eitaa logo
خودمانی
96 دنبال‌کننده
44 عکس
17 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم معامله تازه مراسم تمام شده بود که تلفنش زنگ خورد. بچه ها بودند. با عجله و شتاب حرف می‌زدند:" مامان تورو‌ خدا زودتر بیا داره دیر میشه نمی‌رسیم امسال جایی بریما" برنامه هرساله‌ی روز عیدشان بود که بروند خانه سادات. قول داد زودتر خودش را برساند اما بخاطر شلوغی روز عید اسنپ گیرش نیامد. باید تا ایستگاه تاکسی پیاده می‌رفت. از کوچه که بیرون آمد، سرش را بلند کرد و در انتهای خیابان اصلی گنبد نورانی بانو را دید. مثل همیشه می درخشید. سلامی از روی ارادت تقدیم کرد و به سمت حرم راه افتاد. خیابانها پر بود از مردمی که امروز رنگ و بوی دیگری به زندگی‌شان داده بودند . همه درحال رفت وآمد بودند . سردر بعضی خانه‌ها کتیبه‌ی سبز نصب شده بود . حواسش به رفت و آمد و نشاط روز عید بود که صدای زنی توجهش را به خودش جلب کرد. زن نگاه متحیر او‌ را که دید نزدیک‌تر آمد: "خانم امیرالمومنین یاور بچه‌هات باشه روز عیده، یه عیدی میدی دست خالی نرم خونه؟" دست کرد تا کیف پولش را بیرون بیاورد، اما همراهش نبود. تازه فهمید که تا خانه هم باید پیاده برود. تبرکی مراسم روز عید قدری شیرینی و شکلات و ساندویچ بود که خانم صاحب‌خانه برای بچه هایش داده بود. دستش را به سمت زن دراز کرد و گفت: "کیف پولم همرام نیست باید تا خونه پیاده برم. اینا تبرکی جشنه ببر برای بچه هات." زن دستش را پس زد و گفت: "گشنه نیستم . پول لازمم. مال خودت." نگاهش به کفش و لباس زن افتاد. به گداها نمیخورد. یادش آمد قدری مرحمتی عید غدیر توی زیپ مخفی کیفش هست. چهل پنجاه تومنی می‌شد. یک لحظه شک کرد. " واقعا فقیره ؟ نکنه با این پول دنبال مواد و هزار کوفت و زهرمار دیگه باشه.. نکنه بره دنبال گناه... چه زمونه‌ای شده راست دروغ مردم پیدا نیست..." یکهو یاد اسم امیرالمومنین افتاد که زن چند بار تکرار کرده بود. تا خواست فکرهایش را جمع کند و پول را در بیاورد، زن لابلای جمعیت گم شده بود . او ماند و حسرت معامله‌ای شیرین با امیرالمومنین ..... خودمانی
بسم الله الرحمن الرحیم شبها همیشه بابا تا صبح گرم کار است با رفت و آمد او کوچه پر از بهار است حتی اگر که پاییز از آسمان ببارد هر جای این محله عطر بهار دارد آخر تمام کوچه جارو شده تمیزاست بابای مهربانم رفتگری عزیز است https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم 🖌س.غلامرضاپور نامرئی از ترس چشمهایش را محکم بسته بود. دستهایش را روی سرش گرفته بود و سرش را محکم تر به دیوار چسبانده بود. شاید با خودش فکر میکرد لباس قرمزم را که ببیند فکر میکند تیر خورده ام و خونی شده ام و دیگر مرا نمیکشد. اما قاتل هنوز فرصت نکرده بود او را ببیند که از پشت با لگدی محکم زمین گیر شد. مرد جوان جوری دویده بود که قاتل حتی نتوانست رویش را کامل برگرداند شاید با خودش فکر نمیکرد که کسی به سمتش بدود اسلحه را جوری گرفته بود که انگار همه باید ازو بترسند و فرار کنند . کار به لگد دوم نرسید که به زمینش انداخت و نشست روی گرده اش. مردم هم برای کمک آمدند تا فرار نکند. قاتل فکرش را هم نمیکرد یک خشاب را هم نتواند خالی کند. پسرک گوشه دیوار کی سرش را بلند کرد نمیدانم ولی حتما بعدا فیلم جوانی با سلاح نامرئی را خواهد دید و دلش آرام خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
