#روایت_معتکفین
#قسمت_سوم
لیلا حیدری مادر سه فرشته
اطراف خودم را نگاه کردم.. گوشه گوشه مسجد وسایل معتکفین بود ولی تعداد حاضرین به وسایل نمیخورد😅🤔
سوال کردم و فهمیدم همه در حسینیه مجاور مسجد جمع شدند و جشن میلاد آقا امیرالمومنین ع برگزار می کنند.
وارد حسینیه شدیم..تزیین زیبا و دوست داشتنی..😍👌👌
سخنران خانمحشمتی بود😍..که معتکف شدن ایشون همرزق مابود☺️👌👌
خانمحشمتی را سالهاست میشناسم .شاید از همان سالهای دانشجویی ..
مهربان و متواضع و خوش بیان و ..خلاصه...۲۰👌😍😍..همون هایی که من اگه از ساعت ۷صبح تا ۷شب پای صحبتشون بشینم خسته نمیشم😘😍🌹🙏
خانم حشمتی از اون دسته فرشته هایی هست که در عین تواضع قدرت بر قراری ارتباط کلامی و بر گزاری دور همی پر فایده باهمه طیف آدم رو داره..از کودک بگیر تا نوجوان.تا جوان والی آخر😍👌👌
خلاصه خانم حشمتی یه دونه هست و اون هم برای نمونه هست😌😂🙈.
خلاصه احکام معتکف شدن رو بهمون گفتند و باخیلی حس و حال خوب به سمت مسجد راهیمون کردند..🌹🌹
ساعت کم کم به ۱۰شب نزدیک میشد که خانم باغکی در کمال مهربانی و متانت ،از مادرا خواستند بچه ها مون آماده خواب کنیم🌹☺️
ساعت ۱۰..خواب😳
ما ..هیچ
ما.. نگاه
خاموشی که زدند ..و لامپ های آبی خوشگل مسجد روشن شد.فهمیدیم که نه بابا..اینجا همه چی رو نظمه..😁😍
خانم باغکی مهربونم..قصه گوی شب بچه ها شد...آرام و با حوصله.قصه زیبایی برای بچه ها گفت.
قصه ای که از حضرت علی ع بود ..ایشون به زبان کودکانه و جذاب قصه رو گفتند..بعدش یه لا لایی قشنگ خواندند.
بعد راستی راستی..بچه ها یکی پس از دیگری خوابیدند😳..
بعضی بچه ها هم که دلبسته سر انگشتان با عاطفه شون شده بودند.تا رد مهربانی از انگشتان ایشون روی صورت شون حس نمی کردند ..خوابشون نمی برد😁😂.
خلاصه لشکر بچه هامون..به لطف قصه و لالایی و بعدم صدای ششششششششششششششششش گفتن فرخنده خانم باغکی فوق هنرمند..یکی پس از دیگری به عالم خواب و رویا..راهی شدند..😂👏👏👏👏👏🥱🥱🥱🥱
راستی،..هیچی خواستم بگم👇😅
ادامه دارد....
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_اعتکاف
خادم معتکف
#قسمت_سوم
گوش درد
بعد از نماز صبح و اعمال بعد از اون، نوبت به خاموشی دوم، برای خواب و استراحت می رسید. حدودا ساعت ۶/۳۰ تا ۹ صبح همه باید استراحت میکردن. در این ساعت همه خسته بودن، حتی کسانی که شب مشغول عبادت بودند و نمیخوابیدن هم این ساعت خواب بودند. من هم طبق معمول همه کارها رو کرده بودم که کمی استراحت کنم.
سکوت مسجد را فرا گرفته بود ،ناگهان صدای گریه و ناله دخترکی از کنار و گوشه مسجد به گوش رسید. گریه میکرد و معلوم بود دردی او را اذیت میکند. مادرش که پسر بچهای کوچک به بغل داشت هراسان شده بود و او را به آرامش و گریه نکردن دعوت میکرد. بلند شدم و رفتم ببینم جریان چیه... تا دخترک بازیگوش دیشب حرف مادر را گوش نکرده و بدون کلاه در حیاط بازی کرده و باد به گوشش خورده و گوش درد دارد و حال آن درد برایش غیر قابل تحمل شده...
بعد از اینکه من رفتم دو سه تا مادر دیگه هم اومدن که ببینن چه کاری از دستشون بر میاد . هر کس راه حلی میداد یکی قطره ای آورد، یکی کرمی آورد، یکی روغنی آورد، اما کودک آنقدر درد داشت که اجازه نمیداد به او دست بزنیم ،چه برسد که به او دارو بدهیم! مادر هراسانتر شد کودک را بغل کرد و به سمت بخش مراسمات که کسی آنجا ساکن نبود رفت. از چهره مادر میشد تشخیص داد که چقدر معذب و ناراحت است ....که صدای دخترش الان بقیه رو بیدار میکنه، رفتم جلو و بهش گفتم : آروم باش ،آرامش تو بچه رو آروم میکنه. اینجا همه مادرند ، کسی گلهای از صدای گریه بچه ی تو نداره، چرا که ممکن بود این اتفاق برای بچه خودشون پیش می اومد، پس آروم باش تا دخترت آروم بشه.
اما مشکل مادر یکی نبود، پسر بچه کوچک بسیار وابسته به مادر بود . وقتی میدید مادر نمیتواند او را بغل کند کمی بیقراری میکرد . مادری پسرک را بغل کرد، مادری با تلفن همراهش کارتون گذاشت و گرفت جلو چشمان او که پسر بچه بهانه نکند و مشغول شود ...هر لحظه به تعداد مادرهایی که دور آن مادر جمع شده بودند اضافه میشد. انگار آن کودک ۶ـ ۷ مادر دارد وقتی دیدم کودک اجازه نمیدهد به او دارو بدهیم ،سریع یاد دعا درمانی افتادم. سریع دعای درمان گوش درد را پیدا کردم. رفتم خانم خضوعی مهربان را پیدا کردم، که با صدای دلنشینش آن دعا را برای کودک بخواند و بعد از آن رفتم بخاری پیدا کردم که حولهای بر روی ان گرم کنیم و روی گوش بچه بزاریم . هر کاری از دستم براومده بود انجام داده بودم، اما خیلی نگران بودم ...
دلم برای بچه میسوخت انگار بچه خودمه، وقتی بچه خودم خیلی ناآرومه باید ازش فاصله بگیرم تا کمی آروم بشم و خودم رو پیدا کنم، همه داروها و تدابیر رو سپردم به مادرای دیگه و کمی فاصله گرفتم و مشغول دعا کردن و انجام یه سری کارا شدم بعد از ۱۰ دقیقه برگشتم پیش مادر، دیدم همه مادران آن کودک مادرانه مادرانگی کردند برای آن بچه و آن بچه آرام گرفته بود و موفق شده بودند به او دارو بدهند و او را از شر آن درد بد نجات دهند....
مادرها یکی یکی سر جای خود رفتن و همه خوابیدند و مسجد به سکوتی فرو رفت و من بودم و فکر کردن به آن حلقه مادرانه زیبا که همدلی در آن چقدر جریان داشت و چقدر زیبا بود آن صحنه و لحظه ی باهم بودن که نمیتوان در کلمات گنجاند.
#بوشهر
#روایت
#اعتکاف_مادر_و_کودک
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────