بسم الله
اینکه چرا تا این لحظه چیزی برای پیاده روی اربعین ننوشته ام، برمی گردد به بلاتکلیفی ام و یک خاطره!
داشتیم می رفتیم مشهد امام رضا علیه السلام. بابا ساک ها را می چپاند توی کوپه تا راه باز شود و مردم بتوانند در راهرو واگن، راحت تردد کنند. قطار هنوز مسافر سوار می کرد، من بیرون کوپه ایستاده بودم و عین مأمور های مخفی زل زده بودم به در ورودی و رفت و آمدها را چک می کردم، همینطور که داشتم به رنگ و مدل ساک ها نگاه می کردم و توی ذهنم آن هایی که ساک چرخی داشتند را باکلاس و آنها که ساک دستی و بقچه توی دست و روی سرشان بود را بی کلاس می خواندم، خانواده ای آمدند که از چرخ های ساکشان پیدا بود باکلاس اند، چند نفر هم برای بدرقه شان تا پای قطار آمده بودند و این مُهر تأییدی بود بر باکلاسی. همینطور که داشتند پله های قطار را بالا می آمدند و دیده بوسی و خداحافظی می کردند، یکهو یکیشان آستین آن یکی _از افراد هیئت بدرقه_ را گرفت و کشاند توی قطار و از آن اصرار و از دیگری انکار، اما بالاخره آن که دسته ی ساک چرخی توی دستش بود پیروز شد و با مهمانِ ناخوانده ی یکدفعه خوانده شده نشستند توی کوپه ی کناری ما!
مأمورهای قطار درب ها را بستند، چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق راه افتاد و ما بودیم یک جاده ریل و شوق زیارت!
وقتی برای مامان تعریف کردم گفت: «قربون امام رضا برم، خودش زائرشو انتخاب میکنه، لابد اسمش تو لیست زائرا نوشته شده، قسمتش بوده بره زیارت» و من توی ذهن پنج ساله ام به این فکر می کردم که حالا این زائرِ یکهویی توی این چند روز چی می پوشد، چطور مسواک می زند و باید یک عالمه خرید کند و ...
راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تا دَم آخر که کوله پشتی همسرم را می بستم هم امید داشتم،حتی بعد از اینکه صدای بسته شدن درِ خانه پیچید توی سرم! حتی بعد از اینکه زنگ زدم و پرسیدم: «الان کجای راهی؟» باز هم توی ذهنم فکر می کردم چکار کنم دخترک با گرما کنار بیاید و این طفل معصوم چهارماهه را چه کنم که بتواند بی رحمی آفتاب را تاب بیاورد و چه برایشان بردارم و کدام چادرهایم را سر کنم و ...
بعد همینطور که داشتم توی خیال کوله پشتی ام را می بستم مامانِ درونم گفت: « توی این گرما کجا میخوای بری؟ زیارت از بچه داری که واجب تر نیست، بشین تو خونه ت این از همه چیز واجب تره»
هنوز کوله پشتی را نبسته توی ذهنم بازش کردم!
راست می گفت اما من امید داشتم یکی بیاید یقه ام را بچسبد و بکشاندم توی جاده دلم می خواست یکی بیاید و بگوید:
_تو زائر امام حسینی!
_اسمت جزء اربعینی هاست
_امام حسین پای گذرنامه ات امضا زده ...
اما هیچ کس هیچی نگفت.
حقیقت این بود که من امسال باید می نشستم کنج خانه تا به قول مادربزرگ ها بچه هایم را زیر بال و پرم بگیرم تا مبادا گرمازده بشوند و ....
حالا ابرم، ابری که نیازی به گذرنامه ندارد...
چند روز پیش دوستی گفت: «بیا و نیت کن به خاطر امام زمان نرو! چون الان به بچه شیعه ها خیلی نیازه باید بیشتر از قبل ازشون مواظبت کنیم»
دیدم پُر بیراه نمی گوید. نیت کردم، ماندم و خانه ام را موکب کردم، موکبی که توی جاده نیست، تهِ یکی از فرعی های دور دست است.
