eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
‏دیشب ورق زدم صفحات کتاب را خواندم‌هزار مرتبه این‌حرف‌ناب را☝️ باشم و یا نباشم اگر در میانتان، دست غریبه ها ندهید انقلاب را...❤️ سالروز پیروزی انقلاب اسلامی مبارک😍😍😍 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 چهل و دومین سالگرد انقلاب شکوهمند اسلامی ایران‌ را تبریک می‌گوییم. ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 در بهـار آزادے🌱 چقدر جاے شما خالی‌ست... ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷انفجار نور بود... ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
❣وقتی که احساس خوبی دارید و خودتان را دوست دارید همه شما را دوست خواهند داشت و زمانی که احساس بدی دارید درهای عشق و محبت را به سوی خود می بندید🍃🍃🍃 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
✅هر وقت که دستت از همه جا کوتاه شد بگو: ✨وأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَادِ✨ کارم را به می‌سپارم بینای به بندگان است شبتون بخیر🍃🍃🍃🍃 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین در برابر خانواده فاتح شرمگین بود و نمی‌توانست کاری کند. خلیل و هانیه از تصمیم هیوا بشدت ناراحت بودند. هانیه از وقتی شنیده بود که نقشه ی حمله ی به هیوا، به دست کارگر کارخانه انجام شده، کینه اش از ضیایی ها دو چندان شد. می‌گفت: در برابر ظلمی که مستحقش نبودی و بخاطر یه نفر دیگه به تو شده چرا باید ساکت بشینی‌؟ همه ی اینا بخاطر حاج حسامه. " هرجا را نگاه می‌کردی بلا و مصیبت از خانواده ضیایی و کارخانه اش همچون باران برای خلیل و بچه هایش می بارید. خلیل طوری عصبانی بود که دلش می‌خواست خانواده ضیایی را برای همیشه از جلوی چشمانش دور کند. پایشان را قطع کند. با شنیدن این خبر خاله فهیمه جری شد و گفت: باید کار را یک سره کنید تا کی احترام احترام. این که نشد زندگی‌! وقتی دید کسی کاری نمی‌کند تصمیم گرفت خودش نهال این ارتباط را از ریشه بکند. فروغ الزمان فکرش را که می‌کرد جز خجالت عکس العملی نسبت به آن خانواده نداشت. خجالتی که حتی‌ مانع می‌شد به آن ها زنگ بزند. به حسام الدین گفته بود: _هرچه زودتر وقت بذار با هم برای عیادت هیوا بریم. حسام الدین دنبال راه فرار بود. _من که توی بیمارستان رفتم... لازم نمی‌بینم برم. فروغ از رفتار دوگانه‌ی پسرش تعجب کرده بود. _تو خیلی عوض شدی حسام الدین. چطور می‌تونی بی تفاوت باشی؟ عاشقی‌تو باور کنم یا این دوری؟ حسام الدین مستاصل گفت: آخه برم چی بگم بیشتر شرمنده میشم. _مادر زشته مگه میشه؟ الان پیش خودشون هزار تا فکر میکنن.‌ در ضمن اگه فکر جبرانی الان وقتشه. یه جوری خودتو بهشون نشون بده تا مقدمات خواستگاری هم کم کم فراهم بشه نفس عمیقی کشید. _ اگرچه فکرکنم تا سال مادرش باید صبرکرد. حسام آب دهانش را قورت داد. در همان حین صدای تلفن خانه بلند شد. فروغ تلفن را جواب داد و با هر جمله ی مخاطب پشت تلفن شرمنده تر در مبل فرو رفت. آن طرف خط کسی نبود جز فهیمه خانم که زنگ زده بود تا غصه های خانواده فاتح را منتقل کند. با صدایی کنترل شده و عصبی گفت: خانم ضیایی خواهش میکنم کاری کنید این ارتباط قطع بشه. من نمیخوام بد زبانی کنم اما هیچ خیری از خانواده شما ندیدیم. بدتر مصیبت و بلا هر لحظه سرمون میاد. اون از خواهرم که با ندونم کاری شازده پسرتون فرستادیدش گوشه قبرستون، دخترش هم مطلقه کردید و این هم از اون یکی دختر که تا دم مرگ رفت و برگشت. اما چه برگشتنی، نمیتونه چهار کلام حرف بزنه. خواهش میکنم، پسرتون رو متقاعد کنید که دست از سر خانواده خلیل فاتح برداره. صدای هق هق گریه ی فهمیه بالا رفته بود.