هر چقدر کمتر جواب انسانهای
منفی را بدهید،
از زندگی با آرامش بیشتری
برخوردار خواهید بود.
این مردم اگر پیامبر هم بودن،
هزار ایراد به کار خدا میگرفتند!
شما که جای خود دارید.
پس به خاطر انسانهای منفی
زندگیات را تباه نکن.
"الهی قمشهای"
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
تماس را وصل میکنم و از صدای کسی که میشنوم خشکم میزند:
-به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوقالعادهای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُندهتر از خودت درمیافتی!
فقط زمزمه میکنم: لعنت به تو آریل!
قاهقاه میخندد. نمیدانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار میکنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمیدانم دارد من را میپاید. دندانهایم را روی هم میسایم و میگویم: پس کار تو بود؟
-فکر میکردم زودتر فهمیده باشی! فقط میخواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت میگم گوش کن! چون وقتی دستامون به خودت میرسه، به عزیزجون و آقاجونتم میرسه.
از ذهنم میگذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ڪوچہ احساس
تماس را وصل میکنم و از صدای کسی که میشنوم خشکم میزند: -به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوقالعا
🍃کنارش به دیوار تکیه میزنم و میگویم: چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟
به نشانه تایید پلک برهم میگذارد: استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه!
-پرستو؟
-به زنهای جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ میکنن، اصطلاحا میگن پرستو.
یک رمان امنیتی فوق العاده👌
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
#حسین_جان✨💚
🌟نام شماسٺ حڪ شده در باورم،حسین
🌙مےخوانم از تو تا نفس آخرم، #حسین
🌟این عاقبٺ بخیرے محض اسٺ،آخرش
🌙مردن میان #روضہ و یا در حرم،حسین
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا 🌙🕌
شبتون حسینی
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_180 هیوا روزهای هفته را می شمارم
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_181
_دارم تصور میکنم اون بیچاره الان فقط از هرچیز صدا شنیده. از دیدن این همه زیبایی محروم بوده...
به شبکه های رنگی چشم دوختم .
_دیدن ماهی های رنگی ، درخت های پر از شکوفه و میوه. دیدن آبی دریا، شهر و خونه، دیدن آدم ها، اصلا دیدن خودش توی آینه... نه نه اصلا نمیتونم تصور کنم. مگه میشه بیخیال اینها شد؟
به طرف پنجره چرخیده بود و نگاهش بیرون را می کاوید.
تسبیح را توی جیبش گذاشت و گفت: دنیای زیبایی دارید خانم. خیلی ها این چیزها رو نمیبینن فقط و فقط بدبختی رو میبینن. بی پولی رو میبینن. از داشته هاشون ناشکر هستن.
دست بردم و اشک چشمانم را پاک کردم.
_ بله میدونم. ببینید من هم کم سختی نکشیدم. به هر حال تو هر خونه ای ممکنه شرایطی پیش بیاد ، مشکلاتی باشه که سفره ی خونه خالی بمونه. با اون اتفاقی که برای پدرم پیش اومد، شرایط زندگیمون تغییر کرد. سخت بوده قطعا... خیلی روزهای سختی رو سپری کردیم اما ...
دست به پنجره گرفت. احساس کردم دستانش مشت شد و سرش را کمی پایین انداخت.
_اما بقول مادرم برکت از بین نمیره. مادرم همیشه میگه اگر ما آدرس برکت رو فراموش کردیم اون که آدرس ما رو فراموش نکرده. ما رو پیدا میکنه. به شرط اینکه بدونیم خدا فراموشمون نمیکنه. و واقعا الان به این حرفش معتقدم که خدا فراموشمون نکرده
حالا دیگر به طرف من چرخیده بود. لبخند کمرنگی روی لبش نقش بسته بود.
_مادرتون چه دیدگاه زیبایی دارند. مشخصه روی تفکر شما خیلی نقش داشته.
سر جایم نشستم. بدون این که نگاهش کنم گفتم.
_ مادرم تمام زندگی منه. الگوی منه.
ناگهان پرسید: چطور میشه تو سختی ها زیبایی ها رو دید؟
سوالش را با سوال جواب دادم.
_ شما بگید چطور میشه منکر زیبایی های این دنیا بشیم؟ اتفاقا من با بعضی سختی ها تازه متوجه رنگ و لعاب خیلی نعمت های دنیا شدم و قدرشون رو میدونم.
اگه قبلا یه نون میدیدم خیلی ساده ازش عبور میکردم، اما الان همین نون رو قدر میدونم. میفهمم چطور و با چه زحمتی درست شده. قبلا از کنار آبی آسمون ساده عبور میکردم اما الان برای داشتن سقفی که روی سرمون هست شاکرم. اینکه حداقل دیگه نمیخوایم اجاره بدیم.
