قابل توجه مدیران خودشیفته❗️
☀️ظهر تابستان بود و دمای هوا 45 درجه⚡️، یکی از بچه ها پنکه ای را آورد، #حاج_همت با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید😒؟» گفتم: «خب هوا گرم است.» گفت: «نه، فرقی نمی کند بسیجی های دیگر هم همین وضعیت را دارند.» پنکه را رد کرد و گرفت خوابید.☹️🙂
#شهید_ابراهیم_همت
#فرمانده_دلهــا❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
بعد از اعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم،کتابهای📚 درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم،بین کتابها چشمم به کتاب (نیمه پنهان ماه) افتاد. روایت زندگی #شهید_محمد_ابراهیم_همت از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود🙂،روایتی که از عشقی ماندگار بین #سردار_خیبر و همسرش خبر میداد👌.کتاب را که مرور کردم به خاطرهای رسیدم که همسرشهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد.❤️
خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چندهفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسر #شهیدهمت نیت میکنم،حسابوکتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است☹️،حدس زدم احتمالا همسرشهید در زمستان چنین نذری کرده باشد،تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم🍃،هرچه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود.از همان روز نذرم را شروع کردم،هیچ کس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم،هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.درست روز بیستم حمید برای خاستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را هم نمیکردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینانبخش قلبم باشد.☺️❤️
راوے:همسرشهیدمدافعحرم
#حمیدسیاهکالےمرادے
#سالروز_ولادت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هشتم
❤️وحشت از شيشه❤️
بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست #حاج_همت و ميگويـد: «بـا شـما
كار دارند.» 🍃
#حاج_همت، گوشي را ميگيرد: « #همت... بگوشم...»📞
در همان لحظه، خمپارهاي زوزه كشان ميآيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد.💣
صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است.😰
خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـردههـاي گـوش
بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهوارهاي ميلرزد. غباري غليظ
همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود😰😓.
همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق ميافتد.
#حاج_همت بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه
ميكند و به صحبت ادامه ميدهد.🙄
بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را
چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد #حـاج_همـت مـيافتـد. از جـا
برميخيزد. وقتي #حاج_همت چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش را
پايين مياندازد و به فكر فرو ميرود😞. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به
شجاعت #حاج_همت. او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته
است😒. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشود، انگار كنترل بـدن او از
دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش
ميافتد و بدنش نقش زمين ميشود.😑
#ادامه_دارد...
@kheiybar
👇🍃
🌹 #پیامبر_مهربانیها (ص):
💖 تا جایی که مى توانید، خود را از همّ و #غم_دنیا رها کنید.
👈 چون هر كس كه بزرگ ترین همّ و غمش #دنیا باشد، خداوند زندگى اش را بی سر و سامان مىکند و #فقر را پیش چشم او قرار مى دهد!⚡️
👈 و هر كس كه، بزرگ ترین همّ و غمش #آخرت باشد، خداوند کارهایش را سر و سامان مى دهد و دلش را [از هر جهت] بى نیاز مى گرداند. ❤
📙 كنز العمّال: ح ۶۰۷۷ 🌼
_____♡________
🌹 وقتی که #امام_سجاد (ع) سائلی را دیدند که #گریه میکند، فرمودند:
❣ اگر همه دنیا در دست این مرد بود و از دستش میرفت، سزاوار نبود که برای آن گریه کند!
📙 بحارالانوار: ۷۸/۷۵۸/۱۰ 🌼
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هشتم ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را م
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هشتم
❤️وحشت از شیشه❤️
بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت
موفق نشده است☹️. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه در
خود سركوب كند. در بيابان، #حاج_همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز
ايستاده است😕. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از #حاج_همت گذشت و ايـن
وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد😣؛ اما باز هم ترسـش نريخـت.
سرانجام تصميم گرفت موضوع را با #حاج_همت در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه
ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد.😒
او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي را
كه ميبايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: « #حاجي چرا من ميترسم؟ چرا
شما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت
خودم نيست😞. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواند
به رنگ صورتش بگويد زرد نشو🙁؟ اصلاً من بياختيار روي زمين دراز مـيكشـم.
