود؟ همان صداهایی هم که بلند شده، دارند خفه می‌کنند. ما که در حال شمارش روزهای پایانی عمر اسراویل هستیم. از آن 25 سال وعده داده شده به قدر یک چشم بر هم زدنی باقی مانده است. قمار اسرائیل خودش را خواهد سوزاند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
ما رویای شاگرد ممتازهای خمینی را زندگی می‌کنیم. شیعه رسم و رسومات خوبی دارد. یکی از آن خوبترینهایش رسم عزای حسین است. هزار و چهارصد و خوردی سال است که شیعه بر عزای سیدالشهدا اشک می‌ریزد تا مقاوم شود، مبارزه را ادامه دهد و دیوارهای خانه عنکبوتیها را به هم بریزد. یک روز زینب(س) توی کاخ یزید این کار را کرد و این روزها کاخ سگهای هار، در حال لرزش است. پرچم " این خانه عزادار حسین است" را می‌دوزم به پرده اتاق پذیرایی، شمع ها را روشن می‌کنم، کتری هیات را روی گاز می‌گذارم و صوت سوره فجر عبدالباسط را توی خانه پخش می‌کنم. می‌روم به روزهایی که بابا مرا روی شانه‌هایش می‌گذاشت تا امام خمینی را در آن تابوت یخچالی‌ ببینم و بغضم را توی گلوی شکسته‌ام قورت بدهم. آن روزها دخترک کوچکی بودم که تازه یاد گرفته بود نماز بخواند و دعا کند تا امام زنده بماند. توی بچگی‌ام نفهمیده بودم بهترین ثروتی که یک آدم می‌تواند باقی بگذارد نام نیک و خاطره خوب است. حالا اما، وقتی حاج قاسم را غریبانه توی فرودگاه بغداد زدند، اسماعیل هنیه را در ایران و سید حسن را با 85 تن موادی که فقط خودشان می‌دانند چه بوده؛ شهید کردند معنی خاطره خوب و نام نیکِ امام خمینی را در منش و شهادت همین مردهای تربیت شده در کلاس درس خمینی ترجمه می‌کنم. آب توی کتری قل می‌زند، خشم توی قلبم پمپاژ می‌شود و دیگر اشکی نیست که برای سید بجوشد. اشکهایم می‌شود خشمی که تزریق می‌شود به موشک‌های بالستیک و هایپر سونیکی که یکی دیگر از شاگرد ممتازهای خمینی، مهندسی معکوسش کرده بود. همیشه برایم سوال بود، حسن طهرانی مقدم چطوری فهم کرده بود که این همه سختی بکشد، که موشک بسازد، که یک روزی شلیکشان کند توی جایی که ما توی رویاهایمان هم فکرش را نمی‌کردیم؟ و گنبد آهنین رژیم سفاک کودک کش را به سخره بگیرد و بعد توی فیلمهای منتشر شده از باران موشکی آن شب، از محلی‌های فلسطین بشنویم که "اینا موشکهای حزب الله نیستن! مال خمینی‌ هستن. خمینی". لیوان‌ها را توی سینی می‌گذارم. سربندهای یافاطمه زهرا را دور شمعدان‌ها می‌بندم و روسری‌های مشکی را روی سر دخترهایم می‌بندم. دخترها حاضر که می‌شوند، مداد رنگیها و کاغذهایشان را روی میز پخش می‌کنند. انگار می‌کنم که دارند موشک می‌زنند چون یکیشان پرجم رژیم اسراییل را می‌کشد و آن یکی پرچم ایران را. نفس نفس می‌زنند. شور دارند، انگار همین الان فرمان حمله را شنیده باشند و زمانشان کم باشد می‌دوند. دارند به فرضشان عمل می‌کنند. امکاناتشان مداد رنگی و نقاشی و کاغذهایشان است. پایه چسب را دستشان می‌گیرند و می‌دوند توی پله‌ها. پرچم‌های ایران می‌رود روی دیوارو ستاره های آبی روی زمین. حالا خیالشان