#رصدخانه_برون_مرزی_خیمه_گاه_ولایت
دولت عراق به دنبال کشته شدن دهها تظاهراتکننده و نیروی امنیتی در جریان اغتشاشات اخیر، سه روز عزای عمومی اعلام کرد.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_هشت گوشی رو قطع کردم... رفتم کل فرودگاه رو گشت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نود_و_نه
وقتی ماشین و دیدم، اول دور و بَرَم و کنترل کردم. همه جا رو زیر نظر گرفتم.
تمام جوانب امنیتی رو مدنظر قرار دادم. انقدر وسواسانه با مسائل امنیتی برخورد میکردم که حتی به عاصف هم شک داشتم. نمیدونم این جمله درست هست یا نه، اما بزارید بگم.
من آدم زُمختی هستم و سخت به کسی اطمینان میکنم... دلیلشم اینه که کار امنیتی شوخی بردار نیست و هر لحظه ممکنه زیر پات و خالی کنند. حتی از کسانی که توقع نداری.
در شرایطی مثل اتفاقات مربوط به پارکینگ فرودگاه در کشور عراق برای دستگیری نسترن و تماس عاصف با من برای رفتن به سمت پارکینگ، انقدر شک داشتم که حتی اگر پدر شهیدمم از داخل قبر می اومد بیرون و میگفت فلان کار و انجام بده من به پدرمم شک میکردم.. چون در کار امنیتی به احدی اطمینان نمیکنم.
از جایی که در این پرونده باگ وجود داشت، وَ حتی من به حاج کاظم شک داشتم، دیگه پس عاصف جای خودش و داشت. دوتا فرضیه به ذهنم رسید:
«عاصف توسط نسترن و عوامل سرویس دشمن دستگیر شده و با این تماس سوری خواستن من و بکشونن سمت خودشون تا کار نیمه تمام هتل نورالعباس و تمام کنن.»
وَ فرضیه دوم که پذیرشش برام سخت بود این بود که «باگ پرونده میتونه عاصف باشه.» حتی فکر کردن به این موضوع برام اذیت کننده بود. اما راستش در کار امنیتی و اطلاعاتی چنین مواردی زیاد هست، پس تعجب نکنید.. بگذریم...
اطرافم و پایش کردم، اسلحم و آروم گرفتم دستم و بعدش گذاشتم داخل جیب کاپشنم. همینطور که اسلحه داخل جیبم بود دستم و بردم روی ماشه تا درصورتی که اتفاقی پیش اومد، بزنم اون نفر و سوراخ سوراخش کنم.
از بین بعضی آدم ها رد شدم.. هر لحظه احتمال میدادم اتفاقی بیفته.. به آدم هایی که از اطرافم رد میشدن شک داشتم. همینطور که موبایلم دستم بود و روی گوشم، عاصف گفت: «رسیدی.. چندقدم دیگه بیای میرسی به ماشین مورد نظر.»
آهسته و شمرده_شمرده به سمت خودرو گام بر میداشتم! وقتی رسیدم، نرفتم کنار درب خودرو.. رفتم روبروی خودرو نزدیک کاپوت ماشین ایستادم تا داخل اتوموبیل رو کنترل کنم!
دیدم واقعا عاصف با نسترن هستند و دام نیست. وقتی فهمیدم دام نیست آروم رفتم کنار درب ماشین ایستادم و درو باز کردم فورا روی صندلی جلو نشستم... وقتی نشستم دکمه رو زدم درب ماشین و قفل کردم.. نسترن وقتی منو دید وحشت کرد.
منم معطل نکردم، همین که نشستم در و قفل کردم، نگاهی به نسترن انداختم، نقابش و از صورتش زدم بالا دیدم خودشه، دستم و مشت کردم یه دونه محکم زدم به دهنش.. بهش گفتم:
+آشغال. خیال کردی میتونی در بری؟
دیدم داره از لبش خون میاد.. چون دستاش بسته بود چندبرگ دستمال گرفتم دهنش و پاک کردم.. موی سر و ریش مصنوعی رو از سرو وصورتم برداشتم، نگام کرد.. با درد گفت:
_تو شوهر همونی نیستی که اومده بودید پاساژ؟
خندیدم گفتم:
+هه. بدبخت، پس چی داخل اون مرکز ولوم انگلیس یاد گرفتی؟ اون زن همکارم بود. همسرم نبود. همسرم بخاطر خیانت امثال تو الآن در بستر بیماری هست، وَ عاقبتش شده عین کسانی که هر لحظه منتظر مرگ هستند.
یه هویی دست عاصف و روی شونه هام حس کردم.. عین یه برادر.. که یعنی ادامه نده وَ از مرگ همسرت چیزی نگو.
به نسترن گفتم:
«میبرمت ایران، آدمت میکنم.»
به عاصف گفتم:
+دستبند اصلی رو بده.
تیغ موکت بُرُ از جیبم در آوردم دستبند پلاستیکی رو از دستان نسترن توسلی پاره کردم، بعدش دستبند اصلی رو زدم و دستاش و از پشت بستم.
عاصف به چشماش چشم بند زد، بعدش دوباره نقاب و زد به صورت نسترن، پنجه انداخت چادرش و محکم گرفت دور دستش قفل کرد با تمام قدرت نسترن و از بین دوتا صندلی و روی کنسول کشید سمت صندلی عقب کنار خودش.. وقتی عاصف نسترن رو به سختی کشید روی صندلی عقب بهش گفت:
«خانوم نسترن، سرت و ببر کف ماشین. کوچیکترین حرکت اضافی نمیتونی بکنی، اما یه وقت بخوای جفتگ بندازی، با همین دستام کارت و تموم میکنم.»
فورا رفتم نشستم پشت فرمون، بلافاصله از فرودگاه خارج شدیم.. حالا دیگه یه نفس راحت کشیده بودم.. رفتیم سمت یک مکان خلوت، وقتی دیدم خطری احساس نمیکنم خبر خروج افشین به سمت آمریکارو کد کردم برای داخل ایران تا بچه های داخل ایران به عواملمون در آمریکا خبر بدن تا اون و زیر نظر بگیرن.
بنابرملاحظاتی که حالا در ادامه میخونید، دستگیری نسترن توسلی رو دیگه اعلام نکردم. اما به صورت رمز برای داخل ایران سربسته و طوری که سرگردان باشن، نوشتم:
«غزال تیز پای روزگار آخر به صید ما فتاده / بساط سور و ساتی گستران مهمان نمیخواهی؟»
چنددقیقه بعد رمز فرستادند:
«بیا به سمت علی عاقبت بخیر شوی / مرو به راه دگر، چون که آتش است و خطر»
فهمیدم باید برم سمت فرودگاه نجف. خیلی ترافیک بود. از طرفی هم خطرناک بود! چون نسترن همراه ما بود، وَ ممکن بود هر لحظه اتفاقات بدی بیفته وَ عوامل سرویس دشمن فهمیده باشن، آماده هرگونه اتفاقی بودیم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نود_و_نه وقتی ماشین و دیدم، اول دور و بَرَم و کنترل
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست
پیام دادم به عبدالستار و یاسر و خواهرش تا موقعیتی که بهشون واگذار کرده بودم رها کنند، چون همه چیز تموم شده بود وَ دکتر افشین عزتی هم عازم آمریکا شده بود، وَ نسترن هم در تور ما گیر کرده بود. پس دیگه فعلا کاری نداشتیم با عواملمون
به خواهر یاسر پیام دادم خودکارو بهمون برسونه. به عبدالستار هم پیام دادم فورا بیاد سمت فرودگاه نجف. منو عاصف به اتفاق نسترن که کف ماشین خوابونده بودیمش حرکت کردیم و بعد از دو ساعت رسیدیم فرودگاه.
وقتی رسیدیم منتظر موندم تا عبدالستار و خواهرِ یاسر یعنی همون بنت الشهید بیان ببینمشون. تا زمانی که برسن، دائم با خودرو جامون و عوض میکردیم، تا اتفاقی نیفته ! حدود دوساعت بعد از رسیدن ما خواهرِ یاسر رسید. زنگ زد و گفت که رسیدم.. منم بهش گفتم دقیقا در چه موقعیتی هستیم و اومد.. وقتی رسید نزدیک ماشین، پیاده شدم رفتم سمتش...
گفتم:
+مرحباً يا أختي... *سلام علیکم خواهر.
_مرحبا یا اخی. *سلام برادر.
+یا بنت الشهید احمدالعبیدی، أشكركم على كل المصاعب التي تحملتها.. ** ای دختر شهید حاج احمد العبیدی،، بابت تموم زحماتی که کشیدی از تو ممنونم.
_من فضلك..خواهش میکنم.
خودکار جاسوسیم و که در هتل فرصت نبود بگیرمش، برام آوردو ازش گرفتم و این مجاهده رو به خدا سپردمش و رفت. برگشتم داخل خودرو.
به دلیل وضعیت نامعلوم خروج عزتی و قابل پیش بینی نبودن اتفاقات، نمیتونستیم بلیط خروج تهیه کنیم.. از طرفی حالا که وضعیت ما مشخص بود ارتباط ما با ایران به دلایل نامعلومی قطع شده بود.. از طرفی منم به هیچ کسی اطمینان نمیتونستم کنم!
برای همین دوتا راه داشتم! یا باید از سفارت ایران و عامل اداره ما که در سفارت بود کمک میگرفتم که بدون فوت وقت مراحل خروج مارو مهیا کنه تا به مشکلی برنخوریم.
یا باید مستقیما با حاج هادی یا حاج کاظم ارتباط میگرفتم، که من با توجه به وجود باگ و اتفاقات پیش اومده به هیچکسی اطمینان نداشتم. من دنبال راه سوم بودم.
همینطور که در فکر بودم تا تصمیم عاقلانه ای بگیرم، عبدالستار خبر داد که اومد سمت نجف.
همدیگر و دیدیم. اسلحه رو بهش تحویل دادم، و با هم روبوسی کردیم و ازش تشکر کردم اونم رفت. تصمیم گرفتم با یک خط امن و سفید به ایران زنگ بزنم...خداروشکر ارتباط برقرار شد!
این تماس نه با عامل ما درسفارت بود، نه با حاج کاظم، نه با حاج هادی، بلکه راه سوم من بود. این بار با رییس سرویس اطلاعاتیمون حجت الاسلام والمسلمین «....» تماس گرفتم!
مسئول دفترش وقتی جواب داد گفتم:
+سلام. عاکف سلیمانی هستم.
_سلام. بفرمایید آقا عاکف.
+میخوام همین الآن وَ خیلی آنی با حاج آقا صحبت کنم.
_حاج آقا اداره نیستن! کارتون چیه آقای سلیمانی؟
+هرچی زودتر من و وصل کن به حاجی.. اوضام قرمزه!
_گفتم که، حاج آقا نیستند. امرتون و بگید. حاج آقا رفتند شورای عالی امنیت ملی جلسه! الآنم قطعا وسطه جلسه هستند.
عصبی شدم؛ صدام و بردم بالا گفتم:
+نفههههممممم! دارم میگم دایره پیرامونی من قرمز هست! میفهمی؟؟ هر جایی هست من و باید بهش وصل کنی!! اگر این کار و نکنی پام به اداره باز بشه گردنت و میشکنم!
_آقای سلیمانی، درک کن! درست رفتار کن، بعدشم من نمیتونم چنین کاری کنم!
+تو غلط میکنی که نمیتونی چنین کاری کنی. تا سه دقیقه دیگه وصل شدم که شدم، اگر نشدم هر اتفاقی که بیفته توی این پرونده پای تو محسوب میشه، اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
_ برادر من، اینجا سلسله مراتب داره! شما میتونی با معاون ریاست که حاج آقا کاظم هستن ارتباط بگیری.
+گور بابای سلسله مراتب! تو کی هستی که داری به من سلسله مراتب یاد میدی.. با من پشت تلفن لاس نزن بچه! میزنم فکت و میارم پایین! بهت گفتم دایره پیرامونی من قرمز هست! در خطر هستم! هم من! هم متهم! هم یه نیروی دیگه! من و به هیچ کسی وصل نمیکنی جز ریاست! شیرفم شدددد!
مکث کوتاهی کرد گفت:
«چندلحظه بمونید پشت خط.»
ظاهرا با یکی از محافظای رییس ارتباط گرفت تا خبر و به حجت الاسلام برسونه! چنددقیقه ای زمان برد.
هماهنگ شد تا با رییس کل صحبت کنم.
وقتی وصل شد گفتم:
+حاج آقا سلام.
_سلام آقا عاکف! چیشده؟ من وسط جلسه ام! چرا من و میکشونی بیرون! خب مردحسابی با هادی و کاظم هماهنگ باش!
+حاجی جان، من اصلا وقت این حرفارو ندارم! الان توی عراق دستم بسته س! به هیچ کسی هم اطمینان ندارم! نسترن دستگیر شده! یه پرنده نیاز دارم! میخوام خودت دستور بدی مستقیما بیاد عراق ما رو برگردونه خاک ایران! فقط خودت حاجی! فقط خودت باید دستور بدی! نمیخوام زیرمجموعتون بفهمن! الآنم بیرون فرودگاه هستیم و تامین جانی نداریم!
رییس منظورم و فهمید! خودش تااااا آآآآآخررررر خط و گرفت!
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست پیام دادم به عبدالستار و یاسر و خواهرش تا موقعیتی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_یک
چندثانیه ای مکث کرد گفت:
_حدودا تا دو ساعت دیگه پرنده ی مخصوص سفرهای درون مرزی و برون مرزی خودم در فرودگاه نجف میشینه! الآنم با حاج آقا ایرج مسجدی «از سرداران نیروی سپاه قدس و یکی از بازوهای قدرتمند حاج قاسم، وَ سفیر کنونی ایران در عراق» هماهنگ میکنم تا مراحل ورود شما در کنار یکی از باندهای پرواز و فراهم کنه تا خیالتون جمع باشه!
+خاک پاتم حاجی... خیالم و جمع کردی. دورت بگردم!
_خداحافظت پسرم. میبینمت.
قطع کردم، یه نفس راحتی کشیدم! رفتم داخل ماشین نشستم...
شاید در کمتر از ده دقیقه، گوشیم زنگ خورد. شماره ای نیفتاد و پرایوت «تماسی که شماره ای نداره و نامشخص هست» بود.
بسم الله گفتم و جواب دادم:
+سلام علیکم!
_وعلیکم السلام. خوبید جناب عاکف؟
+ممنونم. بفرمایید.
_مسجدی هستم!
+ارادتمندم حاج آقا.
گفت:
_شماره پلاک ماشین و برام بخونید!!
فوری پیاده شدم و شماره رو براش خوندم!
گفت:
+با ماشین برید داخل محوطه فرودگاه! از درب اصلی وارد بشید و هماهنگ شده. دوتا از امین های بنده به نام حاج رضا زاهدی و علیرضا اکبری همون اطراف هستن! ان شاءالله تا 10 دقیقه دیگه به شما ملحق میشن تا بابت تامین خیالتون جمع باشه! امر دیگه ای هست درخدمتم جوون!
+عرضی نیست! ممنونم بابت هماهنگی فوری! خدا خیرتون بده.
_یاعلی مدد.
قطع کردم! ماشین و روشن کردم باعاصف و نسترن رفتیم سمت درب ورودی که مارو وارد محوطه باند پرواز میکرد! وقتی رسیدیم پلاک ماشین و نگاه کردند. یکی که انگار درجریان بود، به عربی فریاد زد به همکاراش درب و باز کنید برن داخل!
وقتی وارد محوطه شدیم حدود 50 درصد خیالم جمع شده بود..چیزی حدود ده دقیقه بعد دیدم اون دونفری که فرستاده سفیر بودن اومدن! پیاده شدم سلام علیکی کردیم و گفتند «شما داخل ماشین بشین.. ما حواسمون به اطراف هست.»