همیشه صبحِ بعد از انتخاب صبح دل انگیزی ست. انگار دلت می خواهد یک‌نفر شانه های ذهنت را بمالد و با یک لیوان دم نوش بهارنارنج و دارچین ، خستگی آنهمه بالا و پایین کردنها و فکر کردنها را از تن خسته ی ذهنت بیرون ببرد... و تو هم از ته دل یک آخیییییش لطیف بگویی و همه ی حسّت را از آنهمه افتخار و غرور برای یک انتخاب درست در پشت پلکهای بسته ی چشمانت و لبخند گوشه ی لبت پنهان کنی... اما یادت باشد ؛ انتخاب همیشه اول راه زندگی است ، مثل ماه عسل.. باید دستت را بعد از خوردن آن دم نوش بر سر زانوهایت بگذاری و یک یا علی بگویی ... مبادا انتخابت تنها بماند. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم چقدر ازین روزهای پایانی ترم بیزارم، زندگی با کتابها و جزواتی که دوستشان ندارم. خصوصا آنها که خوب نخواندمشان . آخر ترم کتاب باید جگر زلیخا باشد ، آنقدر خوانده باشی‌اش که دیگر حرف تازه‌ای برای گفتن نداشته باشد. نه مثل کتابها و جزوات این ترم من که همه‌اش توی لب تاپ چسبیده و دستم به گوشه‌های خالی‌اش نمی‌رسد تا حاشیه بزنم برآن یا لااقل چند تا ابرو از‌‌ آن مدل کمانیهای قدیم یا قلب ولب و گل و بلبل در آن بکشم.. دیگر چندبیت شعر که باید بتوانم گوشه‌ی کتابم بنویسم.. امان از دست این چیزهای مجازی 🤨😒 حقیقتم آرزوست دلم می‌خواهد باز دوباره آن پله های برقی را بالا بیایم در پاگرد طبقات منتظر مسول واحد تکثیر بمانم تا جزوه دوستم را که دیروزش داده بودم تا کپی بگیرد ،تحویل بگیرم .. بعد دوباره پله‌های برقی دوم را بالا بیایم برسم به ایوان طبقه چهارم رو به آسمان مقابلم ،به آنکه خوب می‌شناسدم سلام کنم و برای شهدای خوشنام وسط حیاط دستی تکان بدهم.. سمت راست درب بزرگ سالن تعلیم را باز کنم باهمان صدای قیییییژ همیشگی‌اش ..اول صبحی چقدر سرد وسنگین است.. باید روی تابلوی اعلانات دنبال کلاسم بگردم ...پیدایش که کردم رویم را برمی‌گردانم تا اگر در اتاق شیشه‌ای پشت سرم چشمان خندانی را دیدم با سلام و لبخند جوابش را بدهم ... سری می‌گردانم تا همکلاسی‌هایم راهم پیدا کنم ..اما طبق معمول سرویس ما جز اولین سرویسهاست و هنوز سالن خالیست... نوای دعای عهد که به انتهایش نزدیک می‌شود دیگر اکثر بچه ها آمده‌اند و دست بر سر، دارند سلام اول صبحشان را تقدیم می‌کنند... آخ که چقدر دلم برای راس ساعت حاضر بودن استاد کریمی سر بحث فقه تنگ شده همیشه قبل از بچه ها سرجایشان نشسته بودند یا کلاسهای..... اصلا چه فایده ما که سال آخریم و گمانم دیگر این روزها را نبینیم ... کتابهایی که کم خواندیمتان حلال کنید😞 https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم یک قطره خنده: دانه دانه آمد از ابرهای مهربان نیمه شب از آسمان برفهای پشمکی گوشه گوشه ی اتاق زیر پله های باغ پرشد از هوای سرد با صدای زاغکی ذره ذره صبح شد از کنار آسمان نور زرد آفتاب پهن شد یواشکی ریزه ریزه بچه ها آمدند و سرگرفت شادی و نشاط برف در حیاط کوچکی قطره قطره شد چکید خنده های بچه ها از میان آن همه برفهای آبکی https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. چند خط اول را که خواندم برگشتم دوباره به صفحه شناسنامه ی کتاب... چاپ هشتم ؟ آنهم با این قلم ؟ قلمش و پیوستگی خطوطش را دوست نداشتم. انگار نویسنده یک‌ریز توضیح می‌داد. اما عنوان کتاب برایم جالب بود . اجاره نشین خیابان الامین برخلاف عادت همیشگی که کتابهای زیردویست صفحه را یکی دو روزه تمام می‌کردم؛ این کتاب را با روزی چند صفحه شروع کردم. نمی‌خواستم کتاب خسته‌ام کند. کم‌کم کش و قوس‌های کلام آقا جمال و لوتی منشی مرامش مرا جذب کرد. انگار دوست داشتم کتاب را آرام‌تر بخوانم تا عمق ماجرا را بیشتر درک کنم . هر چه از التهاب کف خیابانهای سوریه می‌گفت بیشتر یاد آشوب‌های خیابانی پاییز چهارصد و یک خودمان می‌افتادم. این تاریخ انگار دست بردار نیست. هرچقدر خواست خودش را در سوریه عریان‌تر از همیشه نشان‌مان بدهد ولی باز انگار عده‌ای چشم و گوش‌شان را بسته بودند و فقط بو می‌کشیدند‌. هرچه بوی اعتراض می‌داد به مذاقشان خوش می‌آمد.مذاق‌شان را هم از قبل تعیین کرده بودند. همان‌ها که مرغ همسایه‌شان همیشه غاز .. غاز که نه ... همیشه شاهین بوده حتی اگر کلاغ را رنگ کرده باشند و جای شاهین بهشان انداخته باشند . انگار تاریخ این بار بدجوری سرِ عبرت آموزی داشت . حالا که آقا جمال فکر می‌کرد کل جنگ سوریه را خدا راه انداخته تا حالی جمال قلدر بکند که یک من ماست چقدر کره دارد، چرا من فکر نکنم که انگار جنگ سوریه راه افتاده تا بقول حاج قاسم "حرم ایران" حفظ شود؟ تا بعضی‌ها حواس‌شان را جمع کنند که نانشان را سر سفره‌ی کدام همسایه چرب می‌کنند و دوزاریشان جا بیفتد که نیمه های شب لبخند ژکوند وسط خواب‌شان را مدیون شب بیداری‌های چه کسانی هستند. آقا جمال چیزهایی دیده بود که حتی تصورش هم برای ما سخت است. کتاب زبان تعریفی دارد.انگار واقعا جلوی جمال فیض اللهی نشسته ‌ام و او دارد خاطراتش را موبه‌مو برایم تعریف می‌کند به همین سبکی و روانی. ماجرای ایزدیهای آن روستا نفس را در سینه‌ام حبس می‌کند. یک آن صدای رعب و وحشت در سرم می‌پیچد. در با لگد بازمی‌شود و چند مرد کریه المنظر وارد حیاط خانه می‌شوند. دخترها از ترس پشت مادرشان پنهان شده اند. پدر درخانه نیست. صدای خنده‌ی وحشیانه‌ی نامردها با صدای گریه‌ی دخترها درهم می‌آمیزد. سرم را تکان می‌دهم تا این افکار از ذهنم بیرون بریزد. بچه‌ها کنارم آرام نشسته‌اند و دارند مشقهایشان را می‌نویسند. تا کتاب تمام می‌شود زنده بمانم خوب است. امنیت واژه‌ی خز شده‌ای است اگر ندانی بهای آن را چه کسانی می‌پردازند. 🖌س.غلامرضاپور https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم دسته دسته باز کرد دسته های بسته را هشت دسته اسفناج بیست دسته اِمزِنا* سِرسِم* و زِلِنگ* را روی تخته نرم کرد عطر ساقه های سیر خانه را چه گرم کرد مادرم شمالی است دوستدار پرتقال عاشق گل و گیاه هر چهار فصل سال عطر سبز دست او مهربان و سربه زیر سبزی دلال ماست تند و تیز و بی‌نظیر *امزنا،سرسم زلنگ : انواع سبزی محلی شمال که در ترکیب دلال ماست و... استفاده میشود