ا ﷽ ا
روایت حسرت
درد در شانهام میپیچد و تا نوک انگشتانم پیش میرود. دستم مثل وزنهی سنگینی است که وزنه بردار حتی نمیتواند با حرکت دو ضرب تا روی شانهاش بالا بیاورد. به زحمت بالا میآید ولی به سرعت پایین میافتد. گفتهاند باید صبر کنم تا به مرور رگها برگردند سر جای اولشان. ولی نگفتند چطور صبر کنم وقتی همه در تکاپوی اربعیناند؟
حواسم به نگاهها و حرفهای بچهها هست. مثل هرسال بی قرار رفتناند اما دارند مراعات حال مرا میکنند.
از گوشه و کنار پیغامهای خداحافظی و سفرنامههای کوتاه و بلند دوستان دارد دلم را چنگ میزند. و من کاری جز انگشت حسرت به دندان گزیدن ندارم.
هر روز شرایطم را میسنجم، ببینم میتوانم سختی راه را جوری تحمل کنم که زحمتم روی دوش کسی نباشد؛ اما باز دستم یاری نمیکند.
نمیدانم این امتحان است یا عقوبت. یا شاید هم دیر جنبیدم. برای گرفتن برات کربلا دیر جنبیدم. باید به هر ترفندی بود شبهای ماه مبارک قطعیاش میکردم.
وقتی در عالم بندگی زیرکنباشی همین میشود دیگر. بلد نبودم شده حتی مثل بچهها پا بر زمین بکوبم؛ اما اجازهاش را بگیرم.
زمان دارد میگذرد و من همچنان پابند دردهای دنیایم. باید کاری کنم.
باید دست به دامن دست و بازویی شوم که ...
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین
اکشف کربتی بحق اخیک الحسین
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت مهر و امید
نیت استخاره را هر جور می چرخاندم بازهم چهارتا چهارتا نهی میآمد. دلم گرفت. لابد قسمت نیست. آخرِ شب، دلشکسته رفتیم حرم بیبی.
روبروی ضریح ایستادم و با زبان درماندهها شروع کردم به حرف زدن. وسط همان حرفها بود که یاد مادرم افتادم.
از پارسال هنوز نتوانستم مادرم را به زیارت ببرم. حتما گره کار به دست مادرم باز میشود. اینبار به نیت رضایت گرفتن از مادرم استخاره کردم. خوب آمد. بچهها از ذوق به گریه افتادند.
من که تا صبحِ یکشنبه داشتم از حکمت این دردِ ناغافل به خودم می پیچیدم، حالا که دردم کمتر شده و استخاره خوب آمده دارم فکر میکنم که با مادرم چطور صحبت کنم که دلش نشکند. اگر پشتِ گوشی گریه میکرد یقینا بیخیال استخاره میشدم و یکراست با همان درد کذایی میرفتم شمال .
همیشه مادرها زود فکر بچههایشان را میخوانند. تا من افکارم را جمع کنم، مادرم زنگ زد. مادرانه قربان صدقهام رفت و حالم را پرسید. گفت: "به نیت خوب شدن دستت حدیث کسا و زیارت عاشورا خوندم."
با تسبیح بلندی که از تسبیحهای قدیمی خانه درست کرده هرشب قبل از خواب برای همه بچهها صلوات می فرستد شبی دو ، سه هزارتا.
اشک از گوشه چشمم سُر خورد و افتاد روی صفحهی گوشی. وقتی برایش گفتم که چه خبر است، با مهربانی همیشگیاش خندید و گفت: "برید خدا به همراتون."
نمیدانم مادرها چرا همیشه اینقدر مهربانند؟!
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت جنون
به چشم برهم زدنی باروبندیل بستیم و راهی شدیم. وقتی دوستم گفت در سفر اربعین امسالش دو سه بار و در جاهای مختلف مرا دیده، اصلا فکرش را هم نمیکردم این دیدنهایش سر از اینجا دربیاورد که دستِ دردم را بگیرم و باخودم تا کربلا ببرم.
خورشید داشت بند و بساطش را از صفحه آسمان جمع میکرد و ما داشتیم به سرعت خودمان را به اربعینیها می رساندیم، همین قدر طبیعی.
اگرچه خواهرم میگفت : "دیگه باورت نمیکنم. اگه رفتنت قطعیه پس حتما دردت الکیه ."