‌ _بخدا دیگه طاقت یه مصیبت دیگه نداریم. هیوا تا نزدیکی مرگ رفت و برگشت. اگه زبونم لال مرده بود چیکار می‌کردید؟‌ فروغ بغض کنان فقط تایید می‌کرد. تلفن که قطع شد. فروغ الزمان دستش را به سر گرفت. _خیالت راحت! هر ارتباطی هم که دنبالش بودی وصل بشه با این اتفاق قطع شد. حسام الدین کنجکاو حرف های فهمیه را از مادرش پرسید. فروغ همه را گفت. مو به مو. از جایش که برخاست. گفت: مادر دیگه فکر خودت باش، فراموشش کن! غصه ای سیاه و سنگین چون قیری سرد ته دل حسام را گرفت. با اینکه می‌دانست بن بستی جلوی رویش قرار دارد اما بازهم امیدی به وسعت بخشش و عطوفت پروردگارش داشت. به محض اینکه هردویشان دست می‌بردند تا پرنده امید را بگیرند، بال می گشود و به آسمان پرواز می‌کرد. همه چیز در هم شده بود. قفل ها محکم و سدها بلند. 👇👇👇
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین خیال می‌کرد به جبران تصمیمش خداوند، هیوا را به او برمی‌گرداند اما اشتباه فکر می‌کرد. سرش را پایین انداخت. لبخند تلخی زد و گفت: حسام خان اشتباه رفتی. اشتباه! و در دل می‌گفت: نیتت خالص نبود اقاحسام! نیتت خالص نبود. از آن روز گوشه نشینی اش بیشتر شد. روزها را روزه می‌گرفت و شب ها عبادت می‌کرد. هیوا جلسه ی گفتار درمانی‌اش را ادامه داد اما نگرانی در وجودش چون مار چنبره زده بود و رهایش نمی‌کرد. فکر این که لکنتش از بین نرود و نتواند چون گذشته درست صحبت کند، مثل خوره به جانش افتاده بود. بعد از به هوش آمدن، علاقه اش نسبت به حسام الدین بیشتر و بیشتر شده بود. نمی‌دانست چرا به هر طرفی که نگاه می‌کرد او را می‌دید. همه جا نشانی از او در برابرش پیدا بود. به گوشی‌اش نگاه کرد. دریغ از یک پیام از طرف او که حالش را بپرسد. با خودش گفت: شاید به خاطر حرف خاله فهیمه که گفته هیچ ارتباطی نداشته باشید، جلو نمی آید. " اما او حسام الدین را می‌خواست. شده یک کلمه ی سلام! برای التیام خستگی هایش به یک سلام خشک و خالی هم راضی بود. برای همین تصمیم گرفت انجماد بینشان را هر طور شده بشکند. هیوا خسته بود اما دیگر دوری را برنمی‌تافت. شاید هم می‌خواست با روزگار هر طور شده بجنگد. گوشی‌اش را برداشت و به بالکن رفت. در یک حرکت کاملا غافلگیرانه به او پیام داد. از ماجرای صندوقچه پرسید و رازی که تمایل داشت بفهمد. حسام الدین پیام را که دید، با درد چشم هایش را بست. چطور می‌توانست هیجان و اشتیاقی که از دیدن آن پیام در دلش به وجود آمده بود را انکار کند. باید فکر می کرد. این که چطور این فاصله را زیاد کند. سخت ترین و رسمی‌ترین کلمات را انتخاب کرد. به گونه ای که پس از آن هیوا ادامه ندهد. "سلام علیکم! ممنونم از اینکه کمک کردید تا این راز پیچیده برملا بشه. تونستم از اون‌آدم ها اطلاعاتی بدست بیارم اما رازش اونقدر مهم نیست که زندگی اطرافیانم رو به خطر بندازم. کلا میخوام فراموشش کنم و از شما هم خواهش میکنم کلا فراموش کنید. بابت اتفاقی هم که افتاد عذرخواهی میکنم. دوست نداشتم این اتفاق