🌤#حضرت_مولا
🌷🌕#امام_زمان (عج)
آيد آن صبح درخشانى كه من مى خواستم 🤩 / روشنى بخش دل و جانى كه من مى خواستم ❤️
از نسيم 🌧 جان فزاى گلشنِ 💐 آلِ رسول / بشكفد گل هاى بستانى كه من مى خواستم 😇
🌈🤲🏻 اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب (س)
🎊 #میلاد_امام_کاظم (ع) تبریک و تهنیت باد
💠السلام علیک یا موسی بن جعفر الکاظم
🔰اگر اکنون معنویتی در جامعه وجود دارد و اگر نامی از رسول اکرم(صل الله علیه و آله) و قرآن کریم باقی مانده همه اینها به برکت ائمه اطهار(علیهم السلام) به ویژه امام صادق(علیه السلام) و امام موسی کاظم(علیه السلام) است.
آیت_الله_اراکی #امام_کاظم
@komail31
📿🌺🍃
🌺
❇️صلواتخاصه امامموسیکاظم علیهالسلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِينِ الْمُؤْتَمَنِ
مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ
الْبَرِّ الْوَفِيِّ الطَّاهِرِ الزَّكِيِ
النُّورِ الْمُبِينِ (الْمُنِيرِ) الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ
الصَّابِرِ عَلَى الْأَذَى فِيكَ
اللَّهُمَّ وَ كَمَا بَلَّغَ عَنْ آبَائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِكَ
وَ نَهْيِكَ وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ
وَ كَابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَ الشِّدَّةِ
فِيمَا كَانَ يَلْقَى مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ
رَبِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ وَ أَكْمَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِمَّنْ أَطَاعَكَ
وَ نَصَحَ لِعِبَادِكَ
إِنَّكَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
#میلاد_امام_کاظم علیهالسلام
🌺
📿🌺🍃 @komail31
💫🌺🍃
🌺
❇️السلام علیک یا باب الحوائج❇️
✨یا موسی بن جعفر✨
🍃مستبودیماز غدیرخم،دوبارهعید شد
🌺تو به دنیا آمدی مستی ما تمدید شد
✍ چیزی شبیه معجزه میخواهیم این روزها...
شاید هم خود معجزه را؛
برای آزادی زندانی در بند غیبتمان!
برای فرج فرزندت مهـ❤️ـدی علیه السلام
یکبار دیگر ...
شفیع شیعیانت باش؛
مهربان ترین باب الحوائج،
یا موسـ❤️ـی بن جعفر ...
❣اینحرف بینِمردمِ اینخاک رایج است❣
🌱چشمانِما بهسفرهیِ بابالحوائجاست🌾
💠 #میلاد_امام_کاظم علیه السلام بر شما همراهان گرامی، مبارک باد🌹
🌺
💫🌺🍃
📙 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و سی و دو
🔏 تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت.
روزی که با زهرا خانم پارک رفته بودیم، از دیدن شماره اش روی گوشی ام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پرروییه ها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفته بود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانه ی زهرا خانم بودم که دوباره شماره ی فریدون روی گوشی ام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–به به چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم.
بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانه ی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم
استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداری ام داد. برایم شربتی آورد
و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه،گفت چرا شماره اش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه .
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحه ی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.
–منم بلد نیستم. پنج شنبهرها کمیل زودتر از سرکار میاد.
ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقده هاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره .
–وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریخته ها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه.
واقعا این فریدون وجدان نداره.
ریحانه مدام اصرار میکرد که به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:
زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.
پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، نزدیک ظهر بود. کم کم باید به خانه برمیگشتم.
همین که از روی پله ی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.
چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم .
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو .
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگه ای نداره.
مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوه ای دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی داداش.
_زنده باشی
–راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
–بله، کار سختی نیست.
زهرا رو به من گفت:
–راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه.
نگاهی به صفحه اش انداخت و لبخند زد.
–عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟
کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود کنم.
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم.
نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:
–بریم تاب بازی، منم تاب بازی...
روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:
–عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟
ریحانه بی توجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.
نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:
راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه، ولی
همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقه ی بالا رفت.
زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت .
کمیل گفت:
–زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.
هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود .
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانه ی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیاده ام کرد. چقدر
کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کم کم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم.
عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمه اش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافي بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
–خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود .
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.
–بذار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.
جلوتر آمد و گفت:
–چیه؟ مگه جن دیدی؟
فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:
–چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟
پوزخندی زد و گفت:
–نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچه ی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه.
میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده .
با خشم گفتم:
–به تو مربوط نیست.
–مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم .
–اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.
گوشی اش را بالا گرفت و گفت:
–اینم مدرک، صدات ضبط شد.
–با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد.
بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.
ناگهان گوشه ی چادرم کشیده شد.
–صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.
–دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم، فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب
برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:
–شما برید خونه نذارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.
بعد یقه ی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود ولی او تنها کاری که کرد به
پلیس زنگ زد. به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم جلوی در ظاهر شد و ریحانه رو به بچه ها سپرد و گفت:
–برید خونه بیرونم نیاییدا.
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم .
–شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟
–بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته .
همش تقصیر منه. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه میکرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانه اش ریخته بود.
ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت:
وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–داداش حاالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت:
–این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد :
–جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم.
دو مامور در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بیگناهی برادرش فایده نداشت.
بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت:
–راحیل جان تو میتونی پیش بچه ها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری.
–منم باهاتون میام؟
زهرا خانم فکری کرد و گفت:
–آخه بچهرها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه.
–تو برو داخل الان بچه ها هم میان. میدونم اونجا راحت تری.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمیکرد.
ناهار حاضری برای بچه ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید.
نمی دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخمهایش به درمانگاه برده اند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند .
–وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من...
–ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
✍ نویسنده لیلا فتحی پور
@komail31
«وَمَا لَنَا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنا»
ما را چه عذر و بهانهای است
که بر خدا توکل نکنیم،
درحالی که ما را به راههای خوشبختی
و سعادت هدایت کرد..🕊🌿'
- سوره ابراهیم ۱۲
شبیہ برادرشھیدمون
مراقب وقتِ #نماز هامون باشیم!📿
.
•.
برگزیده ای از نوزده روایت #مهدوی از لسان مبارک #امام_کاظم
✅بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند ، انتظار فرج است
✅«یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا »
یعنی خداوند زمین را بعد از مردن زنده میگرداند.
امام کاظم علیه السلام در مورد این آیه چنین میفرمایند: این زنده کردن به این نیست که با باران زمین را زنده کند بلکه خداوند مردانی را (حضرت مهدی ویاران او) برمیانگیزد تا اصول عدالت را زنده کنند ؛پس زمین در پرتو عدل زنده میشود و اجرای عدل و حدود الهی در زمین مفیدتر از چهل روز بارندگی میباشد.
✅خوشا به حال آن دسته از شیعیان ما که در غیبت قائم ما چنگ به دوستی ما زده و بر محبت ما ثابت می مانند و از دشمنان ما بیزاری می جویند آنها از ما وما از آنها هستیم ...خوشا به حال ان ها به خدا قسم آن ها در قیامت در درجه ی ما خواهند بود
✅ هنگامی که پنجمین امام از اولاد من پنهان شود برای حفظ دین خود به خدا پناه برید مبادا کسی دین را از کف شما برباید این فرزند حضرت مهدی غیبتی دارد که بعضی از معتقدان به وی از اعتقاد خود برمی گردند . غیبت او امتحانی است که خداوند بندگان خود را بدان وسیله امتحان می کند ..)
✅بیشترین توجه به عصر غیبت در ادعیه امام کاظم (علیه سلام) دیده می شود. دعا برای امام مهدی ارواحنافداه دعا برای فرج او، برای موفقیت او در کارها پس از ظهور و همچنین دعا برای این که خود از کسانی باشیم که در انتظار روزهای او هستیم ،این ادعیه ما را با ویژگی ها و وظایف امام و همچنین تکالیف ما نسبت به او آشنا می کند و در دل ما محبت و دلبستگی به او را جای می دهد. دعا در عصر پر اختناق عباسی ظرفی برای گفتن بسیاری از معارف و طریق نجات، قالبی که کمتر ایجاد حساسیت می کند.
✅برنامه ای که عمل به آن نجات بخش از دره های هلاکت در دوران غیبت است 👇
1⃣-معرفت به نسب مهدی موعود و غیبت طولانیش(شناخت)
2⃣- پایداری در راه انتظار (صبر)
3⃣-تمسک به ریسمان اهل بیت(علیهم سلام) (توسل)
4⃣- ثبات قدم در راه دوستی با اهل بیت (علیهم سلام) و دشمنی با دشمنان ائمه (تولی و تبری)
6⃣- زنده نگه داشتن یاد مهدی موعود در قلوب و دعا بتعجیل فرج (ذکر)
🌌موارد فوق همه برگرفته از بیانات حضرت می باشد که در هدایت منتظرین به سمت زندگی منتظرانه بیان فرموده اند.
🤲(اللهی بموسی بن جعفر عجل لولیک الفرج)
#امام_زمان
@komail31 🍃🌸🍃
#خاطره
🔸تهمت
طبس که رسیدیم محمود گفت: هر چی جا مونده ضبط کنید و صورت بردارید.
حتی سلاح های روی هلیکوپترها را هم باز کردیم. روحانی ای بود که آن روزها بسیار مشهور بود. او هم از راه رسید. آمد توی هلیکوپتر. گفت: دارید دزدی می کنید. شما دزدید.
محمود عصبانی شد. داد و فریادش رفت هوا. گفت: ما دزدیم ؟ بردیم خونه مون که دزد شدیم ؟ همین طوری دهنت رو باز می کنی شما و به پاسدار تهمت دزدی می زنی ؟ من شرعا عرفا قانونا راضی نیستم. اومدیم این وسایلو داریم جمع می کنیم، صورت برداری می کنیم، انتقال می دیم. اومدیم این جا مستقر شدیم که اگر برگشتند، عوض وسایل آماده شون با ما مواجه بشن، بعد شدیم دزد؟
طرف رفت روی آمبولانسی که آن جا بود، گفت همه ی پاسدارها رو جمع کردند، از همه شان عذرخواهی کرد.
یادگاران، جلد 6 #کتاب #شهید محمود کاوه
@komail31 🍃🌸🍃
#خاطره
#سیره_شهدا
🔸 دقت
آمده بود اصفهان. یک ونیم نصفه شب بود که زنگ زد و از خواب بیدارمان کرد. گفت: اومدیم بازرسی.
گفتم: قدم رو چشم. ولی کاش قبلا می گفتید که تشریف می یارین.
گفت: نه خیر، ما بی خبر می ریم بازرسی. اگه می گفتیم که شما آمادمی شدید. برای بازرسی از وضع سربازها اومدیم.
سریع لباس پوشیدم و راه افتادم. یک تیم کامل بازرسی آورده بود.
شروع کردند؛ تا صبح. ول کن نبود. از آسایشگاه سربازها شروع کرد؛ چه طوری خوابیده اند، تختشان چه جوری است، برای نماز صبح بیدارمی شوند یا نه، وضع غذا چه طوری است. خلاصه همه چیز.
یادگاران، جلد 11 #کتاب #شهید صیاد
@komail31 🍃🌸🍃
#خاطره
😊 آجیل مخصوص
شوخ طبعی اش باز گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم.
آخر یکی از بچه ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر.
و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود.
همگی سر کار بودیم.
مجله جاودانه ها، شماره ۴۹
@komail31 🍃🌸🍃
💎و إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ💎
💠🌸🍃🌺🍃🌸💠
💠آن کسانى که سعى کردند اسلام را از مسائل اجتماعى و از مسائل سیاسى برکنار بدارند و آن را منحصر کنند به مسائل شخصى و مسائل خصوصى زندگى افراد و در واقع نگاه «سکولار» به اسلام داشته باشند؛ جوابشان مسئلۀ «#غدیر» است. ۱۳۹۳/۰۷/۲۱
☀️#امام_خامنهای(مدظلهالعالی)
#عباس_دوران که بود؟!
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🛩🛩🛩
صبح 30 تیرماه ،۱۳۶۱ مصادف با 30 ام ماه رمضان #خلبان #شهید عباس دوران، که در تعداد پرواز جنگى در نیروى هوایى رکورد داشت و عراق، براى سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد، هواپیما را که آتش گرفته بود به هتل محل برگزارى اجلاس سران غیرمتعهدها مى کوبد و بدین ترتیب با شهادت خود کارى کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد. دیگر خلبان این هواپیما، منصور کاظمیان، به دست نیروهاى عراقى اسیر شد. دوران در نامه هاى این ماموریت، مقابل اسم پدافندهاى مختلفى که عراق از کشورهاى اروپایى خریده بود، نوشته است: نود درصد احتمال برگشت نیست...
پیکر پاک #شهید_عباس_دوران به همراه ۵۷۰ شهید دیگر در روز دوم مردادماه ۱۳۸۱ به خاک پاک میهن بازگشت.
روحشان شاد
یادشان گرامی
🍃🌹🍃🌹🍃 @komail31