خودم هم میدانم که درین مسیر خیلی چیزها طبیعی نیست. مثلا همه اوقات سال به هرسمت ایران که میروی مسیر پر است از رستورانهای اکبر جوجه و سفره خانه و کته کبابی و کباب برگ و قزل ماهی و .. که هرچقدر هم بابتشان پول میدهی باز ته دلت میگویی" هیچی غذای خونه نمیشه؛ ساالم، تمیییز، میدونی کی پخته؟ چی پخته؟" اما به سمت مرزهای عراق که میروی عنوان جدید موکبهای سیدالشهدا روی دست عناوین دیگرِ جادهها بلند شده و هرچه در موکبها میدهند حتی آب و نانِ خالی مزه غذای خانگی میدهد. اصلا انگار فرق میکند آشپز، غذا را با چه نیتی پخته باشد. غذا که طعم محبت اهل بیت علیهم السلام میگیرد یعنی معجزه ، یعنی خرق عادت.
طبق برنامه باید تا قبل از ساعت هشت صبح از مرز میگذشتیم. اما گاهی وقتی میخواهند نشانت بدهند که تدبیر سفر دست تو نیست، همه چیز تغییر میکند.
چهل دقیقه به اذان ظهر عراق بود که رسیدیم به آخرین موکب، قبل از پارکینگ درهم و برهم ماشینهای عراقی. ناهار و نماز را همانجا ماندیم. باد کولر همراه با خاک و گرما وارد موکب میشد.
نمیشد بمانیم تا گرمای هوا بشکند .
درست وسط روز، وقتی خورشید به شدت اصرار داشت نوازشمان کند و نسیم هم آن روی دیگر پر از گرد و غبارش را نشانمان میداد، به مقصد کاظمین و سیدمحمد و سامرا سوار ماشین شدیم.
یکساعتی در ون نشستیم تا راننده مسافرانش را تکمیل کند. بازهم خدا خیرش بدهد کولرش را روشن میگذاشت و میرفت دنبال مسافر. ما هم هی برایش صلوات میفرستادیم تا زودتر مسافر پیدا کند.
هر زمان هم که از ذکر غافل میشدیم مسافر پیدا کردنش طول میکشید.
از پشت شیشهی ماشین دارم به آدمهای درحال رفت و آمد نگاه میکنم.
زن و بچه
پیر و جوان
کوچک و بزرگ
صورتها سرخ و ملتهب از گرما
سر و روی خاکی
یکی نیست بگوید این وقت روز در اوج حرارت و گرما وسط این بیابان داغ چه می خواهند؟
اصلا آن طرف مرز چه خبر است؟
نمیشود دوماه دیگر بیایند که هوا قدری خنک تر باشد؟!
اینها همه دیوانهاند.
دیوانهی حسین .
دارند میروند پناهندگیشان را بگیرند.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت ....
( هنوز اسم مناسبی برای این روایت پیدا نکردم)
بالاخره با سلام و صلوات اتوبوس راه افتاد. جاده طولانی بود و هوا گرم. خوابیدن سخت بود و بیدار ماندن سختتر.بچه ها اما خوابیده بودند. باید مسیر را برای خودم آسان میکردم.
یاد خاطرات بیست سال پیش زیارت دوره کاظمین و سامرا افتادم. وقتی بعد از سقوط صدام برای اولین بار به زیارت عتبات آمدیم؛ همه جا پر بود از تانکها و سربازهای آمریکایی و به فاصله های کوتاه، ایست بازرسی های نفس گیر. توی جاده بیشتر از سواری و اتوبوس، تانک و نفربر و انواع ماشینهای جنگی عجیب و غریب رفت و آمد میکرد. روی بعضی هایشان یک سربازِ تا دندان مسلح امریکایی پشت تیر بار نشسته بود و هر از چندگاهی سرِ تیربارش را به چپ و راست میچرخاند. وحشت توی جاده ویراژ میداد.
ته وَن چند مرد قلچماق نشسته بودند؛ ازآنها که یقه شان همیشه تا ناف جر خورده و زنجیر طلا به گردن، سر کوچه ها می ایستند و با یک زنجیر که مدام ازچپ و راست دور انگشت اشاره دست راست شان میچرخد، دنبال نفس کش میگردند.
حال و روزشان دیدنی و خنده دار بود.
