ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_179 مهدی آدم اینجا ماندن نبود. دوس
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_180
هیوا
روزهای هفته را می شمارم. یک، دو، سه و... همه تکراری و ملال آور شده بودند.
این چند روز ذهنم در گیر و دار آن پسربچه بود. حسام الدین دو سه روزی میشد که کمتر به کارگاه سر میزد. چیزی به پایان کار اُرُسی باقی نمانده و تصمیم بر این شد تا پایان کار در همین اتاق بالا بمانیم.
در عصر یکی از همین روزها، وقتی به کارگاه سر زد طاقت نیاوردم و از او در باره ی آن بچه پرسیدم.
_آقای ضیایی تونستید برای اون پسر کاری کنید؟
حسام الدین در حالی که انگشتش را لای شبکه های چوبی فرو کرده بود بدون آن که برگردد گفت: آره . متاسفانه شرایط خوبی نداره. مجددا پدرش کتکش زده.
از حرفش دلم ریش شد. پسر بیچاره، مگر چندسال داشت؟
با نگرانی گفتم: خب ... نمیشه براش کاری کرد؟
چشم از شیشه های رنگیِ اُرسی گرفت.
صندلی چوبی را کنار کشید و روی آن نشست. تسبیحی از جیبش بیرون آورد. با دیدن دانه های عقیق سبز، میان دستانش، تکان ناگهانی خوردم. حسام الدین تسبیح هدیه ی مرا به دست گرفته بود. قلبم تند میزد. باید خوشحال میشدم؟
روزگار چه بازی هایی برایم در نظر گرفته بود.
نگاهم به دانه های سبز عقیق بود و گوشم با او
_یه سر خونه شون رفتم. یکی دو جا هم که پول گرفته بود سوال گرفتم. مثل اینکه اندازه ی پول عمل پسره هم گرفته ولی خرجش کرده.
آه کشید و گفت: تازه متوجه شدم ناپدریشه.
کاشف به عمل اومد که با پسر بیچاره کاسبی راه انداخته. البته زیر بار نمیرفت. با دوستم که وکیله صحبت کردم. بهش گفتم وکیل داریم تهدید به شکایتش کردم. یکی دوجا هم که پول گرفته بود سر زدیم.مسجد و جای دیگه.
به این بهانه پول میگیره ولی چشم بچه رو عمل نمیکنه.
با طمأنينه حرف میزد. برخلاف من که عصبی بودم. نمیدانم از دست ناپدری بی رحم یا از دست خودم. دروغ چرا وقتی تسبیحم را میان انگشتان او دیدم انگار کسی مرا تا اوج آسمان بالا کشید.
دست از کار کشیدم
_چقدر پست هستن بعضی ها. یعنی...
دستش را بالا آورد و گفت: صبر کنید، زود قضاوت نکنید.
با همان آرامش دانه های تسبیح را جابه جا کرد .
_میگفت خرج و مخارجم رو از کجا در بیارم؟ فکر میکنم معتاد هم باشه . میگه این بچه هم وبال گردنمه. کجا پول شکمش رو در بیارم.زنش هم که فوت شده.
سگرمه هایم در هم شده بود.
_باشه، دیدن چشم های اون بچه مهمتره یا سیر کردن شکمش؟
این بار سرش را بالا آورد. درست به طرف چهره ی عصبی من .
بعد از کمی مکث گفت: همه مثل شما فکر نمیکنن خانم! بعضیا فقط فکر خودشون و گرسنگیشون هستن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: نه بهتره بگید فکر منقل و بافورش هست نه فکر شکمش.
سرم را به تأسف جنباندم.
_اصلا نمیتونم تصور کنم. هرچی باشه آدم از این اون هم غذا بگیره میتونه یه جوری سر کنه ولی اجازه ندی یه بچه دنیا رو ببینه؟ این نهایت بی رحمی، پستی و
دنبال واژه ی دیگری میگشتم. دستانم مشت شده بود.
_نهایت نامردیه.
آرنجش را روی پایش گذاشت و به جلو خم شد .
