✿ یابن الحسن(عج) ✿
آقا قسم به خودت صبر من کم است
این لحظه های بی تو مرا می کشد بیا
تا کی به راه آمدنت منتظر شوم؟
این انتظار آخرش مرا می کشد بیا..
#یابن_الحسن❣
#روحـے_لڪـ_فداڪـ
@khybariha
🌷🍃🍃🍃
.
📕 تنظیم موتور روح انسان 💠 هر ماشینی بعد از مدتی که کار کرد، تنظیم دستگاههای داخلیاش به هم میخور
📕 لذت بردن از زندگی دنیا، مقدمۀ عبادت خوب
🔸نماز که فقط برای آباد کردن آخرت آدم نیست، برای آباد کردن و اصلاح امور دنیای آدم هم هست. اشتباه است اگر بگوییم که ثمرۀ نماز فقط در آخرت دیده میشود.
🔸اگر بنا باشد کسی برای آخرت عبادت کند، آیا قبل از آن نباید یک آدم معمولی متعادل باشد که بتواند عبادت و بندگی کند؟! اگر آدم بخواهد درست عبادت کند و به خدا برسد، اول باید درست زندگی کند. و اگر کسی بخواهد درست زندگی کند، اول باید نماز بخواند. نماز بخوان تا با همۀ رنجهایی که در دنیا هست از زندگی خودت لذت ببری و احساس رضایت کنی، بعد با خدایی که این زندگی زیبا و این حیات طیبه را به تو هدیه داده است، رفیق میشوی.
🔻 انسان تا وقتی از زندگی خودش لذت نبرد که با خدا رفیق نمیشود. آدم دَمَغ، بدعُنق و بداخلاق، که به سمت خدا نمیرود. این آدم همیشه با خودش و دیگران درگیر است. آدم اول باید درست زندگی کند، و برای اینکه درست زندگی کند، اول باید درست نماز بخواند.
📚 بخشی از کتاب "چگونه یک #نماز خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان
🔻قسمت ۶
#معرفی_کتاب
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
✨﷽✨
☘ آثار صلواتـــ
🌷پیغمبر عظیم الشان (ص) یک روز در جمع اصحاب فرمودند : من دیشب عمویم حضرت حمزه و پسر عمویم جعفرطیار را که هر دو شهید شدند را در خواب دیدم که از غذا های بهشتی میل میکنند .
👈از آنها سوال کردم که در ان عالم بهترین اعمال کدام است ؟ گفتند :پدر ومادرمان به قربان شما !
این جا سه چیز افضل اعمال است:
✅✨ محبت نسبت به حضرت علی(ع)
✅✨ آب دادن به تشنه ها است
✅✨ صلوات بر محمد و آل محمد (ص )است.
📗مستدرک الوسائل،ج۵،ص۳۲۸
@khybariha
🌷🍃🍃🍃
.
📕 لذت بردن از زندگی دنیا، مقدمۀ عبادت خوب 🔸نماز که فقط برای آباد کردن آخرت آدم نیست، برای آباد کرد
📕 خاطرهای از آیت الله بهجت(ره) : بابا جان، جواب همان است!
🔸مرحوم آیتالله قاضی(ره) استاد آیتالله #بهجت(ره) بودند و حضرت امام(ره) از ایشان به «کوه عرفان» تعبیر میفرمودند. آقای بهجت(ره) مکرر در نصایحشان این عبارت را از مرحوم قاضی(ره) نقل میفرمودند: «اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند.» یا در جای دیگری فرمودند: «به صورت من آب دهان بیاندازد»
🔸یکی از علما میفرمود: «سالها پیش، یک روز خدمت آیتالله العظمی بهجت(ره) رفته بودیم. به ایشان گفتم: «راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.» آقای بهجت(ره) فرمودند: «نمازتان را اول وقت بخوانید!» این عالم بزرگوار میگوید: «در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت. ما که خودمان نماز اول وقت میخوانیم!»
🔸یکسال از آن ماجرا گذشت. قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت(ره) برسم. در راه به خودم گفتم: «این دفعه از آقا سوال کنم، ببینم اگر بخواهد راهی معرفی کند تا من به همهجا برسم، چه راهی را معرفی میکند؟»
🔸وقتی خدمتشان رفتم، همراه جمعی بودیم و ایشان داشتند صحبت میکردند. هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که ایشان وسط صحبتشان فرمودند: «بعضیها پیش ما میگویند چکار کنیم تا آدم شویم و رشد پیدا کنیم؟ به ایشان میگوییم نماز اول وقت بخوانید. میروند سال بعد میآیند، پیش خودشان میگویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت! دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه باید بکنیم؟ همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند، حالا دوباره میخواهند سؤال کنند! بابا جان، جواب همان است، همیشه جواب همان است.»
🔸این عالم بزرگوار میفرماید: «من دیگر هیچ حرفی نزدم. آقای بهجت(ره) راست میگفتند. من برخی از نمازهایم را به وقتش نمیخواندم. شروع کردم و آن را هم درست کردم.» آن عالم بزرگوار کمکم به جاهایی که دلش میخواست و حتی فوق تصورش بود، رسید.
📚 بخشی از کتاب "چگونه یک #نماز خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان
🔻قسمت ۷
#معرفی_کتاب
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_چهل_و_سوم
#سوره_ی_اول
#بخش_اول
نگاهے بہ مادرم مے اندازم و سینے را مقابل فرزانہ میگیرم،همانطور ڪہ دستہ ے فنجان را با دو انگشت شصت و اشارہ میگیرد میگوید:ممنون عزیزم!
لب میزنم:نوش جان!
بہ سمت مادرم میروم و بہ او هم تعارف میڪنم،میخواهم بہ سمت مبل تڪ نفرہ بروم ڪہ فرزانہ میگوید:بیا اینجا!
نگاهش میڪنم،لبخند تصنعے لبانش را از هم باز ڪردہ.
با اڪراہ ڪنارش مے نشینم و چیزے نمیگویم.
هشت روز از محرمیت من و هادے گذشتہ،آخرین بار هفت روز پیش ڪہ باهم براے اولین بار بیرون رفتیم،دیدَمش.
از آن روز خبرے از هادے ندارم،نہ من شمارہ ے همراهش را دارم نہ او!
دیشب فرزانہ با مادرم تماس گرفت و گفت امروز بہ دیدنمان مے آید.
_خب! آیہ جان از درسا چہ خبر؟
با پرسیدن این جملہ،فنجان را نزدیڪ لب هایش مے بَرد و جرعہ اے چاے مے نوشد.
سعے میڪنم لبانم خندان و لحنم دوستانہ باشد:همہ چیز خوبہ! دارم اساسے براے ڪنڪور میخونم.
سرش را تڪان میدهد:خیلے خوبہ! موفق باشے.
_ممنون!
بہ صورت مادرم زل میزند و میگوید:من ڪہ آرزو بہ دل موندم هادے خوب درس بخونہ!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم،مادرم مے پرسد:چرا؟! لیسانس دارن ڪہ!
لبخند محوے ڪنج لبانش مے نشیند:آرہ! اما دبیرستان بہ زور درس خوند!
ڪنجڪاو مے پرسم:چرا؟!
صورتش را بہ سمتم برمیگرداند:دوست نداشت تو رشتہ هاے نظرے درس بخونہ! بہ اصرار من رفت ریاضے فیزیڪ،امتحاناے ترمشو با یازدہ دوازدہ قبول میشد! یڪے دوبارم تڪ مادہ زد!
دوبارہ جرعہ اے از چایش مے نوشد و با خندہ ادامہ میدهد:هر طور بود دیپلمشو گرفت دیگہ!
انگار مے داند سوال بعدے ام چیست ڪہ میگوید:تو ڪنڪورم رتبہ ے خوبے نیاورد،دانشگاہ آزاد حسابدارے خوند! بہ گرافیڪ علاقہ داشت!
چشمانش را بہ چشمانم میدوزد:باورت میشہ هادے اے ڪہ تڪ پسر خانوادہ ے ماست و وضع مالے پدرش خوبہ،ڪارگرے ڪردہ باشہ؟
ابروهایم را بالا میدهم:نہ!