دوساعت بعد.... فرودگاه نجف!
هواپیمای مخصوص سفرهای رییس تشکیلات رسید و نشست روی باند فرودگاه! وقتی کامل ساکن شد، رفتم با خلبان دیداری کردم و داخل هواپیما و چندنفری که بودن و چک کردم تا خیالم جمع بشه! برگشتم پایین رفتم سمت خودرو! درو باز کردم به عاصف گفتم:
«بلندش کن این دجاله رو !»
_چشم.
ما چون نیروی زن نداشتیم در این ماموریت، وَ به صلاح نبود دیگه بیشتر از این از بنت الشهید استفاده کنیم؛ برای همین مجبور بودیم با رعایت شرع، خودمون متهم رو از خاک کشور عراق به خاک ایران منتقل کنیم.
به نسترن گفتم:
+داریم میریم همون جایی که باید بریم. خوب گوش کن ببین چی میگم.
حرفم و قطع کرد گفت:
_شما گوش کن ببین من چی میگم.
از این حرفش یه لحظه خندم گرفت، نگاهی به عاصف کردم، مجددا نگاهی به نسترن... به حالت مسخره کردن گفتم:
+به به.. به به ! حداقل لحظه آخر یه حرفی زدی دلمون باز شد. خب مادر بزرگ، بفرمایید ببینم چی میخواید بگید.
آروم ولی با تهدید گفت:
_پامون به ایران برسه، میفهمی من کی بودم و کی هستم.. خودتون به زودی آزادم میکنید.
+حرفت تموم شد؟
جوابی نداد و سکوت کرد.. گفتم:
+حالا تو خوب گوش کن ببین من چی میگم. هر کی هستی باش. هر نکبتی در هر مقام و رتبه ای که در ایران پشتته، بزار باشه. اما این و خوب توی گوشت فرو کن ! اگر تو نسترن توسلی هستی، منم عاکف سلیمانی هستم که شاخ آدمایی رو در ایران خوابوندم که تو وَ اون کسانی که پشت سرت قرار دارن و حامی تو در بحث نفوذ هستن، در مقابلش صفر هستید وَ پشیزی هم ارزش ندارید.
_باشه. خواهیم دید.
+آره.. خواهیم دید.. شاهنامه آخرش خوشه. پروندت و داخل ایران برات باز میکنم.. اینجا نمیخوام حرفی بزنم بهت. اونوقت من بهت میگم کی بودی و کی هستی و چه سرنوشتی در انتظارته.
_مشخص میشه.
+حرف آخرم از این لحظه تا ایران فقط یک کلمه هست ! خانوم نسترن توسلی به تموم مقدساتم قسم میخورم اگر دست از پا خطا کنی، به شرافتم قسم میخورم میزنمت. میزنمت و زجر کشت میکنم. نمیزارم خودکشی کنی، نمیزارم حرکت اضافی کنی، اما حواست باشه، کوچیکترین اشتباهی ازت سر بزنه، زجر کشت میکنم. کاری میکنم از زنده موندنت پشیمون بشی.
عاصف نسترن و از ماشین پیاده کرد! اجازه ندادم کسی سمت ما بیاد! از اون دوتا فرستاده سفیر بابت زحماتشون تشکر کردم، گفتم «این ماشین و ببرید سفارت تا سر فرصت از ایران بهتون بگیم چیکار کنید!»
با عاصف و نسترن از پله ها رفتیم بالا! داخل هواپیما نشستیم خیالم جمع شد! خودم نشستم کنار نسترن توسلی! نیم ساعت بعدش از فرودگاه نجف بلند شدیم و پرواز کردیم سمت ایران!
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️ نتانیاهو ضمن انتقاد از مواضع ایران علیه اسرائیل با ابراز نگرانی از نفوذ و جایگاه ایران در منطقه مدعی شد: «ایران تلاش میکند، جایگاه خود در لبنان، سوریه و نوار غزه را تقویت کند».
🔺«ایران به مسیرهای کشتیرانی بینالمللی حمله میکنند، پهپاد آمریکا را ساقط کردند و بیرحمانه تأسیسات عربستان سعودی را مورد حمله قرار دادند».
🔺«ایران هر بار به سطح جدیدی از جسارت میرسد. ایران ما را تهدید به حذف از نقشه میکند و صریحاً میگوید که اسرائیل نابود خواهد شد».
✅ @kheymegahevelayat
✅ سر خط اخبار سیاسی امنیتی ایران و جهان
🔷 سخنگوی سپاه:
نیروی قدس سپاه، انتظامی عراق و حشدالشعبی حافظ امنیت زائران در خاک عراق هستند.
🔷 ایران بر لزوم توقف فوری حملات و خروج نظامیان ترکیه از خاک سوریه تأکید کرد.
🔷 اتحادیه عرب شنبه نشست فوقالعاده درباره عملیات ترکیه برگزار میکند.
🔷وزیر امور سیاسی_امنیتی اندونزی هدف حمله با چاقو قرار گرفت.
🔷یک نهاد حقوق بشری: دولت سعودی اجساد اعدام شدگان را تحویل نمیدهد.
🔷امیر خانزادی در دیدار با همتای روس: ائتلاف آمریکا در خلیج فارس شکست خواهد خورد.
