eitaa logo
خودمانی
88 دنبال‌کننده
33 عکس
15 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
ا ﷽ ا ۱۰ پارسال همین روزها بود. روزهای برگشت زوار از سفر اربعین. ماهم تازه برگشته بودیم که خبر را شنیدیم. خبر تصادف یکی از دوستان با خانواده در مسیر بازگشت از مهران. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. بیشتر ازهمه چیز نگران زینب بودم. آدم که عمرش دست خودش نیست اما چشم انتظاری زینب برای پدر و خواهرهایش داشت کم کم به اوج می رسید. صدقه و دعا تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. آخر شب تلفنم زنگ خورد.گوشی را برداشتم. محمد بود. نزدیک مرز مهران بودند، اما هنوز آن طرف مرز. گفت:" از ظهر چندبار تماس گرفتم اما جواب ندادی." ظهر مهمان داشتیم. "بخاطر تبلیغ دهه آخر صفر زودتر از گروه جدا شدیم و بقیه راهو با ماشین تا کربلا رفتیم . منو زهرا و معصومه." ریحانه و فاطمه مانده بودند با گروه تا مسیربیشتری را در پیاده روی طی کنند. حالا اگر خاله زهرا بود حتما می‌گفت: "همه تون باهم دل گنده اید خواهر" دیگر کار از کار گذشته بود. تاحکمت این ماندن چه باشد... باید صبر کنم. **** از صبح خانه را آب و جارو کرده‌ام . چیزهایی که برای زینب خریده بودم تا به عنوان سوغاتی، بابا و آبجیها به او بدهند را گذاشتم دم دست.می‌دانستم فرصت خرید پیدا نمی‌کنند. برای بابا و آبجی‌ها هم هدیه گرفته بودم از طرف زینب . تا برسند آخر شب شد و زینب خوابید. طاقت نیاوردند. انگار آنها دلشان بیشتر از زینب تنگ شده بود . سه نفری نشستند کنارش و آرام آرام صدایش کردند. دوربین گوشی‌ام را آماده کردم. زهرا: "زینب، آجی پاشو ما اومدیم. " معصومه: "زینب گفتی ایشالا بیایید خونه مون پاشو ببین چقد زوداومدیم" لای چشمش را باز کرد. خواب توی چشمهایش موج می‌زد. شبیه آدمهایی که دارند خواب می‌بینند نگاهشان می‌کرد. "زینب بابا..." صدای بابا را که شنید از جایش بلندشد و خودش را انداخت توی بغل بابا گریه و خنده را باهم تحویل می‌داد. هم بلد بود خودش را لوس کند هم نمی‌خواست شادی‌اش را پنهان کند. سرش را گذاشته بود روی شانه‌ی بابا و بلند نمی‌کرد. با یک دست اشکهای گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد تا لبخند روی لبهایش پنهان نماند، دست دیگرش را هم انداخته بود دور گردن بابا. جایش توی بغل بابا امن بود. محمد هم خوب بلد بود ناز دخترانه‌اش را بخرد. اشک همه را در آورده بود. گوشی بدست مشغول ثبت صحنه‌ها بودم که زهرا با گریه و خنده گفت : "مامان شما که دکمه فیلمبرداری رو نزدی!" تازه فهمیدم چه کار کردم. اصلا چه بهتر، شاید سالها بعد طاقت دیدنش را نداشتیم. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. بهتر که این لحظات فقط در دوربین خودش ثبت شد. پایان ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا ﷽ ا حوادث آخرالزمانی مثل یک سریال از جلوی چشمهای آدمها دارد رد می‌شود. از آن سریالهای ایرانی که اولش کش دار است و طولانی ، اما آخرش تندتند همه‌ی اتفاقات فیلم سرانجام می‌گیرد. حوادث آخر الزمانی را می‌گویم، دارد تندتند اتفاق می‌افتد. اصلا نمی گذارد با یکی کنار بیاییم بعد دیگری را رو کند. چهل و اندی سال است که افتاده روی دور تند و دارد تخته گاز می رود تا نزدیکیهای قله. انگار دنیا هم خسته شده ازین دیرشدن ازین منتظر ماندن ازین کج فهمی ازین ظلم ازین کودک کشی ازین بی رحمی خودش دکمه تندش را زده و می خواهد فیلم زودتر به پایان خوشش برسد. که وَنُرِیدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْاَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ اَئِمَّهً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ قابل باشیم ما را هم درین میدان راه می دهند. فقط نباید تماشاگر باقی بمانیم. ✍س.غلامرضاپور خودمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای پزشکیان شما که چشمانتان در غم شهادت مهمان عزیزتان شهید هنیه اشکبار شد، چگونه میتوانید کسی که درباره فلسطین این گونه سخن می گوید را به سمت معاون راهبردی خود منصوب کنید، آن هم در روز تشییع شهید القدس؟! پیام این انتصاب چه خواهد بود؟! 🔻تشکل بانوان نقش آفرین https://eitaa.com/tashakolbanovannaghshafarin
ا ﷽ ا رگ‌ ‌به رگ چندروزی است شدیدا دارم به این فکر میکنم که آیا واقعا " بنی آدم اعضای یک پیکرند؟ که در آفرینش زیک گوهرند؟ چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار؟" شده تابحال جایی از بدنتان درد بگیرد که بخاطر آن تقریبا کار همه اعضای بدنتان مختل شده باشد؟ کمی رگ به رگ‌ شدن دوتا از رگ‌های شانه و گردن کافی است تا به راحتی نتوانید حتی جرعه‌ای آب بنوشید، دیگر عطسه و سرفه که جای خود دارد. چنان از عمق وجود همه جای آدم درد می‌گیرد و دنیا پیش چشمش تیره و تار می شود که یادش می‌رود همین‌چند صباح پیش همه چیز گل و بلبل بوده و جاییش درد نمی‌کرده . اصلا انگار این درد از همان اول زندگی با او زاییده شده. القصه که این روزها که درگیر جابجایی دو تا رگ گردن هستم حسابی از کت و کول افتاده‌ام . نمی‌دانم دولت با این حجم از جابجایی می‌خواهد چه کند؟ چه دردی بر پیکره‌ی اجتماع قرار است وارد شود خدا می‌داند. نمونه‌اش هم همین افاضات اخیر معاون راهبردی دولت است. همانجا که عرضه داشتند "مردم ما ازین سیاست‌ها خسته‌اند" و دقیقا منظورشان از این‌ سیاست‌ها کمک به بهبودی درد شدیدی ست که سالها در پیکره‌ی جامعه اسلامی رخنه کرده و این روزها به اوج خودش رسیده است. در پی‌نوشتِ گفتارشان هم بیشتر عرضه فرمودند که دقیقا منظورشان ازین مردم همان مردم ایران هستند نه مردم فلسطین. و باز عرضه داشتند که "خستگی ازین سیاستها " دقیقا یعنی چرا رگ ایرانی جامعه اسلامی بیشتر از رگ فلسطینی‌اش درد می‌کند؟ البته حق هم دارند آخر ظاهرا ایشان موی زیر دماغ یک پیکره دیگری هستند به اسم شیطان بزرگ. اصلا هم دردشان نمی‌گیرد که این روزها شاهرگ فلسطینی جامعه اسلامی بشدت تحت فشار است. این عنوان معاونت جدید برای بزور چپاندن ظریف الممالک در هیئت دولت هم خودش به تنهایی رگ به رگ عظیمی است که احتمالا درد شدیدی به دنبال خواهد داشت. هرچه گشتم و از هر کس سوال کردم که معاون‌های راهبردی دولت‌های قبلی چه کسانی بودند، چیزی نیافتم و وقتی فهمیدم این معاونت جدید التاسیس است نزدیک بود بقیه رگهای گردنم هم جابجا شود . به نظر می رسد معاون راهبردی همان عروسک گردان صحنه باشد که ... بگذریم. خدا کند با چند جلسه ماساژ ساده این مشکل حل شود و مثل جامعه اسلامی که در حال جراحی توده‌ی بدخیمی به نام اسرائیل است ( حتی اگر بعضی‌ها نخواهند) ، کارم به جراحی نکشد. ✍س.غلامرضاپور خودمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
❤️ به 👇شعرخوانی آقای محمدرسولی در مراسم اقامه نماز بر پیکر شهید هنیه به امامت رهبر انقلاب در دانشگاه تهران دلم خون است و لبریز است از داغ پریشانی که ابراهیم در آتش، که اسماعیل قربانی دوباره در همین جا، پیکری در بین تابوتی دوباره می‌شود تکرار آن صبح زمستانی کجایی حاج محمود این جماعت سخت دل‌تنگ‌اند بخوان یک بار دیگر نوحه‌ی قاسم سلیمانی به خونخواهی مهمان عزیزی آمدیم اینجا که خواهد ماند ردّ خون او در یاد مهمانی دریغ از ما که راحت بگذریم از خون مظلومش چنین مهمان‌نوازی نیست در قاموس ایرانی ببین تصویر وحدت را که در یک روز می‌ریزد برای یک هدف، خون فلسطینی و لبنانی فلسطین مرز اسلام است و قلبش غزه است امروز اگر جز این می‌اندیشی بگو از دین چه می‌دانی؟ به حکام خیانتکار سازشکار باید گفت خجالت می‌کشد اسلام از این رسم مسلمانی به تار عنکبوتی تکیه دادید ای تبهکاران  امان از مستی دنیا، امان از سست پیمانی اگر غسل طهارت می‌کنید از آب زمزم هم بماند تا ابد ننگ خیانت روی پیشانی مسلمان‌ها مسیحی‌ها یهودی‌ها به پا خیزید که این خونخوار بی وجدان ندارد دین و ایمانی تقلا می‌کند در باتلاق خون و معلوم است پی نابودی خویش است این دیوانه‌ی جانی اگر می‌شد، تمام کودکان غزه را می‌کشت که این افعال برمی‌آید از این روح شیطانی هنیه رفت در ظاهر ولی باور کن اسراییل حماس است آنکه خواهد ماند، اما تو نمی‌مانی ز یاد نقشه‌ها هم نام نحست محو خواهد شد در آن طوفان پایانی، در آن پایان طوفانی الا ای قدس ای مرز شرف، والتین والزیتون به خاک تشنه‌ی تو می‌رسد آن روز بارانی فلسطین می‌شود آزاد، دیدم این بشارت را در آن مردی که می‌گوید اذان بر روی ویرانی شب آزادی‌ از خون شهیدان لاله می‌‌روید و خواهد شد در آن شب مسجد الاقصی چراغانی پس از عمری جهاد اینک بخواب آرام اسماعیل  که برخیزد به خونخواهی‌ات اسماعیل قاآنی مبارک باد اسماعیل این‌سان رفتن از دنیا  که قامت بسته بر تابوت تو یار خراسانی هنیئا لک شهیدالله، شهید الحق، شهید القدس شهید راه آزادی، شهید زخم طولانی شهادت می‌دهم که مذهب سرخت شهادت بود تو هم از پیروان راه سالار شهیدانی حسین (ع) ای اسوه‌ی آزادگان ای جان مظلومان! تو را اینگونه خواهم خواند در این بیت پایانی پشیمان می‌شود آنکه برای تو نمی‌میرد چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی ۱۴۰۳/۵/۱۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا زادبر
برخی هیاتی ها قدر قدرت شیعه در عصر بی دینی و سلطه الحاد را نمیدانند. شیعه که در تاریخ در اقلیت، تقیه، شکنجه، فرار و پناه بردن به کوه و دشت بوده، شیعه ای که در دوره عباسی سادات را در دو طرف دیوار گِل میگرفتند تا کشته شوند! شیعه که تا همین چند سال پیش اجازه روضه علنی نداشت به واسطه قدرتی که انقلاب خمینی تولید کرد به راحتی به زیارت میروند! در گذشته که شیعه قدرت نداشت زائران در راه زیارت امام حسین(ع) دست و پا می دادند. امروز اوج سختی ما گرفتن گذرنامه از سامانه پلیس من یا معطلی چندساعته در مرز است! همه اینها معنایش این نیست که در اوج آرمان ها و اهداف هستیم. اما باید دانست آنچه امروز بدست آمده در گذشته یک آرزوی بزرگ و دست نیافتنی بود. بالای منبرها اینها را روایت میکنید؟ https://eitaa.com/Politicalhistory
ا ﷽ ا داشتیم مختار می دیدیم. صحنه پیروزی مختار بعد از کشته شدن شبث بود. مختار از اسب پیاده شد و افسار اسبش را داد دست یکی از یارانش. اوهم اسب را گرفت و برد . مختار هم با پای پیاده رفت به سمت خیمه ... ناگهان .... ببخشید... یهویی زینب گفت: "مختار دیگه گربه‌ی بزرگ نداره بره خونه شون؟" فهمیدم منظورش چیست ولی باز پرسیدم: " گربه‌ی بزرگ چیه؟" دوست داشتم بیشتر توضیح بدهد و من بیشتر کیف کنم. گفت:" ازینا که سوارش میشن اینجوری میکنن میرن خونه شون" بعد افسار اسب فرضی‌اش را گرفت و به حالت یورتمه که انگار سوار بر اسب شده خودش را تکان تکان داد. اسب ندیده ایم دیگر. خندیدم و گفتم:" اونکه گربه نیست، اسبه" گفت:" آره همون . مختار دیگه گربه‌ی بزرگِ اسب نداره؟" حرف، حرف خودش بود. شیرین و خوشمزه. کاش می‌شد تمام کلمات را بچه‌ها دوباره از اول با ذهن خودشان اختراع کنند. آنوقت هر خانه لغتنامه‌ی دهخدای جدیدی برای خودش می‌داشت که می‌شد زبان مشترک اهالی آن خانه. یک دفتر دارم پر از این کلمات و ترکیبات دهخداهای خانه مان. نوشته ام که بماند به یادگار. پ.ن : ما طبق لغتنامه زینب وقتی می خواهیم به او بگوییم خیلی دوستش داریم، می‌گوییم : من پُرِپُر دوسِت دارم. یا تو جیگر پُرِمنی. خودمانی