تسبیح را جلوتر از خودش گرفت.سرش را کج کرد و گفت: به نظر شما می ارزه اون بچه تو اون شرایط دنیا رو ببینه؟ دنیای پستی و کثیفی و بدبختی رو؟ پیش اون ناپدری معتاد؟ بعد هم بشه یکی مثل خودش؟ به نظر شما نبینه بهتر نیست؟
متحیر حسام الدین ضیایی را نگاه کردم. این چه سوالی بود. از او چنین توقعی نداشتم.
از جایم بلند شدم، متعجب گفتم: چرا نبینه؟ دنیا قشنگی های زیادی داره. آقای ضیایی از شما توقع نداشتم. واقعا باور دارید که این بچه نبینه بهتره؟
کامل به سمتم چرخید.
_من سوال پرسیدم. نگفتم که این نظر منه. خواستم نظر شما رو بدونم همین! خیلی ها ممکنه بگن این بچه با وضعی که اطرافش هست، بهتره که چیزی نبینه .حداقل پاک میمونه.
_نه نه . اولا ما آینده نگر نیستیم. دنیا هزار دور میچرخه. این واقع بینی نیست. بد بینی هست. ما مسئول بعدا و آینده اون بچه نیستیم. اون خودش باید انتخاب کنه. این عاقلانه و خدایی نیست که بگیم چون چند درصد ممکنه آینده معتاد بشه پس بهتره از دیدن محروم بشه. این مثل این میمونه که بعضیا میگن چون ممکنه بچه ی من بره تو جامعه و معتاد بشه پس نباید بچه دار شد.
با تأمل به حرف هایم گوش میکرد.
_شما دنیا رو زیبا میبینید؟
سوال هایش عجیب و غریب بود.
_معلومه که زیبا میبینم. این همه زیبایی خدا به این دنیا داده. این همه رنگ، طرح ، شکل های مختلف.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فکر کنید لحظه ای
که اون بچه چشم باز کنه و دریا و کوه و جنگل رو ببینه چقدر زیباست؟
میان حرف هایم بغض داشتم. پلک هایم را بستم .قطره اشک هایی روی میز فرو می چکید.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃🌸خوشه چین نگاه توام
ماهِ من 🌸🍃
لینک ورق اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
#تلنگر
متاهل ها میخواهند طلاق بگیرند،
مجردها دوست دارند ازدواج کنند!
کودکان میخواهند زود بزرگ شوند،
بزرگتر ها دوست دارند به دوران کودکی برگردند!
شاغلان از شغلشان مینالند،
بیکارها دنبال شغلند!
فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند،
ثروتمندان از دغدغه مینالند!
افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند،
مردم عادی میخواهند مشهور شوند!
سیاه پوستان دوست دارند سفید پوست شوند،
سفید پوستان خود را برنزه میکنند!
هیچ کس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است:
"قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببر"
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
هر چقدر کمتر جواب انسانهای
منفی را بدهید،
از زندگی با آرامش بیشتری
برخوردار خواهید بود.
این مردم اگر پیامبر هم بودن،
هزار ایراد به کار خدا میگرفتند!
شما که جای خود دارید.
پس به خاطر انسانهای منفی
زندگیات را تباه نکن.
"الهی قمشهای"
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
تماس را وصل میکنم و از صدای کسی که میشنوم خشکم میزند:
-به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوقالعادهای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُندهتر از خودت درمیافتی!
فقط زمزمه میکنم: لعنت به تو آریل!
قاهقاه میخندد. نمیدانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار میکنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمیدانم دارد من را میپاید. دندانهایم را روی هم میسایم و میگویم: پس کار تو بود؟
-فکر میکردم زودتر فهمیده باشی! فقط میخواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت میگم گوش کن! چون وقتی دستامون به خودت میرسه، به عزیزجون و آقاجونتم میرسه.
از ذهنم میگذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ڪوچہ احساس
تماس را وصل میکنم و از صدای کسی که میشنوم خشکم میزند: -به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوقالعا
🍃کنارش به دیوار تکیه میزنم و میگویم: چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟
به نشانه تایید پلک برهم میگذارد: استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه!