🔷روسیه خواستار توقف فوری حملات ترکیه علیه شمال سوریه شد.
🔷 حمله اردوغان به عربستان: در آیینه خودت را نگاه کن/ برای پاکسازی مناطق مرزی از وجود تروریست ها دست به عملیات نظامی زده است.
🔷 جبهه مردمی برای آزادی فلسطین حمله ترکیه به سوریه را محکوم کرد.
🔷 اعزام اعضای گروهک ارتش آزاد به سوریه برای درگیری زمینی با کردها.
👤 ادمین: حاج عماد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ سه دقیقه طوفانی در تحلیل «عبدالباری عطوان» از شرایط منطقه
🔺 سردبیر "رأی الیوم" با اشاره به التماس ترامپ و سعودیها برای گشودن باب مذاکره با ایران، گفت: سلام مرا به جان بولتون برسانید!
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_یک چندثانیه ای مکث کرد گفت: _حدودا تا دو ساعت دی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_دو
تهران / فرودگاه امام خمینی
وقتی رسیدیم فروگاه تهران وَ هواپیما نشست و کامل ایستاد، از پنجره هواپیما دیدم سه تا لندکروز مشکی شیشه دودی پلاک شخصی بود اومدن کنار هواپیما.
فهمیدم بچه های اداره هستند.. بعد از اینکه درب خروجی هواپیما باز شد، سه نفر اومدن بالا که دیدم حاج هادی و بهزاد و خانوم افشار هستند.
نسترن توسلی وقتی فهمید رسیدیم ایران،خودش و به طور کامل شکار شده میدید. از طرفی دقیقا خلع سلاح شده بود و کاملا وسیله هایی که همراهش و درون جیبش بود در همون عراق بررسی کردیم تا یه وقت مثل اعضای سازمان منافقین با سیانور یا مثل یهودی ها با ابزار خاصی خودکشی نکنه.
بلند شدم با حاج هادی سلام علیک کردم و همدیگر و بغل کردیم. حاج هادی خداقوتی گفت و سر حرف و باز کرد:
_من بهتون گفتم برگردید. اما از دستور سرپیچی کردی برادر!
چیزی نگفتم! حاج هادی گفت:
_کار خیلی خطرناکی کردید آقاعاکف.
گفتم:
+خداروشکر به خوشی تموم شد.
_به هر حال ممنونم از زحماتتون.
+من لحظات آخر خیلی تلاش کردم با ایران ارتباط بگیرم اما تموم خطوط ارتباطی ما بسته بود انگار !
_متاسفانه بله ! همین باعث شد من نگران بشم ! بچه های سفارت همکاری کردند؟
+زیاد سفارت و درگیر نکردم! سعی کردم با حاج آقای «....» بیشتر هماهنگ باشم!
تعجب کرد! چیزی نگفت و سری تکان داد،بعد به خانوم افشار گفت:
«متهم و منتقل کنید به داخل خودرو شماره دو.»
تعجب کردم.. خودروی شماره 2 ماشینی بود که حاج هادی و رانندش اومده بودن... خودرو شماره یک هم بهزاد بود. خودرو شماره سه هم خانوم افشار بود وَ یک راننده که کنار ماشین ایستاده بود.
منم دیگه چیزی نگفتم و رفتیم پایین دیدم حاج هادی و خانوم افشار با نسترن رفتند سوار خودرو شماره 2 شدند.. حاج هادی جلو نشست و خانوم افشار با نسترن عقب نشستند.
من و عاصف هم رفتیم خودرویی که بهزاد رانندش بود نشستیم. ما راه افتادیم و خودرو اول بودیم و حاج هادی و متهم و خانوم افشار هم خودروی شماره 2، وَ پشت سرشون هم یکی از همکارا که تنها بود. اون از پشت اسکورت میکرد و ماهم از جلو.
قرار شد متهم و منقل کنیم اداره.
اداره مرکزی تهران_ ساعت 23 _ واحد ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسم
بعد از اینکه وارد اداره شدیم متهم منتقل شد به یکی از اتاق ها و من هم که وقتی خیالم جمع شد برگشتم رفتم بهداری اداره.. یه تیم پزشکی بالای سرم حاضر شد و من و بردن اتاق عمل برای جراحی پای سمت راستم بخاطر گاز گرفتن اون سگ وحشی در عراق!
با آمپول پای من و بی حس کردند و چندبار شست و شو دادند و ضدعفونی کردند و بهم سه تا آمپول تزریق کردند، بعدش بخیه زدند و پانسمان کردند. بعد از حدود دوساعت استراحت لنگان لنگان برگشتم دفترم.
خسته و کوفته بودم.. درد زیادی هم داشتم.. هم انگشتای دستم که چندوقت قبلش موقع تشنج همسرم اونطور شد، وَ هم اینکه پای سمت راستم که اون سگ زد جرش داد.
وقتی رسیدم دفتر دیدم نمیشه اثر انگشت بزنم برم داخل.. چون دستم پانسمان شده بود و انگشت دومی هم که برای دستگاه تعریف شده بود، اونم زیر پانسمان بود... هماهنگ کردم با بچه های حفاطت اومدن درو برام با دستگاه و... باز کردن رفتم داخل..
وقتی رفتم داخل، علیرغم اینکه نباید میرفتم دوش میگرفتم چون تازه از جراحی کوتاهی که روی من انجام شده بود برگشته بودم، اما پای سمت راستم وَ انگشتای دست راستم و با پلاستیک بستم، بعدش داخل همون دفترم که حمام داشت رفتم دوش گرفتم.
بعد از حمام لباسای مربوط به ماموریت عراق و که بوی خون و زباله و... میداد عوض کردم، نشستم یه آب پرتقال خوردم تا جگرم حال بیاد.
دوتا ژلوفن خوردم تا دردم آروم بشه؛ یه کم که بهتر شدم زنگ زدم خونمون اما کسی گوشی رو جواب نداد. نگران شدم، خواستم زنگ بزنم به موبایل مادرم یا خواهر فاطمه، اما تلفن دفتر زنگ خورد.. نگاه به شماره کردم دیدم از دفتر معاونت «حاج کاظم» هست. جواب دادم:
+سلام.. جانم.
_سلام آقا عاکف.. رسیدن بخیر. حاج کاظم میخوان باهاتون حرف بزنن.
+باعث افتخاره.
حاجی اومد روی خط. گفت:
_سلام پیر مرد!
+سلام حاجی.. خوبی.. خیلی پیر شدم مگه نه؟
_از خودت باید پرسید. رسیدنت بخیر..دلتنگتم پسرم.. نمیای ببینمت؟
+چشم میام.
_نبینم بی حالی.
+خستم حاج آقاجون. داغون داغونم! زنگ زدم خونه کسی جواب نداد. راستش نگرانم.
_یه چیز بهت میگم نگران نشو.
+یا ابالفضل.. چی شده؟
_نگران نشو! چیز خاصی نیست. رفتند دکتر. مادرت و خواهرت با دخترم مریم غروب فاطمه رو بردن بیمارستان تا آمپولش و بزنن.
+خب الآن ساعت دو صبح شده.
_ظاهرا یه کم بدحال شد بیمارستان نگهش داشتن. اما الان بهتر شده! احتمالا تا یک ربع بیست دقیقه دیگه میرسن خونه!
+پس من زدوتر میرم سمت منزل. اگر اجازه بدی صبح بیام ببینمت.. عیبی نداره؟
_نه مواظب خودت باش.. سرفرصت میبینمت.
+یاعلی.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_دو تهران / فرودگاه امام خمینی وقتی رسیدیم فروگاه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_سه
وسیله هام و جمع کردم و موبایل شخصیم رو از کِشوی میز کارم گرفتم رفتم پایین.. قرار شده بود سیدرضا اونشب من و برسونه. از اداره که خارج شدیم موبایل اندرویدم و روشنش کردم. وقتی روشن شد دیدم طی این مدت که نبودم 90 تماس بی پاسخ از شماره های مختلف که بعضیاشون فامیل و دوست و آشنا بودند، و کلی پیام بابت اینکه بیا باهم بریم کربلا یا اگر میری مارو با خودت ببر برام اومده.
بین راه همش به خانومم فکر میکردم. وقتی سیدرضا من و رسوند، دلم نمیخواست برم داخل خونه و همسرم رو با اون وضعیت ببینم و دلم کباب بشه! اما چاره ای نداشتم! با آسانسور رفتم بالا.. وقتی رسیدم جلوی درب واحدمون زنگ خونه رو نزدم! گوشیم و گرفتم به خواهرم پیام دادم:
«سلام میترا جان! خوبی؟ کجایی؟ »
«سلاااااام. خونه شما.»
«خانومم بیداره؟»
«نوووچ. ساعت نزدیک 3 صبح هست عزیزم، توقع داری ملت بیدار باشن؟ منم که بیدارم برای این هست از خستگی بیش از حد ارور دادم و خوابم نمیبره! اصلا بگو ببینم خودت کجایی؟»
«چقدر حرف میزنی توووو! درو باز کن پشت در ایستادم.. کلید ندارم.»
30 ثانیه بعد درو باز کرد، قیافم و دید هنگ کرد.. یه لحظه خندید و به شوخی گفت:
_سلام عشق خواهر.. خوبی؟ مکه رفتی؟
+سلام! آره رفتم حج برگشتم.
_زیارت امام حسین از حج هم بالاتره.
لبخندی زدم گفتم:
+باشه بابا.. فهمیدم روایت هم بلدی. حالا اجازه میدی بیام داخل؟
خواهرم خندید گفت:
_بله بله، بفرما.. صاب خونه شمایی دیگه!
داشتم کفشم و در می آوردم گفتم:
+ مادر کجاست؟
_چنددیقه هست اومدیم.. من و خواهرخانومت مهدیس و مادر و مریم دختر حاج کاظم بودیم بیمارستان.. فاطمه رو بردیم چون حالش بد شده بود یه کم! بعد از بیمارستان مهدیس رفته خونه، مریمم همینطور، مامان و فاطمه زهرا هم که رسیدیم رفتن خوابیدن!
یه هویی یه صدای ضعیف و بی حالی اومد..
«محسن جان من بیدارم.. بیا اینجا.»
صدای خانومم بود.. وسیله هام و دادم دست خواهرم رفتم اتاق فاطمه.. خدا میدونه وقتی بعد از دو هفته دیدمش، چقدر اون لحظه به هم ریختم. خانومم خیلی لاغر شده بود.. طوری که استخوان گونه هاش زده بود بیرون و زیر چشمش کبود و سیاه شده بود. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم. با دیدن من لبخندی زد، کمکش کردم بلند شد و به بالشت های پشت سرش که روی تخت بود تکیه داد. لبخندی زد گفت:
_این چه ریخت و قیافه ایه برای خودت درست کردی؟
+چی بگم! مهم نیست.
خندید گفت:
_حداقل برو سیبیلات و بزن.. شدی شبیه جلادای داعش.
لبخندی زدم گفتم:
+چشم. حالا فعلا اینارو ولش کن.. خودت خوبی؟ نمیخوای خوب بشی؟ همچنان میخوای مریض بمونی؟
_سربارت شدم آره؟ مزاحمتم؟
+نه عزیزم.. این چه حرفیه.. تو وجودت برام ارزشمنده. ان شاءالله خوب میشی و دوباره توی سر و کله هم میزنیم! بهم بگو که داروهات و میخوری؟
_آره. مادرت و خواهرت همش بهم میرسن. راستی محسن، انگشتات بهترن؟
+به مرحمت دندان های مبارک شما بله..
با بی حالیش خندید...گفت:
_ببخشید باعث شدم انگشتت این بشه..
+فدای سرت. فدای یه تار موهات!
_یه سوال میکنم ازت، حق نداری بپیچونیااا .
+چشم.
_چرا میلنگی؟؟ بازم آره؟؟
نگاه به دورو برم کردم.. دیدم امنه و خواهرم نیست گفتم:
+چیزی نیست.. یه خراش ساده ست! همین!
_باشه.. بپیچون. اما میخوام باهات حرف بزنم. میشه یه کم جدی صحبت کنیم؟ میشه راحت باشیم؟
بلند شدم رفتم در اتاق و بستم برگشتم سمت تختش، کنارش نشستم گفتم:
+جانم، بپرس.. امر کن.. درخدمتم.
کمی مکث کرد و با بغض و ناراحتی و خیلی آروم گفت:
_گاهی اوقات شبا که خواب هستی، یه هویی میبینم صدات میاد که آه و ناله میکنی. صورتت و میبینم که خیس عرق شدی. میفهمم داری کابوس میبینی. میفهمم تحت شدیدترین فشارهای روحی هستی.. من میدونم چندبار شکنجت کردن. به من دروغ نگو محسن.. اینکه چندبار مجروح شدی به کنار، اما مطمئن هستم شکنجه هم شدی.
همینطور که سرم پایین بود و داشتم به حرفای فاطمه فکر میکردم، ادامه داد گفت:
_گاهی ساعت 3 صبح انگار که یکی هی میزنه به چپ و راست صورتت، تو هم صورتت رو اینطرف اونطرف میکنی. تو شب ها کابوس میبینی ! من مطمئنم که ...
حرفاش و قطع کردم خیلی آروم گفتم :
+فاطمه جان؛ این چیزا مهم نیست. فدای سر خودت و این مردم. من تازه از راه رسیدم دوست دارم باهم حرف بزنیم بخندیم.. اینا رو نگو، چون دوست ندارم! حال خودتم بدتر میشه با این حرفا. اصلا چیز مهمی نیست اینایی که میگی !
_آره.. همش میگی مهم نیست! پس من چی؟ منم مهم نیستم؟ محسن جان، تو داری با کی لج میکنی؟ با من؟ یا باخودت؟ یا با دنیای خودت؟ چرا به خودت نمیرسی؟ نگاه کن سنت چقدره. چرا در این سن انقدر شکسته شدی؟ شبیه مردای 50 ساله شدی.. نگاه به موهات بکن.. تا کی میخوای دور موهات و وقتی میری آرایشگاه بیشتر بگیری تا سپیدی موهاتو من نبینم؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_سه وسیله هام و جمع کردم و موبایل شخصیم رو از کِش
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_چهار
گفتم:
+فاطمه جان مهم اینه دلم جوونه و دوست دارم.
_همش با همین حرفای انحرافی برگرد به عقب و اجازه نده من حرف بزنم. محسن، چرا با من حرف نمیزنی.. تو چرا شبا کابوس میبینی؟ با من حرف بزن. محسن به من بگو چرا بیشتر شب ها کابوس میبینی.. چه اتفاقاتی برای تو طی این چندسال اخیر افتاده که اینطور میشی... به من بگو، انقدر نریز درون خودت.. به حاج کاظم گفتم این وضعیتش اینطوره...
حرفاش و قطع کردم گفتم:
+باز به حاجی گفتی؟ اون خودش هزارتا بدبختی داره.
_به کی بگم؟ به مادرت که خودش کلی سختی کشیده؟ یا به خواهرت که اصلا نمیدونه کجا کار میکنی؟ یا به خانواده خودم که نمیتونن سال در دوازده ماه حتی 1 روزهم درست و درمون ببینن تورو ؟
+فاطمه جان من چیزیم نیست.. الانم وقت این حرفا نیست !
_آره.. همیشه وقت این حرفا نیست.. اون دفعه باهم داخل آسانسور بیمارستان بودیم چرا یه هویی چشمت سیاهی رفت خم شدی سرت و گرفتی؟
+تموم کن.. دیگه ادامه نده.. داروت و خوردی؟
مکثی کرد و گفت:
_باشه.. تموم میکنم. همش از پاسخ دادن فرار کن محسن جان. عیبی نداره.
لبخندی زدم گفتم:
+نگفتی آخر... داروهات و خوردی؟
_چنددقیقه قبل پرسیدی، گفتم آره خوردم. حداقل میخوای من و بپیچونی، سوال تکراری نپرس عزیرم! بلند شو لباست و عوض کن بگیر بخواب. خسته ای توهم زدی و حرفای تکراری میزنی.
بعد باخنده گفت:
«البته اینا همش ناشی از مرموز بازیاته که سوال تکراری میپرسی تا من حرفم و عوض کنم.»
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. بلند شدم رفتم از اتاق بیرون دیدم خواهرم نشسته داره مطالعه میکنه و کمی هم با گوشیش وَر میره.. مادرمم که یه گوشه ای خوابیده بود.
کمی با خواهرم اونشب درمورد خانومم وَ همچنین رَوَند درمانش حرف زدم که دیگه دیدم نمیتونم بیدار بمونم و رفتم خوابیدم!
دو روزبعد...
بعد از اینکه از ماموریت عراق برگشتم، 2 روز مرخصی گرفتم تا هم بابت پای سمت راستم استراحت کنم، هم اینکه در کنار همسرم باشم! خانومم دیگه ویلچر نشین شده بود و اون دو روز سعی کردم کنارش باشم و بیرون ببرمش تا بلکه کمی هم که شده حال و هواش عوض بشه.
بعد از پایان 2 روز مرخصی/ ساعت 7 صبح
هماهنگ کردم عاصف اومد دنبالم رفتیم خونه امن 4412. دو هفته بود بچه ها رو ندیده بودم.. دلم براشون تنگ شده بود. وقتی وارد خونه شدم، رفتم طبقه اول با اعضای تیم این پرونده سلام علیکی کردم و خداقوت بهشون گفتم، بعدش رفتم به اتاقم. سنسورو زدم وارد شدم. عاصف هم که اومده بود داخل دفتر، یه قهوه ترکی درست کرد خوردیم.
بهش گفتم: «بچه ها رو تا یک ربع دیگه جمع کن اینجا برای جلسه. موضوع جلسه هم بررسی روند کارها طی دو هفته ای هست که من نبودم.»
عاصف هماهنگ کرد و یک ربع بعد بچه های تیم مستقر در 4412 به غیر از بهزاد که نیازی نبود برای اون جلسه بیاد بالا، همه اومدن تا جلسمون و شروع کنیم. نشستن دور میز جلسات. منم رفتم نشستم نزدیکشون. شروع کردم:
«بنام خدا.. ضمن عرض خدا قوت به همه شما همکاران محترم. ازتون تشکر میکنم که همچنان به طور شبانه روز وَ خیلی سخت مشغول فعالیت هستید. خداروشکر که زنده هستم وَ یک بار دیگه شما سربازان گمنام امام زمان رو زیارت میکنم، وَ دور هم جمع شدیم تا بتونیم برای خدمت به مردم ایران حرف بزنیم و تصمیم گیری کنیم که باید چه کنیم.»
بعد از این صحبت اولیه نگاهی به جمع کردم وَ گفتم:
«خب...! من درخدمتم تا فرمایشات و رصدهای دوهفته اخیر شما عزیزان و بشنوم و به طور مستند درجریان قرار بگیرم. خودم یکی یکی انتخاب میکنم که چه کسی گزارش بده.»
روم و کردم سمت میثم گفتم:
+آقا میثم بفرمایید.
میثم شروع کرد به صحبت کردن:
_بنام خدا. خداروشکر که شما سالم هستید، وَ دوباره من و دوستانم میتونیم شمارو ببینیم. بنده طی این مدت روی نسترن توسلی علیرغم اینکه در عراق بود کار کردم. آقاعاکف همونطور که شما خودتون درجریانید وَ دفعه قبل این اسناد رو من و دوستان به شما ارئه دادیم، خانوم نسترن توسلی مورد تایید چند ضلع امنیتی و جریانی و شبکه ای قرار داره. موسسه ولوم که نسترن از مهره های عملیاتی و کلیدی اون محسوب میشه هدفش دین زدایی از زنان ایرانی در کشور ما هست. از طرفی خانوم نسترن توسلی به شدت در دفتر جریان شیرازی ها «جریان شیعه انگلیسی» در اصفهان و قم فعال هست و با پول و وعده های آنچنانی به چندنفر از شخصیتهای مذهبی و علمی کشور نزدیک شده و اون ها رو با موارد مالی و جنسی جذب خودش کرده. البته در بین این چهره ها اشخاص سیاسی هم بودند.
+چه کسانی؟
_یکی از این اشخاص در وزارت ارشاد بوده.
+اسامیشون و بهم بده.
میثم اسامی اون چندنفرو بهم داد. دیدم به به! چه کسانی هم هستند!
✅ هرگونه استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
✅ شیخ علیرضا پناهیان در پاسخ به اظهارات اخیر حسن روحانی رئیس جمهور ایران که قصد تخریب شورای نگهبان را داشت و مدعی شد در دوره اول مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان وجود نداشت و حتی منافقین هم شرکت کردند واکنش تندی نشان و گفت:
🔷 در مجلسِ اول، شورای نگهبان نبود و مبتلا به نمایندگانی شدیم که همنوا با سرویسهای جاسوسی دشمن به دنبال منحل کردن ارتش بودند.
🔷 همانها الان هم، همنوا با همان سرویسها به دنبال حذف نقش شورای نگهبان هستند!
✅ @kheymegahevelayat