حالا اینجا خادمم، صبح ها که چشم باز می کنم اجاق موکب را روشن می کنم و به یاد چای عراقی ها، قوری را پر می کنم از سیاهِ لاهیجان...
ظهرها به یاد قیمه نجفی بشقاب های گل سرخی را می گذارم وسط سفره ...
و شب ها همین طور که دارم رختخواب ها را پهن می کنم زمزمه می کنم:
«تِزورونی اَعاهِـدکُم
به زیارت من میآیید، با شما عهد میبندم
تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم
میدانید که من شفیع شمایم
أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم
اسامیتان را ثبت میکنم
هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم
خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید»
اینجا خادم دوتا بچه شیعه ام...
مثلاً من هم زائرم...
الحمدالله
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
@tahere_sadat_maleki
بسمالله
بلند بگو خانمم
- «نه! نشد، باید طوری داد بزنید که صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل»
این صدای خانم کریمی ناظممان بود که توی میکروفن مدرسه داد میزد و ما را تشویق میکرد تا از اعماق وجودمان فریاد بزنیم و صدایمان را برسانیم به آمریکا و اسرائیل و من در ذهن هشت-نُه سالهام فکر میکردم خانهی آمریکا و اسرائیل چند کوچه آن طرفتر است، طوری داد میزدم که دویدنِ خون پشت صورتم را حس میکردم و میتوانستم رگ باد کردهی گردنم را لمس کنم. وقتی به صورت بچههایی که در صف به خط شده بودند نگاه میکردم، همه را مثل لبو میدیدم.
جملهی خانم کریمی به مناسبتهای مختلف تغییر میکرد گاهی باید صدایمان به مردم مظلوم فلسطین میرسید، گاهی باید به یمن میرسید و گاهی هم بی مناسب صدایمان باید دعای فرج میشد و به آسمانها میرسید.
چیزی که برای خانم کریمی مهم بود همصدایی و رسیدن صدایمان به جایی بود. اگر کسی ساکت بود یا اگر بچهای سرگرم بازی و شلوغکاری بود، پشت میکرفن اسمش را میخواند و از صف خارجش میکرد.
چی شد که یاد این خاطره افتادم؟
صبحهای زود، وقتی آفتاب پایش را روی گلهای قالی دراز میکند. با صدای مرگ بر آمریکای سیصد چهارصد تا دانشآموز بیدار میشوم. ناظم مدرسهی سر کوچهمان توی بلندگو میگوید: «بلند بگو خانمم! میخوام صداتون برسه به غزه»، بعد میکرفن را میگیرد جلوی دهان چهارصد تا دختر و صدایشان در گوش محله میپیچد. ناظم میگوید: « اول صبحی ماست خوردید؟ میخوام صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل»دخترها طوری جیغ میکشند که فکر میکنم اگر آمریکا و اسرائیل یک شخصیت بودند و دسترسی به آنها ممکن، همین یک مدرسه برای نابود کردندشان کافی بود.
همصدایی بالاخره جواب میدهد. همانطور که یک روز پدرها و مادرهایمان همصدا شدند و شاه را بیرون کردند، همصدا شدند و صدّام را با آن همه کبکبه و دبدبه خار و ذلیل کردند، ما هم یک روز اسراییل را از صفحه تاریخ محو میکنیم.
یک روز صدایمان را به آسمانها میرسانیم و اماممان را برمیگردانیم...
انشالله...
✍ #طاهره_سادات_ملکی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
@tahere_sadat_maleki
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
#قهرمان
تو را بهخاک میسپارند اما مجلس مجلس عزاداری نیست!
امروز را نگاه نکن، این زمینِ به لاله نشسته، روزی شقایق از سروکولش بالا میرود...
حتم دارم یک صبح بوی دانههای اسپندِ برخاک ریخته در فضا میپیچد...
من به آمدن بهشتی همیشه بهار، پر طراوت چون رؤیا، پر سخاوت چون دریا، بینهایت مثل عدد، ایمان دارم...
تو در پایان فرو نمیروی، مرد خداحافظی همیشگی نیستی، تو روح جاری این خاکی
و روزی باز میگردی...
به امید دیدارت!