كنترلم دست خودم نيست...»
پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، #حاج_همت كه گويي از مدتها قبـل
منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني☺️
ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما
سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.»🙂
ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟
ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا
از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.😇
گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمدهايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم
بود.🍃
دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه
ضربة محكمي به پنجره خورد😱 و يكي از شيشههاي اتاق شكست. از ايـن صـداي
غير منتظره، همه از جا پريدند😇؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد،
آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد😕. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه
صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد🙂... همان جا بود كه
فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم
امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي
شكستن شيشه😢. او از خدا ميترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر
كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد👌... و هـر كـس از
غير خدا بترسد، از خدا نميترسد.
بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي #حاج_همت گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛
#حاج_همت موقع نماز آن چنان زانو ميزند
و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد☹️؛ اما موقع
انفجارِ مهيبترين بمبها، خم به ابرو نميآورد!🙂✌️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#دلـنوشـتــه
شب جمعه است و دل، راهےِ #بیـن_الحرمین🕊
راستے😔✋...
امشب مادرمان #زهرا س هم کربلاست
شهدا هم جمعند دور ارباب
عجب بزم عاشقانه اے.💔
کاش شهدا نیم نگاهے به سوے ما کنند😭
#دوست_شهیدت ، لبخند بزند
دستش را به سویت دراز کند
و بگوید:💔
"بیا! جای تو را اینــــجا، پیش ارباب نگه داشته ایم! چقدر معطل مےکنی؟ زودتر بیا"!!!!😭
چه خیال خوشے...
ولی نه! مگر #شهید_زین_الدین نگفت "هر که شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله یاد کنند"؟!...😔
آے #شهدا!
به یادتان هستیم...
الوعده وفا💔
#بیاد_شهیدمحمدابراهیمهمت
#رفیقجانالتماسدعا✋
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
#صبح_جمعه دراین رهگذرچه میخواهم
به غیرآمدنت ازسفرچه می خواهم😔
برات نامه نوشتم سلام ودیگرهیچ💔
بجزسلامتی تودیگرچه می خواهم🙌
#اللهمعجلالولیڪالفرج
@emame_zamanam
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
❤️ #امام_زمان (عج) خطاب به میرزای نائینی در دوران جنگ جهانی اول و اشغال ایران فرمودند:
🌸 ایران، #شیعه_خانه ماست. میشکند، خم میشود، در خطر است، ولی ما نمیگذاریم سقوط کند.
ما نگهش میداریم... ☝️
📚 کتاب مجالس حضرت مهدی، ص ۲۶۱🍃
تعجیل در #ظهور امام زمان (عج) صلوات 🌹
❗️حواسمان به رفتارهایمان هست.....!؟
@emame_zamanam
#عاشقانه_شهــدا
#تیڪه_ڪلامش_بود_که_چه_خبر؟!
از پشت تلفن میگفت اهلا و سهلا.☺️
تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز.😕
پنج، شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه وقتت را نگذار برای خدا یه کم هم به من برس😒.برگشت نگاه خاصی کرد گفت :میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه!؟🙂
گفتم نه.
گفت:هربار که برمیگردم میبینم اینجایی،هنوز اینجایی،فکر میکنم دو رکعت نماز شکر به من واجب میشود.😌
آمدنهاش خیلی کوتاه بود گاهی حتی به دقیقه میرسید.
میگفت ببخش که نیستم،که کم هستم پیشتان.🙁
میگفتم توی همین چنددقیقه آنقدر محبت میکنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمیکنم.☺️
میگفت راست میگویی،ژیلا؟😕
میگفتم، ولله.🙂
برشی از ڪتاب به مجنون گفتم زنده بمان📙
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
✨﷽✨
میشوم دلتنگ تـــــو،
یادت #خرابم میڪند
بغض خیسم در گلو
آهستہ آبـــم میڪند..
