خودم را برای نماز مغرب به نزدیک ترین مسجد رساندم و در صف اول جایی دست و پا کردم از کودکی با خاله یا پدرم به این مسجد می آمدم حالا اما از اینجا دور شده بودیم و کمتر گذرمان آن دور و بر می افتاد مسجد پر نشاط و شلوغی بود.
قبل از دو نماز با متین جان صحبت میکردم عذرخواه بود که احتمال زیاد نمیتواند مراسم تولد حضرت مادر را شرکت کند.
پیشنماز آماده رکوع میشد و متین جان هم چنان برایم توضیح میداد با نگرانی نرسیدن به نماز وسط صحبتش پریدم و گفتم که در چه حالی هستم خداحافظی کردم.
الله اکبر رکوع...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
ان الله و ملایکته یصلون......
در فکرهای خودم غوطه میخوردم کارهای روزم را یکی یکی در ذهن تیک میزدم برنامه تولد خانم در ذهنم مرور میشد
آخ کادوی مامان، هنوز برایش هیچ چیزی نخریده بودم کجا بروم چه بخرم، یعنی سر موقع برای انجام کارهای فردا به خانه خواهم رسید؟
مسجد حتما امشب جشن دارد الان است که مولودی بخوانند، راستی کیک را هماهنگ نکرده ام، بگویم چه شکلی درستش کنند؟
صدای بلند گوی مسجد بلند شد، لحن مرد پشت بلند گو شبیه روز جشن نبود. اما خب من انقدر کار سرم ریخته بود که فرصت اهمیت دادن نداشتم.
مرد پشت بلندگو با صدای غمگین و شاید کمی خشمگین شروع کرد،
گوشم را تیز کردم:
جمله اش را دقیق در خاطر ندارم اما صحبت از یک عملیات تروریستی میکرد جان آدم هارا برایمان شمرد، میگفت بیشتر از صد نفر شهید شده اند، نزدیک شاید دویصد نفر مجروح، میگفت نمیتواند تولد حضرت مادر را تبریک بگوید میگفت دعا کنیم، دعا کنیم تا مجروح ها به شهادت نرسند!
کرمان را زده بودند،
چه کسی معلوم نبود هنوز کسی گردن نگرفته بود اما مرد پشت بلندگو از منافقین میگفت و آخرین خبری که من از مزار شهید سلیمانی داشتم شلوغی بود، آخرین تصویری که داشتم آنقدر از جمعیت پر بود که انگار فیلم پیاده روی اربعین را پخش میکردند!
سرم را چرخاندم به چشمان زنان و مادران دور و برم نگاه میکردم غمگین بودند اما بهت زده نه، انگار تنها کسی که برای اولین بار شنیده بود من بودم سردرگم شده بودم مثل اینکه سطل آب پر از یخی را روی سرم ریخته باشند مثل اینکه کسی کلید خاموشی ذوق و نشاطم را فشرده باشد.
خانم بغل دستیم که تازه مرا شناخته بود شروع کرد به صحبت کردن میگفت آمارشان غلط است تعداد بیش از این حرف هاست متاسفانه راست میگفت جمعیت بیش از این حرف ها بود خودم دیده بودم.
خانم بغل دستی نمیدانست که من ازصبح برای کارهای جشن بیرون هستم و حالا صحبت از عزا میشد، نمیدانست تازه داشتم تلخی خبر را زیر زبانم مزه میکردم و به سختی قورتش میدادم!
حرفی برای زدن نداشتم فقط نگاهش کردم حتی نمیتوانستم تاییدش کنم شاید اصلا نمیفهمیدم آدم ها چه میگفتند...
جشنمان را عزا کرده بودند، مادرانمان به جای چشیدن شیرینی روز زن با تلخی واژه سنگین "ترور" مواجه شده بودند هرچند این کلمه برای مادران سرزمین من که خیلی هایشان فرزندانشان را پشت معنای لعنتیش جاگذاشته بودند نامی آشنا بود، آشنا اما تلخ، به تلخی یادآوری خاطراتی که با خودش حمل میکرد به تلخی جای خالی آدم هایی که اگر بودند تاریخ به قطع جور دیگری نوشته میشد.
بهشتی ها، رجایی ها، صیاد شیرازی ها، دکتر مفتح ها، علی محمدی ها، تهرانی مقدم ها، شهریاری ها، سردار سلیمانی ها، فخری زاده ها، سید رضی ها، و حالا مردم، مردم عادی ها، درست شبیه روز های اول انقلاب...
ما یادمان نرفته است و یادمان نمیرود که آرمیتا ها چه طور بدون پدر بزرگ شدند،
و حالا هم فراموش نخواهیم کرد که چه طور از بزرگ شدن قاسم سلیمانی های کوچکمان ترسیدید.
ما، قوم سلمان
هنوز منصوب به نابودگران شما هستیم و مطمئن باشید رسالتمان را تا جایی ادامه خواهیم داد که اثری از شما مردمان سخت دل خدا نشناس روی کره خاکی نماند.
بکشید مارا ما بیدارتر میشویم ما ملت امام حسین(ع) هستیم.
بکشید مارا که ما به شهادت از شما به زندگی مشتاق تر هستیم...
15دی1402
یا حق
✍ #فاطمه_جیلانچی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat