eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
امام می‌دانست که شما می‌شوی ناخدای با خدای انقلاب؛ وگرنه با دلی آرام و قلبی مطمئن نمی‌رفت... ♥️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔮 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اسرار روزه _11.mp3
7.81M
▫️اکتشافات، رویاهای صادق، الهاماتِ غیبی، بشدت وابسته به سبک غذاخوردن انسان است. 💥کسی که بی محابا، غذا میخورد و اهل دریدگیِ شکم است، محال است به حریم خوابهای خوب و الهامات ملکوتی وارد شود. 🎤 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت63 خوب به یاد دارم که روز قبل از مر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 بلآخره روز عید فطر فرا رسید و چون اکثر مردم روزه میگرفتند و ماه روزه گشوده میشد ، شور و شوقی جالب در میان مردم بوجود می آمد از قدیم میگفتند روز عید نباید در خوردن غذا زیاده روی کرد خوانواده ها هم رعایت میکردند که بچه ها بیش از معمول غذا نخورند تا دل درد نگیرند مطابق با رسم در روز عیدفطر به خانه ی بزرگترها میرفتند و همه در این شادی شریک میشدند دو ماه از ماه مبارک رمضان گذشته بود و در این مدت یکی دو مرتبه پوراندخت و عمه ملوک را دیده بودم وشنیده بودم که همین بس به خانه ی بخت رفته است و قمر سلطان نیز کمی ناخوش احوال است امیدوار بودم که عمه ملوک یا پوراندخت از اسماعیل خان به من خبری بدهند اما هیچ کدام حرفی درباره ی اسماعیل خان نمیزدند و شرم و حیا مانع از آن می شد که من چیزی در اینباره از آن ها بپرسم زمان به سرعت سپری میشد اما من هنوز به چشم های عسلی رنگ آشنا و مهربان اسماعیل خان فکر میکردم و هنوز حتی ذره ای از عشق و علاقه ام به او کم نشده بود و این دوری نتوانسته بود فکر و خیال او را در ذهن من کمرنگ کند. در یکی از روزها ی پاییزی وقتی که تنها برای خرید ادویه به سمت حجره ی عطاری دربازار میرفتم ، اسماعیل خان را دیدم و حسابی از خود بی خود شدم به حدی که صدا ی ضربان قلبم را میشنیدم و نفس هایم بلند و کشیده شده بود و از شدت هیجان پاها یم بی حس شده بودند بااینکه رو بند سفید چهره ام را پوشانده بود و اسماعیل میرزا نمیتوانست من را شناسایی کند ولی بی اختیار خودم را از دید او پنهان کردم و به او که آرخلق طلا کوب مجللی پوشیده بود و روبروی حجره ی زرگر باشی ایستاده بود خیره شدم ناگهان زنی که به نظر ثروتمند میرسید و دو کنیز به همراه داشت که وسایل او را حمل میکردند به اسماعیل خان نزدیک شد و بعد از گفت و گوی مختصری با هم وارد حجره ی زرگر باشی شدند با اینکه زن روبند سفید داشت و من چهره ی او را ندیده بودم اما هیچ حس خوبی نسبت به او نداشتم و احساس میکردم که اسماعیل خان را از دست داده ام افکار پریشان زیادی در سرم میچرخید و از آنجایی که اسماعیل خان هیچ زنی را در نزدیکی خود نداشت با خود فکر کردم که دلیل سکوت عمه ملوک و پوران دخت درباره ی اسماعیل خان همین موضوع بوده است و به احتمال زیاد اسماعیل خان دوباره ازدواج کرده و آنها میخواستند با سکوت در باره ی اسماعیل خان این موضوع را از من مخفی کنند در آن روز بدون اینکه هیچ خریدی انجام دهم و با حال نزاری به خانه بازگشتم عمه معصومه که گویی پی به حال زار من برده بود به من نزدیک شد و دلیل حالم را پرسید و من نگرانی ام برای سلامتی آقا میرزا را بهانه کردم و مدتها بی صدا اشک ریختم و برای قلب بیچاره ام عزاداری کردم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خیمه امام زمانت هستی؟:) 🍃🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🌼🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
در لغتنامه قلبم مترادف دلتنگی است مولای عزیز و غریبم بیا و با دستهای گره گشای خودت.. معنای صبح هایم را عوض کن... ای غریب ترین دلتنگ عالم 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت64 بلآخره روز عید فطر فرا رسید و چ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 روزها در پی هم میگذشت و حتی در روزهای عید سعید غدیر و عید قربان، بر خلاف همه ی مردم که در این اعیاد شاد بودند و این روزهای بزرگ را جشن میگرفتند و شادی میکردند ، من بسیار افسرده و نا خوش احوال بودم عمه معصومه که زن زیرکی بود، متوجه این تغییر ناگهانی در من شده بود و خوب فهمیده بود ،از روزی که برای خرید به بازار رفته بودم ،بسیار غمگین و ناراحت به نظر میرسیدم او حتی چندین بار در اینباره از من سوالهایی پرسیده بود و لی من هر بار برای حال و روزی که گریبان گیرم شده بود بهانه ای میتراشیدم زندگی سه ماهه ی من به عنوان زن صیقه ای اسماعیل خان تبدیل به یک راز شده بود که به غیر از چند نفر کسی از آن با خبر نبود ،رازی که در قلبم دفن شده بود و از آتش آن راز همه ی وجودم میسوخت و خاکستر میشد. سفر آقا میرزا شش ماه و اندی به طول انجامیده بود و ما خبری از اقا میرزا نداشتیم از طرفی غم و ناراحتی من بخاطر ازدواج مجدد اسماعیل خان و از طرفی نگرانی ام برای آقا میرزا مرا به جنون کشانده بود مدتی طولانی بود که دیگر آن اختر همیشگی نبودم و تبدیل به یک انسان افسرده و ساکت شده بودم در آن زمان به غیر از عمه معصومه با هیچ کس هم صحبت نمیشدم ماه ها بود که از عمه ملوک و پوران دخت بی خبر بودم و حالا که دلیل آفتابی نشدنشان را خوب میدانستم تمایلی نیز به ملاقات کردن با آنها نداشتم زیرا میترسیدم که این واقعیت تلخ را از زبان آنها نیز بشنوم و همین اندک غروری که برایم باقی مانده بود را نیز از دست بدهم احتمالاً آن ها نمیخواستند خبر ازدواج اسماعیل خان را به من بدهند از این جهت از ملاقات با من فرار میکردند کاروان های حجاج یکی پس از دیگری به شهر و دیار خود بازمیگشتند و البته همه ی کاروان ها در سفر تلفات زیادی داده بودند و من در آن زمان از همیشه بی قرار تر و نگران تر بودم این روزها من و عمه معصومه برای سلامتی آقا میرزا نذر و نیاز میکردیم و بی صبرانه منتظر بازگشت او بودیم بلأخره کاروانی که آقا میرزا با آن به سفر رفته بود بازگشت و حجاج خسته از راه، به خانه و کاشانه ی خود بازگشتند تعداد زیادی از حجاج ناخوش احوال بودند و تعدادی در راه جان باخته بودند اما به لطف خداوند آقا میرزا سالم و سلامت به خانه رسید بلاخره بعد از مدتها با آمدن اقا میرزا از سفر لبخند روی لبهای من نمایان شد یک هفته از آمدن آقا میرزا از حج میگذشت و هنوز در خانه ی کوچک آقا میرزا رفت و آمد بود و همه ی افراد که ثواب دیدار با حاجی را کمتر از حج نمیدانستند برای دیدن آقا میرزا به خانه ی او آمده بودند و آقا میرزا نیز داستان های زیادی از قبیل راهزنی هایی که در بین راه شده بود ویا کمبود آب و نداشتن بهداشت و تشنگی و....برای تعریف داشت ،حسابی میهمانان را سرگرم میکرد بلاخره بعد از یک هفته زندگی به حالت عادی بازگشت و هنوز گاهی آقا میرزا از حملات راهزنان به کاروان آنها تعریف میکرد و میگفت که در یکی از این حملات دو الی سه نفر از حجاج که کمی از کاروان فاصله گرفته بودند مورد غارت راهزنان قرار گرفته و کشته شده بودند ، یا تعریف میکرد که به دلیل بی آبی حتی آب داخل قلیـ ـان نیز برای رفع تشنگی استفاده میشد ونبود بهداشت باعث بیماری و مرگ تعداد زیادی از حجاج شده بود داستان های سفر حج آقا میرزا بسیار جالب و شنیدنی بود و من از شنیدن آنها خسته نمیشدم و گاهی از آقا میرزا میخواستم که از سفر و اعمال حج و مدینه و حجاز برایم تعریف کند و با اشتیاق به تعریف های آقا میرزا گوش میسپردم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
🌷 مرحوم دولابی می فرمودند : 1️⃣ همین که گردی بر دلتان پیدا می شود ☘ یک سبحان الله بگویید ، آن گرد کنار می رود. 2️⃣ هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید ☘ الحمدلله بگویید ، چون شکرش را به جا آورده ای ، گرد نمی گیرد. 3️⃣ هر وقت خطایی انجام دادید ☘ استغفرالله چاره است. 👌 با این ۳ ذکر با خدا صحبت کنید. صحبت کردن با خدا ، ذات غم و حُزن را می برد. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چگونه از بهره‌برداری کنیم؟ استاد پناهیان •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 کانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی ♦️ تمام تاریخ انسان پٌر از داستانها و قصه ها است... و زندگی امروز ما، خود داستانیست برای آیندگان... این قصه ها هستند که میمانند📚📖 لینک رادیو میقات در کانال ایتا https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043 لینک رادیو میقات در کانال تلگرام https://t.me/joinchat/O-UQvmn-7mTDacch
═══🌸🌿🌿🌸═══ شهر خدا باطن روزه رسیدن به مقام روضه است کربلا شهر خدا و رمضان شهر خداست ! [ صلوات یادت نره ] ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت65 روزها در پی هم میگذشت و حتی در
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 بیشتر از دو هفته از بازگشت آقا میرزا از سفر حج گذشته بود و جالب بود که آقا میرزا بعد از بازگشت از سفر حج تبدیل به آدم دیگری شده بود صبر و بردباری او در کارها بیشترشده بود و کمتر از کوره در میرفت و عصبانی میشد و دیگر از حرف های تند و ناراحت کننده ای که میزد خبری نبود و خشم و عصبانیت آقا میرزا جایش را به مهربانی و خوش خلقی داده بود خدا را شکر میکردم که این سفر تأثیر بسیار خوبی روی آقا میرزا گذاشته بود او تصمیم داشت که دیگر برای ابوالفتح خان کار نکند و به زودی در بازارچه ی زیر گذر که تقریبا در نزدیکی خانه قرار داشت با پولی که پس انداز کرده بود یک حجره ی خار و بار فروشی باز کند ، او این روزها در تدارک انجام کارها ی لازم برای راه اندازی حجره بود به لطف و کرم خداوند بلأخره یک ماه و اندی بعد از بعد از بازگشت از سفر حج آقا میرزا توانست کار جدید را آغاز کند و حجره ی خار و بار فروشی باز شد در یکی از همان روز ها بود که بعد از چندین ماه پوران دخت به ملاقات من آمد دلم برای او خیلی تنگ شده بود و از آخرین باری که با عمه ملوک به دیدن من امده بودند ، ماه ها میگذشت با دیدن دوباره اش سخت او را در آغوش گرفتم اما شکم ور قلمبیده ی پوران خبر از آبستن بودنش میداد و من به این خاطر حسابی ذوق زده شده بودم رفتارهای پوران دخت به نظر بسیار عجیب بود او که همیشه شاد و خندان بود اینبار حتی برای لحظه ای لبخند روی لبهایش نمایان نشد گویی که غم و ناراحتی زیادی روی دوشش سنگینی میکرد مدت ها با او به گفت و گو نشستم و سکینه زن صیقه ای آقا میرزا که خودش را در جمع دو نفره ی ما اضافه میدید ، در این مدت به خانه ی ملوک خانم ،زن همسایه رفته بود پوران دخت اخبار ناراحت کننده و غیر منتظره ای با خود ، به همراه آورده بود حالا دلیل غم و ناراحتی او را درک میکنم، من با دیدن کسی که مدت ها بود دیگر به من تعلق نداشت با زنی ناشناس بسیار آشفته شده بودم و حالا پوران دخت باید شریک زندگی اش را با دیگری قسمت میکرد چه دردی برای یک زن سخت تر از این بود ،و من چگونه میتوانستم اشکها و گریه های پوران دخت را تسکین دهم ؟تنها کاری که میتوانستم برای او انجام دهم دلداری دادن به او بود ،که این نیز چیزی از غم و اندوه او کم نمیکرد پوران برای من از روزهای بعد از آخرین دیدارمان تعریف میکرد، در آن روزها حال قمر سلطان رو به وخامت رفته و البته در روزهای پایانی عمر قمر سلطان ، اسماعیل خان بلأخره به دیدار مادرش رفته و در بستر بیماری مادر ش را حلال کرده بود و در آخر با هم آشتی کرده بودند و خوشبختانه قمر سلطان بعد از گرفتن حلالیت از پسرش تقریباً سبکبال با این دنیا وداع کرده بود از شنیدن خبر مرگ قمر سلطان بسیار ناراحت شدم ،هر چند که از او خاطرات خوشی نداشتم اما او مادر مردی بود که در قلب من جایگاهی ویژه داشت با اینکه از شنیدن خبر مرگ قمر سلطان ناراحت شده بودم اما آشتی کردن این مادر و پسر برای هر دو نفر آن ها اتفاقی خوب و خوشایند بود و فهمیدن این موضوع باعث آرامش خاطر من نیز شده بود دلیل اینکه پوران دخت و عمه ملوک مدتها از من بیخبر بودند اتفاقات زیادی بود که پشت سر هم ،زندگی خانواده ی اعتماد الدوله ها را تحت تاثیر قرار داده بود چند ماه بعد از مرگ قمر سلطان ابوالفضل خان به اخرین وصیت ننه اش عمل میکند و با اینکه پوراندخت طفل دومش را آبستن بوده همسر دوم اختیار میکند پوران که همیشه در ناز و نعمت زندگی کرده بود، اینک درد و رنج زیادی را به خاطر قسمت کردن شوهرش با دیگری تجربه میکرد و وجود هوو زندگی آرام و همراه با خوشحالی او را بیرحمانه نابود کرده بود ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