راحت شده. می‌نشینند به انتظار مهمانهای عزادار حسین و شاگرد صالح خمینی، که امشب مراسم هیاتم‌مان، ختم شهید سید حسن است و استغاثه به درگاه خدا برای ظهور. زنگ در به صدا درمی‌آید. بچه‌ها می‌دوند جلوی در و اصرار می‌کنند که هر مهمانی پا بگذارد روی ستاره‌های آبی روی زمین. کوچکترها می‌خندند. بزرگترها به خنده آنها می‌خندند اما چشمهایشان غم دارد. آخرین زنگ در را، حاج آقای مجلس به صدا در می‌آورد. همیشه حرفهای تازه‌ای دارد. آخر حرفهایش از جوان لبنانی می‌گوید که مثل بلبل به فارسی حرف می‌زند و لهجه‌های مختلف را تقلید می‌کند از جمله لهجه اصفهانی را. بعد می‌گوید مادر این جوان شبها قصه حاج همت را برای شان تعریف می‌کرده‌است. فکرش را که می‌کنم می‌بینم باز هم یکی از همان شاگرد ممتازهای خمینی در یک گوشه دیگر جهان غوغا به پا کرده، او هم شاگرد تربیت کرده است. اصلا فکر اینکه همه شاگردهای خمینی، ممتاز بوده‌اند رهایم نمی‌کند. بابای انقلاب ما کارستان کرده است. بعد حاج آقا می‌گوید :" امام خمینی راه درست را در زندگی‌اش رفته که اگر این راه را نمی‌رفت، چه بسا مواخذه می‌شد. راهی که بقیه نرفتند، فقط امام رفته." زد به هدف. امام خمینی راهش را رفت، شاگرد تربیت کرد. رویای تمدنی را داد دستشان و حالا ما داریم رویای شاگرد ممتازهای خمینی را زندگی می‌کنیم. قرآن‌ها را به دست مهمانها می‌دهم و صوت سوره یس را پخش می‌کنم. برای سید مقاومت قرآن می‌خوانیم. می‌دانم او آنقدر دستش پر است که این کار فقط برگ سبزی برای اوست، اما دلم خوش است. خیالم راحت است که شاگردان خمینی در کنارش نشسته‌اند و جلسه گرفته اند برای ظفر. ما فقط صدایشان می‌کنیم که به یادشانیم. شمع‌ها توی شمعدان‌ها ذوب می‌شوند. دلم می‌خواهد این همان ساعت شنی برای شمارش ثانیه‌های باقی مانده تا نابودی اسرائیل باشد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
سیاوش غزه‌ از اردیبهشت 1403 شروع شد. از روزهای مه آلودی که رییس جمهور و وزیر امور خارجه‌مان ساعت‌ها بود از ما جدا شده بودند و ما هنوز داشتیم تسبیح می‌گرداندیم. دانه‌های تسبیح روی هم می‌افتاد و ما هنوز نمی‌دانستیم چند بار دیگر باید تسبیح بچرخانیم برای دانه درشت‌هایی که هیچ وقت به نبودنشان فکر نکرده بودیم. از آن روز به بعد شهید دادیم، مثل روزهای 8 سال دفاع مقدس که خدا داشت یکی‌یکی خاص‌هایش را غسل خون می‌داد برای ماجرایی بزرگتر. و بعد شهرمان پر شد از عکس‌هایی که بهمان جان داد، رنگ داد و پر شورمان کرد و با هر کدامشان حسی جدید سراغمان آمد. با شهادت هنیه احساس کردم، پدربزرگی مهربان دنیای مقاومت را ترک کرده، با شهادت سید حسن، انگار مالک اشتر سَمُی را که پیرزنی به او داده نوشیده و حالا با رفتن یحیی السنوار، حس غریبی دارم. ماجرای رفتن او آنقدر ویژه در من اثر گذاشته که تا به حال با خبر شهادت هیچ قهرمانی، اینطور نشده بودم. او مردی بود بی‌سایه، با صلابت، با چشمهایی پر از شور جوانی و بی‌که بترسد و یا لحظه‌ای تعلل