با دیدن این بچه ی نابینا قدر بینایی خودم رو میدونم. قدر سلامتی خودم رو، قدرِ...
حالا دیگر برگشته بود و با چشم هایی که هیچ از آن نمی فهمیدم نگاهم میکرد. پشت آن نگاه حرف های زیادی نهفته بود. از پرحرفیم خجالت کشیدم.
_ببخشید خیلی پر حرفی کردم. امیدوارم بتونید برای اون بچه کاری کنید.
یکی از چوب ها را برداشتم و مشغول شدم.
_نه حرف های خوبی بود. دنیای قشنگی دارید.
باید از تعریفش خوشحال میشدم؟ مگر میشد خوشحال نشوم. کاش نمیگفتی حسام الدین ضیایی. به کجا می خواستم برسم؟
_حتما آدرس اون چشم پزشک رو بهم بدید، اگر بشه یه روز نوبت بگیرید باهم ببریمش پیش دکتر.
ببریم؟ جمع بسته بود.
_چشم
قبل از اینکه برود گفتم: اه ... ببخشید راستی چیکار کردید؟
پرسشی نگاهم کرد.
_تو فکر اون صندوقچه بودم. تونستید چیزی بفهمید؟ یا هنوز...
سرش را به طرف سقف حرکت داد. بازدمش را عمیق بیرون داد. و این یعنی چیز جدیدی پیدا نکرده؟
_این چند روز درگیر همین کارها بودم. اداره ثبت احوال و ثبت اسناد.
با کنجکاوی گفتم: خب؟
لبخند تلخی زد .
_ ثبت اسناد که اصلا اجازه نمیدن بفهمیم این آدم ها ملکی داشتن یا نه. یعنی اجازه ندارن قانونا. درضمن اون زمان آدرس هم قید نمیکردن برای ثبت سند.
ثبت احوال اول که چیزی ندادند، گفتند نمیشه بعد دکترخالقی ... میشناسیدش که؟
_بله بله
تک سرفه ای کرد و ادامه داد: با رایزنی مهدی، قبول کردن. با شماره شناسنامه، کد ملی که نداشتند. اسمایی شبیهشون بود. و چون مربوط به قبل از انقلاب میشد، سخت بود ولی تو بایگانی که الان سیستمی شده جست و جو کردن. یه اسمی به نام حسام الدین میرزاده ثبت شده در سن کم فوت شده. علی و ماهرخ هم گویا فوتشون ثبت شده. در همان تاریخ ها سال ۴۶ انگار .
آه از نهادم بلند شد.
سرش را پایین انداخت. دستش را پشت کمرش گرفت و با کفشش کف اتاق خطوط فرضی صاف میکشید.
_این یعنی در واقع هیچ رد یا نشانی فعلا ازشون نیست. البته مهدی میگه نباید ناامید بود ولی ...
وا رفته به صندلی تکیه دادم. دلم میخواست راز صندوقچه هرچه زودتر برملا میشد. اما انگار قفل مهم این صندوقچه خیال باز شدن نداشت.
_توکل به خدا، ناامید نشید. اون موقع اشتباه و خطا زیاد بوده. ممکنه فوت نشده باشه
_با شماره شناسنامه اش و نام پدر مطابقت داشت.
حرفی برای گفتن نداشتم. تنها به این جمله اکتقا کردم.
_خب حالا میخواید چیکار کنید؟
👇👇👇
_چه کاری میتونم بکنم؟
_یعنی نمیشه پرسش و جو کنید یا ...
در همان موقع صدای عصبانی شهاب از حیاط به گوشمان رسید.
_مگه با تو نیستم؟ میگم هیچ ربطی به تو نداره. بسه دیگه حرف نزن.
با هول و ولا بلند شدم.
_چی شده؟
️حسام الدین لب ایوان ایستاد. من هم از پشت پنجره شهاب را که در حال مکالمه بود، می دیدم. صدایش کمی آهسته تر شد. ترجیح دادم عقب بایستم.
برگشتم سر کار.
اما صدای گاه و بیگاه شهاب تمرکزم را گرفته بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
هر چقدر کمتر جواب انسانهای
منفی را بدهید،
از زندگی با آرامش بیشتری
برخوردار خواهید بود.
این مردم اگر پیامبر هم بودن،
هزار ایراد به کار خدا میگرفتند!
شما که جای خود دارید.
پس به خاطر انسانهای منفی
زندگیات را تباه نکن.
"الهی قمشهای"
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
🍃🌸خوشه چین نگاه توام
ماهِ من 🌸🍃
لینک ورق اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
قشنگ ترین حس زمانیست🌸
که یه اتفاق خوب برات میفته
وتومطمئنی که اون اتفاق خوب
یه پاداش ازطرف خدا 🌸
بوده برای تو
زندگیتون پُر باشه از این 🌸
اتفاقای خوب و هدیه های آسمون🌸
صبح بخیر
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•