از جانب کارخونه و آدم‌هاش برای شما پیش بیاد. به نظرم خاله تون درست میگن بهتره ارتباطی نباشه. من نمیخوام به شما و خانواده تون اسیبی بزنم. از خداوند میخوام همیشه سلامت باشید و در زندگی بهترین ها نصیبتون بشه. در پناه حق!" هیوا کمی جاخورد. چند بار دیگر پیام را خواند. حسام تمام کرده بود. برای اولین بار!! باورش نمی‌شد. حسام الدینی که گفته بود هیچ گاه کوتاه نمی‌آید. حسام الدینی که گفته بود با صبر کردن همه چیز درست می‌شود. قفسه ی سینه اش بالا و پایین شد. کاسه ی سرش مثل دیگ آب می‌جوشید. لبش را کج کرد و با ناراحتی زبان گشود: به دددرک! منم دیگه ننننمیخوام ببینمت اااااقای ضیایی. گوشی‌اش را در دست فشرد. از عصبانیت لگدی به دیوار کنارش زد. درد توی پایش پیچید. بغضش را فرو خورد. اما نتوانست دوام بیاورد‌. اشک هایش یکی پس از دیگری سرازیر شد. سوزان و ملتهب‌. دلش شکسته بود، زخمی مثل تنش که با هیچ مرهمی جز وصال التیام نمی‌یافت. شاید توقع داشت حسام الدین برای رسیدن به او بجنگد. آخر مرام پهلوانی که از او سراغ داشت این طور نبود. اینقدر زود کوتاه نمی‌آمد. اولین بار بود او را این طور می‌دید. گریه کرد و قاب ذوالفقار را فشرد. هق هق کنان گفت: پس کجا رفت... اون قول و قرارت حاج حسام ضیایی؟! وقتی گریه می‌کرد، دیگر لکنت نداشت. خودش را به باد ملامت گرفت. _همینو می‌خواستی؟ می‌خواستی خودتو کوچیک کنی‌. پس بچش! خفت رو بچش. 👇👇👇
ناگهان فکری به ذهنش رسید. تنها چیزی که ظنش را بیشتر می‌کرد. این که حسام الدین بخاطر لکنتش از او فاصله گرفته. باور نمی‌کرد. چند بار سرش را با حیرت چپ و راست کرد. فکر کرد: "حسام الدین اینجوری نیست... نه"! اما او هم مرد بود، مثل همه ‌ی مردها. سرش را پایین انداخت. دست روی شکمش کشید. درد توی تنش پیچید. نگاهی به زخمش کرد، بخیه هایش کمی خون داده بود. برایش مهم نبود. زخم دلش از زخم پهلویش دردناک تر بود. اما نمی‌دانست کسی که این پیام را فرستاده در چه رنجی بسر می‌برد. چه فشاری را تحمل می‌کند و دم نمی‌زند. حسام الدین برای اولین بار در این عشق اشک‌ ریخت. آن هم غریبانه! با فکر اینکه با این پیام تمام پل های پشت سرش را خراب کرد، ناله کرد و در خودش مچاله شد. خلوت های حسام همه را کلافه کرده بود. خیلی دیر به دیر کارخانه می‌رفت. بالاخره فروغ الزمان مهدی را فرستاد سراغش. گفته بود:پسرم! تو رفیق حسام الدین هستی. پای حرفش بشین. چیزی بگو، نسخه ای، دوایی، دارویی چیزی دستش بذار تا این عزلت نشینی رو کنار بذاره. با کسی حرف نمی‌زنه. بیشتر وقت ها توی سردابه و مشغول دعا و نماز. کارخونه رفتنش مگه چطوریه؟ صبح میره خیلی زود گرفته و ناراحت برمی‌گرده. کم کم ‌می‌ترسم همون رو هم از دست بده. مهدی توی دلش گفته بود:" دندم نرم، جورشو می‌کشم!" بعد از غروب بود که به عمارت رفت. از سرداب پایین آمد. حسام الدین روی سجاده اش نشسته بود و قرآن می‌خواند. دستی به درِ چوبی کارگاه کشید. _یا الله ... یا الله... تقبل الله حاج اقا حسام الدین برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. لبخند کمرنگی زد. _قبلا خبر می‌دادی؟! مهدی روی پله اخر ایستاد. _میخوای برگردم؟ لبخند حسام عمیق تر شد. _بفرمایید تو استاد ببخشید. این حرفا چیه؟! ما مخلص شماییم. ... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/khoodneviss2
.