از مُخیّم الشاطی تا زعفرانیه به قلم طیبه فرید(روزنگاری)
از مُخَیِّم الشاطی تا زعفرانیه توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.شعرهای نزار قبانی را از بر بود.یک آدم معمولی که سال ها ادبیات خوانده توی خوش بینانه‌ترین حالت،نویسنده معروفی می شود.البته اگر تا پیش از آن عاشق دختری نشده باشد. عشق آدم را استثمار می کند و دست و پایش را می بندد و بی آنکه زورش برسد قاعده حب الوطن من الایمانش را دور می زند و زیر آبی می رود.مثل عشق روزنامه نگار فلسطینی به ریتا دختر یهودیه.که عاقبت جاسوس صهیونیست ها از آب درآمد. توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای محمود درویش را از بر بود اما دانشجویی که مادرش او را توی مخیم الشاطی به دنیا آورده، با دانشجویی که از جنگ مهاجرت کرده و یک گوشه آرام لم داده ،فنجان چایش را جلو لبش گرفته و هی فوت کرده و هی هورت کشیده و دست اخر هویت مادرزادی اش را با هر پُک سیگار توی غزل‌هایش دود داده خیلی فرق دارد. توی دانشگاه‌،ادبیات خوانده بود و شعرهای معین بسیسو را از بر .اما مخیم الشاطی تا خِرتناق توی جنگ فرو رفته بود.توی جنگ حلوا قسمت نمی کنند.زاویه دید متولدین اردوگاه با پنجره ای که بقیه آدم‌ها از پشتش دنیا را می دیدند فرق داشت.درس خواندنشان،مشغله های دانشجوئی شان،آرمان هایشان.همه چیز برای متولدین اردوگاه در دل مبارزه معنا پیدا می کرد حتی عشق. توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما سید قطب را دوست داشت.بیشتر از شعرهای محمود درویش و قبانی و بسیسو. سید گفته بود «به جای نوشتن این همه کتاب، به جای این به جای این همه سخنرانی،به‌جای اداره‏ ی این همه مسجد،حرکتی برای ترویج آرمانتان بزنید .بروید در گوشه‏ ای از دنیا ولو در یک جزیره ‏ای دور افتاده‏ حکومت اسلامی تشکیل بدهید که اثرش از هزاران کتاب، هزاران سخنرانی در ترویج آرمان ها، بیشتر است. توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما با شعر که نمی شد فلسطین را از چنگ اسرائیل بیرون کشید.میدان مبارزه او‌جایی بزرگتر از اردوگاه مخیم و دانشگاه ادبیات بود.باید دوشادوش مبارزانی می ایستاد که آن ها هم شرافتشان را در مبارزه پیدا کرده بودند.مبارزانی مثل شیخ احمد یاسین ،مثل رنتیسی ،مثل قاسم... توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.نویسنده معروفی نبود‌.اما همه دنیا او را به آرمانش می شناختند.سید گفته بود شاعرها زیادند بروید خودتان شعر باشید ،بجای نوشتن از مقاومت ،تفنگ بردارید،بجنگید.... متولد مخیم الشاطی بود.پسرهایش شهید شدند.نوه هایش ،خواهرش.خانه اش با خاک یکسان شد.شده بود قلبی که بیرون از سینه صاحبش می تپد. قصیده بلندش داشت شکل می گرفت.مانده بود بیت آخر. توی بیت آخر داشت قرآن‌می خواند که سفیر موشک،دیوار اتاق ساختمان زعفرانیه را شکافت حیف! چیزی تاقله نمانده بود... هوای کوهستان توچال بوی خاک و خون می داد.بوی اردوگاه مخیم.توی دانشگاه ادبیات خوانده بود ولی برای یک مبارز زندگی در شهادت معنا پیدا می کرد. https://eitaa.com/tayebefarid
ا ﷽ ا روایت حسرت درد در شانه‌ام می‌پیچد و تا نوک انگشتانم پیش می‌رود. دستم مثل وزنه‌ی سنگینی است که وزنه بردار حتی نمی‌تواند با حرکت دو ضرب تا روی شانه‌اش بالا بیاورد. به زحمت بالا می‌آید ولی به سرعت پایین می‌افتد. گفته‌اند باید صبر کنم تا به مرور رگها برگردند سر جای اولشان. ولی نگفتند چطور صبر کنم وقتی همه در تکاپوی اربعین‌اند؟ حواسم به نگاهها و حرفهای بچه‌ها هست. مثل هرسال بی قرار رفتن‌اند اما دارند مراعات حال مرا می‌کنند. از گوشه و کنار پیغام‌های خداحافظی و سفرنامه‌های کوتاه و بلند دوستان دارد دلم را چنگ می‌زند. و من کاری جز انگشت حسرت به دندان گزیدن ندارم. هر روز شرایطم را می‌سنجم، ببینم میتوانم سختی راه را جوری تحمل کنم که زحمتم روی دوش کسی نباشد؛ اما باز دستم یاری نمی‌کند. نمی‌دانم این امتحان است یا عقوبت. یا شاید هم دیر جنبیدم. برای گرفتن برات کربلا دیر جنبیدم. باید به هر ترفندی بود شبهای ماه مبارک قطعی‌اش می‌کردم. وقتی در عالم بندگی زیرک‌نباشی همین می‌شود دیگر. بلد نبودم شده حتی مثل بچه‌ها پا بر زمین بکوبم؛ اما اجازه‌اش را بگیرم. زمان دارد می‌گذرد و من همچنان پابند دردهای دنیایم. باید کاری کنم. باید دست به دامن دست و بازویی شوم که ... یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربتی بحق اخیک الحسین https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت مهر و امید نیت استخاره را هر جور می چرخاندم بازهم چهارتا چهارتا نهی می‌آمد. دلم گرفت. لابد قسمت نیست. آخرِ شب، دلشکسته رفتیم حرم بی‌بی. روبروی ضریح ایستادم و با زبان