eitaa logo
خودمانی
71 دنبال‌کننده
31 عکس
15 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم مادرانه نگاهش که می‌کنم باور نمی‌کنم انقدر بزرگ شده که باید درباره‌ی آینده با او حرف بزنم. باور نمی‌کنم حالا دیگر همان کودک بی دست و پای دیروز نیست که از بند کفش گرفته تا لباس و حتی وسایل توی کیفش را من باید مرتب می‌کردم. هم قد من است کمی کوتاه تر. حالا دیگرهفت سال سوم زندگیش را دارد طی می‌کند و از همین حالا که هنوز دوسال نگذشته برای خودش صاحب نظر است. این روزها ذهنم درگیر اوست . او و خواهرهایش که به سرعت باد دارند بزرگ می شوند. انگار پنج دوره از زندگی‌ام هر روز جلوی چشمهایم قد می‌کشد. وقتی اولین بار برایش خواستگار آمد باورم نمی‌شد. کلی توی ذهنم به خواستگار و مادرش چپ چپ نگاه کردم که آخر امان بدهید قدری منو دخترم همدیگر را پیدا کنیم بعد بیایید دنبالش. آن روزها هنوز چهارده سالش نشده بود. حالا که سه سال از آن روزها می‌گذرد هربار که زنگ تلفن با لحن خواستگار به صدا در می‌آید دلم می‌گیرد. اما دنیا کاری به باور مادرها ندارد. بچه ها زود بزرگ می‌شوند. خیلی زود. خیلی زودتر از آنکه مادرها فرصت پیدا کنند با باورهایشان کنار بیایند. 🖌س.غلامرضاپور https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. دیروز هم، همه رفتیم. با خیال راحت صبحانه خورده کفش و کلاه پوشیده کوچک و بزرگمان هم رفتیم. کلی شعار دادیم کلی هم گفتیم و خندیدیم کلی بادکنک هوا کردیم و با عروسکها و پلاکاردهای توی مسیر عکس انداختیم تکی ، گروهی ، سلفی بدون هیچ تیرو ترکش و بمب و انفجاری.. فقط کمی کف پاهایمان درد‌گرفت و کمی ترافیک برگشت حوصله‌ی‌مان را سر برد. اما باز هم از شلوغی خیابان و دسته جمعی بیرون رفتن کیف کردیم. ازینهمه همراهی و یکرنگی لذت بردیم. و دلمان قرص شد برای قدمهای بعدی.. هرسال همین است. اهالی غزه هم بزودی بیست‌ودوی بهمن‌شان را جشن می‌گیرند. یک‌چیزهایی در قانون خدا غیر قابل تغییر است. مثل اثر آه مظلوم و خون شهید. س.غلامرضاپور https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. یک انتخاب ساده صبح با صدای چک چک قطرات آب شده‌ی برف که از ناودان می‌چکید بیدار شدم از پشت پنجره، حیاط شبیه کیک سفید بزرگی‌ست که از یخچال بیرون مانده و کم کم دارد آب می‌شود. آدم برفی‌هایی که بچه ها دیروز درست کرده‌بودند دارند غزل خداحافظی را می‌خوانند. پرنده‌ها هم که از سرمای هوا، دیشب را نمیدانم کجا خوابیده بودند؛ امروز با صدای آبهای روان دارند آواز می‌خوانند و پرواز می‌کنند. صدای موتورها و ماشین‌هایی که کار روزانه را شروع کرده‌اند از دور می‌آید. سرمای برفی را دوست دارم خصوصا وقتی کمی آفتاب هم می‌تابد و سوز برف را می‌گیرد. سفره را پهن می‌کنم. عطر دارچین و زنجبیل حلیم صبحانه استخوان‌هایم را گرم می‌کند. بچه‌ها که دور سفره جمع می‌شوند صدای حرفها و خنده‌هایشان از ترکیب آب شده‌ی آدم برفی‌ها تا سقف بالا می‌رود و همین شروع یک روز شاد است. این هفته کلا مدرسه‌ها تعطیل بود. اتفاق خاصی نیفتاده، برای همین برودت هوا و خطر لغزندگی و مصرف گاز که خدای نکرده خون از دماغ کسی نریزد. نزدیک ظهر برای خرید چند قلم بار و بنشن بیرون می‌روم. زندگی در شهر هم جریان دارد. مردم سرگرم انتخابهای آخرسالشان هستند. از نشانه های بلوغ فکری و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی اهالی یک شهر همین آرامش در انتخاب است. انتخاب‌های ساده که گاهی نتایج بسیار دارند. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. شب هرچه سعی کردیم زودتر از مهمانی برگردیم نشد.حرفها و چک و چانه های بزرگترها درباره مسائل مختلف تمام شده بود ولی بچه ها از بازی سیر نمی‌شدند.بالاخره با وعده‌ی مهمانی بعدی راضی شدند و برگشتیم. صبح اول وقت باید برای یک کار ساده ولی مهم از خانه بیرون می‌رفتم. نباید به تاخیر می‌افتاد. بچه ها هنوز خواب بودند که راه افتادم سمت مسجد باب الجنه . اگرچه دوست داشتم در صف طویلی از جمعیت بایستم و بعد از کلی گپ و گفت با دوروبری‌هایم رای بدهم اما خب السابقون السابقون مزه‌ی دیگری دارد. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. هرچه برف از دیروز باقی مانده بود امروز یخ زده بودند خصوصا مسیر آبهای ریخته از ناودانها در کوچه و خیابان . باید با احتیاط قدم برمی‌داشتم. خطر سرخوردن قطعی بود. آرام آرام خودم را به مسجد رساندم. اولین نفر بودم. یک گوشه از مسجد کنار بخاری نشستم تا هم کار رای گیری شروع شود و هم انگشتهایم گرم شود برای مهر زدن. ولی ظاهرا امسال اینجا خبری از مهر و استامپ نیست. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره کار شروع شد. کارتم را تحویل دادم هویتم را که ثبت کردند ، کارت رایم را تحویل گرفتم. رفتم سراغ دستگاه و به حریت حرم رای دادم. به همین راحتی. الحمدلله رب العالمین خودمانی
بسم الله‌الرحمن‌الرحیم الهی لم اُسلِّط علی حُسن ظنی، قُنوط الاَیاس. لحظات نورانی ماه شعبان دارد به انتها می‌رسد. خدایا من به امید بخشش آمدم مرا با گمان نیکویم بپذیر. خودمانی
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم الحمدلله‌ الذی اکرمنا بک ایُّها الشَّهر المبارک خدا را شکر که باز هم روی ماه تو را دیدیم خودمانی
ا ﷽ ا الهی فاِن لَم اَکُن اَهلاً اَن اَبلُغَ رحمَتَک فاِنَّ رحمتَک اهلُُ اَن تَبلُغَنی و تَسَعَنی حتی اگر من شایسته‌ی رسیدن به رحمتت نباشم ، مهربانی تو، مرا پیدا می‌کند و در آغوش می‌گیرد. خودمانی
ا ﷽ ا وهذا شهرُ الاِنابه.... اللهم الیک فَرَرنا من ذُنُوبِنا من از گناهانم پشیمانم ... راه فراری هست؟ خودمانی
ا ﷽ ا چند روزی بود که شاخه ها‌ی نازک و خشکیده درخت روی کنتور گاز و اطراف جاکفشی پیدا می‌شد. معلوم بود کار یا کریم‌هاییست که می‌خواهند لانه بسازند. هر روز تعداد شاخه ها بیشتر میشد. تا اینکه بالاخره لانه را ساختند. یکیشان در لانه می‌نشست و به کارهای خانه می‌رسید و آن یکی می‌رفت برایش آب و دانه می‌آورد. بچه ها که از حضور این مهمان‌های ناخوانده بوجد آمده بودند یک ظرف آب و چند تکه نان نزدیک جاکفشی گذاشتنند تا آقای خانه برای خرید آب و دانه خیلی بزحمت نیفتد و بیشتر کنار خانومش بماند. اما لانه‌ای که آنها ساخته بودند فقط به اندازه‌ی یک نفر جا داشت . آقای یا‌کریم شبها روی شاخه‌ی درخت انجیر می‌خوابید و روزها روی دیوار نزدیک کنتور گاز می‌نشست . تا دیروز که دیدم یاکریمه خانم در لانه نیست. فکر کردم از خانه داری خسته شده و رفته . روی پنجه‌ی پا بلند شدم که دقیق‌تر ببینم. یکدفعه دوتا کله‌ی خیس نی‌نی یاکریم که چشمهایشان را هم حتی نمی‌توانستند باز کنند، آمد بالا. بچه هایشان بدنیا آمده بودند . و حتما مادرشان رفته بود که پدر را بیاورد و چشم روشنی بگیرد. بعد هم دوتایی بنشینند از دور قربان صدقه‌ی بچه هایشان بروند و سر اینکه بچه ها بیشتر شبیه کدامشان هستند باهم کل‌کل کنند. حالا دیگر حتی مامان یا کریم هم در لانه جا نمیشد. به همین راحتی از همه چیزشان برای بچه‌ها گذشتند. چقدر خوب است که دنیای یاکریمها فمنیست ندارد. که در گوش یاکریمه خانوم وز وز کنند که چه معنی دارد در خانه نشسته‌ای و از لذت پرواز محرومی؟ مگر بالت یکوری ست؟ مگر نمیتوانی خودت خرج خودت را در بیاوری؟ تا کی می‌خواهی منتظر شندر غاز آب و دانه‌ی مردت باشی؟ یا چقدر خوب است کسی در دنیای یا کریم ها اغتشاش نمیکند و شعار زن زندگی آزادی سر نمیدهد. آنوقت معلوم نبود چه بر سر این طفل معصوم ها می آمد. چقدر خوب است که یا کریمه ها "شغل مادرزادی شان"* را دوست دارند. پ.ن : من شغل مادرزادی‌ام را دوست دارم( زهرا سپهکار) خودمانی
ا ﷽ ا ...اللّهم بارِک لی فی ما اَنعمتَ به علیَّ حتی لا اَشکُرَ اَحداً غیرَک و وَسِّع علیَّ فی رزقی یا ذا الجلال و الاکرام.... وبسیار بگو یا ذا الجلال و الاکرام حال گل خوب شد از دیدن لبخند بهار شب و روز از اثر لطف خدا حیرانم خودمانی
ا ﷽ ا خدایا پناه می برم به تو از هَمز و لَمز و نَفث و نَفخ و وسوسه و تَثبیط و کِید و مکر و حَبائِل و خُدعه و اَمانی و غُرور و فتنه و شَرَک و اَحزاب و اَتباع و اَشیاع و اولیاء و شُرکاء و جمیع مَکائد شیطان رجیم در این ماه و یازده ماه دیگر‌ پ.ن چقدر این ملعون با ما کار دارد. خودمانی
37.2K
ا ﷽ ا به هیچ صراطی مستقیم نبود فقط گریه می‌کرد و یک چیز می‌خواست هرچیز دیگری راهم برایش می‌آوردم گریه اش قطع نمی‌شد از خوراکی‌های خوشمزه گرفته تا عکس و فیلمهای خانوادگی که دوست داشت. فیلم که می‌دید تازه بدتر هم می‌شد خصوصا فیلمهایی که بابا یا صدایش درآن بود. از وقتی پدرش رفته بود نق زدنش شروع شده بود. اما شب که می‌شد دیگر قابل تحمل نبود. مدام به اتاق پدرش اشاره می‌کرد که" بیا بلیم اونجا بابا اونجا هست داله دلس می‌خونه " ساعت که از دوازده می‌گذشت یقین می‌کردم پدرش از مسجد برگشته تماس می‌گرفتم تا کمی با هم صحبت کنند بلکه آرام شود. اما با پدرش قهر کرده بود. بابای گوشی را دوست نداشت. هروقت زنگ می‌زدیم میرفت گوشه‌ی دیوار رویش را برمی‌گرداند که" من گوشی نمی‌خوام دوست ندالم" ماه رمضان که به نیمه رسید کم کم با بابای گوشی آشتی کرد.. گاهی می‌امد و حرف می‌زد اما جزء سوالهای همیشگی‌اش این بود که "بابا شما چلا نیومدی؟" دخترخاله‌اش که پرسید " زینب شما چرا نیومدی خونه مادرجون؟ دلم برات تنگ شده" برایش توضیح دادکه : " چون بابااَم نیست ، بابااَم لفته گم شده " مانده بودم بخندم یا گریه کنم خدا سایه‌ی هیچ پدری را از سر هیچ خانه‌ای کم نکند چه می‌کنند مادرهایی که پدرِ دخترهایشان قرار نیست دیگر برگردند. " اللهم رد کل غریب" خودمانی
ا ﷽ ا ... و وَفِّقنی لِلیله القدر علی اَفضل حال تُحبُّ اَن یکونَ علیها احد مِن اَولیائک و اَرضاها لک ... و امشب از تو بهترین حالتی که دوست داری و به آن راضی هستی، می‌خواهم. خودمانی
ا ﷽ ا یا مُقدِّرَ کُلِّ قَدَر... تقدیر امشبم را دستت بگیر مولا لطفت اگر نباشد خورشید سرد و تار است . پ.ن: *به ذره گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند خودمانی
ا ﷽ ا اللّهمَّ العَن قَتلَةَ اَميرَالمُومِنين علیه السلام به عدد ریگهای بیابان خودمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا ﷽ ا آخرین شب قدر بود. بچه ها دلشان هیئت می‌خواست و من دلم خلوت. نشستم برایشان فلسفه بافتم که امشب که شب آخر است اصلا وقت دورهمی‌های دوستانه هیئت نیست . بیایید قدری تنهایی با خدا خلوت کنیم. شلوغی‌ها و سروصدای بچه ها توجه آدم را کم می‌کند. اما حالا که شما دلتان هیئت می‌خواهد من در خانه می‌مانم شما خواهرانه باهم بروید. می‌دانستم بدون من هیئت نمی‌روند. اما چاره‌ای نبود شدیدا به این اشک و آه نیاز داشتم خصوصا که ته تغاری خوابیده بود و حداقل یکساعتی شیرین می‌خوابید و فرصت خوبی بود برای چندخط دعا و قران خواندن با توجه اما ظاهرا فلسفه بافی‌ام قانعشان نکرد مجبورشدم حاضر شوم و همراهی‌شان کنم به هیئت که رسیدیم دعا هنوز شروع نشده بود زیر یک‌پنجره‌ی باز نشستم و مشغول مرتب کردن بند و بساطمان شدم کفشها و کیف و چادر کوچکترها را مرتب کردم و کناری گذاشتم بچه ها که خاطرشان از جای من جمع شد ،اجازه گرفتند و رفتند من ماندم و ته تغاری دعا که شروع شد تازه شصتم خبردارشد که فلسفه‌ام را جور دیگری فهمیده‌اند مرا تنها گذاشتند که به خلوتم برسم خودشان هم هرکدام رفتند و یک گوشه‌ی حسینیه دور از زاویه دید من نشستند و مشغول دعا شدند. تمام لحظات دعا دلم پیششان بود باید فلسفه‌ام را می‌گذاشتم دم کوزه و آبش را می‌خوردم اصلا دعا بدون بچه ها نچسبید. خودمانی
ا ﷽ ا یا غیاث المستغیثین یا صریخ المستصرخین یا عَون المومنین یا مجیب دعوت المُضطَرّین ای فریادرس ، به اضطرار افتاده‌ایم. خودمانی
ا ﷽ ا اللَّهم صلِّ علی محمَّد و ال محمَّد و اَن تَجعل اِسمی فی هذه اللَّیله فی السُّعَداء و روحی معَ الشُّهداء.. بی دست کربلا، دست مرا بگیر... خودمانی
ا ﷽ ا هی می‌گویند " نگاه نکن به این فیلم‌ها و عکس‌ها نگاه نکن خبرها را نخوان روحیه‌ات خراب می‌شود همه می‌دانند که اسرائیل یک حیوان وحشی‌ست دیگر دیدن این صحنه‌ها چیزی را ثابت نمی‌کند فقط حال خودت خراب می‌شود." اما مگر می‌شود ندید؟ مگر می‌شود خبرها را دنبال نکرد؟ اصلا می‌خواهم قلبم درد بگیرد. می‌خواهم از شدت بغض سرم را محکم به دیوار بکوبم. می‌خواهم کودکم را محکم در آغوش بگیرم و برایش از کودکان غزه بگویم. نمی توانم خودم را جای آن مادری بگذارم که برای جسم بی جان کودکش لالایی می خواند. این روزها تند تند دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شود. برای پدرو مادرم. برای دوستانم. برای همسایگانم. حتی برای فامیل‌های ندیده‌ام. حال نشستن و دعا خواندن ندارم . حتی حال گریه کردن. حسی در وجودم به جوشش افتاده. قلبم می خواهد بیرون بپرد. دلم می خواهد قدمی بردارم. خودمانی
ا ﷽ ا من اینجایم درین نامرد دنیایم و تو می‌بینی ام که تنهایم؟ و می‌ترسم من از این نفس وحشی سخت می ترسم نمی‌دانم چه می‌خواهد ولی ای کاش دلم را سخت می‌بستم. نباید هرزه گردی و تنهایی و حتی میل شب گردی میان کوچه های خانه ای ناآشنا برایم آشنا می‌شد و راز چشمهای سرد من نباید برملا می‌شد. و حالا از تو می‌خواهم ازتو که از من هم به من نزدیکتر هستی که حتی لحظه ای درین زندان تاریکی که باید هرزمان از وحشت همراهی هر آشنا هم سخت بگریزم مرا تنها .... رها.... مگذار خدایا با دل من مهربان‌تر باش دلم را بسته‌ام با رد گرم اشکهایم .. می‌سپارم دست تو ای مهربان‌تر، ای خدایم... خودمانی
ا ﷽ ا هم می زدم در دیگ نذری تا خاطرات روشنم را می‌رفت از پای اجاقم دود غلیظی تا ثریا هی اشک...سرفه...بعد ازآن اشک می بست راه خنده ام را هی اشک.. موشک .. اشک ..سرفه سوزانده این آتش دلم را آن شب خودم را در خیابان گم کرده بودم پشتِ دیوار سایه.. صدا.. وحشت.. تمنا.. می خورد از من مشت دیوار از آسمان آتش که می‌ریخت حق زمین می سوخت اینجا هی آجر آجر ،خانه خانه هی قطره قطره ، حق دریا ماهی.. قناری.. شاپرک.. گل.. اینجا همه بی تاب هستند کور و کر و لال است دنیا گویا همه در خواب هستند رشته.. نمک.. قدری محبت با ذکرهایی آسمانی می‌ریختم در دیگ نذری با اشکهایی لن ترانی من نذر کردم تا بمانم با بچه‌های سرزمینم یا جشن پیروزی بگیرم یا پای این پرچم بمیرم خودمانی
ا ﷽ ا مهمان امیدوار به آسمان نگاه می‌کنم یعنی دارند می‌روند ؟ دارند می‌روند بالا ؟ نکند سروصدای گنجشکها هم برای خداحافظی با آنهاست. هزار هزار فرشته‌ای که از آسمان به زمین آمده بودند را می‌گویم. بچه تر که بودم از خیال حضور فرشته‌ها در زمین آرام می‌شدم. هر نسیم خنکی که در شبهای ماه مبارک به صورتم می‌خورد حس می‌کردم فرشته‌ای همین اطراف بال و پرش را تکان‌داده‌است. دیگر از تاریکی هم نمی‌ترسیدم. آخرهای ماه رمضان که می‌شد دور از چشم بقیه برای فرشته‌هایی که داشتند از زمین برمی‌گشتند آسمان، دست تکان می‌دادم. به خانه نگاه میکنم . در و دیوار خانه مثل همیشه است . همه چیز آرام است. یعنی تا دو روز دیگر همه چیز برمی‌گردد به روال قبلی‌اش و من می‌شوم همان آدم سابق بی هیچ تغییری؟ مگر می‌شود؟ از صاحب‌خانه‌ی مهربان و بامعرفتی که این شب‌ها سر سفره‌اش مهمان بودم که بعید است سفره‌اش را جمع کند. شبهای دلدادگی یادم هست خیلی چیزها از او خواسته بودم. حتما این گوشه و کنار چیزی برایم گذاشته رمزی... نشانی... راهی... باید بگردم آن را پیدا کنم تا مزه این روزها هرگز از زیر زبانم بیرون نرود و خودم را ازین رحمت واسعه محروم نکنم. اللّهم لا تَجعَلهُ آخِرَ العَهدِ مِن صیامِنا اِیَّاه فاِن جَعَلتَه، فاجعَلنی مرحوماً ولاتجعَلنِی مَحروماً خودمانی