❤️ #رفیق_شهیدم ❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هشتم ❤️وحشت از شیشه❤️ بيسيمچي خيلي با خود
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_نهم
❤️پس گردني❤️
روحاني لشكر سخنراني ميكند. #حاج_همت تازه گرم شنيدن صحبتهاي او شده
كه باز هم آن مرد از مقابلش ميگذرد😕 و مثل هميشه سلام ميكند. #حاج_همت هـم
مثل هميشه جوابش را ميدهد. و مثل هميشه به فكر فرو ميرود تا او را بشناسـد؛☹️
اما هر چه به مغزش فشار ميآورد، او را به جا نميآورد. چند بار تصـميم گرفتـه
موضوع را از خودش بپرسد؛ اما نيرويي از درون مانع اين كار شده اسـت😐. #حـاج_همت هر وقت آن مرد را ميبيند، چيزي شبيه به شـرم و گنـاه در خـود احسـاس
ميكند🙁؛ اما چرا شرم و گناه، خودش هم نميداند.
روحاني لشكر ميگويد: «پيامبر اكرم (ص) در روزهاي آخـر عمـر خـود بـه
مسجد آمد و فرمود: هر كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند🍃؛ چرا كه
قصاص در اين دنيا آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است. مردي به نام سـواده
برخاست و گفت: يا رسول االله، روزي بر شتري سوار بودي. وقتي تازيانهات را در
هوا ميچرخاندي، تازيانه به شكم من خورد. من حالا ميخواهم قصاص كنم...»😒
اين روايت، توجه #حاج_همت را به خود جلب ميكنـد. بـا اشـتياق بـه ادامـة
حرفهاي روحاني گوش ميسپارد😕. روحاني ادامـه مـيدهـد: «پيـامبر اكـرم (ص)
خودش را براي قصاص آماده كرد. سواده گفت: يـا رسـول االله، آن روز تـن مـن
برهنه بود. رسول خدا پيراهنش را بالا زد و گفت: قصاص كن 🍃! سواده خودش را
به رسول خدا رسانيد و او را در آغوش گرفـت و عاشـقانه شـكم❤️ و سـينهاش را
بوسيد. همة اهل مسجد به گريه افتادند...»😭😭
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_نهم ❤️پس گردني❤️ روحاني لشكر سخنراني ميكند. #
#حاج_همت به گريه ميافتد😢. ناگهان چيزي در ذهنش مثل پتك ضربه مـيزنـد.
چهرة آن مرد مثل يك تابلو در قابِ ذهنش ثابت ميماند😱. #حاج_همت به هر طـرف
كه ميچرخد، آن مرد را مـيبينـد. از شـرم و عـذاب وجـدان، سـرش را پـايين
مياندازد و از حسينيه خارج مي شود😐.
جملة پيامبر (ص) مثل زنگي پيدرپي در ذهن #حاج_همت نواخته ميشود؛ هـر
كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند؛ چرا كه قصـاص در ايـن دنيـا
آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است.👌
تن #حاج_همت داغ ميشود و ضربان قلبش شدت ميگيـرد. او بيقـرار اسـت.
اطرافيان، از حالت غيرعادي او تعجب ميكنند و بـا نگرانـي چيزيهـايي بـه هـم
ميگويند😣؛ اما #حاج_همت متوجه هيچ كس نيست. او تنها به آن مرد فكر مـيكنـد.
وقتي سخنراني🎤 روحاني تمام ميشود، بدون اينكه با كسي حرفي بزند، به حسـينيه
برميگردد و در تاريكي منتظر خروج آن مرد ميماند.🍃
چيزي به پيروزي انقلاب نمانده بود. وقتي امام خميني فرمـان راهپيمـايي داد،
بيشتر مردم به خيابانها ريختند. ساواكيها قدرت خودشان را از دسـت داده بودنـد.💪
در عوض، عدهاي فرصتطلب، قدرت گرفته بودند. آنها خودشان را انقلابـي جـا
ميزدند. وقتي راهپيمايي ميشد، به ميان جمعيت ميآمدند و شـعارهاي مـردم را
عوض ميكردند👊. آنها به جاي امام، كس ديگري را رهبر معرفي ميكردند. بعضـي
وقتها با اين كارشان بين مردم تفرقه ميانداختند و باعث به هم خوردن راهپيمايي
ميشدند.✊😤
#ادامه_دارد...
@kheiybar