با غرور میگوید:از شونزدہ سالگے ڪار میڪنہ! نذاشت شهریہ ے دانشگاهشم ما بدیم! بعد ڪہ وارد دانشگاہ شد رفت سراغ ڪاراے دیگہ،تو شرڪتے ام ڪہ الان مشغولہ نزدیڪ یہ سالہ استخدام شدہ!
متعحب نگاهش میڪنم،ادامہ میدهد:در ڪل شخصیت مستقلے دارہ،مطمئنم تو هزینہ هاے ازدواجتونم نمیذارہ ما ڪمڪ ڪنیم!
گونہ هایم سرخ میشوند،از ڪدام ازدواج صحبت میڪند؟!
فرزانہ،دستِ راستم را میان هر دو دستش میگیرد و گرم میفشارد،برقِ چشمانش سَر در گُمم میڪند،رنگِ خواهش دارند و التماس!
_هادے مردیہ ڪہ اگہ دلشو بہ دست بیارے زندگیشو بہ پات میریزہ!
عجیب بر جملہ ے "دلشو بہ دست بیاری" تاڪید دارد!
خجول نگاهم را از چشمانش میگیرم و آرام میگویم:فعلا ڪہ تازہ داریم آشنا میشیم!
دستم را رها میڪند:بذار بشناسیش!
در دلم پوزخند میزنم،ڪدام بقالے میگوید ماستم ترش است؟!
ادب و شخصیت پسرش را چند روز پیش دیدم!
فنجان چاے را برمیدارم و ڪمے مے نوشم،فرزانہ رو بہ مادرم میگوید:پروانہ جان! راستش گفتم امروز بیام هم شما رو ببینم هم دعوتتون ڪنم فردا شب بیاید خونہ ے ما براے شام!
مادرم لبخند گرمے بہ رویش مے پاشد:ممنون عزیزم اما ما زیاد مزاحم شدیم فعلا باید جبران ڪنیم!
فرزانہ اخمانش را درهم میڪشد:وا! این حرفا چیہ؟! ما ڪہ باهم تعارف نداریم،بعد از چند وقت دور هم جمع بشیم.
سریع میگویم:ممنون اما خواهر بزرگم براے فردا شب دعوتمون ڪردہ!
فرزانہ نگاهش را میان من و مادرم مے چرخاند:جدے؟!
مادرم سرے بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و میگوید:آرہ! خیلے وقتہ خونہ ش نرفتیم ازمون دلخورہ.
میخواهم نفس آسودہ اے بڪشم ڪہ از شر مهمانے خلاص شدم ڪہ فرزانہ میپرسد:میدونن آیہ و هادے نامزدن؟
مادرم ڪمے مڪث میڪند و جواب میدهد:آرہ میدونن!
لبم را میگزم و دلخور مادرم را نگاہ میڪنم،نباید میگفت!
فرزانہ با خوشحالے میگوید:پس ایرادے ندارہ ڪہ فردا آیہ بیاد خونہ ے ما؟
میخواهم حرفے بزنم ڪہ مادرم چشم غرہ اے نثارم میڪند.
_ایرادے ڪہ ندارہ! اما خب آیہ بخواد تنها بیاد....
فرزانہ نمیگذارد مادرم را ادامہ بدهد:مگہ میخواد بیاد خونہ ے غریبہ؟! بذارید بہ حساب پا گُشا!
نگاہ مظلومم را دوبارہ بہ مادرم میدوزم،لبخند آرامش بخشے میزند:باشہ!
آرام میگویم:مامان!
فرزانہ جدے بہ من میگوید:فردا پنجشنبہ ست،بهونہ براے درس و مدرسہ قبول نمیڪنم!
سپس رو بہ مادرم ادامہ میدهد:پس با اجازہ ت فردا میگم هادے ساعت پنج شیش بیاد دنبال آیہ،شمام با خیال راحت برید مهمونے!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،انگار از آن شب بلاے الهے نازل شد!
بودن ڪنارِ هادے!
چہ عذابِ شیرینے.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بہ مادرم زل میزنم و میگویم:ببین ڪاراتو!
همانطور ڪہ روسرے اش را سَر میڪند میگوید:بهش چے میگفتم؟! مگہ درخواست نامعقولے ڪرد؟!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
@khybariha
🌷🍃🍃🍃
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_چهل_و_سوم
#بخش_دوم
نیم نگاهے بہ سر تا پایم مے اندازد و بدون اینڪہ منتظر جواب حرف هاے قبلے اش باشد مے پرسد:آمادہ شدے؟!
سرد میگویم:بعلہ!
نگاهم بہ سمت ساعت ڪشیدہ میشود،دہ دقیقہ بہ پنج!
هادے صبح بہ خانہ زنگ زد و گفت ساعت پنج دنبالم مے آید.
_مریم و نساء خیلے دلخورن!
مے پرسم:بابتِ؟!
بہ سمتم برمیگردد و عاقل اندر سفیهانہ نگاهم میڪند:یعنے نمیدونے؟!
شانہ اے بالا مے اندازم و نگاهم را بہ مانتوے بنفشم مے دوزم.
بخاطرہ دعوت نشدن بہ مراسم محرمیت دلخورند.
_گفتم یاسین و نورا زودتر از ما برن ڪہ ترڪشاشون بیشتر بہ اونا بخورہ!
بلند میخندم:واے مامان!
از روے مبل بلند میشوم و مقابل آینہ مے ایستم،با وسواس روسرے مشڪے رنگم را مدل لبنانے میبندم.
_چادر رنگے برداشتے؟!
بدون اینڪہ نگاهم را از آینہ بگیرم میگویم:نہ! اونجا از همتا یا یڪتا میگیرم.
پالتوے مشڪے ام را از روے مانتو تن میڪنم،همین ڪہ آخرین دڪمہ اش را مے بندم صداے زنگ در بلند میشود.
مادرم همانطور ڪہ بہ سمت در میرود میگوید:حتما هادیہ!
اخمانم را درهم میڪشم،بابت رفتار چند روز قبلش عصبانے ام!
چادرم را از روے دستہ ے مبل برمیدارم و سریع سر میڪنم.
چند لحظہ بعد هادے وارد خانہ میشود،شلوار ڪتان قهوہ اے تیرہ با ڪاپشن مشڪے پوشیدہ.
گونہ ها و نوڪ بینے اش از شدت سرما صورتے رنگ شدہ اند.
با لبخند رو بہ مادرم میگوید:سلام!
مادرم لبخند مهربانے نثارش میڪند و میگوید:سلام! خوش اومدے! بیا تا آیہ آمادہ بشہ یہ چاے بخور!
جدے میگویم:مامان! منڪہ آمادہ ام!
مادرم دور از چشم هادے لبش را میگزد و لب میزند:زشتہ!
نگاہ هادے بہ من مے افتد،همانطور ڪہ سرش را پایین مے اندازد میگوید:سلام!
چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس بہ زور جوابش را میدهم:سلام!
میخواهد روے مبل بنشیند ڪہ با قدم هاے بلند بہ سمت در میروم و میگویم:الان ڪفشامو مے پوشم بریم!
از چشمانش خستگے مے بارد،درماندہ نگاهے بہ من و سپس بہ مادرم مے اندازد.
دوبارہ قد راست میڪند:پروانہ خانم! با اجازہ تون ما بریم.
مادرم اخمانش را درهم میڪشد:بشین یہ چایے بخور!
لبخند ڪم جانے میزند:سر فرصت میام براے یہ ناهار یا شامِ مفصل مزاحمتون میشم،شمام دیرتون میشہ!
مادرم گرم میگوید:قدمت روے چشم،البتہ اگہ آیہ بذارہ!
سپس ریز میخندد،با حرص میگویم:مامان!
پیشانے اش را بالا میدهد:بعلہ؟!
نگاهم را از هادے و مادرم میگیرم،بے توجہ بہ تعارف تڪہ پارہ ڪردنشان مشغول بہ پا ڪردن نیم بوت هایم میشوم.
همین ڪہ نیم بوت هایم را مے پوشم هادے ڪنارم مے ایستد.
بدون اینڪہ نگاهم ڪند ڪالج هاے مشڪے اش را بہ پا میڪند.
چند لحظہ بعد از مادرم خداحافظے میڪنیم و از خانہ خارج میشویم.
همین ڪہ در حیاط را میبندم نگاهے بہ اطراف مے اندازم،ڪوچہ تقریبا خلوت است.
هادے سوییچ را بہ سمت ماشین میگیرد و دڪمہ اش را میفشارد.
چند متر دور تر از جلوے درمان پارڪ ڪردہ.
براے اینڪہ ڪسے نبیند،سریع در سمت ڪمڪ رانندہ را باز میڪنم و مے نشینم.
هادے متعحب خیرہ شدہ،بدون حرف سوار میشود.
سرد میگویم:لطفا از این بہ بعد داخل ڪوچہ نیاید!
چیزے نمیگوید،ادامہ میدهم:نمیخوام همسایہ ها متوجہ بشن!
لب میزند:باشہ!
میخواهد ماشین را روشن ڪند ڪہ نگاهش بہ دست هایم مے افتد.
دست راستش را مقابلم میگیرد و انگشتِ انگشترے اش را تڪان میدهد:انگشترتون؟!
گیج نگاهش میڪنم:خب!
دستے بہ تہ ریشش میڪشد و میگوید:انگشترے ڪہ مامان شب محرمیت بهتون داد!
باز مثل خنگ ها میگویم:خب!
جدے نگاهم میڪند:دستتون نڪردید!
این بار ڪشیدہ تر میگویم:خب!
لبخند ڪجے ڪنج لبش مهمان میشود:مامانم یڪم حساسہ ڪاش دستتون میڪردید!
نگاهے بہ دستانم مے اندازم و میگویم:باهاش راحت نیستم!
بدون حرف حرڪت میڪند،نگاهم از داخل آینہ بہ ظرف هاے غذایے ڪہ روے صندلے عقب چیدہ شدہ اند مے افتد.
ڪنجڪاو سر برمیگردانم،بیشتر از بیست تا بہ نظر مے رسند.
هراسان بہ سمت هادے برمیگردم،بلند میگویم:آقاے عسگرے!
چشمانش از تعجب گشاد میشوند،بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:چیزے شدہ؟!
با حرص میگویم:قرارمون این نبود!
صورتش را بہ سمتم برمیگرداند،متعجب میگوید:مگہ چے شدہ؟!
با سر بہ صندلے عقب اشارہ میڪنم و میگویم:قرار نبود از اقوام ڪسے متوجہ بشہ! مادرتون دیروز نگرفت مهمون دارید!
همانطور ڪہ سرش را برمیگرداند پوزخند میزند:نترس! برات جشن نگرفتیم!
و اینگونہ براے اولین بار برایش مفرد شدم!
با بے احساس ترین عاشقانہ!
با حرص مشتم را میفشارم و میگویم:نگہ دارید! میخوام پیادہ شم.
بدون اینڪہ نگاهش را از رو بہ رو بگیرید میگوید:پیادہ ت میڪنم،میرما!
تقریبا داد میزنم:منم خواستم پیادہ م ڪنید!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•●○ @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
@khybariha
🌷🍃🍃🍃
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_چهل_و_سوم
#بخش_سوم
چند متر جلوتر پشت چراغ قرمز مے ایستد،میخواهم دستگیرہ ے در را بفشارم ڪہ نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے نثارم میڪند و میگوید:نگہ داشتم چون چراغ قرمزہ!
در را نصفہ باز میڪنم ڪہ با حرص میگوید:میشہ دو دیقہ بشینے سر جات؟! الان برگردے خونہ بہ مامان و بابات چے میگے؟!
با حرص در را میبندم،دست بہ سینہ بہ رو بہ رو خیرہ میشوم.
سہ پسر بچہ مشغول فروختن گل و دود ڪردن اسپند هستند.
اڪثر رانندہ هاے سعے دارند با اخم و تشر از ماشین هایشان دورشان ڪنند.
یڪے از پسر بچہ ها همانطور ڪہ دور ماشین اسپند دود میڪند چند تقہ بہ شیشہ ے سمت هادے میزند.
پیراهن ڪهن و نازڪے بہ تن دارد،ڪلاہ بافتے ڪہ براے سرش بزرگ است تا روے ابروهایش ڪامل ڪشیدہ شدہ.
هادے با عجلہ شیشہ را پایین میدهد،پسر بچہ با لحن مظلوم میگوید:عمو! ڪلے برات اسفند دود ڪردم ماشین خوشگلت چشم نخورہ!
اسپند را بہ سمت هادے میگیرد و مے چرخاند:ایشالا چشم بد ازتون دور باشہ!
هادے لبخند مهربانے نثارش میڪند و بہ سمت صندلے عقب خم میشود.
با لحن صمیمانہ میگوید:خیلے ممنون عمو جون!
چهار ظرف غذا بہ سمتش میگیرد و میگوید:الان پول نقد همرام نیست میشہ دفعہ ے بعد ڪہ اومدم پولتو بدم؟!
چشمان پسرڪ مے درخشد،با ذوق غذاها را از دست هادے میگیرد و میگوید:اینا از پول اسفندے ڪہ دود ڪردم بیشترہ ها!
هادے دستے بہ گونہ ے پسرڪ میڪشد و میگوید:اینا ڪہ نذریہ،فردا هستے پولتو بیارم؟!
پسر با ذوق سرش را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهد و میگوید:آرہ! همیشہ هستم،اگہ این ورا ندیدیم از بچہ ها بپرسے رضا ڪجاست بهت میگن!
هادے میخواهد چیزے بگوید ڪہ چراغ سبز میشود،با عجلہ فرمان را مے چرخاند و میگوید:بہ دوستاتم بدہ! فردا میبینمت.
رضا با ذوق برایمان دست تڪان میدهد و بہ سمت دوست هایش میدود.
گیج بہ رفتار هادے نگاہ میڪنم،نفسش را آسودہ بیرون میدهد و با لبخند بہ رو بہ رو خیرہ میشود.
آرام مے پرسم:غذا ها نذریہ؟!
لب میزند:بلہ!
مِن مِن ڪنان میگویم:مَن...مَن....فڪر ڪردم ڪہ...
نمیگذارد جملہ ام را تمام ڪنم:مهم نیست!
بدون حرف هر دو بہ خیابان خیرہ میشویم،بابت رفتارم خجالت میڪشم...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بیست دقیقہ از حرڪتمان گذاشتہ وڪم ماندہ بہ مقصد برسیم،در این چند دقیقہ بہ هر چهارراہ ڪہ رسیدیم هادے تمام غذاها را بہ ڪودڪان گل فروش و آدامس فروش داد.
بہ خیابان اصلے میرسیم،نگاهے بہ صندلے عقب مے اندازم،سہ تا غذا ماندہ.
نگاهم بہ پسربچہ اے ڪہ دو دستہ نرگس بہ دست گرفتہ و خستہ بہ عبور ماشین ها نگاہ میڪند مے افتد.
با عجلہ شیشہ را پایین میدهم و صدایش میزنم:آقا پسر!
سرش را بہ سمتم برمیگرداند و ڪنجڪاو نگاهم میڪند.
لبخند میزنم:میشہ بیاے؟!
سنگینے نگاہ هادے را حس میڪنم،پسر با عجلہ بہ سمت ماشین میدود.
نفس نفس زنان ڪنار پنجرہ مے ایستد:بعلہ خانم؟!
همانطور ڪہ زیپ ڪیفم را پایین میڪشم میگویم:نرگسات چندن؟!
با ذوق میگوید:همین دوتا دستہ موندہ،دستہ اے شیش تومنہ اما اگہ دوتاشو بخرید باهم دہ تومن میدم.
لبخندم را پر رنگ تر میڪنم:چہ ارزون!
اسڪناس دہ تومنے اے از داخل ڪیفم بیرون میڪشم میخواهم بہ دست پسرڪ بدهم ڪہ دست مردانہ اے سریع اسڪناس را میڪشد!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•●○ @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
@khybariha
🌷🍃🍃🍃