درمانده‌ها شروع کردم به حرف زدن. وسط همان حرفها بود که یاد مادرم افتادم. از پارسال هنوز نتوانستم مادرم را به زیارت ببرم. حتما گره کار به دست مادرم باز می‌شود. اینبار به نیت رضایت گرفتن از مادرم استخاره کردم. خوب آمد. بچه‌ها از ذوق به گریه افتادند. من که تا صبحِ یکشنبه داشتم از حکمت این دردِ ناغافل به خودم می پیچیدم، حالا که دردم کمتر شده و استخاره خوب آمده دارم فکر می‌کنم که با مادرم چطور صحبت کنم که دلش نشکند. اگر پشتِ گوشی گریه می‌کرد یقینا بی‌خیال استخاره می‌شدم و یکراست با همان درد کذایی می‌رفتم شمال . همیشه مادرها زود فکر بچه‌هایشان را می‌خوانند. تا من افکارم را جمع کنم، مادرم زنگ زد. مادرانه قربان صدقه‌ام رفت و حالم را پرسید. گفت: "به نیت خوب شدن دستت حدیث کسا و زیارت عاشورا خوندم." با تسبیح بلندی که از تسبیح‌های قدیمی خانه درست کرده هرشب قبل از خواب برای همه بچه‌ها صلوات می فرستد شبی دو ، سه هزارتا. اشک از گوشه چشمم سُر خورد و افتاد روی صفحه‌ی گوشی. وقتی برایش گفتم که چه خبر است، با مهربانی همیشگی‌‌اش خندید و گفت: "برید خدا به همراتون." نمیدانم مادرها چرا همیشه اینقدر مهربانند؟! ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت جنون به چشم برهم زدنی باروبندیل بستیم و راهی شدیم. وقتی دوستم گفت در سفر اربعین امسالش دو سه بار و در جاهای مختلف مرا دیده، اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این دیدن‌هایش سر از اینجا دربیاورد که دستِ دردم را بگیرم و باخودم تا کربلا ببرم. خورشید داشت بند و بساطش را از صفحه آسمان جمع می‌کرد و ما داشتیم به سرعت خودمان را به اربعینی‌ها می رساندیم، همین قدر طبیعی. اگرچه خواهرم می‌گفت : "دیگه باورت نمیکنم. اگه رفتنت قطعیه پس حتما دردت الکیه ." خودم هم می‌دانم که درین مسیر خیلی چیزها طبیعی نیست. مثلا همه اوقات سال به هرسمت ایران که می‌روی مسیر پر است از رستورانهای اکبر جوجه و سفره خانه و کته کبابی و کباب برگ و قزل ماهی و .. که هرچقدر هم بابتشان پول می‌دهی باز ته دلت می‌گویی" هیچی غذای خونه نمیشه؛ ساالم، تمیییز، میدونی کی پخته؟ چی پخته؟" اما به سمت مرزهای عراق که می‌روی عنوان جدید موکب‌های سیدالشهدا روی دست عناوین دیگرِ جاده‌ها بلند شده و هرچه در موکب‌ها می‌دهند حتی آب و نانِ خالی مزه غذای خانگی می‌دهد. اصلا انگار فرق می‌کند آشپز، غذا را با چه نیتی پخته باشد. غذا که طعم محبت اهل بیت علیهم السلام می‌گیرد یعنی معجزه ، یعنی خرق عادت. طبق برنامه باید تا قبل از ساعت هشت صبح از مرز می‌گذشتیم. اما گاهی وقتی می‌خواهند نشانت بدهند که تدبیر سفر دست تو نیست، همه چیز تغییر می‌کند. چهل دقیقه به اذان ظهر عراق بود که رسیدیم به آخرین موکب، قبل از پارکینگ درهم و برهم ماشینهای عراقی. ناهار و نماز را همان‌جا ماندیم. باد کولر همراه با خاک و گرما وارد موکب می‌شد. نمی‌شد بمانیم تا گرمای هوا بشکند . درست وسط روز، وقتی خورشید به شدت اصرار داشت نوازش‌مان کند و نسیم هم آن روی دیگر پر از گرد و غبارش را نشان‌مان می‌داد، به مقصد کاظمین و سیدمحمد و سامرا سوار ماشین شدیم. یکساعتی در ون نشستیم تا راننده مسافرانش را تکمیل کند. بازهم خدا خیرش بدهد کولرش را روشن می‌گذاشت و می‌رفت دنبال مسافر. ما هم هی برایش صلوات می‌فرستادیم تا زودتر مسافر پیدا کند. هر زمان هم که از ذکر غافل می‌شدیم مسافر پیدا کردنش طول می‌کشید. از پشت شیشه‌ی ماشین دارم به آدمهای درحال رفت و آمد نگاه می‌کنم. زن و بچه پیر و جوان کوچک و بزرگ صورتها سرخ و ملتهب از گرما سر و روی خاکی یکی نیست بگوید این وقت روز در اوج حرارت و گرما وسط این بیابان داغ چه می خواهند؟ اصلا آن طرف مرز چه خبر است؟ نمی‌شود دوماه دیگر بیایند که هوا قدری خنک تر باشد؟! اینها همه دیوانه‌اند. دیوانه‌ی حسین . دارند می‌روند پناهندگی‌شان را بگیرند. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت .... ( هنوز اسم مناسبی برای این روایت پیدا نکردم) بالاخره با سلام و صلوات اتوبوس راه افتاد. جاده طولانی بود و هوا گرم. خوابیدن سخت بود و بیدار ماندن سخت‌تر.بچه ها اما خوابیده بودند. باید مسیر را برای خودم آسان می‌کردم. یاد خاطرات بیست سال پیش زیارت دوره کاظمین و سامرا افتادم. وقتی بعد از سقوط صدام برای اولین بار به زیارت عتبات آمدیم؛ همه جا پر بود از تانکها و سربازهای آمریکایی و به فاصله های کوتاه، ایست بازرسی های نفس گیر. توی جاده بیشتر از سواری و اتوبوس، تانک و نفربر و انواع ماشینهای جنگی عجیب و غریب رفت و آمد می‌کرد. روی بعضی هایشان یک سربازِ تا دندان مسلح امریکایی پشت تیر بار نشسته بود و هر از چندگاهی سرِ تیربارش را به چپ و راست می‌چرخاند. وحشت توی جاده ویراژ می‌داد. ته وَن چند مرد قلچماق نشسته بودند؛ ازآنها که یقه شان همیشه تا ناف جر خورده و زنجیر طلا به گردن، سر کوچه ها می ایستند و با یک زنجیر که مدام ازچپ و راست دور انگشت اشاره دست راست شان می‌چرخد، دنبال نفس کش می‌گردند. حال و روزشان دیدنی و خنده دار بود. رنگشان‌مثل گچ سفید شده بود و از ترس داشتند قالب تهی می‌کردند. مدام به هم می‌گفتند: " توروخدا به چشمهاشون نگاه نکنید الان بهمون مشکوک میشن ماشینو نگه میدارن همه مونو میکشن" دروغ چرا من هم می‌ترسیدم. اگر با یک انفجار تکه تکه می‌شدم بهتر ازین بود که اسیر باشم؛ حتی برای یک لحظه. یاد آن خانواده‌ی ایرانی مقیم نجف که در بازگشت از زیارت امامین عسگریین در دام داعش افتاده بودند هم جگرم را می‌سوزاند. *طلبه‌ی سیدی با یک فرزند کوچک و همسر باردارش. این روزها خانه شان در شارع الرسول نجف حسینیه اسکان زوار است. جاده انگار کش آمده بود. هرچه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. از بیست سال پیش تا الان جاده های عراق انگار همین‌جور ثابت مانده و هیچ تغییری نکرده است. کم از برهوت محشر ندارد. آنجایش که اصلا نمی‌دانی کجایی و کی قرار است این وحشت تمام شود. پر دست انداز و بی چراغ. نه حتی تابلویی که لااقل بدانی چقدر تا مقصد فاصله داری. خاطراتم هم ته کشیده بود. در اتوبوسی که تا مغز پرشده و کل مسیر محکوم به نشستن باشی ،خمیازه در دست و پایت گیر می‌کند. باید به زور هم که شده بخوابم‌؛ اما انگار خواب از چشمهایم فرار کرده . اذان مغرب بود که بالاخره به کاظمین رسیدیم. راننده پاسپورت‌هایمان را گرو گرفت و تاکید کرد که سر ساعت بیایید. سه ساعت وقت داشتیم برای عرض ارادت به دو امام. مسیر ماشین تا حرم ، رفتن تا سرویس بهداشتی و تجدید وضو خودش دوساعت وقتمان را گرفت. به نماز جماعت که نرسیدیم. در صحن مشرف به صحن اصلی روی فرشها نماز خواندیم و بعد از نماز رفتیم زیارت. دلچسبی این زیارت برای ما قمی ها بیشتر به این است که سلام دختری را برای پدرش و عمه‌ای را برای برادرزاده اش می بریم. از طرف هرکس که به گردنم حقی داشت سلام کردم و نماز خواندم. عوضش به سامرا که رسیدیم از سمت شش گوشه امام هادی و حکیمه خاتون درست مقابل ضریح نشستم . زیارتنامه را که خواندم دلم‌ می‌خواست فقط به اطرافم نگاه کنم. مدام با نگاه از انگورهای ضریح تا سقف بالا می‌رفتم و دوباره از چلچراغ بزرگ بالای ضریح سُر می‌ خوردم پایین. طلایی، فیروزه ای، نیلی، آبی لاجوردی ، رنگهای بهشتی که چشمها را جلا می‌داد‌. تمام سرمن‌رای ایَش همین‌جا جمع شده بود. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،کلا عراق را یک گذرِ خان بزرگ می‌بینم با خیابان چهارمردان کنارش، با کلی بوی درهم برهم ، البته نه به آن خرمی و تمیزی . ولی انصافا شهرهای ایران کجا و شهرهای عراق کجا؟ زباله موج می‌زند، نه در اطراف حرم‌ها ،که در تمام مسیر رفت و آمد زوار؛ حتی مسیرهای بین شهری و تنها جای تمیزی که به چشم می‌خورد، همین حرم‌ها هستند. * ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت دیدار شب را در سامرا ماندیم. از همان اول ورود به حرم صحن و رواق‌های مردانه از زنانه جدا شده بود. حیاط پر بود از زائران خسته‌ای که زیر نور ماه خوابیده بودند. روی یک فرش کنار امانت‌داریِ کیف و کالسکه، سمت خانم‌ها نشستیم. هوا گرم بود و زمین گرم‌تر. بچه ها طاقت گرما را نداشتند. اما من دوست داشتم دستم را بچسبانم به زمین داغ تا دردش کمتر شود. بچه ها خواب‌آلوده رفتند جای خواب خنکی پیدا کنند؛ ولی با چشم‌های باز و پر از شوق برگشتند. آشنا دیده بودند. همسفرهای پارسال‌شان را بین جمعیت خوابیده در زیر‌زمین حرم پیدا کرده بودند و با دیدن چشم‌های آشنا بین آن‌ همه جمعیت توان تازه‌ای گرفته بودند. دلم می‌خواست مثل بچه‌ها تا صبح در صحن‌ها، رواق‌ها، سرداب، کنارضریح و هرجا که ممکن است راه بروم و بگردم؛ بلکه من هم چشمان آشنایی را ببینم که سالهاست منتظر است؛ شاید... یادم هست بیست سال پیش سرداب سامرا یک دالان مارپیچ پله‌ای بود بدون سنگ کاری که دو نفر از کنار هم به سختی رد می‌شدند. اما حالا به راحتی می‌شد رفت و دو رکعت نماز خواند. تنها چیزی که درآن سرداب به ذهن می‌رسد دعا برای ظهور است. درست مثل کسی که دنبال گم کرده‌اش، تمام مسیر را به عقب برمی‌گردد تا می رسد به همان‌جا که عزیزش را گم‌کرده و مدام دنبال یک ردی ،نشانی از او می‌گردد. انگار تمام تاریخ را به عقب برگشته‌ایم و به سرداب رسیده‌ایم. از همین‌جا بود که دیگر ندیدیمش. این‌بار هم به نیت حق‌داران و هم به نیت همه آنهایی که به گردنشان حق داشتم دو رکعت نماز خواندم و از حقم به نیت ظهور گذشتم. تا ظهر خودمان را به کربلا رساندیم. محل اسکانی که از قبل هماهنگ کرده بودیم در خیابان علقمی بود. خیابان علقمی مشرف به حرم باصفای سقاست و مسیر اصلی حرکت سقا از فرات به سمت خیمه ها. روبروی محل اسکان چشمم به ویلچری خورد که دو دختر بچه روی آن نشسته بودند. بسکه آفتاب به سرم خورده بود، برای لحظاتی نفهمیدم؛ اما یکهو دوزاریَم افتاد که اینها چقدر آشنایند. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت کم آبی فاطمه و آمنه بودند؛ بچه‌های برادر همسرم. با مادرشان زیر سایه‌ی درختی ایستاده بودند. پدر و برادرهایشان هم مقابل محل اسکان ایستاده بودند. یک روز بعد از ما راه افتادند و تازه رسیده بودند کربلا. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ بالاخره داشتن همسفر نعمتی است که فقط باید در سفر باشی تا قدرش را بدانی. از طرفی ما خودمان هفت نفر بودیم با چالش‌های مخصوص به خودمان. دو تا دهه هشتادی و دولت خودمختارشان، دوتا دهه نودی و کل کلهای گاه و بی‌گاهشان و یک دهه چهارصدی در مسیر خواب و در اسکان بیدار. زن و شوهرهاهم که همیشه عزیزم جانم، نیستند؛ گاهی ممکن است به هزارویک دلیل آبشان توی یک جوب نرود، خصوصا آخرهای سفر که یقینا خستگی و گرما و کلافگی به کوله بارشان اضافه می‌شود و دیگر حتی حوصله لباس تنشان را ندارند؛ چه برسد به چالش‌ها و تنش‌ها و قضاوت‌ها . برای همین دوست داشتم فقط خودمان باشیم؛ اما ظاهرا تقدیر برایمان چیز دیگری نوشته بود. گردن ما هم که باریک تر از مو، این آب نطلبیده را پذیرفتیم و همسفر شدیم. مسئول اسکان جایمان را در طبقه سوم که ظاهرا پشت بامی بود که تغییر کاربری داده بود، مشخص کرد. فضای بازی داشت که برای بازی زینب و دخترعموهایش مناسب بود اما برای سرویس بهداشتی و حمام باید تا طبقه اول می‌رفتیم. با اینکه حق انتخاب نداشتیم اما فضای باز را به دستشویی نزدیک ترجیح دادیم. همان بدو ورود آب قطع بود. حتی برای تجدید وضو مشکل داشتیم. می‌گفتند زائر زیاد شده و فشار آب بسیار کم است. ماکه دلمان را به پنج دقیقه دوش آب گرم خوش کرده بودیم به تعویض لباس اکتفا کردیم. این شرایط تا شب ادامه داشت و آب فقط به اندازه شیر سماوری که داخلش املاح گرفته می آمد. سه طبقه زائر و آب قطره چکانی. اما ساختمان مردها آب داشت. مشکل را که جدی‌تر مطرح کردیم، پی‌گیری کردند و معلوم شد منبع آب ساختمان خانم‌ها مشکل پیدا کرده و الا آب شهر خیلی هم کم فشار نیست؛ اما طول می‌کشد تا مشکل رفع شود. بچه‌ها مشغول بازی شدند و ما نگران دستشویی رفتنشان ‌که خبر آوردند بچه‌ای روی راه پله‌ها .... . به سرعت دویدم و دیدم بله گل بود به سبزه نیز آراسته شد. دلم می‌خواست مثل نن‌آقای بهار در فیلم نفس* دو دستی به صورتم بکوبم و با لهجه قمی غلیظ بگویم: " ای خدا حالا من چو کُنم؟" بعد با ترکه‌ی دراز انارم دنبال بچه بیفتم. اما مگر میشد چیزی به زوار امام حسین گفت؟ قربان صدقه‌اش هم رفتم . طفلکی دست خودش نبود بسکه کولرها فضا را یخ کرده بودند، سردی‌اش کرده بود. این بسته‌های آب یک نفره عراقی هم که برایش جذاب بود. دوست داشت هی ازآن آب‌ها بخورد. سریع بردمش توی سرویس بهداشتی. با همان جوی باریکه‌ی آب هم بچه را آب کشیدم هم لباسهایش را هم راه پله و موکتش را. دو روز بعد وقتی داشتیم محل اسکان را ترک می‌کردیم تازه آب وصل شده بود. * ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت زیارت آتش را دیده‌اید؟ آنجا که شعله تمام می‌شود ولی هوای بالای شعله از شدت گرما در حال حرکت است؟ دقیقا داشتیم در حرارت بالای شعله نفس می‌کشیدیم. هوا به شدت گرم بود و روزها نمیشد از محل اسکان بیرون رفت. قرار گذاشتیم شب که قدری گرمای هوا شکسته شد برویم زیارت. شب از نیمه گذشته بود که راه افتادیم. هنوز شب جمعه نرسیده و تا اربعین یازده روز فاصله‌ است؛ اما در حرم جای سوزن انداختن نیست. از درِ خیابان علقمی وارد حرم سقا شدیم. بیست سال پیش به هیچ وجه زوار اجازه نداشتند کفش به‌دست وارد حرم شوند؛ اما حالا اجازه می‌دادند کفشها را در کیسه نایلونی با خود به حرم ببریم. با کوچکترها کناری نشستم تا بزرگترها با زن‌عمویشان بروند زیارت. کولرها بی‌وقفه کار می‌کردند و همه جای حرم فریزری شده بود برای خودش. باد که به دستم می‌خورد دردم بیشتر می‌شد. همان اول راه در مهران روغنی که برای ماساژ دستم آورده بودم از کیفم افتاد و گم شد. من مانده بودم و یک دست که از کتف بالا نمی‌ آمد و به شدت درد می‌کرد؛ اما باید تحمل می‌کردم. در حرم سقای بی‌دست شرم داشتم از دردِ دست حرفی بزنم. موقع خروج از حرم باب الحوائج دنبال یک در بزرگ آهنی بودم. همان دری که شبیه در یک باغ بزرگ بود و با بقیه درهای حرم فرق می‌کرد؛ اما هرچه چشم‌گرداندم پیدایش نکردم. وارد بین الحرمین که شدی دیگر فقط باید مراقب باشی انگشت دست یا پای زوار خسته‌ای که خسته‌گی‌هایشان را همان‌جا پهن کرده و خوابیده‌اند، لگد نکنی. قدم قدم که به حرم ارباب نزدیک می‌شوی دلت محزون می‌شود. این خاصیت اربعین نیست. روزهای میلاد هم همین‌طور است. به حرم که نزدیک می‌شوی حزنی که از ابتدای ورود به کربلا در دلت لانه کرده شعله‌ور شده، اشکهایت سرازیر و دلت بی‌تاب می‌شود. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت صبوری پیدا کردن جا برای نه نفر در آن شلوغی و ازدحام سخت بود ؛ من و پنج تا دخترهام، زن عموی بچه ها و دوتا دخترعموهایشان. آخرش هم مجبور شدیم جدا جدا بنشینیم تا بعد از نماز صبح که حرم به قدر نشستن چند نفر کنار هم خلوت شد. سخت است در حرم نشسته باشی ولی مجبور باشی رو به ضریح امام بگویی "به تو از دور سلام " صف زیارت یک صف طولانی و فشرده بود که با بچه ها اصلا نمی‌شد جلو رفت. از همانجا که نشسته بودم، شروع کردم به درد و دل کردن. نگاهم که به ضریح ابراهیم مُجاب افتاد بغضم ترکید. همو که در صحن غربی در مجاورت امام حسین علیه السلام مدفون است. مادرش را به دوش کشیده بود و با خودش به کربلا برده بود. وقتی وارد حرم شد و سلام داد، همه کسانی که در حرم بودند جواب سلام امام را به او شنیدند. از او خواستم تا واسطه شود که بتوانم مادرم را برای زیارت به کربلا بیاورم. وداع نکردیم تا شب دوباره برگردیم. آفتاب صبح پنج شنبه نزده بود که برگشتیم سمت محل اسکان. باید قدری استراحت می‌کردیم تا زیارت شب جمعه مان به خواب از دست نرود.. دخترها سرشب با پدر و عمو یشان رفتند زیارت . من و زن عموی بچه ها ماندیم پیش کوچکترها. این سه تا هم خوب مشغول بازی شده بودند. خدایی بود که دور و برمان پر بود از زائر کوچک. حتی از طبقات پایین هم می‌آمدند بالا و باهم بازی می‌کردند. ماهم هی مراقب بودیم صدایشان خیلی بالا نرود. خانمی با بچه‌هایش سمت چپمان انتهای سالن نشسته بود. زن آرام و خوشرویی بود. نشان به آن نشان که یکی از بچه هایش از همان اول کار بی بهانه و با بهانه گریه می‌کرد و او با صبوری گریه هایش را بند می‌آورد. دخترش گاهی هم می‌آمد با بچه‌های ما بازی می‌کرد. داشتند آماده می‌شدند بروند برای آخرین زیارت و دخترک همچنان نق می‌زد و بهانه می‌گرفت که دیگر مادرش بی‌طاقت شد و دستش به خشم بالا رفت و نمی‌دانم کجای بدن دخترک فرود آمد. همان لحظه یکی به عتاب گفت: "خانم زدن بچه های زیر هفت سال کراهت داره. چرا بچه رو زدی؟" صدای گریه دخترک قطع که نشد، هیچ؛ بالاتر هم رفت. بلند شدم و به سمتش رفتم. اسمش زهرا بود. کلی باهم حرف زدیم. کم‌کم آرام شد و خندید. از کیفم یک گیره روسری در آوردم و روسریش را برایش لبنانی بستم. زهرا که آرام شد رفتم سر جای خودم نشستم اما دلم پیش مادرش بود. او که تا چند دقیقه‌ی پیش آرام بود و می‌خندید حالا گوشه‌ای کز کرده و آرام آرام اشک می‌ریخت. انگار از زیارت رفتن منصرف شده بودند. زهرا هم کنارش خوابیده بود. جلو رفتم و کنارش نشستم. گفتم:"دیدم از دیروز کلافه‌ت کرده بود. گاهی پیش میاد. خودتو اذیت نکن." بغضش ترکید و اشکش بیشتر شد. ادامه دادم : " نمیگم کار خوبی کردی زدیش. ولی میگم‌ ما مادرا هم گاهی کم طاقت میشیم و این خیلی طبیعیه. آدمایی که از بیرون نگاه می‌کنن فقط همون یه لحظه رو می بینن و یه چیزی می‌گن. خیلی اهمیت نده. دیدم از دیروز داری باهاش مدارا میکنی، دلیل گریه هاش چیه؟" گفت: " لجبازه. از بچه‌گی همین‌جور بوده." به پسر کوچکش که حالا آمده‌بود و روی پایش نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:" این یکی که یک سالشه انقدر اذیتم نمیکنه که این اذیت می‌کنه." گفتم : " لجبازی دلیل داره. برگشتی ریشه ای برو دنبال دلیلش. حالِ مادریتم بهتر میشه." انگار یاد چیزی افتاده باشد، باران اشکش تندتر شد:" مگه آقا خودش دعوتمون نکرده؟ پس چرا اینجوری شد؟" خندیدم و گفتم:" از دیروز که من دارم می‌بینم خوب تونستی خودتو کنترل کنی فقط امروز اینجوری شد. اگه خونه بودی هم اینقدر طاقت می‌آوردی؟ این یعنی همون لطف و کرامت آقا که صبوریت بیشتر شده." قدری هم حرفهای زنانه زدیم. لبخند که به لبهایش آمد، دستهایش را به نشانه خداحافظی فشردم و رفتم وسط بازی بچه‌ها. خلاقانه با بالشت‌هایشان بازی جدید اختراع کرده بودند. دعا کردم کاسه‌ی صبر هیچ مادری درین سفر لبریز نشود؛ خصوصا من و جاری همسفرم که حالا دیگر باید بچه‌ها را می‌خواباندیم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت مادرانه یک ساعتی به اذان صبح مانده بود که راه افتادم سمت حرم. قدری از شلوغی شب جمعه کم شده بود اما همچنان جمعیت در بین‌الحرمین و خیابانهای اطراف حرم‌ها موج می‌زد. تنها بودم اما با کوله باری از حاجت آمده بودم. دست تمام التماس دعاها را گرفتم و یکراست با خودم آوردم حرم باب‌الحوائج. گوشه‌ای ایستادم و نگاهم را دوختم به ضریح. نمی دانستم کدام حاجت را اول بخواهم. اصلا نمیدانستم چگونه آنهمه حاجت را بخواهم. یکهو یاد مادر سقا افتادم. مادرها باهم رودربایستی ندارند. خصوصا اگر پای بچه هایشان بیاید وسط. اصلا مادرها دعای مهم‌شان بچه‌هایشان هستند. دیدم ام‌البنین خانه‌ی امیرالمومنین بچه هایش را خیلی خوب امام حسینی بار آورده. تربیت بچه‌هایم و بچه‌های همه کسانی که می‌شناختم را در عقل و ادب، وفا و معرفت، باور و اعتقاد... سپردم به مادر باب‌الحوائج . یاد بچه‌های غزه هم بودم. همان‌ها که پناهی جز خدا و اهل‌بیت ندارند. پیغام دوستم را هم رساندم که گفته بود: "سلام منو بهشون برسون؛ بگو چیکار کردم که اسممو امسال از لیست خط زدید؟" حرفهایم تمام نمی‌شد اما وقت داشت می‌گذشت. قرار بود بعد از صبحانه عازم نجف باشیم. از درِ سمت بین الحرمین رفتم بیرون. همان دری که شبیه در یک باغ بزرگ بود و با بقیه درهای حرم فرق داشت. درسفر دوسال پیش همینجا بود اما حالا بجایش تخته های چوبی بزرگ گذاشته‌‌بودند و رویش را با مخمل های مشکی پوشانده‌‌‌بودند. رد دستها روی مخملهای مشکی به وضوح دیده می‌شد.دیدم که خانمها با انگشت حاجت هایشان را روی همان مخملهای مشکی می‌نویسند. با انگشت وسط همان مخمل مشکی نوشتم بچه‌ها. گاهی باورهای ساده سریع‌تر تورا به مقصد می‌رسانند. سمت حرم ارباب به‌راه افتادم.بین الحرمین همچنان مضیف زائران خسته ای بود که تازه از راه رسیده بودند‌. دوسال پیش ماهم همینجا، نشسته خوابمان برده بود. در مسیر احیانا اگر روانداز خانمی کنار رفته بود آرام برایش مرتب می‌کردم. هرچقدر به حرم نزدیکتر می‌شدم ازدحام جمعیت بیشتر می‌شد. نگران تنه خوردنهای ناخواسته بودم. جلوتر نمی‌شد رفت. از بیرون به گنبدش چشم دوختم و حرف زدم. یقین داشتم حرفهایم را می شنود. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ورودی حرم باب‌الحوائج از بین الحرمین. پارچه های مخمل روی تخته های چوبی. عکس از سفرنامه تصویری دوست بسیار عزیزم "ف.راستگو "
ا ﷽ ا روایت در مسیر خانه پدری سوار اتوبوس که شدیم برای داشتن همسفر خدا را شکر کردم. اتوبوسش یازده نفره بود و ما دقیقا با زینب و دخترعمویش آمنه که توی بغل پدرهایشان می‌نشستند می‌شدیم سیزده نفر و همین که فقط خودمان بودیم خیلی خوب بود . بچه‌ها کل مسیر وصل شدند به بلوتوث اتوبوس و هرچه که خواستند مداحی گذاشتند. دم راننده گرم که همراهی کرد. بچه‌ها به احترام همراهی‌اش مداحی عربی هم پخش کردند. سمت چپ جاده رود مشایه در جریان بود و ما می‌رفتیم که از سرچشمه به این رود بپیوندیم. وسط راه چند لحظه خواب مرا با خودش برد. چشمهایم را که باز کردم دیدم وسط وادی السلامیم. تا بحال این قبرها را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. احساس می‌کردم ارواح مومنین سر مزارهایشان ایستاده‌اند و دارند برایم دست تکان می‌دهند. می‌شد فیلم شبی در میان ارواح را آنجا ساخت.کمی خوف کردم* و تا برسیم برایشان فاتحه خواندم. محل اسکانمان در نجف یک ساختمان سه طبقه‌ی نوساخت بود که موکتهایش را تازه انداخته بودند. یک عالمه فرش ایرانی هم در مسیر طبقات بودند که باید در اتاقها پهن می‌شدند. تازه تا طبقه سوم آسانسور هم داشت. خوشحال ازینهمه امکانات با آسانسور رفتیم بالا که خانمِ مسئول با مهربانی حالی‌مان کرد که در طبقات، مای لا موجود؛ البته نه مای بارد، مای استحمام و مستراح و فقط در طبقه‌ی اول مای موجود. دیگر به اندازه جوی باریکه‌ی سماور هم آب نبود و دوباره باید بچه‌ها را بدوبدو می‌بردیم طبقات پایین یا بیرون از ساختمان، کوچه بغلی مزار بنات الحسن. تازه کولرش هم خوب کار نمیکرد. برعکس کربلا که کلی فضا برای بازی بچه ها داشتیم اینجا نُه نفرمان به انداره عرض یک فرش دوازده متری جا داشتیم. آن طرف فرش هم نُه نفر دیگر می‌خوابیدند. خستگی که در کردیم بچه های کوچکتر را گذاشتیم پیش پدرهایشان و برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم، زنانه. از سر کوچه تا دم حرم پر بود از موکبهای ایرانی و عراقی. وارد شارع‌الرسول که شدیم گنبد طلایی امیرالمومنین از پشت سایه بانها خودنمایی می‌کرد. * باید از وادی‌السلام بیشتر بخوانم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت خانه پدری حرم شلوغ بود اما شلوغی دم اذان مغرب چیز دیگری بود. روبروی ورودی خانمها داشتیم تصمیم می‌گرفتیم که الان وارد شویم یا نه که دیدیم اصلا وسط جمعیتیم. باید از یک دالان عبور می‌کردیم تا به بازرسی صحن حضرت زهرا می‌رسیدیم. دو نفر از دو طرف دالان دوسر یک طناب را گرفته بودند و گروه گروه به خانمها اجازه ورود به دالان می‌دادند. به فاصله پنج متر آن طرف‌تر دو نفر دیگر دوسر یک طناب دیگر را گرفته بودند و همین قضیه تا دو مرتبه دیگر تکرار می‌شد. طناب که بالا می‌رفت جمعیت هجوم می‌آورد. هرچقدر قربان صدقه‌ی زوار می‌رفتی که " توروخدا هل ندید، به نوبت همه وارد می‌شید، اون جلو می‌خورن زمینا " گوششان بدهکار نبود که نبود. طناب که بالا می‌رفت از هشت متر عقب‌تر هجوم می‌‌آوردند که زودتر از طناب رد شوند. جمعیت، بی اراده موج مکزیکی می‌رفت که یکهو از سمت چپ چند تا خانم افتادند زمین. انگار روی پاهایشان نبودند. پشت سر آنها معصومه که دقیقا جلوی من بود، خورد زمین. دستم را دراز کردم تا بچه را بکشم بالا، خودم هم افتادم. حس کردم الان است که از پشت سر همه بریزند روی ما و معصومه زیر و دست و پا نفسش بند بیاید. خدارحم کرد؛ نمی‌دانم از قد بلندم بود یا حس مادری توان دیگری به زانوهایم داده بود که توانستم دوباره بایستم. شاید هم از نگاه پدرانه امیرالمومنین بود. دستهایم را از دوطرف حایل کردم و معصومه را بیرون کشیدم. خانمهای جلویی هم کمک کردند بقیه سرپا شدند. دیگر جای " عزیزم قربانت بروم هل نده" نبود. وقتی ایستادم پاهایم می‌لرزید. رویم را کردم به جمعیت پشت سر و فریاد زدم: "چتونه‌؟ چرا هل میدین؟ طنابو که می بره بالا تا جلوییا رد نشن که شما عقبیا نمی‌تونین رد بشین. پس محکم سرجات بایست . خودتو شل میکنی میندازی سمت جلو که چی بشه؟" که یکهو طناب رفت بالا و دوباره جمعیت شروع کرد به هل دادن. اینبار مثل یک افسر نظامی یا شاید خانم ناظم ابرو درهم کشیدم، چشمهایم را گرد کردم و فریاد زدم : "بایست سرت جات. محکم بایست. هل نده و الا من هم ازین طرف هلتون میدم بخورید زمین" هم قدم از بقیه بلندتر بود هم برعکس بقیه ایستاده بودم. وقتی برخلاف مسیر جمعیت می ایستی بهتر می توانی مقاومت کنی. خانمی از کنار گفت: " خانم گلوتو پاره نکن حالیشون نمیشه بازم هل میدن." و خودش شروع کرد به هل دادن و از طناب رد شد. به نظر من که همه‌اش تقصیر خدام حرم بود. آخر دم ورودی صحن چه جای تفتیش است. مثل اینست که در قم بعد از چند دست تفتیشِ الکی سر خیابان چهارمردان، بعد گذرخان ، بعد ورودی حرم ، برای بار چهارم دم صحن آیینه دقیق تفتیشت کنند. خب معلوم است فشار الکی ایجاد می‌شود. وارد صحن حضرت زهرا شدن ازین سمت سخت بود و با فشار، از آن سمت خیلی راحت مردم با کوله هایشان وارد می‌شدند برای حمام و استراحت در زیر زمین. تازه وارد صحن که می‌شدی یک صف عظیم و طویلی شکل می‌گرفت برای رسیدن زوار تا کنار ضریح، آن سرش ناپیدا. گوشه‌ای نشستیم تا نفس تازه کنیم. دوستی دارم که دست به دعا کردنش حرف ندارد. از صغیر و کبیر، زنده و مرده، بی وارث و بد وارث همه را دعا میکند و چیزهای خوب خوب هم برای همه از خدا می‌خواهد. ماکه راهی کربلا شدیم او در مسیر برگشت بود. توی دلم گفتم: "خدایا دعاهای فلانی تو این حرم و حرمهای دیگه رو مستجاب کن ، خلاص‌" هنوز از فشار جمعیت حالم روبراه نبود. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim