.
.
- چطورے میتونے ادامه بدے؟
+ من هر دفعه نشستم شهدا تا کمر خم شدن دست دراز کردن برام بلندم کنن
تو بودی دستتو نمیدادی بهشون؟ :)
+وَلله که نامردیه ..:)
.
.
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
#طنز_جبهه 😁🌱
🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊
ما هم اهل شوخی بودیم😎
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء😁
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون 😂😂😂😂
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دستم_روبگیر
ماجرا از آنجا شروع شد
که دستت را رها کردم
و گم شدم در شلوغی دنیا
و بعد از آن یک عمر به دنبال تو گشتم . . .
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
#story
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
اَحیاناً
یَكسِرُ اللهُ قلبَك لیخلصَ روحَك :)
بعضے وقٺا؛
خدا قلبٺۆ میشکونه که
ࢪۆحتو نجاٺ بده :)
_❁______
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
میگفت اگه در خواستههایت حکمت خدا را درنظر بگیری هیچوقت ناراحت نمیشی...
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هشتادم🦋 <ادامه> آماده شدیم! عده ای دیگر هم اعلام آمادگی کردند و به راه افتادیم. به روستا ک
#قسمت_هشتاد_و_یکم🦋
"فصل نهم"
....دستش را روی چشمش فشار میدهد
و دردی را که حالا قطره اشکی
شده است و در پهنۂ صورتش ریخته پاک می کند.
فرصتی هست، تا او آرام شود.
حرفی نمی زنم.
خودش بهتر می داند از چه کسی باید بگوید.
و میگوید:
- من محمدرضا ایرانمنش هستم.
با علی آقا در کرمان آشنا شدم.
نمی دانم چه بگویم؟
فقط می توانم در یک کلمه بگویم او مرا به خودم شناساند و رسم و آئین و شرافت یک انسان مؤمن را به من یاد داد.
که ای کاش لایق و مستحقش باشم.
دقیقاً یادم نیست....
سال شصت، شصت و یک بود
که در عملیات والفجر مقدماتی مجدد ایشان را دیدم.
آن روزها شنیده بودم برادر
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی نظر خاصی به ایشان دارد.
چون وقتی به #جبهه آم، دست و پایش در عملیات های گذشته آسیب دیده بود.
نظر خاص #حاج_قاسم همین بود که
می دانست، اگر علی آقا دوباره به خط مقدم برگردد، حتماً #شهید میشود.
به همین خاطر او را به واحد مخابرات لشکر که آن موقع بنده مسئولش بودم،
معرفی کردند.
اینجا بود که وقتی اعمال و رفتار ایشان را می دیدم ، ساعتها به فکر فرو می رفتم.
با آمدن ایشان به واحد مخابرات، عاشقان اهلِ بیت دیگر رهایش نکردند.
روزی آقای مصطفی مؤذن
که آن زمان در ستاد لشکر بود،
با عجله وارد سنگر ما شد و پرسید:
«علیآقا کجاست؟! »
گفتم: «در سنگر اپراتوری.»
رنگ صورتش را که دیدم گفتم:
«اتفاقی افتاده، آقا مصطفی؟!»
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
« دلم گرفته.....دارم میترکم. »
فهمیدم برای چه آمده!.....
با هم رفتیم طرف سنگر مخابرات.
آقا مصطفی که انگار عجله داشت،
فوری پرید درون سنگر و از نظر ناپدید شد.
بیست دقیقه بعد که خواستیم وارد سنگر بشویم،
صدای روضۂ علی آقا و هق هق گریۂ
آقا مصطفی به گوش می رسید.
مرهمی بر دلِ دلسوختگان بود و کم کم به این واقعیت پی می بردم؛
چون سراغ علی آقا که میرفتی و تقاضای روضۂ میکردی،
به همان سادگی رفتار و کردارش شروع می کرد؛
بدون اینکه پیچ و تابی به کلمات بدهد یا اغراق کند؛
اما این صدا آنقدر نافذ بود که جلوی لرزیدن خودت را نمی توانستی بگیری.
دعای کمیل یا زیارت عاشورای او هم همین طور بود.
طوری می خواند که دیگر آدم
می سوخت و دل آدم از دنیا و
خوشی های ظاهری اش کنده می شد.
وقتی وسط خواندنش بغض می کرد،
می گفتیم:
"خدایا...دنیا دیگر بس است؛
#شهادت را نصیبمان کن."
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#مذهبےطور✌️🏼 میدونی #رفیق زندگی هیچوقت اونجوری که فکرشو میکنی پیش نمیره! نه که خدا بخواد بچزونه
#مذهبےطور
یـه مذهبی دیگه نباید فقط به خودش فکـر کـنه
و دنبال منـفعت شخصـی اش باشـه...
اردوی جهادی ،کارای داوطلبانه و ...
اینا باید خوراکش باشه😉♥️
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
مَن دائماً برای تـو
اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقط ایسـتاده ایی !
#یااباصالحمهدۍ🍁
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
᪥࿐࿇🌺࿇࿐᪥
-میگفت:
وَقتیتَنهاشُدیباخُداباش...
وَقتیهَمکهتَنهانَبودی
بیخُدايىنکُن!
بیخُداباشیضَررمیکُنی...🖤((:
استاد #پناهیاݩ🎙!
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
~🕊
#طنز_جبهه 😁
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن.😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن 😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن 👊🏻
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده 😁🤣😂
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