رنگشانمثل گچ سفید شده بود و از ترس داشتند قالب تهی میکردند. مدام به هم میگفتند: " توروخدا به چشمهاشون نگاه نکنید الان بهمون مشکوک میشن ماشینو نگه میدارن همه مونو میکشن"
دروغ چرا من هم میترسیدم. اگر با یک انفجار تکه تکه میشدم بهتر ازین بود که اسیر باشم؛ حتی برای یک لحظه.
یاد آن خانوادهی ایرانی مقیم نجف که در بازگشت از زیارت امامین عسگریین در دام داعش افتاده بودند هم جگرم را میسوزاند. *طلبهی سیدی با یک فرزند کوچک و همسر باردارش. این روزها خانه شان در شارع الرسول نجف حسینیه اسکان زوار است.
جاده انگار کش آمده بود. هرچه میرفتیم نمیرسیدیم. از بیست سال پیش تا الان جاده های عراق انگار همینجور ثابت مانده و هیچ تغییری نکرده است. کم از برهوت محشر ندارد. آنجایش که اصلا نمیدانی کجایی و کی قرار است این وحشت تمام شود. پر دست انداز و بی چراغ. نه حتی تابلویی که لااقل بدانی چقدر تا مقصد فاصله داری.
خاطراتم هم ته کشیده بود. در اتوبوسی که تا مغز پرشده و کل مسیر محکوم به نشستن باشی ،خمیازه در دست و پایت گیر میکند. باید به زور هم که شده بخوابم؛ اما انگار خواب از چشمهایم فرار کرده .
اذان مغرب بود که بالاخره به کاظمین رسیدیم. راننده پاسپورتهایمان را گرو گرفت و تاکید کرد که سر ساعت بیایید.
سه ساعت وقت داشتیم برای عرض ارادت به دو امام. مسیر ماشین تا حرم ، رفتن تا سرویس بهداشتی و تجدید وضو خودش دوساعت وقتمان را گرفت. به نماز جماعت که نرسیدیم. در صحن مشرف به صحن اصلی روی فرشها نماز خواندیم و بعد از نماز رفتیم زیارت. دلچسبی این زیارت برای ما قمی ها بیشتر به این است که سلام دختری را برای پدرش و عمهای را برای برادرزاده اش می بریم.
از طرف هرکس که به گردنم حقی داشت سلام کردم و نماز خواندم.
عوضش به سامرا که رسیدیم از سمت شش گوشه امام هادی و حکیمه خاتون درست مقابل ضریح نشستم . زیارتنامه را که خواندم دلم میخواست فقط به اطرافم نگاه کنم. مدام با نگاه از انگورهای ضریح تا سقف بالا میرفتم و دوباره از چلچراغ بزرگ بالای ضریح سُر می خوردم پایین. طلایی، فیروزه ای، نیلی، آبی لاجوردی ، رنگهای بهشتی که چشمها را جلا میداد. تمام سرمنرای ایَش همینجا جمع شده بود.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،کلا عراق را یک گذرِ خان بزرگ میبینم با خیابان چهارمردان کنارش، با کلی بوی درهم برهم ، البته نه به آن خرمی و تمیزی . ولی انصافا شهرهای ایران کجا و شهرهای عراق کجا؟
زباله موج میزند، نه در اطراف حرمها ،که در تمام مسیر رفت و آمد زوار؛ حتی مسیرهای بین شهری و تنها جای تمیزی که به چشم میخورد، همین حرمها هستند.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت دیدار
شب را در سامرا ماندیم. از همان اول ورود به حرم صحن و رواقهای مردانه از زنانه جدا شده بود. حیاط پر بود از زائران خستهای که زیر نور ماه خوابیده بودند. روی یک فرش کنار امانتداریِ کیف و کالسکه، سمت خانمها نشستیم. هوا گرم بود و زمین گرمتر. بچه ها طاقت گرما را نداشتند. اما من دوست داشتم دستم را بچسبانم به زمین داغ تا دردش کمتر شود. بچه ها خوابآلوده رفتند جای خواب خنکی پیدا کنند؛ ولی با چشمهای باز و پر از شوق برگشتند. آشنا دیده بودند. همسفرهای پارسالشان را بین جمعیت خوابیده در زیرزمین حرم پیدا کرده بودند و با دیدن چشمهای آشنا بین آن همه جمعیت توان تازهای گرفته بودند.