کند با تمام امکاناتش جنگید، با تمام آنچه که برایش باقی مانده بود. اجانب سالهاست دنیای ما و بچه‌هایمان را با قهرمانهای پلاستیکی‌شان گول زده‌اند. از سوپرمن و بت‌من گرفته تا هالک و اسپایدرمن. سالهاست پلاستیکی‌های آمریکایی یک تنه دنیا را نجات می‌دهند. غافل از اینکه اسلام پاک محمدی فرزندانی پرورش داده که در ۶۰ سالگی هنوز مثل جوانان رشید؛ بی ترسِ از دست دادن جان، جهاد می‌کنند. مدتها بود دنبال مصداق عبارت "شجاعت" می‌گشتم. کجا باید پیدایش می‌کردم؟ توی کشور، عراق، سوریه یا لبنان؟ شجاعت همه جا بود اما به شچم من نمی‌آمد انگار. شاید آن‌قدر حاج قاسم و بچه‌هایش گل کاشته بودند که برایم عادی شده بود. گم شده‌ای داشتم که باید پیدا می‌شد و به بچه‌هایم می‌گفتمش. تا آن روز که شجاعت را به چشم دیدم. توی صفحه نمایش بود اما یک طوری بود که باورپذیر شده بود. از نوع پلاستیکی نبود، از مدلی که می‌شناختم هم نبود. یک شکلی داشت رخ می‌داد که منتظرش نبودیم اما باید می‌دیدیمش.توی چشمهای من تصویری در حال حرکت بود. در پشت دوربین یک پهباد. در فضایی به رنگ خاک و مردی که با هیبتی مردانه روی مبلی نشسته بود. شجاعت واژه مقدسی که با هالیوود از حیثیت افتاده بود، با السنوار؛ روی مبلی در وسط خانه‌ای ویران شده، حی می‌شد. شجاعت او بی مونتاژ، بی دکوپاژ و خالص و ناب، وسط پاره آجرها جاری بود و توی سالن و آشپزخانه آن خانه چرخ می‌زد. پهباد که از ترس چوب ِتوی دستِ چپ یحیی ترسید و رویش را برگرداند، جریان سیال شجاعت آقای فرمانده دپو شد پشت آن آهن آلات و وقتی پهباد برگشت تا به خیال خود شکار بزرگش را به تصویر بکشد، هوریز شد توی رسانه‌های دنیا، توی قلبهای ما. ورق برگشت. پهباد و نگاههای پشت آن شکار سیاوش شد. و حالا چند روزیست که رسم سیاوشان در فلسطین برپا شده. از هر جایی که شجاعت سیاوش غزه‌ای دیده شده، یحیی السنوار دیگری شکفته است. من یک مادرم. می‌دانم چشمهای بچه‌ها چه می‌گوید. من یک خواهرم، می‌دانم چشمهای برادرانم چطور حرف می‌زنند. حتی با این فاصله ظاهری از ایران تا غزه، برق شجاعت چشمهای السنوارهای جدید را از وسط چفیه‌ پیچیده شده دور سر و صورتشان می‌بینم. می‌دانم که قطره های خون فرمانده، انتفاضه دیگری راه انداخته است، می‌دانم که اسلحه جدیدی ساخته است. اسلحه‌ تازه، حتی از سنگهایی که سالها جوانان از در و ودیوار باقی مانده خانه‌هایشان برداشته و به تانک‌های دشمن پرتاب کرده بودند هم کاری‌تر است. چوبهایی که توی دستهای آنهاست قرار است کاری را که تا به حال دنیا نکرده، به پایان برساند. من تا قبل از دیدن سکانس پایانی و درخشان شهادت یحیی السنوار فکر می‌کردم ما ایرانیها آنقدر شجاعیم که تنها مدافعان مردم مظلوم فلسطین هستیم، اما این روزها فهمیده‌ام که ما نشسته‌ایم توی خانه‌هامان، زیر سایه امنیت جمهوری اسلامی عزیزمان و پیرمردهای دل‌جوان، آن سر دنیا با گوشت و پوست‌شان از ما دفاع می‌کنند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan