eitaa logo
خودمانی
93 دنبال‌کننده
45 عکس
16 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
از مُخَیِّم الشاطی تا زعفرانیه توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.شعرهای نزار قبانی را از بر بود.یک آدم معمولی که سال ها ادبیات خوانده توی خوش بینانه‌ترین حالت،نویسنده معروفی می شود.البته اگر تا پیش از آن عاشق دختری نشده باشد. عشق آدم را استثمار می کند و دست و پایش را می بندد و بی آنکه زورش برسد قاعده حب الوطن من الایمانش را دور می زند و زیر آبی می رود.مثل عشق روزنامه نگار فلسطینی به ریتا دختر یهودیه.که عاقبت جاسوس صهیونیست ها از آب درآمد. توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای محمود درویش را از بر بود اما دانشجویی که مادرش او را توی مخیم الشاطی به دنیا آورده، با دانشجویی که از جنگ مهاجرت کرده و یک گوشه آرام لم داده ،فنجان چایش را جلو لبش گرفته و هی فوت کرده و هی هورت کشیده و دست اخر هویت مادرزادی اش را با هر پُک سیگار توی غزل‌هایش دود داده خیلی فرق دارد. توی دانشگاه‌،ادبیات خوانده بود و شعرهای معین بسیسو را از بر .اما مخیم الشاطی تا خِرتناق توی جنگ فرو رفته بود.توی جنگ حلوا قسمت نمی کنند.زاویه دید متولدین اردوگاه با پنجره ای که بقیه آدم‌ها از پشتش دنیا را می دیدند فرق داشت.درس خواندنشان،مشغله های دانشجوئی شان،آرمان هایشان.همه چیز برای متولدین اردوگاه در دل مبارزه معنا پیدا می کرد حتی عشق. توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما سید قطب را دوست داشت.بیشتر از شعرهای محمود درویش و قبانی و بسیسو. سید گفته بود «به جای نوشتن این همه کتاب، به جای این به جای این همه سخنرانی،به‌جای اداره‏ ی این همه مسجد،حرکتی برای ترویج آرمانتان بزنید .بروید در گوشه‏ ای از دنیا ولو در یک جزیره ‏ای دور افتاده‏ حکومت اسلامی تشکیل بدهید که اثرش از هزاران کتاب، هزاران سخنرانی در ترویج آرمان ها، بیشتر است. توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما با شعر که نمی شد فلسطین را از چنگ اسرائیل بیرون کشید.میدان مبارزه او‌جایی بزرگتر از اردوگاه مخیم و دانشگاه ادبیات بود.باید دوشادوش مبارزانی می ایستاد که آن ها هم شرافتشان را در مبارزه پیدا کرده بودند.مبارزانی مثل شیخ احمد یاسین ،مثل رنتیسی ،مثل قاسم... توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.نویسنده معروفی نبود‌.اما همه دنیا او را به آرمانش می شناختند.سید گفته بود شاعرها زیادند بروید خودتان شعر باشید ،بجای نوشتن از مقاومت ،تفنگ بردارید،بجنگید.... متولد مخیم الشاطی بود.پسرهایش شهید شدند.نوه هایش ،خواهرش.خانه اش با خاک یکسان شد.شده بود قلبی که بیرون از سینه صاحبش می تپد. قصیده بلندش داشت شکل می گرفت.مانده بود بیت آخر. توی بیت آخر داشت قرآن‌می خواند که سفیر موشک،دیوار اتاق ساختمان زعفرانیه را شکافت حیف! چیزی تاقله نمانده بود... هوای کوهستان توچال بوی خاک و خون می داد.بوی اردوگاه مخیم.توی دانشگاه ادبیات خوانده بود ولی برای یک مبارز زندگی در شهادت معنا پیدا می کرد. https://eitaa.com/tayebefarid
ا ﷽ ا روایت حسرت درد در شانه‌ام می‌پیچد و تا نوک انگشتانم پیش می‌رود. دستم مثل وزنه‌ی سنگینی است که وزنه بردار حتی نمی‌تواند با حرکت دو ضرب تا روی شانه‌اش بالا بیاورد. به زحمت بالا می‌آید ولی به سرعت پایین می‌افتد. گفته‌اند باید صبر کنم تا به مرور رگها برگردند سر جای اولشان. ولی نگفتند چطور صبر کنم وقتی همه در تکاپوی اربعین‌اند؟ حواسم به نگاهها و حرفهای بچه‌ها هست. مثل هرسال بی قرار رفتن‌اند اما دارند مراعات حال مرا می‌کنند. از گوشه و کنار پیغام‌های خداحافظی و سفرنامه‌های کوتاه و بلند دوستان دارد دلم را چنگ می‌زند. و من کاری جز انگشت حسرت به دندان گزیدن ندارم. هر روز شرایطم را می‌سنجم، ببینم میتوانم سختی راه را جوری تحمل کنم که زحمتم روی دوش کسی نباشد؛ اما باز دستم یاری نمی‌کند. نمی‌دانم این امتحان است یا عقوبت. یا شاید هم دیر جنبیدم. برای گرفتن برات کربلا دیر جنبیدم. باید به هر ترفندی بود شبهای ماه مبارک قطعی‌اش می‌کردم. وقتی در عالم بندگی زیرک‌نباشی همین می‌شود دیگر. بلد نبودم شده حتی مثل بچه‌ها پا بر زمین بکوبم؛ اما اجازه‌اش را بگیرم. زمان دارد می‌گذرد و من همچنان پابند دردهای دنیایم. باید کاری کنم. باید دست به دامن دست و بازویی شوم که ... یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربتی بحق اخیک الحسین https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت مهر و امید نیت استخاره را هر جور می چرخاندم بازهم چهارتا چهارتا نهی می‌آمد. دلم گرفت. لابد قسمت نیست. آخرِ شب، دلشکسته رفتیم حرم بی‌بی. روبروی ضریح ایستادم و با زبان درمانده‌ها شروع کردم به حرف زدن. وسط همان حرفها بود که یاد مادرم افتادم. از پارسال هنوز نتوانستم مادرم را به زیارت ببرم. حتما گره کار به دست مادرم باز می‌شود. اینبار به نیت رضایت گرفتن از مادرم استخاره کردم. خوب آمد. بچه‌ها از ذوق به گریه افتادند. من که تا صبحِ یکشنبه داشتم از حکمت این دردِ ناغافل به خودم می پیچیدم، حالا که دردم کمتر شده و استخاره خوب آمده دارم فکر می‌کنم که با مادرم چطور صحبت کنم که دلش نشکند. اگر پشتِ گوشی گریه می‌کرد یقینا بی‌خیال استخاره می‌شدم و یکراست با همان درد کذایی می‌رفتم شمال . همیشه مادرها زود فکر بچه‌هایشان را می‌خوانند. تا من افکارم را جمع کنم، مادرم زنگ زد. مادرانه قربان صدقه‌ام رفت و حالم را پرسید. گفت: "به نیت خوب شدن دستت حدیث کسا و زیارت عاشورا خوندم." با تسبیح بلندی که از تسبیح‌های قدیمی خانه درست کرده هرشب قبل از خواب برای همه بچه‌ها صلوات می فرستد شبی دو ، سه هزارتا. اشک از گوشه چشمم سُر خورد و افتاد روی صفحه‌ی گوشی. وقتی برایش گفتم که چه خبر است، با مهربانی همیشگی‌‌اش خندید و گفت: "برید خدا به همراتون." نمیدانم مادرها چرا همیشه اینقدر مهربانند؟! ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت جنون به چشم برهم زدنی باروبندیل بستیم و راهی شدیم. وقتی دوستم گفت در سفر اربعین امسالش دو سه بار و در جاهای مختلف مرا دیده، اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این دیدن‌هایش سر از اینجا دربیاورد که دستِ دردم را بگیرم و باخودم تا کربلا ببرم. خورشید داشت بند و بساطش را از صفحه آسمان جمع می‌کرد و ما داشتیم به سرعت خودمان را به اربعینی‌ها می رساندیم، همین قدر طبیعی. اگرچه خواهرم می‌گفت : "دیگه باورت نمیکنم. اگه رفتنت قطعیه پس حتما دردت الکیه ." خودم هم می‌دانم که درین مسیر خیلی چیزها طبیعی نیست. مثلا همه اوقات سال به هرسمت ایران که می‌روی مسیر پر است از رستورانهای اکبر جوجه و سفره خانه و کته کبابی و کباب برگ و قزل ماهی و .. که هرچقدر هم بابتشان پول می‌دهی باز ته دلت می‌گویی" هیچی غذای خونه نمیشه؛ ساالم، تمیییز، میدونی کی پخته؟ چی پخته؟" اما به سمت مرزهای عراق که می‌روی عنوان جدید موکب‌های سیدالشهدا روی دست عناوین دیگرِ جاده‌ها بلند شده و هرچه در موکب‌ها می‌دهند حتی آب و نانِ خالی مزه غذای خانگی می‌دهد. اصلا انگار فرق می‌کند آشپز، غذا را با چه نیتی پخته باشد. غذا که طعم محبت اهل بیت علیهم السلام می‌گیرد یعنی معجزه ، یعنی خرق عادت. طبق برنامه باید تا قبل از ساعت هشت صبح از مرز می‌گذشتیم. اما گاهی وقتی می‌خواهند نشانت بدهند که تدبیر سفر دست تو نیست، همه چیز تغییر می‌کند. چهل دقیقه به اذان ظهر عراق بود که رسیدیم به آخرین موکب، قبل از پارکینگ درهم و برهم ماشینهای عراقی. ناهار و نماز را همان‌جا ماندیم. باد کولر همراه با خاک و گرما وارد موکب می‌شد. نمی‌شد بمانیم تا گرمای هوا بشکند . درست وسط روز، وقتی خورشید به شدت اصرار داشت نوازش‌مان کند و نسیم هم آن روی دیگر پر از گرد و غبارش را نشان‌مان می‌داد، به مقصد کاظمین و سیدمحمد و سامرا سوار ماشین شدیم. یکساعتی در ون نشستیم تا راننده مسافرانش را تکمیل کند. بازهم خدا خیرش بدهد کولرش را روشن می‌گذاشت و می‌رفت دنبال مسافر. ما هم هی برایش صلوات می‌فرستادیم تا زودتر مسافر پیدا کند. هر زمان هم که از ذکر غافل می‌شدیم مسافر پیدا کردنش طول می‌کشید. از پشت شیشه‌ی ماشین دارم به آدمهای درحال رفت و آمد نگاه می‌کنم. زن و بچه پیر و جوان کوچک و بزرگ صورتها سرخ و ملتهب از گرما سر و روی خاکی یکی نیست بگوید این وقت روز در اوج حرارت و گرما وسط این بیابان داغ چه می خواهند؟ اصلا آن طرف مرز چه خبر است؟ نمی‌شود دوماه دیگر بیایند که هوا قدری خنک تر باشد؟! اینها همه دیوانه‌اند. دیوانه‌ی حسین . دارند می‌روند پناهندگی‌شان را بگیرند. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت .... ( هنوز اسم مناسبی برای این روایت پیدا نکردم) بالاخره با سلام و صلوات اتوبوس راه افتاد. جاده طولانی بود و هوا گرم. خوابیدن سخت بود و بیدار ماندن سخت‌تر.بچه ها اما خوابیده بودند. باید مسیر را برای خودم آسان می‌کردم. یاد خاطرات بیست سال پیش زیارت دوره کاظمین و سامرا افتادم. وقتی بعد از سقوط صدام برای اولین بار به زیارت عتبات آمدیم؛ همه جا پر بود از تانکها و سربازهای آمریکایی و به فاصله های کوتاه، ایست بازرسی های نفس گیر. توی جاده بیشتر از سواری و اتوبوس، تانک و نفربر و انواع ماشینهای جنگی عجیب و غریب رفت و آمد می‌کرد. روی بعضی هایشان یک سربازِ تا دندان مسلح امریکایی پشت تیر بار نشسته بود و هر از چندگاهی سرِ تیربارش را به چپ و راست می‌چرخاند. وحشت توی جاده ویراژ می‌داد. ته وَن چند مرد قلچماق نشسته بودند؛ ازآنها که یقه شان همیشه تا ناف جر خورده و زنجیر طلا به گردن، سر کوچه ها می ایستند و با یک زنجیر که مدام ازچپ و راست دور انگشت اشاره دست راست شان می‌چرخد، دنبال نفس کش می‌گردند. حال و روزشان دیدنی و خنده دار بود. رنگشان‌مثل گچ سفید شده بود و از ترس داشتند قالب تهی می‌کردند. مدام به هم می‌گفتند: " توروخدا به چشمهاشون نگاه نکنید الان بهمون مشکوک میشن ماشینو نگه میدارن همه مونو میکشن" دروغ چرا من هم می‌ترسیدم. اگر با یک انفجار تکه تکه می‌شدم بهتر ازین بود که اسیر باشم؛ حتی برای یک لحظه. یاد آن خانواده‌ی ایرانی مقیم نجف که در بازگشت از زیارت امامین عسگریین در دام داعش افتاده بودند هم جگرم را می‌سوزاند. *طلبه‌ی سیدی با یک فرزند کوچک و همسر باردارش. این روزها خانه شان در شارع الرسول نجف حسینیه اسکان زوار است. جاده انگار کش آمده بود. هرچه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. از بیست سال پیش تا الان جاده های عراق انگار همین‌جور ثابت مانده و هیچ تغییری نکرده است. کم از برهوت محشر ندارد. آنجایش که اصلا نمی‌دانی کجایی و کی قرار است این وحشت تمام شود. پر دست انداز و بی چراغ. نه حتی تابلویی که لااقل بدانی چقدر تا مقصد فاصله داری. خاطراتم هم ته کشیده بود. در اتوبوسی که تا مغز پرشده و کل مسیر محکوم به نشستن باشی ،خمیازه در دست و پایت گیر می‌کند. باید به زور هم که شده بخوابم‌؛ اما انگار خواب از چشمهایم فرار کرده . اذان مغرب بود که بالاخره به کاظمین رسیدیم. راننده پاسپورت‌هایمان را گرو گرفت و تاکید کرد که سر ساعت بیایید. سه ساعت وقت داشتیم برای عرض ارادت به دو امام. مسیر ماشین تا حرم ، رفتن تا سرویس بهداشتی و تجدید وضو خودش دوساعت وقتمان را گرفت. به نماز جماعت که نرسیدیم. در صحن مشرف به صحن اصلی روی فرشها نماز خواندیم و بعد از نماز رفتیم زیارت. دلچسبی این زیارت برای ما قمی ها بیشتر به این است که سلام دختری را برای پدرش و عمه‌ای را برای برادرزاده اش می بریم. از طرف هرکس که به گردنم حقی داشت سلام کردم و نماز خواندم. عوضش به سامرا که رسیدیم از سمت شش گوشه امام هادی و حکیمه خاتون درست مقابل ضریح نشستم . زیارتنامه را که خواندم دلم‌ می‌خواست فقط به اطرافم نگاه کنم. مدام با نگاه از انگورهای ضریح تا سقف بالا می‌رفتم و دوباره از چلچراغ بزرگ بالای ضریح سُر می‌ خوردم پایین. طلایی، فیروزه ای، نیلی، آبی لاجوردی ، رنگهای بهشتی که چشمها را جلا می‌داد‌. تمام سرمن‌رای ایَش همین‌جا جمع شده بود. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،کلا عراق را یک گذرِ خان بزرگ می‌بینم با خیابان چهارمردان کنارش، با کلی بوی درهم برهم ، البته نه به آن خرمی و تمیزی . ولی انصافا شهرهای ایران کجا و شهرهای عراق کجا؟ زباله موج می‌زند، نه در اطراف حرم‌ها ،که در تمام مسیر رفت و آمد زوار؛ حتی مسیرهای بین شهری و تنها جای تمیزی که به چشم می‌خورد، همین حرم‌ها هستند. * ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت دیدار شب را در سامرا ماندیم. از همان اول ورود به حرم صحن و رواق‌های مردانه از زنانه جدا شده بود. حیاط پر بود از زائران خسته‌ای که زیر نور ماه خوابیده بودند. روی یک فرش کنار امانت‌داریِ کیف و کالسکه، سمت خانم‌ها نشستیم. هوا گرم بود و زمین گرم‌تر. بچه ها طاقت گرما را نداشتند. اما من دوست داشتم دستم را بچسبانم به زمین داغ تا دردش کمتر شود. بچه ها خواب‌آلوده رفتند جای خواب خنکی پیدا کنند؛ ولی با چشم‌های باز و پر از شوق برگشتند. آشنا دیده بودند. همسفرهای پارسال‌شان را بین جمعیت خوابیده در زیر‌زمین حرم پیدا کرده بودند و با دیدن چشم‌های آشنا بین آن‌ همه جمعیت توان تازه‌ای گرفته بودند. دلم می‌خواست مثل بچه‌ها تا صبح در صحن‌ها، رواق‌ها، سرداب، کنارضریح و هرجا که ممکن است راه بروم و بگردم؛ بلکه من هم چشمان آشنایی را ببینم که سالهاست منتظر است؛ شاید... یادم هست بیست سال پیش سرداب سامرا یک دالان مارپیچ پله‌ای بود بدون سنگ کاری که دو نفر از کنار هم به سختی رد می‌شدند. اما حالا به راحتی می‌شد رفت و دو رکعت نماز خواند. تنها چیزی که درآن سرداب به ذهن می‌رسد دعا برای ظهور است. درست مثل کسی که دنبال گم کرده‌اش، تمام مسیر را به عقب برمی‌گردد تا می رسد به همان‌جا که عزیزش را گم‌کرده و مدام دنبال یک ردی ،نشانی از او می‌گردد. انگار تمام تاریخ را به عقب برگشته‌ایم و به سرداب رسیده‌ایم. از همین‌جا بود که دیگر ندیدیمش. این‌بار هم به نیت حق‌داران و هم به نیت همه آنهایی که به گردنشان حق داشتم دو رکعت نماز خواندم و از حقم به نیت ظهور گذشتم. تا ظهر خودمان را به کربلا رساندیم. محل اسکانی که از قبل هماهنگ کرده بودیم در خیابان علقمی بود. خیابان علقمی مشرف به حرم باصفای سقاست و مسیر اصلی حرکت سقا از فرات به سمت خیمه ها. روبروی محل اسکان چشمم به ویلچری خورد که دو دختر بچه روی آن نشسته بودند. بسکه آفتاب به سرم خورده بود، برای لحظاتی نفهمیدم؛ اما یکهو دوزاریَم افتاد که اینها چقدر آشنایند. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت کم آبی فاطمه و آمنه بودند؛ بچه‌های برادر همسرم. با مادرشان زیر سایه‌ی درختی ایستاده بودند. پدر و برادرهایشان هم مقابل محل اسکان ایستاده بودند. یک روز بعد از ما راه افتادند و تازه رسیده بودند کربلا. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ بالاخره داشتن همسفر نعمتی است که فقط باید در سفر باشی تا قدرش را بدانی. از طرفی ما خودمان هفت نفر بودیم با چالش‌های مخصوص به خودمان. دو تا دهه هشتادی و دولت خودمختارشان، دوتا دهه نودی و کل کلهای گاه و بی‌گاهشان و یک دهه چهارصدی در مسیر خواب و در اسکان بیدار. زن و شوهرهاهم که همیشه عزیزم جانم، نیستند؛ گاهی ممکن است به هزارویک دلیل آبشان توی یک جوب نرود، خصوصا آخرهای سفر که یقینا خستگی و گرما و کلافگی به کوله بارشان اضافه می‌شود و دیگر حتی حوصله لباس تنشان را ندارند؛ چه برسد به چالش‌ها و تنش‌ها و قضاوت‌ها . برای همین دوست داشتم فقط خودمان باشیم؛ اما ظاهرا تقدیر برایمان چیز دیگری نوشته بود. گردن ما هم که باریک تر از مو، این آب نطلبیده را پذیرفتیم و همسفر شدیم. مسئول اسکان جایمان را در طبقه سوم که ظاهرا پشت بامی بود که تغییر کاربری داده بود، مشخص کرد. فضای بازی داشت که برای بازی زینب و دخترعموهایش مناسب بود اما برای سرویس بهداشتی و حمام باید تا طبقه اول می‌رفتیم. با اینکه حق انتخاب نداشتیم اما فضای باز را به دستشویی نزدیک ترجیح دادیم. همان بدو ورود آب قطع بود. حتی برای تجدید وضو مشکل داشتیم. می‌گفتند زائر زیاد شده و فشار آب بسیار کم است. ماکه دلمان را به پنج دقیقه دوش آب گرم خوش کرده بودیم به تعویض لباس اکتفا کردیم. این شرایط تا شب ادامه داشت و آب فقط به اندازه شیر سماوری که داخلش املاح گرفته می آمد. سه طبقه زائر و آب قطره چکانی. اما ساختمان مردها آب داشت. مشکل را که جدی‌تر مطرح کردیم، پی‌گیری کردند و معلوم شد منبع آب ساختمان خانم‌ها مشکل پیدا کرده و الا آب شهر خیلی هم کم فشار نیست؛ اما طول می‌کشد تا مشکل رفع شود. بچه‌ها مشغول بازی شدند و ما نگران دستشویی رفتنشان ‌که خبر آوردند بچه‌ای روی راه پله‌ها .... . به سرعت دویدم و دیدم بله گل بود به سبزه نیز آراسته شد. دلم می‌خواست مثل نن‌آقای بهار در فیلم نفس* دو دستی به صورتم بکوبم و با لهجه قمی غلیظ بگویم: " ای خدا حالا من چو کُنم؟" بعد با ترکه‌ی دراز انارم دنبال بچه بیفتم. اما مگر میشد چیزی به زوار امام حسین گفت؟ قربان صدقه‌اش هم رفتم . طفلکی دست خودش نبود بسکه کولرها فضا را یخ کرده بودند، سردی‌اش کرده بود. این بسته‌های آب یک نفره عراقی هم که برایش جذاب بود. دوست داشت هی ازآن آب‌ها بخورد. سریع بردمش توی سرویس بهداشتی. با همان جوی باریکه‌ی آب هم بچه را آب کشیدم هم لباسهایش را هم راه پله و موکتش را. دو روز بعد وقتی داشتیم محل اسکان را ترک می‌کردیم تازه آب وصل شده بود. * ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت زیارت آتش را دیده‌اید؟ آنجا که شعله تمام می‌شود ولی هوای بالای شعله از شدت گرما در حال حرکت است؟ دقیقا داشتیم در حرارت بالای شعله نفس می‌کشیدیم. هوا به شدت گرم بود و روزها نمیشد از محل اسکان بیرون رفت. قرار گذاشتیم شب که قدری گرمای هوا شکسته شد برویم زیارت. شب از نیمه گذشته بود که راه افتادیم. هنوز شب جمعه نرسیده و تا اربعین یازده روز فاصله‌ است؛ اما در حرم جای سوزن انداختن نیست. از درِ خیابان علقمی وارد حرم سقا شدیم. بیست سال پیش به هیچ وجه زوار اجازه نداشتند کفش به‌دست وارد حرم شوند؛ اما حالا اجازه می‌دادند کفشها را در کیسه نایلونی با خود به حرم ببریم. با کوچکترها کناری نشستم تا بزرگترها با زن‌عمویشان بروند زیارت. کولرها بی‌وقفه کار می‌کردند و همه جای حرم فریزری شده بود برای خودش. باد که به دستم می‌خورد دردم بیشتر می‌شد. همان اول راه در مهران روغنی که برای ماساژ دستم آورده بودم از کیفم افتاد و گم شد. من مانده بودم و یک دست که از کتف بالا نمی‌ آمد و به شدت درد می‌کرد؛ اما باید تحمل می‌کردم. در حرم سقای بی‌دست شرم داشتم از دردِ دست حرفی بزنم. موقع خروج از حرم باب الحوائج دنبال یک در بزرگ آهنی بودم. همان دری که شبیه در یک باغ بزرگ بود و با بقیه درهای حرم فرق می‌کرد؛ اما هرچه چشم‌گرداندم پیدایش نکردم. وارد بین الحرمین که شدی دیگر فقط باید مراقب باشی انگشت دست یا پای زوار خسته‌ای که خسته‌گی‌هایشان را همان‌جا پهن کرده و خوابیده‌اند، لگد نکنی. قدم قدم که به حرم ارباب نزدیک می‌شوی دلت محزون می‌شود. این خاصیت اربعین نیست. روزهای میلاد هم همین‌طور است. به حرم که نزدیک می‌شوی حزنی که از ابتدای ورود به کربلا در دلت لانه کرده شعله‌ور شده، اشکهایت سرازیر و دلت بی‌تاب می‌شود. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت صبوری پیدا کردن جا برای نه نفر در آن شلوغی و ازدحام سخت بود ؛ من و پنج تا دخترهام، زن عموی بچه ها و دوتا دخترعموهایشان. آخرش هم مجبور شدیم جدا جدا بنشینیم تا بعد از نماز صبح که حرم به قدر نشستن چند نفر کنار هم خلوت شد. سخت است در حرم نشسته باشی ولی مجبور باشی رو به ضریح امام بگویی "به تو از دور سلام " صف زیارت یک صف طولانی و فشرده بود که با بچه ها اصلا نمی‌شد جلو رفت. از همانجا که نشسته بودم، شروع کردم به درد و دل کردن. نگاهم که به ضریح ابراهیم مُجاب افتاد بغضم ترکید. همو که در صحن غربی در مجاورت امام حسین علیه السلام مدفون است. مادرش را به دوش کشیده بود و با خودش به کربلا برده بود. وقتی وارد حرم شد و سلام داد، همه کسانی که در حرم بودند جواب سلام امام را به او شنیدند. از او خواستم تا واسطه شود که بتوانم مادرم را برای زیارت به کربلا بیاورم. وداع نکردیم تا شب دوباره برگردیم. آفتاب صبح پنج شنبه نزده بود که برگشتیم سمت محل اسکان. باید قدری استراحت می‌کردیم تا زیارت شب جمعه مان به خواب از دست نرود.. دخترها سرشب با پدر و عمو یشان رفتند زیارت . من و زن عموی بچه ها ماندیم پیش کوچکترها. این سه تا هم خوب مشغول بازی شده بودند. خدایی بود که دور و برمان پر بود از زائر کوچک. حتی از طبقات پایین هم می‌آمدند بالا و باهم بازی می‌کردند. ماهم هی مراقب بودیم صدایشان خیلی بالا نرود. خانمی با بچه‌هایش سمت چپمان انتهای سالن نشسته بود. زن آرام و خوشرویی بود. نشان به آن نشان که یکی از بچه هایش از همان اول کار بی بهانه و با بهانه گریه می‌کرد و او با صبوری گریه هایش را بند می‌آورد. دخترش گاهی هم می‌آمد با بچه‌های ما بازی می‌کرد. داشتند آماده می‌شدند بروند برای آخرین زیارت و دخترک همچنان نق می‌زد و بهانه می‌گرفت که دیگر مادرش بی‌طاقت شد و دستش به خشم بالا رفت و نمی‌دانم کجای بدن دخترک فرود آمد. همان لحظه یکی به عتاب گفت: "خانم زدن بچه های زیر هفت سال کراهت داره. چرا بچه رو زدی؟" صدای گریه دخترک قطع که نشد، هیچ؛ بالاتر هم رفت. بلند شدم و به سمتش رفتم. اسمش زهرا بود. کلی باهم حرف زدیم. کم‌کم آرام شد و خندید. از کیفم یک گیره روسری در آوردم و روسریش را برایش لبنانی بستم. زهرا که آرام شد رفتم سر جای خودم نشستم اما دلم پیش مادرش بود. او که تا چند دقیقه‌ی پیش آرام بود و می‌خندید حالا گوشه‌ای کز کرده و آرام آرام اشک می‌ریخت. انگار از زیارت رفتن منصرف شده بودند. زهرا هم کنارش خوابیده بود. جلو رفتم و کنارش نشستم. گفتم:"دیدم از دیروز کلافه‌ت کرده بود. گاهی پیش میاد. خودتو اذیت نکن." بغضش ترکید و اشکش بیشتر شد. ادامه دادم : " نمیگم کار خوبی کردی زدیش. ولی میگم‌ ما مادرا هم گاهی کم طاقت میشیم و این خیلی طبیعیه. آدمایی که از بیرون نگاه می‌کنن فقط همون یه لحظه رو می بینن و یه چیزی می‌گن. خیلی اهمیت نده. دیدم از دیروز داری باهاش مدارا میکنی، دلیل گریه هاش چیه؟" گفت: " لجبازه. از بچه‌گی همین‌جور بوده." به پسر کوچکش که حالا آمده‌بود و روی پایش نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:" این یکی که یک سالشه انقدر اذیتم نمیکنه که این اذیت می‌کنه." گفتم : " لجبازی دلیل داره. برگشتی ریشه ای برو دنبال دلیلش. حالِ مادریتم بهتر میشه." انگار یاد چیزی افتاده باشد، باران اشکش تندتر شد:" مگه آقا خودش دعوتمون نکرده؟ پس چرا اینجوری شد؟" خندیدم و گفتم:" از دیروز که من دارم می‌بینم خوب تونستی خودتو کنترل کنی فقط امروز اینجوری شد. اگه خونه بودی هم اینقدر طاقت می‌آوردی؟ این یعنی همون لطف و کرامت آقا که صبوریت بیشتر شده." قدری هم حرفهای زنانه زدیم. لبخند که به لبهایش آمد، دستهایش را به نشانه خداحافظی فشردم و رفتم وسط بازی بچه‌ها. خلاقانه با بالشت‌هایشان بازی جدید اختراع کرده بودند. دعا کردم کاسه‌ی صبر هیچ مادری درین سفر لبریز نشود؛ خصوصا من و جاری همسفرم که حالا دیگر باید بچه‌ها را می‌خواباندیم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت مادرانه یک ساعتی به اذان صبح مانده بود که راه افتادم سمت حرم. قدری از شلوغی شب جمعه کم شده بود اما همچنان جمعیت در بین‌الحرمین و خیابانهای اطراف حرم‌ها موج می‌زد. تنها بودم اما با کوله باری از حاجت آمده بودم. دست تمام التماس دعاها را گرفتم و یکراست با خودم آوردم حرم باب‌الحوائج. گوشه‌ای ایستادم و نگاهم را دوختم به ضریح. نمی دانستم کدام حاجت را اول بخواهم. اصلا نمیدانستم چگونه آنهمه حاجت را بخواهم. یکهو یاد مادر سقا افتادم. مادرها باهم رودربایستی ندارند. خصوصا اگر پای بچه هایشان بیاید وسط. اصلا مادرها دعای مهم‌شان بچه‌هایشان هستند. دیدم ام‌البنین خانه‌ی امیرالمومنین بچه هایش را خیلی خوب امام حسینی بار آورده. تربیت بچه‌هایم و بچه‌های همه کسانی که می‌شناختم را در عقل و ادب، وفا و معرفت، باور و اعتقاد... سپردم به مادر باب‌الحوائج . یاد بچه‌های غزه هم بودم. همان‌ها که پناهی جز خدا و اهل‌بیت ندارند. پیغام دوستم را هم رساندم که گفته بود: "سلام منو بهشون برسون؛ بگو چیکار کردم که اسممو امسال از لیست خط زدید؟" حرفهایم تمام نمی‌شد اما وقت داشت می‌گذشت. قرار بود بعد از صبحانه عازم نجف باشیم. از درِ سمت بین الحرمین رفتم بیرون. همان دری که شبیه در یک باغ بزرگ بود و با بقیه درهای حرم فرق داشت. درسفر دوسال پیش همینجا بود اما حالا بجایش تخته های چوبی بزرگ گذاشته‌‌بودند و رویش را با مخمل های مشکی پوشانده‌‌‌بودند. رد دستها روی مخملهای مشکی به وضوح دیده می‌شد.دیدم که خانمها با انگشت حاجت هایشان را روی همان مخملهای مشکی می‌نویسند. با انگشت وسط همان مخمل مشکی نوشتم بچه‌ها. گاهی باورهای ساده سریع‌تر تورا به مقصد می‌رسانند. سمت حرم ارباب به‌راه افتادم.بین الحرمین همچنان مضیف زائران خسته ای بود که تازه از راه رسیده بودند‌. دوسال پیش ماهم همینجا، نشسته خوابمان برده بود. در مسیر احیانا اگر روانداز خانمی کنار رفته بود آرام برایش مرتب می‌کردم. هرچقدر به حرم نزدیکتر می‌شدم ازدحام جمعیت بیشتر می‌شد. نگران تنه خوردنهای ناخواسته بودم. جلوتر نمی‌شد رفت. از بیرون به گنبدش چشم دوختم و حرف زدم. یقین داشتم حرفهایم را می شنود. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ورودی حرم باب‌الحوائج از بین الحرمین. پارچه های مخمل روی تخته های چوبی. عکس از سفرنامه تصویری دوست بسیار عزیزم "ف.راستگو "
ا ﷽ ا روایت در مسیر خانه پدری سوار اتوبوس که شدیم برای داشتن همسفر خدا را شکر کردم. اتوبوسش یازده نفره بود و ما دقیقا با زینب و دخترعمویش آمنه که توی بغل پدرهایشان می‌نشستند می‌شدیم سیزده نفر و همین که فقط خودمان بودیم خیلی خوب بود . بچه‌ها کل مسیر وصل شدند به بلوتوث اتوبوس و هرچه که خواستند مداحی گذاشتند. دم راننده گرم که همراهی کرد. بچه‌ها به احترام همراهی‌اش مداحی عربی هم پخش کردند. سمت چپ جاده رود مشایه در جریان بود و ما می‌رفتیم که از سرچشمه به این رود بپیوندیم. وسط راه چند لحظه خواب مرا با خودش برد. چشمهایم را که باز کردم دیدم وسط وادی السلامیم. تا بحال این قبرها را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. احساس می‌کردم ارواح مومنین سر مزارهایشان ایستاده‌اند و دارند برایم دست تکان می‌دهند. می‌شد فیلم شبی در میان ارواح را آنجا ساخت.کمی خوف کردم* و تا برسیم برایشان فاتحه خواندم. محل اسکانمان در نجف یک ساختمان سه طبقه‌ی نوساخت بود که موکتهایش را تازه انداخته بودند. یک عالمه فرش ایرانی هم در مسیر طبقات بودند که باید در اتاقها پهن می‌شدند. تازه تا طبقه سوم آسانسور هم داشت. خوشحال ازینهمه امکانات با آسانسور رفتیم بالا که خانمِ مسئول با مهربانی حالی‌مان کرد که در طبقات، مای لا موجود؛ البته نه مای بارد، مای استحمام و مستراح و فقط در طبقه‌ی اول مای موجود. دیگر به اندازه جوی باریکه‌ی سماور هم آب نبود و دوباره باید بچه‌ها را بدوبدو می‌بردیم طبقات پایین یا بیرون از ساختمان، کوچه بغلی مزار بنات الحسن. تازه کولرش هم خوب کار نمیکرد. برعکس کربلا که کلی فضا برای بازی بچه ها داشتیم اینجا نُه نفرمان به انداره عرض یک فرش دوازده متری جا داشتیم. آن طرف فرش هم نُه نفر دیگر می‌خوابیدند. خستگی که در کردیم بچه های کوچکتر را گذاشتیم پیش پدرهایشان و برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم، زنانه. از سر کوچه تا دم حرم پر بود از موکبهای ایرانی و عراقی. وارد شارع‌الرسول که شدیم گنبد طلایی امیرالمومنین از پشت سایه بانها خودنمایی می‌کرد. * باید از وادی‌السلام بیشتر بخوانم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت خانه پدری حرم شلوغ بود اما شلوغی دم اذان مغرب چیز دیگری بود. روبروی ورودی خانمها داشتیم تصمیم می‌گرفتیم که الان وارد شویم یا نه که دیدیم اصلا وسط جمعیتیم. باید از یک دالان عبور می‌کردیم تا به بازرسی صحن حضرت زهرا می‌رسیدیم. دو نفر از دو طرف دالان دوسر یک طناب را گرفته بودند و گروه گروه به خانمها اجازه ورود به دالان می‌دادند. به فاصله پنج متر آن طرف‌تر دو نفر دیگر دوسر یک طناب دیگر را گرفته بودند و همین قضیه تا دو مرتبه دیگر تکرار می‌شد. طناب که بالا می‌رفت جمعیت هجوم می‌آورد. هرچقدر قربان صدقه‌ی زوار می‌رفتی که " توروخدا هل ندید، به نوبت همه وارد می‌شید، اون جلو می‌خورن زمینا " گوششان بدهکار نبود که نبود. طناب که بالا می‌رفت از هشت متر عقب‌تر هجوم می‌‌آوردند که زودتر از طناب رد شوند. جمعیت، بی اراده موج مکزیکی می‌رفت که یکهو از سمت چپ چند تا خانم افتادند زمین. انگار روی پاهایشان نبودند. پشت سر آنها معصومه که دقیقا جلوی من بود، خورد زمین. دستم را دراز کردم تا بچه را بکشم بالا، خودم هم افتادم. حس کردم الان است که از پشت سر همه بریزند روی ما و معصومه زیر و دست و پا نفسش بند بیاید. خدارحم کرد؛ نمی‌دانم از قد بلندم بود یا حس مادری توان دیگری به زانوهایم داده بود که توانستم دوباره بایستم. شاید هم از نگاه پدرانه امیرالمومنین بود. دستهایم را از دوطرف حایل کردم و معصومه را بیرون کشیدم. خانمهای جلویی هم کمک کردند بقیه سرپا شدند. دیگر جای " عزیزم قربانت بروم هل نده" نبود. وقتی ایستادم پاهایم می‌لرزید. رویم را کردم به جمعیت پشت سر و فریاد زدم: "چتونه‌؟ چرا هل میدین؟ طنابو که می بره بالا تا جلوییا رد نشن که شما عقبیا نمی‌تونین رد بشین. پس محکم سرجات بایست . خودتو شل میکنی میندازی سمت جلو که چی بشه؟" که یکهو طناب رفت بالا و دوباره جمعیت شروع کرد به هل دادن. اینبار مثل یک افسر نظامی یا شاید خانم ناظم ابرو درهم کشیدم، چشمهایم را گرد کردم و فریاد زدم : "بایست سرت جات. محکم بایست. هل نده و الا من هم ازین طرف هلتون میدم بخورید زمین" هم قدم از بقیه بلندتر بود هم برعکس بقیه ایستاده بودم. وقتی برخلاف مسیر جمعیت می ایستی بهتر می توانی مقاومت کنی. خانمی از کنار گفت: " خانم گلوتو پاره نکن حالیشون نمیشه بازم هل میدن." و خودش شروع کرد به هل دادن و از طناب رد شد. به نظر من که همه‌اش تقصیر خدام حرم بود. آخر دم ورودی صحن چه جای تفتیش است. مثل اینست که در قم بعد از چند دست تفتیشِ الکی سر خیابان چهارمردان، بعد گذرخان ، بعد ورودی حرم ، برای بار چهارم دم صحن آیینه دقیق تفتیشت کنند. خب معلوم است فشار الکی ایجاد می‌شود. وارد صحن حضرت زهرا شدن ازین سمت سخت بود و با فشار، از آن سمت خیلی راحت مردم با کوله هایشان وارد می‌شدند برای حمام و استراحت در زیر زمین. تازه وارد صحن که می‌شدی یک صف عظیم و طویلی شکل می‌گرفت برای رسیدن زوار تا کنار ضریح، آن سرش ناپیدا. گوشه‌ای نشستیم تا نفس تازه کنیم. دوستی دارم که دست به دعا کردنش حرف ندارد. از صغیر و کبیر، زنده و مرده، بی وارث و بد وارث همه را دعا میکند و چیزهای خوب خوب هم برای همه از خدا می‌خواهد. ماکه راهی کربلا شدیم او در مسیر برگشت بود. توی دلم گفتم: "خدایا دعاهای فلانی تو این حرم و حرمهای دیگه رو مستجاب کن ، خلاص‌" هنوز از فشار جمعیت حالم روبراه نبود. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت خانه پدری هم اتاقیهای خوبی داشتیم. زود باهم دوست شدیم. اما کار به تبادل شماره نکشید. یک تازه عروس هم بینشان بود. مهندسی کامپیوتر می‌خواند و همسرش طلبه بود. انگار داشت از زندگی ما ، زندگی خودش را تداعی می‌کرد. یک خانواده‌ی شلوغ و پر سروصدا. یکی از هم اتاقیها گفت:" اصلا معلومه قمی هستین" پرسیدم : " چطور؟" گفت: " فقط قمیها بچه زیاد دارن. تازه اربعینم با بچه هاشون میان. مردم شهرای دیگر یا بچه ندارن یا اگر داشته باشن به ندرت جرات می‌کنن با بچه‌هاشون بیان زیارت اربعین. سختتون نیست با بچه ؟" راست می‌گفت اغلب بچه دارهایی که در محل اسکانمان در کربلا و نجف دیده بودیم از قم آمده بودند. حالا این بد است یا خوب بماند ؛ ولی حتما مادربزرگها و خاله‌هایم که عمرشان را داده‌اند به شما از آن دنیا به من می‌خندند که "پنج تا هم شد بچه؟ما سن شما بودیم پونزده تا بچه و سی تا نوه داشتیم." گفتم : "چرا ، خیلیم سخته. تازه هزینه مونم چند برابره؛ ولی "بابی انت و امی و نفسی و مالی و اولادی یا حسین" یه ذره‌ش یعنی همین دیگه. و الا کیه که راحتی خونه و زندگیشو ول کنه تو اوج گرما بیاد زیارت اونم اینجوری. خدا کنه اَزمون قبول کنن." شب از شدت گرما نمی‌شد خوابید. چندباری برای درست کردن کولر دست مسئولین را گرفتیم و آوردیم به اتاق ولی فایده نداشت. رسما انگار یک اژدها درونش بود و داشت فوتمان میکرد. شب داغی بود، نشد خوب بخوابم. صبح زود برای زیارت وداع و جبران دیشب رفتم حرم. صبح زود حرمها خیلی شیرین و دلچسب است. حتی اگر شلوغ باشد.حسابی وقت داشتم برای استخوان سبک کردن. صحنها را گشتم. پنجره فولاد حرم را هم پیدا کردم. پشت بام مشرف به گنبد هم جای قشنگی ست. انگار درست مقابل چشمهای امام نشسته‌ای. خیلی با بیست سال پیش فرق کرده. کلا حرمهای عراق بعد از سقوط صدام خیلی فرق کرده. زیارت‌هایشم شور و حال دیگری پیدا کرده. به رسم دخترانگی یکی از قفسه‌های مهر و کتاب‌های خانه‌ی پدری را مرتب کردم. شعفی دارد حضور در این حرم که حتی حرم امام رضا علیه السلام ندارد. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت غفلت قرارمان برای ورود به مشّایه بعد از نماز مغرب و عشا بود. قبل از نماز به زهرا گفتم گوشی را به شارژ بزند. هم اتاقی‌هایمان همه رفته بودند و جای آنها را نفرات جدید گرفته بودند. لباسهایی را که بعدازظهر با ریحانه و معصومه برده بودیم بنات الحسن و شسته بودیم از روی بند جمع کردیم. اتاق را هم مرتب کردیم و تحویل دادیم و راه افتادیم. به رسم ادب برای عرض سلام و اذن ورود به مشایه تا سر شارع‌الرسول؛ جایی که گنبد طلایی امیرالمومنین دیده می‌شد، رفتیم . دادن اذن ورود آن هم از نوع با معرفتش به طریق الحسین علیه السلام کار خود حضرت امیر علیه السلام است. به بچه ها قول بستنی داده بودیم. همان اول راه اولین خادم زوار مشایه خودمان شدیم و یک بستنی مهمانشان کردیم. از آنجا تا عمودِ یک کلی راه بود. از کنار مغازه‌ها و مدرسه‌ها و خانه‌ها و انواع و اقسام خوردنیها گذشتیم. یک نفر مشت مشت عناب می‌ریخت توی مشت‌هایمان. یک نفر شربت و بستنی پخش می‌کرد. یکی کباب داغ و ریحان تازه لای نان می‌پیچید. یکی هم میوه‌های آبدار در سینی چیده بود. آنها که در مسیر موکب ندارند اما از خانه پذیرایی مختصری آماده می‌کنند و با خودشان به مشایه می آورند، بیشتر آدم را شرمنده می‌کنند. فاطمه می‌گفت : " چرا دوتا معده نداریم؟ یکی برای رفع گرسنگی یکی هم برای هرچیزی که به آدم تعارف میکنن و آدم شرمنده می‌شه از رد کردنش؟" زنعمو زینب ‌سادات هم که خدای ضرب‌المثل‌های شمالی ست می‌خندید و می‌گفت: " اِشکم پوسّه ، بِیه بوسّه" ترجمه‌اش می‌شود شکم یک لایه پوست است ، شاید ناگهان پاره شود. اصلا یکی از خوبیهای اربعین نگه‌داشتن نفس از خوردن است. اینکه قدم به قدم پر باشد از خوردنی‌ها و آشامیدنی‌های خوشمزه اما تو تا احساس نیاز نکردی نخوری، عین تقواست. تا عمود یک راه زیادی باقی نمانده بود، نشستیم روی صندلی‌های کنار خیابان که یک‌دفعه متوجه شدم یک نایلکس صورتی؛ که از خانه در ته کیف دستی‌ام جاساز کرده بودم، نیست. صبح که رفته بودم زیارت خادمی که بازرسی‌ام کرد، از ته کیفم درش آورد و بازش کرد. مقداری اسکناس ایرانی تا نشده درآن بود. خیلی زیاد نبود، اما کم هم نبود. محض احتیاط با خودم آورده بودم. نیت کرده بودم در راه زیارت مصرفش کنم. دلم هُرّی ریخت. کجا بی‌احتیاطی کرده بودم، نمیدانم. کیف دستی که تمام وقت پیشم بود؛ الا زمانی که برای شستن لباسها رفته بودیم بنات الحسن. زهرا گفت:" مامان قبل از حرکت وقتی خواستم گوشی رو بزنم به برق اون نایلون صورتی تو کیفتون بود." پرسیدم وقتی دوباره می‌خواستی بزاریش تو کیفم چی؟" فاطمه گفت: " من گوشی و شارژر رو گذاشتم تو کیفتون دقت نکردم که هست یانه ." کل بعدازظهر و شروع حرکت و بستنی خوردن تا آن لحظه که نشستیم روی صندلی را ذهنی برگشتم عقب. اما نفهمیدم کجا حواسم نبوده که این اتفاق افتاده. وقتی محمد گفت: "خانم بی خیال. هرچی بوده تموم شده." کمی آرام شدم. دیدم بیشتر از این نمی توانم بقیه را معطل کنم. راه افتادیم؛ اما ذهنم درگیر بود. مدام از بعدازظهر تا آن لحظه رفت و برگشت ذهنی داشتم. هرچقدر بیشتر فکر می‌کردم بیشتر گیج می‌شدم. افتادن از کیف معنا نداشت. نایلکس کلفت و بزرگ ،اسکناسها تا نخورده ،کیف هم کوچک بود و بسته‌ای به آن بزرگی هم به راحتی از آن بیرون نمی‌‌افتاد. تازه اگر قرار بود جایی از کیف افتاده باشد حتما قبل از آن باید گوشی و شارژر و خورده ریزهای کیفم بیرون می‌ریخت. نماز صبح را در یکی از مبیت های نزدیک عمود بیست خواندیم . هوا که روشن شد کل ساک و کیف دستی‌ام را دوباره گشتم.اما خبری نبود. هوا آنقدر گرم بود که نمی‌شد راه افتاد. صبر کردیم تا غروب. درمسیر مدام با خودم تحلیل می کردم . حتی به فکرم رسید شاید زینب از کیفم بیرون آورده باشد و در محل اسکان انداخته باشدش. این افکار تمامی نداشت تا اینکه زینب سادات گفت: " خیلی ذهنت در گیر پولا شده و کلافه‌ای انگار." گفتم: " پول کمی نبود اما نیت کرده بودم خرج مسیر امام‌حسینش کنم. ناراحتم ازینکه نمی دونم کجا غفلت کردم." یکهو به خودم آمدم. من از وقتی متوجه نبودن پولها شدم ، غفلت کردم؛ از یاد حسین و کاروان اسرا.. از حضور درین مسیر باشکوه و دیدن از خود گذشتگی های مالی و جانی .. حتی از خودم غافل شدم. از شستشوی روح و جانم در مهربانی‌های طریق حسین علیه السلام. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت اعتراض شب دوم را در موکب امام رضا علیه السلام عمود دویست و هشتاد وپنج خوابیدیم. بچه‌ها دلشان می‌خواست در روضه بعد از نماز مغرب و عشای سیدرضا نریمانی شرکت کنند. اگرچه به روضه نرسیدیم؛ اما انگیزه خوبی شد برای اینکه سرعتمان را بیشتر کنیم. موکب بزرگ و خوبی بود. حتی خدمات بادکش و ماساژ هم داشت. چند نفر هم بودند برای بچه‌‌ها خدمات ویژه‌ی بازی و رنگ آمیزی و شعرو..داشتند. ولی نمیدانم چرا اصلا برای نماز برنامه‌ای نداشتند. وقتی رسیدیم دم اذان صبح بود‌. به خادم گفتم: " اذان پخش نمی‌کنید؟" گفت: " زائرا خسته‌ن طفلکیا خوابن." چشمهایم گرد شد. گفتم:" جل‌الخالق، زائرا تواین سروصدا و لگدهای رفت‌و‌آمد بقیه تخت خوابیدن؛ اونوقت با صدای اذان، طفلکی می‌شن؟" کاش خدام نعم‌العون می‌شدند برای ادای فریضه‌ی نمازصبحِ زوارِ خسته‌ای که زنگ گوشی‌ها بیدارشان نمی‌کرد. اگرچه در خیلی از موکب‌ها نماز صبح را هم حتی به جماعت می‌خواندند. کولرهای موکب مردانه خراب بود و شرایط گرمی را می‌گذراندند. معترض بودند و کلافه. ساعت پنج بعدازظهر بود که دوباره زدیم به جاده. تصاویر نقاشی شده ائمه اطهار علیهم‌السلام بر روی بنر موکبها و تابلوهای موجود در بعضی مبیت‌ها در مسیر قدری آزار دهنده بود. انگار با گذر زمان این چهره‌نگار‌ی‌ها هم تغییر کرده و تصاویر شبیه آدمهای همین دوره کشیده می‌شدند؛ بینی‌های عمل شده ، ابروهای لیفت شده و.. بگذریم. کاش تصاویر ائمه را با همان چهره‌های نورانی نقاشی می‌کردند. اما تعزیه خوانی هایی که در مسیر اجرا می‌شد حال و هوای خوبی داشت. یا کاروان های نمادین اسرا که زنان و دختران بر روی شترها در مسیر حرکت می‌کردند، دلت را با خودش تا سال شصت ویک هجری می‌برد. التماس بعضیها در مسیر هم برای اینکه با خودشان زائر به خانه ببرند، آدم را شگفت زده می‌کرد . این حجم از عشق و ارادت به امام حسین علیه السلام واقعا ستودنی بود. به عمود چهارصدو پنجاه رسیده بودیم که طلبه سیدی جلوی محمد را که عمامه روی سرش بود گرفت و اصرار که باید به خانه ما بیایید. مانده بودیم چکار کنیم. با اینکه تازه سرشب بود و هنوز توان پیاده روی داشتیم ؛ اما دعوت سید را پذیرفتیم. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از تلک الایام
آنگاه سه بار بگو: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ؛. سپس بگو: أُُصِبْنَا بِک یا حَبِیبَ قُلُوبِنَا فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِیبَةَ بِک حَیثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْی و حیث فقَدناک... مصیبت هبوط آدم از بهشت نبود مصیبت انقطاع فرزندان آدم از آسمان... مصیبت، مهجور خواندن رسول و به آتش کشیدن خانه وحی بود... فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ :: از زیارت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در روز شنبه @telkalayyam
اشتباه کردم نماز مغرب‌وعشا را توی مسجد خواندم. باید می‌رفتم منزل خود آقا. دامادشان آن‌جا مجلس گرفتند. این‌ها برای دل خود مسجد را مشکی‌پوش کرده‌اند. زشت است. باید به صاحب عزا احترام می‌گذاشتند. سر عقب می‌برم تا بین صفوف را ببینم. میان زن‌ها همهمه است. لب می‌گزند و رنگشان با هر حرف درگوشی زردتر می‌شود. دختر آقا هم مسجد نیامدند. در مراسم منزل خودشان، به عزا نشسته‌اند. پس این زن‌ها آمده‌اند به چه کسی تسلیت بگویند؟ من هم اشتباه کردم آمدم. ظهر که اسما را دیدم گفت برای نماز مغرب مراسمی در بیت آقا برپاست. دلم برای دختر آقا شور می‌زند. بارداری و مصیبت با هم جور در نمی‌آید. زن‌ها موقع عزا بی‌تاب می‌شوند. حواسشان به جنین نیست. دختر آقا اما با زن‌های دیگر فرق دارد. کوه صبر است. آنقدر بی‌تابی نمی‌کند که مراقبت از جنین را فراموش کنند. این مسجد مثل مسجدی نیست که بزرگش را از دست داده. صدای ‌پای مردها دلم را آشوب می‌کند. حالا که مراسم جدا گرفتند، پس چرا عزاداری نمی‌کنند. این تکاپو برای چیست؟ زن‌ها دل به روضه نمی‌دهند. روضه‌خوان هم چشم به حرف‌های در گوشی صف اولی‌ها انداخته. فایده ندارد. این مجلس عزا نیست. سجاده‌ام را مچاله می‌کنم توی کیف دستی. صدای فاتحه مع‌الصلوات می‌آید. بچه‌ها از زیر پرده میان مسجد می‌دوند در گوش مادرانشان چیزی می‌گویند. زن‌ها بلند می‌شوند. کفش‌ها را کامل نمی‌پوشند. انگار فرار می‌کنند. این مراسم نمایشی هم تمام شد. حیاط مسجد خلوت است، انگار نه انگار دقایقی قبل مراسمی بوده. سر راه می‌روم برای خانم چیزی بگیرم. رو ندارم دست خالی بروم. شهر به دنیای مردگان شبیه شده، سرها پایین، نگاه‌ها دزدکی. همه می‌ترسند. حتی از خودشان. از سوالی که ناخواسته بین‌شان رد و بدل شود. درب خانه آقا بسته است. باد پارچه مشکی بالای در را تکان می‌دهد. چراغ کم‌سویی روشن است. پس مراسم چه شد؟ آرام می‌کوبم به در. این خانه محل نزول فرشتگان است. حرمت دارد. اسما را بین در می‌بینم، با چشمانی خیس. منتظر سوال نمی‌شود: -داماد آقا، خانم را سوار بر مرکب کردند و رفتند. _کجا؟ -توی کوچه‌ها، توی شهر. هر جا یاران پدرشان زندگی می‌کنند. رفتن برای مولا رای جمع کنند. کیسه‌ از دستم رها می‌شود و میوه‌ها سر می‌خورند میان کوچه. صاحب عزا و در خانه این و آن رفتن؟ زن حامله و مرکب؟ رای جمع کردن برای علی؟ مگر سال پیش توی آخرین حجی که رفتیم، پیامبر برای علی رای جمع نکردند؟ از همه بیعت نگرفتند؟ پس این چه حیله‌ای است؟ روی زمین می‌نشینم. تکیه می‌دهم به دیوار خانه وحی. از میان آجر‌ها بوی بهشت می‌آید. اسما بین در نشسته اشک می‌ریزد. گریه‌ام نمی‌آید. عصبانی‌ام. از مردمی که نباید لحظه‌ای دختر داغدار پیامبر را رها کنند ولی در خانه‌هایشان پنهان شده‌اند. از مردمی که عهدشان با امام را فراموش کرده‌اند. از این بی‌تفاوت‌های عافیت‌طلب بیزارم. خوب شد شوهر و فرزندانم در رکاب پیامبر کشته شدند و این روزهای نفاق را ندیدند... ✍ مریم حمیدیان @AFKAREHOWZAVI https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا روایت مهمان سیدعلی از سادات حسنی و متولی یک امامزاده در نزدیکی شهر حله بود. دو تا خانه بزرگ را اختصاص داده بودند به زوار. خانه‌ای به سبک عربی که زوار در مهمان خانه‌اش استراحت می‌کردند. بعد از شام اهالی خانه شروع کردند به نوحه خوانی. زنانه می‌خواندند و گریه می‌کردند. اگرچه اصلا نمی‌فهمیدیم چه می‌خوانند اما به رسم ادب تباکی کردیم و با سینه زنی شان همراه شدیم. همه کمر به خدمت زوار بسته بودند؛ کوچک و بزرگشان. بچه‌ها ازین همه مهمان نوازی تعجب می‌کردند و می‌پرسیدند: " اینا چرا انقدر خوبن؟ " حتی لباسهای زوار را می‌شستند و پهن می‌کردند. الهام مسئول لباسشویی بود. با یک برنامه کوتاه مدت لباس‌ها را می‌شست. جداگانه آب می‌کشید و خشک‌کن می‌زد. چون ماشین تمام اتوماتیک نبود در تمام مراحل کار باید کنار ماشین می‌ایستاد. گاهی هم لباسها را می‌چلاند که فشار کمتری به خشک کن وارد شود. از او خواهش کردم اجازه بدهد خودم لباسها را بشورم. گفتم می‌خواهم در خدمت به زوار من هم شریک باشم. قبول کرد و باهم ایستادیم و به زبان ترکیبی جدید کلی حرف زدیم؛ مخلوطی از فارسی و عربی و انگلیسی. تا فردا غروب مهمانشان بودیم. بچه‌ها هم‌بازی پیدا کرده بودند و تازه یخشان شکسته بود . بازیهای دخترانه فارسی و عربی را به نوبت بازی کردند و کلی باهم دوست شدند. بازی "علاءالدین" آنها همان بازی " این دختره اینجا نشسته گریه می‌کنه " ی ما بود. موقع قطار بازی هم بچه های ما می‌گفتند " هوهو چی‌چی" آنها می‌گفتند " هذا قطار السریع" سنگ کاغذ قیچی‌مان هم که شبیه هم بود. بزرگترها هم نشستند به تماشای بچه‌ها و حرف زدن از این در و آن در. قبل از ظهر پنج خانم زائر ایرانی دیگر که از دوستان خانوادگی سید بودند مهمان مضیف سید شدند. یکی بینشان بود که خوب عربی حرف میزد. همین باعث شد که غیر از حرفهای معمولی کلی حرف‌های جدی تر هم بزنیم. حرف از انتقام خون میهمان هم پیش آمد. یکی از بستگان سید پرسید: "اصلا چرا فلسطین جنگ را شروع کرده؟ کاش ایران به جنگ دامن نزند و دنبال خونخواهی نباشد. ایران بزند آنها براحتی عراق را بمباران می‌کنند." خانمی که عربی می‌دانست رو به ما کرد و گفت: " چقدر کار رسانه‌ای تیم دشمن قوی بوده که از هم زبونای خودشونم حمایت نمی‌‌‌کنند ." گفتم: " بهش بگو جنگ رو که فلسطین شروع نکرده. الان هشتاد ساله که اونجا هر روز جنگه. و هر روز دارن کشته می‌دن. اگر اسرائیل بجای فلسطین عراق رو اشغال کرده بود بازم این حرف رو می‌زد؟ " خانواده سید بعد صدام هم کلی شهید داده بودند. زن به این چیزها کاری نداشت فقط نگران بود. با خودم گفتم : اسرائیل که این روزها دارد با تمام وجود طعم را می‌چشد، به زودی با از صفحه زمین هم محو خواهدشد. نگران نباش خواهر عراقی من. ✍س.غلامرضاپور https://eitaa.com/khodemanim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا ﷽ ا فقط خورشت قرمز دوست داشت. وسط گفتگو بازیِ جدی و رادیویی که با خواهرش راه انداخته بودند، شدم مراجع و از خواهرش پرسیدم: " خانم دکتر دخترم فقط خورشت قرمز می‌خوره چی کار کنم خورشت سبزم بخوره ؟" خواهرش بعد ازینکه کلی درباره جذابیت خورشت قرمز حرف زد از فواید خورشت سبز هم گفت. بعد رو به زینب کرد و گفت: "خانم دکتر زینب نظر شما چیه؟" خیلی جدی در حالیکه نوک انگشتهای دست چپپش را گذاشته بود روی نوک انگشتهای دست راستش گفت : "باید تمرین کنه خورشت سبزم بخوره." *گفتگو بازی جدی ، بازی جدیدیه که بچه ها راه انداختند و ازین طریق یک عالمه درباره مسائل مهم با زینب حرف می‌زنند؛ درست مثل کارشناس‌های رادیو https://eitaa.com/khodemanim
بسم الله الرحمن الرحیم شاعر (برنده جایزه ادبی شهریار) ▪️تضمین از مصراع دوم بیت استاد شهریار: (بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال/ خاطرات کودکی آمد به استقبال من) تقدیم به امام مهربانم امام رضا علیه السلام: آسمانا! حسرت پرواز دارد بال من رنگ دلتنگی گرفته، روز و ماه و سال من زندگی فیروزه‌ای رنگ است در اقلیم تو کاش هم رنگ تو باشد دائماً احوال من در جهانِ گم شدن‌ها، ناگهان پیدا شدم ماه را امشب فرستادی مگر دنبال من؟ خواستم پیدا کنم از کی دچارت بوده‌ام؟ «خاطرات کودکی آمد به استقبال من» بچه آهو می‌شدم تا می‌دویدم سوی تو بال می‌زد در هوایت چادر خوشحال من پنجره فولاد هم آغوش بر من می‌گشود تا گره می‌خورد بر آن، گوشه‌ای از شال من **** قد کشیدم زندگی را زیر ایوان طلا روزگارم با حرم طی شد، خوشا اقبال من! با مرور خاطراتم باز دلتنگت شدم آسمانا! حسرت پرواز دارد بال من... https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا نمیدانم اثر درد دلهای مادرجون است یا بوی سیبی که خاله زهرا امسال بین الحرمین شنیده بود و دعا کرده بود یا کار ابراهیم مجاب ... هرچه که هست لطف ارباب شامل حالمان شده .. درمسیر کربلاییم... مادرجون، خاله زهرا ، من و زینب کوچولو به نشانه‌ی قدردانی از همراهیتان با این صفحه در صفای بین الحرمین به یادتان خواهم بود. ارادتمند: س.غلامرضاپور @Manyekmadaram5
ا ﷽ ا _ الحمدلله الذی جعلنی من زوار قبر وصی رسول الله سلام همه دلگرمی ما _ استودعک الله و استرعیک و اقرا علیک السلام خدایا این پناه را از ما نگیر https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا ایستادم زیر قبه درست روبروی ضریح و چشم در چشم شبکه های آن، شروع کردم به حرف زدن ... از ظهور و دلِ تنگ اهالی غزه و لبنان تاااا نمک غذایمان گفتم. امام هم دست ذهنم را گرفت و یاد خیلی ها را در ذهنم زنده کرد. همانها که دوستشان داشت ، و الا منِ خودخواه کسی را غیر خودم به خاطر نمی آوردم. حرم آن‌قدر خلوت بود که می‌شد یک عالمه روبروی ضریح ، زیر قبه ؛ ایستاد و نگاه کرد ایستاد و اشک ریخت ایستاد و حرف زد https://eitaa.com/khodemanim