-پرستو؟
-به زنهای جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ میکنن، اصطلاحا میگن پرستو.
یک رمان امنیتی فوق العاده👌
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
#حسین_جان✨💚
🌟نام شماسٺ حڪ شده در باورم،حسین
🌙مےخوانم از تو تا نفس آخرم، #حسین
🌟این عاقبٺ بخیرے محض اسٺ،آخرش
🌙مردن میان #روضہ و یا در حرم،حسین
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا 🌙🕌
شبتون حسینی
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_180 هیوا روزهای هفته را می شمارم
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_181
_دارم تصور میکنم اون بیچاره الان فقط از هرچیز صدا شنیده. از دیدن این همه زیبایی محروم بوده...
به شبکه های رنگی چشم دوختم .
_دیدن ماهی های رنگی ، درخت های پر از شکوفه و میوه. دیدن آبی دریا، شهر و خونه، دیدن آدم ها، اصلا دیدن خودش توی آینه... نه نه اصلا نمیتونم تصور کنم. مگه میشه بیخیال اینها شد؟
به طرف پنجره چرخیده بود و نگاهش بیرون را می کاوید.
تسبیح را توی جیبش گذاشت و گفت: دنیای زیبایی دارید خانم. خیلی ها این چیزها رو نمیبینن فقط و فقط بدبختی رو میبینن. بی پولی رو میبینن. از داشته هاشون ناشکر هستن.
دست بردم و اشک چشمانم را پاک کردم.
_ بله میدونم. ببینید من هم کم سختی نکشیدم. به هر حال تو هر خونه ای ممکنه شرایطی پیش بیاد ، مشکلاتی باشه که سفره ی خونه خالی بمونه. با اون اتفاقی که برای پدرم پیش اومد، شرایط زندگیمون تغییر کرد. سخت بوده قطعا... خیلی روزهای سختی رو سپری کردیم اما ...
دست به پنجره گرفت. احساس کردم دستانش مشت شد و سرش را کمی پایین انداخت.
_اما بقول مادرم برکت از بین نمیره. مادرم همیشه میگه اگر ما آدرس برکت رو فراموش کردیم اون که آدرس ما رو فراموش نکرده. ما رو پیدا میکنه. به شرط اینکه بدونیم خدا فراموشمون نمیکنه. و واقعا الان به این حرفش معتقدم که خدا فراموشمون نکرده
حالا دیگر به طرف من چرخیده بود. لبخند کمرنگی روی لبش نقش بسته بود.
_مادرتون چه دیدگاه زیبایی دارند. مشخصه روی تفکر شما خیلی نقش داشته.
سر جایم نشستم. بدون این که نگاهش کنم گفتم.
_ مادرم تمام زندگی منه. الگوی منه.
ناگهان پرسید: چطور میشه تو سختی ها زیبایی ها رو دید؟
سوالش را با سوال جواب دادم.
_ شما بگید چطور میشه منکر زیبایی های این دنیا بشیم؟ اتفاقا من با بعضی سختی ها تازه متوجه رنگ و لعاب خیلی نعمت های دنیا شدم و قدرشون رو میدونم.
اگه قبلا یه نون میدیدم خیلی ساده ازش عبور میکردم، اما الان همین نون رو قدر میدونم. میفهمم چطور و با چه زحمتی درست شده. قبلا از کنار آبی آسمون ساده عبور میکردم اما الان برای داشتن سقفی که روی سرمون هست شاکرم. اینکه حداقل دیگه نمیخوایم اجاره بدیم.
با دیدن این بچه ی نابینا قدر بینایی خودم رو میدونم. قدر سلامتی خودم رو، قدرِ...
حالا دیگر برگشته بود و با چشم هایی که هیچ از آن نمی فهمیدم نگاهم میکرد. پشت آن نگاه حرف های زیادی نهفته بود. از پرحرفیم خجالت کشیدم.
_ببخشید خیلی پر حرفی کردم. امیدوارم بتونید برای اون بچه کاری کنید.
یکی از چوب ها را برداشتم و مشغول شدم.
_نه حرف های خوبی بود. دنیای قشنگی دارید.
باید از تعریفش خوشحال میشدم؟ مگر میشد خوشحال نشوم. کاش نمیگفتی حسام الدین ضیایی. به کجا می خواستم برسم؟
_حتما آدرس اون چشم پزشک رو بهم بدید، اگر بشه یه روز نوبت بگیرید باهم ببریمش پیش دکتر.
ببریم؟ جمع بسته بود.
_چشم
قبل از اینکه برود گفتم: اه ... ببخشید راستی چیکار کردید؟
پرسشی نگاهم کرد.
_تو فکر اون صندوقچه بودم. تونستید چیزی بفهمید؟ یا هنوز...
سرش را به طرف سقف حرکت داد. بازدمش را عمیق بیرون داد. و این یعنی چیز جدیدی پیدا نکرده؟
_این چند روز درگیر همین کارها بودم. اداره ثبت احوال و ثبت اسناد.
با کنجکاوی گفتم: خب؟
لبخند تلخی زد .
_ ثبت اسناد که اصلا اجازه نمیدن بفهمیم این آدم ها ملکی داشتن یا نه. یعنی اجازه ندارن قانونا. درضمن اون زمان آدرس هم قید نمیکردن برای ثبت سند.
ثبت احوال اول که چیزی ندادند، گفتند نمیشه بعد دکترخالقی ... میشناسیدش که؟
_بله بله
تک سرفه ای کرد و ادامه داد: با رایزنی مهدی، قبول کردن. با شماره شناسنامه، کد ملی که نداشتند. اسمایی شبیهشون بود. و چون مربوط به قبل از انقلاب میشد، سخت بود ولی تو بایگانی که الان سیستمی شده جست و جو کردن. یه اسمی به نام حسام الدین میرزاده ثبت شده در سن کم فوت شده. علی و ماهرخ هم گویا فوتشون ثبت شده. در همان تاریخ ها سال ۴۶ انگار .
آه از نهادم بلند شد.
سرش را پایین انداخت. دستش را پشت کمرش گرفت و با کفشش کف اتاق خطوط فرضی صاف میکشید.
_این یعنی در واقع هیچ رد یا نشانی فعلا ازشون نیست. البته مهدی میگه نباید ناامید بود ولی ...
وا رفته به صندلی تکیه دادم. دلم میخواست راز صندوقچه هرچه زودتر برملا میشد. اما انگار قفل مهم این صندوقچه خیال باز شدن نداشت.
_توکل به خدا، ناامید نشید. اون موقع اشتباه و خطا زیاد بوده. ممکنه فوت نشده باشه
_با شماره شناسنامه اش و نام پدر مطابقت داشت.
حرفی برای گفتن نداشتم. تنها به این جمله اکتقا کردم.
_خب حالا میخواید چیکار کنید؟
👇👇👇
_چه کاری میتونم بکنم؟
_یعنی نمیشه پرسش و جو کنید یا ...
در همان موقع صدای عصبانی شهاب از حیاط به گوشمان رسید.
_مگه با تو نیستم؟ میگم هیچ ربطی به تو نداره. بسه دیگه حرف نزن.
با هول و ولا بلند شدم.
_چی شده؟
️حسام الدین لب ایوان ایستاد. من هم از پشت پنجره شهاب را که در حال مکالمه بود، می دیدم. صدایش کمی آهسته تر شد. ترجیح دادم عقب بایستم.
برگشتم سر کار.
اما صدای گاه و بیگاه شهاب تمرکزم را گرفته بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
هر چقدر کمتر جواب انسانهای
منفی را بدهید،
از زندگی با آرامش بیشتری
برخوردار خواهید بود.
این مردم اگر پیامبر هم بودن،
هزار ایراد به کار خدا میگرفتند!
شما که جای خود دارید.
پس به خاطر انسانهای منفی
زندگیات را تباه نکن.
"الهی قمشهای"
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•