✍ #طاهره_سادات_ملکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@tahere_sadat_maleki
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
بساط چای وبگو بخند پهن بود که یکدفعه صدای بلندی نگاهمان را خیره کرد به پشت شیشه پنجره، ترس زیر پوستمان خانه کرد، همه نگاهها به بالا بود، مدادرنگیها پخش و پلا شدند، نقاشی بچهها نیمهکاره ماند، دست و پای عروسکها زیر دست و پا ماندند.
دویدم، پردههای توری را کشیدم. هروله کردم هرکدام از بچههایم را از یک طرف کشاندم و بالهای چادرنماز را کشیدم روی سرشان، دلم نمیخواست موشکها ببینندشان. به خیال خودم میخواستم جلوی بمبها را بگیرم تا به سر و صورتشان نخورد، این اولین بار بود که آسمان ترسناک شده بود...
همه با حسرت به هم نگاه میکردیم، خیره میشدم توی چشمهای عزیزانم و فکر میکردم نکند این آخرین نگاه باشد...
بعد ...
از خواب پریدم.
یخ کرده بودم.
دست و پایم را به زحمت تکان دادم،
نفسهای امیرحسین خورد توی صورتم، دلم گرم شد...
برای لحظهای طعم ملس غمشادی نشست در وجودم!
من روزگار غزه و لبنان را به قدر پنج دقیقه در خواب زندگی کردم ...
بعد فکر کردم به خوشبختی ام
کاش خوشبختی را طوری تعریف نکنیم که انگار باید سیمرغی آن را از قلهی قافی بیاورد...
خوشبختی عطر مختصر آرامش است که حالا در سرای تو پیچیده...
خوشبختی شنیدن عطر اسپند از خانهی همسایه است...
خوشبختی تلفیق لبخندت با دمدستیترین چیزهاست...
و ما چقدر خوشبختیم...
الحمدلله
✍ #طاهره_سادات_ملکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خوشبختی
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@tahere_sadat_maleki
🚩✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
روز نمیدانم چندمِ جنگ
نور افتاده پشت پلکهایم، کورمال دست میکشم بالای سرم و گوشی را برمیدارم. با چشمهای نیمهباز، انگشت اشاره را سُر میدهم روی گوشی و قفل را باز میکنم. طبق عادت در روزهای جنگ، اول کانالهای خبری را چک میکنم: "یک خانه را توی سالاریه قم زدند و دو تا شهید داشته " این خبر صدر همه خبرهاست. غم توی دلم هوریز میکند.
بابا سید توی گروه خانوادگی نوشته: " آپارتمان عمو حسین بوده و بحمدلله اعضای خانوادهشان سالمند ".
دلم میریزد. دلم میگیرد.
عصر زنگ میزنم به زنعمو میگوید:
" خانهمان خراب شده"
زن عمو غصه دارد که خانهشان سقف و در و دیوارش ریخته اما خدا را شکر میکند، دلداریاش میدهم.
تلفن را قطع میکنم و به شاخهی درختهای شکسته شده در عکسها فکر میکنم، به خانههایی فکر میکنم که زیر سقفشان محبت زندگی میکرده، راه میرفته، چای میخورده و حالا فرو ریختهاند..
به خودمان در این روزها فکر میکنم. اینکه کجای زمان ایستادهایم؟
و باید چکار کنیم؟
جایی نوشته بود: "خودتان را به آب و آتش بزنید این روزها، غصهی آشیانه و باغ و بهار را نخورید."
حقیقت این است درخت دوباره کاشته میشود، خانه و آشیانههایمان دوباره ساخته میشود اما اگر شرف برود در تاریخها مینویسند. سخت هم مینویسند. شرف اگر برود با مرکب ترکمنچای و معاهدهی گلستان و تجزیه و ... نوشته میشود، طوری که دیگر پاک نشود.
باید این روزها به خانه فکر نکنیم، به تاریخِ خانه فکر کنیم.
ما خودمان را آب و آتش میزنیم و این روزها را با جوهر شرف در تاریخ ثبت میکنیم...
✍ #طاهره_سادات_ملکی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#خط_خیبر
🔻روایتهای حماسی خود را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat