#روایت_خادمی
خادم معتکف
#قسمت_اول
سال گذشته برای اولین بار بود که توانستیم اعتکاف مادر و کودک را با تجربه خودمان از کارهای فرهنگی و با استفاده از تجربه دیگران برگزار کنیم.
پارسال در قسمت حسینیه کودک فعالیت داشتم . کمبود نیرو در قسمت کودک دیده می شد و برای ارائه ی یک کار خوب تربیتی ، تنها با از خود گذشتگی خادمین و فشار جسمی بالا و نداشتن استراحت این کمبود را جبران کردیم ، اما امسال فرق میکرد ، تجربه مراسم پارسال را داشتیم تجربهای بسیار ارزشمند...
اگر پارسال فقط خانم محبی و خانم پورمحمد به دلیل شرکت و همفکری در جلسات مادر و کودک کشوری صاحب نظر بودند، اما به دلیل تجربه پارسال ، همه ما صاحب نظر شده بودیم .
تعداد خادمین معتکف پارسال کم نبود، به خاطر همین من که در قسمت کودک فعال بودم معتقد بودم خادمین نباید معتکف بشوند، چرا که کار بسیار است و نیرو کم هر کس در هر قسمت که میتواند باید کمک کند و اگر معتکف نباشد امکان تردد به حسینه کودک هم خواهند داشت.
تقریبا یک ماه مانده به شروع اعتکاف سال ۱۴۰۳ جلسات هفتگیِ هماهنگی و برنامهریزی اعتکاف شروع شد. نظرات و تجارب زیاد بود، بسیار برنامهها دقیق بود، هر کاری مسئولی داشت ، اما همچنان بر تفکر خود پا محکم نهادم و در جلسات گفتم که ``لطفاً خادمین معتکف نشوند ``
اما نمیدانم به چه دلیل و چطور پیش رفت که با اینکه دوست داشتم امسال هم در قسمت کودک فعالیت کنم ،اما تمامی مسئولیتهای من در مسجد بود و شرایط برای معتکف شدن من مهیا بود ،اما تا لحظه آخر مشخص نبود ... من ماندم و آن مسئولیتها و با کسب اجازه از سرکار خانم پورمحمد بنده معتکف شدم... خادم معتکف!
از نونهالی تا جوانی در اعتکافهای مختلفی شرکت کرده بودم ، هر اعتکاف حال و هوای خودش را داشت ،اما به جرات میتوانم بگویم اعتکاف مادر و کودک با همه اعتکافها متفاوت است .
وقتی معتکف میشوی بیشتر خدا را صدا میزنی، بیشتر ذکر میگویی، بیشتر نماز میخوانی، بیشتر قرآن میخوانی ،اما من خادم معتکف شده بودم و فقط می توانستم نماز یومیهام را بخواندم، حتی فرصت خواب هم کمتر از معتکفین داشتم، بیشتر معتکفین را صدا میزدم، بیشتر برنامه ریزی میکردم، بیشتر راه میرفتم و .... هم مادر بودم ،هم معتکف بودم ،هم خادم ... حس عجیبی داشت که در کلمات نمیگنجد! سخت بود رفتار خود را کنترل کنم. وظیفه بزرگی بر دوشم بود باید مهربان میبودم ،مهربان سخن میگفتم، نکند دلی را برنجانم، سنگینی اینکه نکند کسی از من ناراحت بشود خیلی مرا صبورتر کرده بود ،سعی کردم مادری مهربانتر از مادرانههای خودم برای فرزندم، برای فرزندان معتکفین باشم!
عشق بازی خادم معتکف با یک معتکف فرق میکند, شاید یک معتکف با ذکر زیاد گفتن عشق بازی کند اما یک خادم با این که زبان و دهانش خشک باشد و به خاطر تحرک بالاگرسنگی بر او فشار آورده است اما باوجود اینها باید مراقب رفتار خود باشد که دل معتکفین را نرنجاند و کسی ناراضی نباشد و نیاز هر نفر را رفع بکند. انگار خادم معتکف باید معتکف را راضی نگه دارد و عبادت او در این است و سختتر از همه این بود که نکند عمل من ریا باشد!!! چرا که عمل من مثل جنس پشت ویترین بود، بقیه خدام تمام فعالیت خود را دور از چشم معتکفین در حسینیه کودک انجام میدادند، اما من دائم جلوی چشم معتکفین بودم و کار من را سخت کرده بود .
بارالها خوب از هدف و نیت دلی من آگاهی تو مرا در این راه ثابت قدم نگه دار و مگذار از این تعریفهایی که از من کردند، تشکرهایی که از من کردند به خود غره شوم و عجب و غرور را از من دور کن و این قلیل خدمت را از من قبول کن
الهی امین
#روایت
#اعتکاف_مادر_و_کودک
#بوشهر
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_اعتکاف
خادم معتکف
#قسمت_دوم
🌸خانم حشمتی🌸
در جلسات بیان شد که با خانم حشمتی هماهنگ شده، که سه روز اعتکاف را در خدمتشان باشیم . بسیار خرسند شدیم ، چون با توجه به تجربه پارسال، نیاز بود این سه روز یک استاد در کنار ما باشد.
شب اول اعتکاف فرا رسید خانم حشمتی وارد شد با صدای زیبا و رسا ما را بهشتی خطاب کرد ... سلام مادرهای بهشتی، سلام دوستان بهشتی ،سلام خواهرهای بهشتی... مهربانی از کلمات و بیانش مثل باران میبارید . اعتکاف شروع شد. به نظر من یکی از هدایا و الطاف خدا در این اعتکاف حضور این بانوی بزرگوار و مهربان بود. خانم حشمتی هم برای ما خادمین و هم برای معتکفین عزیز همچون یک مادر مهربان یا خواهر بزرگتر بود. از رفتار او درس میگرفتیم با وجود متفاوت بودن شرایط او (نداشتن کودک)هیچگاه زبان به گله باز نکرد(حتی در حد یک هیس گفتن...) .گاهی موقع خواب میشد با صدای گریه بچهها همراه باشد اما گلایه ای نداشت.
او گاهی زبان ما خادمین بود مطالب را با بیانی شیرین به معتکفین منتقل میکرد که کسی ناراحت نشود!
او همدلی را به معنای واقعی به ما نشان داد .
دیده شده ، هرگاه مادری از سختیهای فرزندآوری و فرزندداری لب به سخن بگشاید، اطرافیان همه میگویند: خدا را شکر کن، ناشکری نکن، بدتر از بچه توام هست و از این قبیل صحبتها و چنان عذاب وجدانی به مادر میاندازند که مادر دیگر جرات درد و دل باکسی را ندارد! اما خانم حشمتی گوش شنوایی برای تک تک مادران بود با حوصله تمام مشکلات و درد و دلهای مادران را گوش میداد و هرگز کسی را سرزنش نمیکرد ،حتی اگر گله ای نابه حق یا از سر خستگی بود ، فقط همدلی میکرد و با آرامش و پیشنهاد چند راه حل خردمندانه و عملی او را راهنمایی میکرد. برای رهایی از آن همه فشار مادری میشد از عبادت و نماز خود بگذرد و پای حرف معتکفین بشیند. بانویی بسیار عجیب بود به زبانهای مختلف مسلط بود، اما منظور من زبان فارسی یا انگلیسی و عربی نیست، منظور من زبان بدن، زبان کلام، زبان کودک، زبان مادر، زبان نوجوان و زبان همسر و... هست. میتوانست همه مخاطب های خود را راضی نگه دارد. وقتی هم کلامی با او تمام میشد حس سبکی داشتیم. بسیار پیش میآمد او را در نیمههای شب ببینم در حال عبادت در صورتی که بقیه خواب بودند، اما باز هم میدیدم که از این عبادتهای شبانه خود میگذشت و ایثارگرانه به مادری که فرزندش بیقراری کرده کمک می کرد و مثل یک مادر آن فرزند را در آغوش احساساس خود آرام میکرد...
نماز خواندنهای مختلف را دیدهام ! اما هر بار خانم حشمتی نماز میخواند از کلمه به کلمه آن عشق دریافت میکردم، او یک الله میگفت، اما من از آن کلمه عشق بنده به معبود را میدیدم ،تمام کلماتش را با حس بیان میکرد، فرق نمیکرد نماز واجب است یا نماز قضا است یا نماز مستحبی به راستی که او فرشتهای از جانب خدا برای اعتکاف مادر و کودک ما بود...
خانم حشمتی ممنون از حضورتون ...قدردان حضور پر ارزش شما هستیم
#اعتکاف_مادر_و_کودک
#بوشهر
#روایت
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_اعتکاف
خادم معتکف
#قسمت_سوم
گوش درد
بعد از نماز صبح و اعمال بعد از اون، نوبت به خاموشی دوم، برای خواب و استراحت می رسید. حدودا ساعت ۶/۳۰ تا ۹ صبح همه باید استراحت میکردن. در این ساعت همه خسته بودن، حتی کسانی که شب مشغول عبادت بودند و نمیخوابیدن هم این ساعت خواب بودند. من هم طبق معمول همه کارها رو کرده بودم که کمی استراحت کنم.
سکوت مسجد را فرا گرفته بود ،ناگهان صدای گریه و ناله دخترکی از کنار و گوشه مسجد به گوش رسید. گریه میکرد و معلوم بود دردی او را اذیت میکند. مادرش که پسر بچهای کوچک به بغل داشت هراسان شده بود و او را به آرامش و گریه نکردن دعوت میکرد. بلند شدم و رفتم ببینم جریان چیه... تا دخترک بازیگوش دیشب حرف مادر را گوش نکرده و بدون کلاه در حیاط بازی کرده و باد به گوشش خورده و گوش درد دارد و حال آن درد برایش غیر قابل تحمل شده...
بعد از اینکه من رفتم دو سه تا مادر دیگه هم اومدن که ببینن چه کاری از دستشون بر میاد . هر کس راه حلی میداد یکی قطره ای آورد، یکی کرمی آورد، یکی روغنی آورد، اما کودک آنقدر درد داشت که اجازه نمیداد به او دست بزنیم ،چه برسد که به او دارو بدهیم! مادر هراسانتر شد کودک را بغل کرد و به سمت بخش مراسمات که کسی آنجا ساکن نبود رفت. از چهره مادر میشد تشخیص داد که چقدر معذب و ناراحت است ....که صدای دخترش الان بقیه رو بیدار میکنه، رفتم جلو و بهش گفتم : آروم باش ،آرامش تو بچه رو آروم میکنه. اینجا همه مادرند ، کسی گلهای از صدای گریه بچه ی تو نداره، چرا که ممکن بود این اتفاق برای بچه خودشون پیش می اومد، پس آروم باش تا دخترت آروم بشه.
اما مشکل مادر یکی نبود، پسر بچه کوچک بسیار وابسته به مادر بود . وقتی میدید مادر نمیتواند او را بغل کند کمی بیقراری میکرد . مادری پسرک را بغل کرد، مادری با تلفن همراهش کارتون گذاشت و گرفت جلو چشمان او که پسر بچه بهانه نکند و مشغول شود ...هر لحظه به تعداد مادرهایی که دور آن مادر جمع شده بودند اضافه میشد. انگار آن کودک ۶ـ ۷ مادر دارد وقتی دیدم کودک اجازه نمیدهد به او دارو بدهیم ،سریع یاد دعا درمانی افتادم. سریع دعای درمان گوش درد را پیدا کردم. رفتم خانم خضوعی مهربان را پیدا کردم، که با صدای دلنشینش آن دعا را برای کودک بخواند و بعد از آن رفتم بخاری پیدا کردم که حولهای بر روی ان گرم کنیم و روی گوش بچه بزاریم . هر کاری از دستم براومده بود انجام داده بودم، اما خیلی نگران بودم ...
دلم برای بچه میسوخت انگار بچه خودمه، وقتی بچه خودم خیلی ناآرومه باید ازش فاصله بگیرم تا کمی آروم بشم و خودم رو پیدا کنم، همه داروها و تدابیر رو سپردم به مادرای دیگه و کمی فاصله گرفتم و مشغول دعا کردن و انجام یه سری کارا شدم بعد از ۱۰ دقیقه برگشتم پیش مادر، دیدم همه مادران آن کودک مادرانه مادرانگی کردند برای آن بچه و آن بچه آرام گرفته بود و موفق شده بودند به او دارو بدهند و او را از شر آن درد بد نجات دهند....
مادرها یکی یکی سر جای خود رفتن و همه خوابیدند و مسجد به سکوتی فرو رفت و من بودم و فکر کردن به آن حلقه مادرانه زیبا که همدلی در آن چقدر جریان داشت و چقدر زیبا بود آن صحنه و لحظه ی باهم بودن که نمیتوان در کلمات گنجاند.
#بوشهر
#روایت
#اعتکاف_مادر_و_کودک
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────