https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم مادرانه نگاهش که می‌کنم باور نمی‌کنم انقدر بزرگ شده که باید درباره‌ی آینده با او حرف بزنم. باور نمی‌کنم حالا دیگر همان کودک بی دست و پای دیروز نیست که از بند کفش گرفته تا لباس و حتی وسایل توی کیفش را من باید مرتب می‌کردم. هم قد من است کمی کوتاه تر. حالا دیگرهفت سال سوم زندگیش را دارد طی می‌کند و از همین حالا که هنوز دوسال نگذشته برای خودش صاحب نظر است. این روزها ذهنم درگیر اوست . او و خواهرهایش که به سرعت باد دارند بزرگ می شوند. انگار پنج دوره از زندگی‌ام هر روز جلوی چشمهایم قد می‌کشد. وقتی اولین بار برایش خواستگار آمد باورم نمی‌شد. کلی توی ذهنم به خواستگار و مادرش چپ چپ نگاه کردم که آخر امان بدهید قدری منو دخترم همدیگر را پیدا کنیم بعد بیایید دنبالش. آن روزها هنوز چهارده سالش نشده بود. حالا که سه سال از آن روزها می‌گذرد هربار که زنگ تلفن با لحن خواستگار به صدا در می‌آید دلم می‌گیرد. اما دنیا کاری به باور مادرها ندارد. بچه ها زود بزرگ می‌شوند. خیلی زود. خیلی زودتر از آنکه مادرها فرصت پیدا کنند با باورهایشان کنار بیایند. 🖌س.غلامرضاپور https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. دیروز هم، همه رفتیم. با خیال راحت صبحانه خورده کفش و کلاه پوشیده کوچک و بزرگمان هم رفتیم. کلی شعار دادیم کلی هم گفتیم و خندیدیم کلی بادکنک هوا کردیم و با عروسکها و پلاکاردهای توی مسیر عکس انداختیم تکی ، گروهی ، سلفی بدون هیچ تیرو ترکش و بمب و انفجاری.. فقط کمی کف پاهایمان درد‌گرفت و کمی ترافیک برگشت حوصله‌ی‌مان را سر برد. اما باز هم از شلوغی خیابان و دسته جمعی بیرون رفتن کیف کردیم. ازینهمه همراهی و یکرنگی لذت بردیم. و دلمان قرص شد برای قدمهای بعدی.. هرسال همین است. اهالی غزه هم بزودی بیست‌ودوی بهمن‌شان را جشن می‌گیرند. یک‌چیزهایی در قانون خدا غیر قابل تغییر است. مثل اثر آه مظلوم و خون شهید. س.غلامرضاپور https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. یک انتخاب ساده صبح با صدای چک چک قطرات آب شده‌ی برف که از ناودان می‌چکید بیدار شدم از پشت پنجره، حیاط شبیه کیک سفید بزرگی‌ست که از یخچال بیرون مانده و کم کم دارد آب می‌شود. آدم برفی‌هایی که بچه ها دیروز درست کرده‌بودند دارند غزل خداحافظی را می‌خوانند. پرنده‌ها هم که از سرمای هوا، دیشب را نمیدانم کجا خوابیده بودند؛ امروز با صدای آبهای روان دارند آواز می‌خوانند و پرواز می‌کنند. صدای موتورها و ماشین‌هایی که کار روزانه را شروع کرده‌اند از دور می‌آید. سرمای برفی را دوست دارم خصوصا وقتی کمی آفتاب هم می‌تابد و سوز برف را می‌گیرد. سفره را پهن می‌کنم. عطر دارچین و زنجبیل حلیم صبحانه استخوان‌هایم را گرم می‌کند. بچه‌ها که دور سفره جمع می‌شوند صدای حرفها و خنده‌هایشان از ترکیب آب شده‌ی آدم برفی‌ها تا سقف بالا می‌رود و همین شروع یک روز شاد است. این هفته کلا مدرسه‌ها تعطیل بود. اتفاق خاصی نیفتاده، برای همین برودت هوا و خطر لغزندگی و مصرف گاز که خدای نکرده خون از دماغ کسی نریزد. نزدیک ظهر برای خرید چند قلم بار و بنشن بیرون می‌روم. زندگی در شهر هم جریان دارد. مردم سرگرم انتخابهای آخرسالشان هستند. از نشانه های بلوغ فکری و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی اهالی یک شهر همین آرامش در انتخاب است. انتخاب‌های ساده که گاهی نتایج بسیار دارند. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. شب هرچه سعی کردیم زودتر از مهمانی برگردیم نشد.حرفها و چک و چانه های بزرگترها درباره مسائل مختلف تمام شده بود ولی بچه ها از بازی سیر نمی‌شدند.بالاخره با وعده‌ی مهمانی بعدی راضی شدند و برگشتیم. صبح اول وقت باید برای یک کار ساده ولی مهم از خانه بیرون می‌رفتم. نباید به تاخیر می‌افتاد. بچه ها هنوز خواب بودند که راه افتادم سمت مسجد باب الجنه . اگرچه دوست داشتم در صف طویلی از جمعیت بایستم و بعد از کلی گپ و گفت با دوروبری‌هایم رای بدهم اما خب السابقون السابقون مزه‌ی دیگری دارد. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. هرچه برف از دیروز باقی مانده بود امروز یخ زده بودند خصوصا مسیر آبهای ریخته از ناودانها در کوچه و خیابان . باید با احتیاط قدم برمی‌داشتم. خطر سرخوردن قطعی بود. آرام آرام خودم را به مسجد رساندم. اولین نفر بودم. یک گوشه از مسجد کنار بخاری نشستم تا هم کار رای گیری شروع شود و هم انگشتهایم گرم شود برای مهر زدن. ولی ظاهرا امسال اینجا خبری از مهر و استامپ نیست. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره کار شروع شد. کارتم را تحویل دادم هویتم را که ثبت کردند ، کارت رایم را تحویل گرفتم. رفتم سراغ دستگاه و به حریت حرم رای دادم. به همین راحتی. الحمدلله رب العالمین خودمانی
بسم الله‌الرحمن‌الرحیم الهی لم اُسلِّط علی حُسن ظنی، قُنوط الاَیاس. لحظات نورانی ماه شعبان دارد به انتها می‌رسد. خدایا من به امید بخشش آمدم مرا با گمان نیکویم بپذیر. خودمانی
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم الحمدلله‌ الذی اکرمنا بک ایُّها الشَّهر المبارک خدا را شکر که باز هم روی ماه تو را دیدیم خودمانی
ا ﷽ ا الهی فاِن لَم اَکُن اَهلاً اَن اَبلُغَ رحمَتَک فاِنَّ رحمتَک اهلُُ اَن تَبلُغَنی و تَسَعَنی حتی اگر من شایسته‌ی رسیدن به رحمتت نباشم ، مهربانی تو، مرا پیدا می‌کند و در آغوش می‌گیرد. خودمانی
ا ﷽ ا وهذا شهرُ الاِنابه.... اللهم الیک فَرَرنا من ذُنُوبِنا من از گناهانم پشیمانم ... راه فراری هست؟ خودمانی
ا ﷽ ا چند روزی بود که شاخه ها‌ی نازک و خشکیده درخت روی کنتور گاز و اطراف جاکفشی پیدا می‌شد. معلوم بود کار یا کریم‌هاییست که می‌خواهند لانه بسازند. هر روز تعداد شاخه ها بیشتر میشد. تا اینکه بالاخره لانه را ساختند. یکیشان در لانه می‌نشست و به کارهای خانه می‌رسید و آن یکی می‌رفت برایش آب و دانه می‌آورد. بچه ها که از حضور این مهمان‌های ناخوانده بوجد آمده بودند یک ظرف آب و چند تکه نان نزدیک جاکفشی گذاشتنند تا آقای خانه برای خرید آب و دانه خیلی بزحمت نیفتد و بیشتر کنار خانومش بماند. اما لانه‌ای که آنها ساخته بودند فقط به اندازه‌ی یک نفر جا داشت . آقای یا‌کریم شبها روی شاخه‌ی درخت انجیر می‌خوابید و روزها روی دیوار نزدیک کنتور گاز می‌نشست . تا دیروز که دیدم یاکریمه خانم در لانه نیست. فکر کردم از خانه داری خسته شده و رفته . روی پنجه‌ی پا بلند شدم که دقیق‌تر ببینم. یکدفعه دوتا کله‌ی خیس نی‌نی یاکریم که چشمهایشان را هم حتی نمی‌توانستند باز کنند، آمد بالا. بچه هایشان بدنیا آمده بودند . و حتما مادرشان رفته بود که پدر را بیاورد و چشم روشنی بگیرد. بعد هم دوتایی بنشینند از دور قربان صدقه‌ی بچه هایشان بروند و سر اینکه بچه ها بیشتر شبیه کدامشان هستند باهم کل‌کل کنند. حالا دیگر حتی مامان یا کریم هم در لانه جا نمیشد. به همین راحتی از همه چیزشان برای بچه‌ها گذشتند. چقدر خوب است که دنیای یاکریمها فمنیست ندارد. که در گوش یاکریمه خانوم وز وز کنند که چه معنی دارد در خانه نشسته‌ای و از لذت پرواز محرومی؟ مگر بالت یکوری ست؟ مگر نمیتوانی خودت خرج خودت را در بیاوری؟ تا کی می‌خواهی منتظر شندر غاز آب و دانه‌ی مردت باشی؟ یا چقدر خوب است کسی در دنیای یا کریم ها اغتشاش نمیکند و شعار زن زندگی آزادی سر نمیدهد. آنوقت معلوم نبود چه بر سر این طفل معصوم ها می آمد. چقدر خوب است که یا کریمه ها "شغل مادرزادی شان"* را دوست دارند. پ.ن : من شغل مادرزادی‌ام را دوست دارم( زهرا سپهکار) خودمانی
ا ﷽ ا ...اللّهم بارِک لی فی ما اَنعمتَ به علیَّ حتی لا اَشکُرَ اَحداً غیرَک و وَسِّع علیَّ فی رزقی یا ذا الجلال و الاکرام.... وبسیار بگو یا ذا الجلال و الاکرام حال گل خوب شد از دیدن لبخند بهار شب و روز از اثر لطف خدا حیرانم خودمانی
ا ﷽ ا خدایا پناه می برم به تو از هَمز و لَمز و نَفث و نَفخ و وسوسه و تَثبیط و کِید و مکر و حَبائِل و خُدعه و اَمانی و غُرور و فتنه و شَرَک و اَحزاب و اَتباع و اَشیاع و اولیاء و شُرکاء و جمیع مَکائد شیطان رجیم در این ماه و یازده ماه دیگر‌ پ.ن چقدر این ملعون با ما کار دارد. خودمانی
37.2K
ا ﷽ ا به هیچ صراطی مستقیم نبود فقط گریه می‌کرد و یک چیز می‌خواست هرچیز دیگری راهم برایش می‌آوردم گریه اش قطع نمی‌شد از خوراکی‌های خوشمزه گرفته تا عکس و فیلمهای خانوادگی که دوست داشت. فیلم که می‌دید تازه بدتر هم می‌شد خصوصا فیلمهایی که بابا یا صدایش درآن بود. از وقتی پدرش رفته بود نق زدنش شروع شده بود. اما شب که می‌شد دیگر قابل تحمل نبود. مدام به اتاق پدرش اشاره می‌کرد که" بیا بلیم اونجا بابا اونجا هست داله دلس می‌خونه " ساعت که از دوازده می‌گذشت یقین می‌کردم پدرش از مسجد برگشته تماس می‌گرفتم تا کمی با هم صحبت کنند بلکه آرام شود. اما با پدرش قهر کرده بود. بابای گوشی را دوست نداشت. هروقت زنگ می‌زدیم میرفت گوشه‌ی دیوار رویش را برمی‌گرداند که" من گوشی نمی‌خوام دوست ندالم" ماه رمضان که به نیمه رسید کم کم با بابای گوشی آشتی کرد.. گاهی می‌امد و حرف می‌زد اما جزء سوالهای همیشگی‌اش این بود که "بابا شما چلا نیومدی؟" دخترخاله‌اش که پرسید " زینب شما چرا نیومدی خونه مادرجون؟ دلم برات تنگ شده" برایش توضیح دادکه : " چون بابااَم نیست ، بابااَم لفته گم شده " مانده بودم بخندم یا گریه کنم خدا سایه‌ی هیچ پدری را از سر هیچ خانه‌ای کم نکند چه می‌کنند مادرهایی که پدرِ دخترهایشان قرار نیست دیگر برگردند. " اللهم رد کل غریب" خودمانی