دلم میخواست مثل بچهها تا صبح در صحنها، رواقها، سرداب، کنارضریح و هرجا که ممکن است راه بروم و بگردم؛ بلکه من هم چشمان آشنایی را ببینم که سالهاست منتظر است؛ شاید...
یادم هست بیست سال پیش سرداب سامرا یک دالان مارپیچ پلهای بود بدون سنگ کاری که دو نفر از کنار هم به سختی رد میشدند. اما حالا به راحتی میشد رفت و دو رکعت نماز خواند. تنها چیزی که درآن سرداب به ذهن میرسد دعا برای ظهور است. درست مثل کسی که دنبال گم کردهاش، تمام مسیر را به عقب برمیگردد تا می رسد به همانجا که عزیزش را گمکرده و مدام دنبال یک ردی ،نشانی از او میگردد. انگار تمام تاریخ را به عقب برگشتهایم و به سرداب رسیدهایم. از همینجا بود که دیگر ندیدیمش.
اینبار هم به نیت حقداران و هم به نیت همه آنهایی که به گردنشان حق داشتم دو رکعت نماز خواندم و از حقم به نیت ظهور گذشتم.
تا ظهر خودمان را به کربلا رساندیم. محل اسکانی که از قبل هماهنگ کرده بودیم در خیابان علقمی بود. خیابان علقمی مشرف به حرم باصفای سقاست و مسیر اصلی حرکت سقا از فرات به سمت خیمه ها.
روبروی محل اسکان چشمم به ویلچری خورد که دو دختر بچه روی آن نشسته بودند. بسکه آفتاب به سرم خورده بود، برای لحظاتی نفهمیدم؛ اما یکهو دوزاریَم افتاد که اینها چقدر آشنایند.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت کم آبی
فاطمه و آمنه بودند؛ بچههای برادر همسرم. با مادرشان زیر سایهی درختی ایستاده بودند. پدر و برادرهایشان هم مقابل محل اسکان ایستاده بودند. یک روز بعد از ما راه افتادند و تازه رسیده بودند کربلا. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ بالاخره داشتن همسفر نعمتی است که فقط باید در سفر باشی تا قدرش را بدانی. از طرفی ما خودمان هفت نفر بودیم با چالشهای مخصوص به خودمان. دو تا دهه هشتادی و دولت خودمختارشان، دوتا دهه نودی و کل کلهای گاه و بیگاهشان و یک دهه چهارصدی در مسیر خواب و در اسکان بیدار. زن و شوهرهاهم که همیشه عزیزم جانم، نیستند؛ گاهی ممکن است به هزارویک دلیل آبشان توی یک جوب نرود، خصوصا آخرهای سفر که یقینا خستگی و گرما و کلافگی به کوله بارشان اضافه میشود و دیگر حتی حوصله لباس تنشان را ندارند؛ چه برسد به چالشها و تنشها و قضاوتها . برای همین دوست داشتم فقط خودمان باشیم؛ اما ظاهرا تقدیر برایمان چیز دیگری نوشته بود. گردن ما هم که باریک تر از مو، این آب نطلبیده را پذیرفتیم و همسفر شدیم.
مسئول اسکان جایمان را در طبقه سوم که ظاهرا پشت بامی بود که تغییر کاربری داده بود، مشخص کرد. فضای بازی داشت که برای بازی زینب و دخترعموهایش مناسب بود اما برای سرویس بهداشتی و حمام باید تا طبقه اول میرفتیم. با اینکه حق انتخاب نداشتیم اما فضای باز را به دستشویی نزدیک ترجیح دادیم.
همان بدو ورود آب قطع بود. حتی برای تجدید وضو مشکل داشتیم. میگفتند زائر زیاد شده و فشار آب بسیار کم است. ماکه دلمان را به پنج دقیقه دوش آب گرم خوش کرده بودیم به تعویض لباس اکتفا کردیم. این شرایط تا شب ادامه داشت و آب فقط به اندازه شیر سماوری که داخلش املاح گرفته می آمد. سه طبقه زائر و آب قطره چکانی.
اما ساختمان مردها آب داشت. مشکل را که جدیتر مطرح کردیم، پیگیری کردند و معلوم شد منبع آب ساختمان خانمها مشکل پیدا کرده و الا آب شهر خیلی هم کم فشار نیست؛ اما طول میکشد تا مشکل رفع شود.
بچهها مشغول بازی شدند و ما نگران دستشویی رفتنشان که خبر آوردند بچهای روی راه پلهها .... . به سرعت دویدم و دیدم بله گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
دلم میخواست مثل ننآقای بهار در فیلم نفس* دو دستی به صورتم بکوبم و با لهجه قمی غلیظ بگویم: " ای خدا حالا من چو کُنم؟" بعد با ترکهی دراز انارم دنبال بچه بیفتم. اما مگر میشد چیزی به زوار امام حسین گفت؟ قربان صدقهاش هم رفتم . طفلکی دست خودش نبود بسکه کولرها فضا را یخ کرده بودند، سردیاش کرده بود. این بستههای آب یک نفره عراقی هم که برایش جذاب بود. دوست داشت هی ازآن آبها بخورد. سریع بردمش توی سرویس بهداشتی. با همان جوی باریکهی آب هم بچه را آب کشیدم هم لباسهایش را هم راه پله و موکتش را.
دو روز بعد وقتی داشتیم محل اسکان را ترک میکردیم تازه آب وصل شده بود.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت زیارت
آتش را دیدهاید؟ آنجا که شعله تمام میشود ولی هوای بالای شعله از شدت گرما در حال حرکت است؟ دقیقا داشتیم در حرارت بالای شعله نفس میکشیدیم. هوا به شدت گرم بود و روزها نمیشد از محل اسکان بیرون رفت. قرار گذاشتیم شب که قدری گرمای هوا شکسته شد برویم زیارت. شب از نیمه گذشته بود که راه افتادیم.
هنوز شب جمعه نرسیده و تا اربعین یازده روز فاصله است؛ اما در حرم جای سوزن انداختن نیست. از درِ خیابان علقمی وارد حرم سقا شدیم. بیست سال پیش به هیچ وجه زوار اجازه نداشتند کفش بهدست وارد حرم شوند؛ اما حالا اجازه میدادند کفشها را در کیسه نایلونی با خود به حرم ببریم.
با کوچکترها کناری نشستم تا بزرگترها با زنعمویشان بروند زیارت.
کولرها بیوقفه کار میکردند و همه جای حرم فریزری شده بود برای خودش. باد که به دستم میخورد دردم بیشتر میشد. همان اول راه در مهران روغنی که برای ماساژ دستم آورده بودم از کیفم افتاد و گم شد. من مانده بودم و یک دست که از کتف بالا نمی آمد و به شدت درد میکرد؛ اما باید تحمل میکردم. در حرم سقای بیدست شرم داشتم از دردِ دست حرفی بزنم.
موقع خروج از حرم باب الحوائج دنبال یک در بزرگ آهنی بودم. همان دری که شبیه در یک باغ بزرگ بود و با بقیه درهای حرم فرق میکرد؛ اما هرچه چشمگرداندم پیدایش نکردم.
وارد بین الحرمین که شدی دیگر فقط باید مراقب باشی انگشت دست یا پای زوار خستهای که خستهگیهایشان را همانجا پهن کرده و خوابیدهاند، لگد نکنی. قدم قدم که به حرم ارباب نزدیک میشوی دلت محزون میشود. این خاصیت اربعین نیست. روزهای میلاد هم همینطور است. به حرم که نزدیک میشوی حزنی که از ابتدای ورود به کربلا در دلت لانه کرده شعلهور شده، اشکهایت سرازیر و دلت بیتاب میشود.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت صبوری
پیدا کردن جا برای نه نفر در آن شلوغی و ازدحام سخت بود ؛ من و پنج تا دخترهام، زن عموی بچه ها و دوتا دخترعموهایشان. آخرش هم مجبور شدیم جدا جدا بنشینیم تا بعد از نماز صبح که حرم به قدر نشستن چند نفر کنار هم خلوت شد.
سخت است در حرم نشسته باشی ولی مجبور باشی رو به ضریح امام بگویی "به تو از دور سلام "
صف زیارت یک صف طولانی و فشرده بود که با بچه ها اصلا نمیشد جلو رفت. از همانجا که نشسته بودم، شروع کردم به درد و دل کردن. نگاهم که به ضریح ابراهیم مُجاب افتاد بغضم ترکید. همو که در صحن غربی در مجاورت امام حسین علیه السلام مدفون است. مادرش را به دوش کشیده بود و با خودش به کربلا برده بود. وقتی وارد حرم شد و سلام داد، همه کسانی که در حرم بودند جواب سلام امام را به او شنیدند.
از او خواستم تا واسطه شود که بتوانم مادرم را برای زیارت به کربلا بیاورم. وداع نکردیم تا شب دوباره برگردیم.
آفتاب صبح پنج شنبه نزده بود که برگشتیم سمت محل اسکان. باید قدری استراحت میکردیم تا زیارت شب جمعه مان به خواب از دست نرود..
دخترها سرشب با پدر و عمو یشان رفتند زیارت . من و زن عموی بچه ها ماندیم پیش کوچکترها. این سه تا هم خوب مشغول بازی شده بودند. خدایی بود که دور و برمان پر بود از زائر کوچک. حتی از طبقات پایین هم میآمدند بالا و باهم بازی میکردند. ماهم هی مراقب بودیم صدایشان خیلی بالا نرود.
خانمی با بچههایش سمت چپمان انتهای سالن نشسته بود. زن آرام و خوشرویی بود. نشان به آن نشان که یکی از بچه هایش از همان اول کار بی بهانه و با بهانه گریه میکرد و او با صبوری گریه هایش را بند میآورد. دخترش گاهی هم میآمد با بچههای ما بازی میکرد.
داشتند آماده میشدند بروند برای آخرین زیارت و دخترک همچنان نق میزد و بهانه میگرفت که دیگر مادرش بیطاقت شد و دستش به خشم بالا رفت و نمیدانم کجای بدن دخترک فرود آمد. همان لحظه یکی به عتاب گفت: "خانم زدن بچه های زیر هفت سال کراهت داره. چرا بچه رو زدی؟" صدای گریه دخترک قطع که نشد، هیچ؛ بالاتر هم رفت.
بلند شدم و به سمتش رفتم. اسمش زهرا بود. کلی باهم حرف زدیم. کمکم آرام شد و خندید. از کیفم یک گیره روسری در آوردم و روسریش را برایش لبنانی بستم.
زهرا که آرام شد رفتم سر جای خودم نشستم اما دلم پیش مادرش بود. او که تا چند دقیقهی پیش آرام بود و میخندید حالا گوشهای کز کرده و آرام آرام اشک میریخت.
انگار از زیارت رفتن منصرف شده بودند. زهرا هم کنارش خوابیده بود.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
گفتم:"دیدم از دیروز کلافهت کرده بود. گاهی پیش میاد. خودتو اذیت نکن."
بغضش ترکید و اشکش بیشتر شد.
ادامه دادم : " نمیگم کار خوبی کردی زدیش. ولی میگم ما مادرا هم گاهی کم طاقت میشیم و این خیلی طبیعیه. آدمایی که از بیرون نگاه میکنن فقط همون یه لحظه رو می بینن و یه چیزی میگن. خیلی اهمیت نده. دیدم از دیروز داری باهاش مدارا میکنی، دلیل گریه هاش چیه؟"
گفت: " لجبازه. از بچهگی همینجور بوده." به پسر کوچکش که حالا آمدهبود و روی پایش نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:" این یکی که یک سالشه انقدر اذیتم نمیکنه که این اذیت میکنه."
گفتم : " لجبازی دلیل داره. برگشتی ریشه ای برو دنبال دلیلش. حالِ مادریتم بهتر میشه."
انگار یاد چیزی افتاده باشد، باران اشکش تندتر شد:" مگه آقا خودش دعوتمون نکرده؟ پس چرا اینجوری شد؟"
خندیدم و گفتم:" از دیروز که من دارم میبینم خوب تونستی خودتو کنترل کنی فقط امروز اینجوری شد. اگه خونه بودی هم اینقدر طاقت میآوردی؟ این یعنی همون لطف و کرامت آقا که صبوریت بیشتر شده."
قدری هم حرفهای زنانه زدیم. لبخند که به لبهایش آمد، دستهایش را به نشانه خداحافظی فشردم و رفتم وسط بازی بچهها. خلاقانه با بالشتهایشان بازی جدید اختراع کرده بودند.
دعا کردم کاسهی صبر هیچ مادری درین سفر تمام نشود؛ خصوصا من و جاری همسفرم که حالا دیگر باید بچهها را میخواباندیم.
✍#س_غلامرضاپور
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
https://eitaa.com/khodemanim