#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُذِلَّ الْكافِرِينَ الْمُتَكَبِّرِينَ الظَّالِمِينَ.
سلام بر شما! می گویند می آیی و در دادگاه عدالتت ، هیچ ظالم متکبری در امان نخواهد ماند.
منتظریم ! و ایمان داریم به چنین شنیده ای...
#اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ_عَُِجَُِلَُِ_لَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ_اَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🌷
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
❌ کلاه برداری عجیب در برنج ❌
.
من یه کشاورز شمالی ام که برنج میکارم
و متاسفانه دلال ها برنج خالص ما رو با
برنج های بی کیفیت دیگه قاطی میکنن
و به قیمت های بالا میفـروشـن‼️
تصمیم گرفتم دیگه برنجمو به دلال ها
ندم و خودم توی ایتا معرفی کنم 😍
اینجا راهکار تشخیص برنج
اصلی از تقلبی رو گفتم 👇
ادمین دسترنج:
09922404762 امنه هادیان
https://eitaa.com/joinchat/3957260585C3b9533dc47
❌مواظب باش کلاه سرت نره❌
داستان واقعی
#عاقبت_ناشُکری😔
۵سالی بود ازدواج کرده بودیم ،همسرم رو خیلی دوست داشتم. تو این مدت بچه دار نشدیم .
از زخم و زبون اطرافیامون دیگه به ستوه اومدیم .دوا و درمون شروع کرده بودیم .دکترا میگفتن جای امیدواری هست و بچه دار میشیم .
همسرم وقتی ازم سوال میکرد دوست داری بچه مون چی باشه به شوخی میگفتم هر چی باشه فقط پسر باشه . چهره اش میرفت تو هم و من میخندیدم .فکر میکردم میفهمه دارم شوخی میکنم.
بعد از یکسال رفت و امد پیش این دکتر و اون دکتر بالاخره همسرم باردار شد.
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم . تو خلوتم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم .
شرایط بارداری همسرم حساس بود و باید خیلی مراقبت میکردیم .
همسرم مرتب میگفت یعنی بچمون پسره؟
منم طبق عادت شوخی میگفتم هر چی باشه فقط پسر باشه و میخندیدم
بالاخره از زخم زبون دور و بریا راحت شدیم.
احساس خوشبختی میکردم ، زن داشتم ، یه خونه نقلی هم داشتم ،درامدمم خوب بود دیگه با اومدن بچه خوشبختیم تکمیل تکمیل میشد.
مرتب با شوخی به زنم میگفتم من پسر میخاماااا
رفتیم سونوگرافی بچه دختر بود ، اما زنم حرفهای منو جدی گرفته بود.قبل خواب ازم پرسید حالا که پسر نیست بچمونو دوستش نداری.
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!
چیزی نگفت، ته دلم میخندیدم که سر به سر زنم میزارم ولی نمیدونستم اون نمیفهمه من دارم شوخی میکنم.
صبح که بیدار شدم احساس کردم خوابیدن همسرم غیر طبیعیه.
عادت داشت صبح زودتر بیدار میشد و صبحونه میخورد ولی بیدار نشده بود حتی منو صدا کنه تا برم سرکاریه نگاه به ساعت کردم گفتم وای دیرم شده ، سریع از جا بلند شدم ،رفتم دست و صورتم شستم و زیر لب غرغر کردم :امروز چقدر زیاد میخوابی ؟چرا منو صدا نکردی دیرم شده...داشتم تند تند لباسهام میپوشیدم و برم سر کار برگشتم سمت اتاق و یه نگاهی به زنم انداختم
پیش خودم گفتم عجیبه چرا این همه حرف زدم حتی تکون هم نخورد.
وارد اتاق شدم دستش رو گرفتم برگردوندم سمت خودم دیدم بدنش یخ کرده .
صداش زدم ولی چیزی نمیگفت . قلبم داشت از توی سینه ام کنده میشد . یعنی زنم مرده بود.
نه واقعیت نداشت اخه اون که چیزیش نبود . چرا باید بمیره . تکونش میدادم ولی فایده ای نداشت . اشک جلو چشمام حلقه زد فقط داد میزدم بلند شو .
گوشی برداشتم زنگ زدم اورژانس.
تمام دست و تنم میلرزید ،طپش قلب گرفته بودم ،روی پاهام نمیتونستم بایستم ، دلم میخواست خواب بودم و با صدای زنم از این کابوس لعنتی بیدار میشدم .
بهت و اشک سراسر وجودم گرفت رفتم سمت اتاق نه تکون میخورد نه حرفی میزد . صدای زنگ در اومد اورژانس بود .
پاهام یاری نمیکرد برم در باز کنم،با زحمت خودمو به سمت در رسوندم داد زدم و گفتم: زنم ....زنم .... تو اتاق تو رو خدا بدادش برسید.جرات نداشتم به سمت اتاق برم همونجا کنار در نشستم و زار میزدم .
زنم رو روی برانکارد گذاشتن و بردن بیمارستان
انگار یک روزه پیر شدم
جرات نداشتم سوالی بپرسم ، حتی پرستار اورژانس هم با دیدن حال من انگار جرات نداشت حرفی بزنه .
ولی از چشماش میخوندم که همسرم تموم کرده ..نه واقعیت نداشت اخه اون چیزیش نبود . حتما بیهوش شده .
وقتی رسیدیم پرستار اورژانس سمتم اومد و گفت : از کی متوجه شدید همسرتون بهوش نیست .
با پته پته پرسیدم : زنده است؟؟؟؟!
گفت: متاسفیم...
متوجه شدم زنم توی خواب خون ریزی کرده ، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا رسیدن به بیمارستان هم زنم از دست رفته ، هم بچه م..."
"یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت!
نه به شوخی، نه جدی...
منه خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه!
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی"
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود ...
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
-میگفت :
یکیازراههاینجاتانسانازگناه،
پناهبردنبهامامزمان‹ع›است.
ايشانبهانتظارنشستهاند
تاكسیدستشرابهسمتشاندرازكند،
تاايشاناوراهدايتڪنند.
آیتاللهجاودان🌱
تعجیـلدرظهـور امام زمان صلـوات⚘️
#امام_زمان
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ڪوچہ احساس
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
#سلام_امام_زمانم
سحر بوی خوشی
از سجده گاه تو می آید
قنوتت را به دست آسمان ها
می سپاری
الهی که ظهورت را
خدا امضاء نماید.
مولایم هر کجا هستی
با هزاران عشق سلام..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمی شغل نیست
عشق است💓
قشنگ ترین روز
خدا
بزرگداشت پاکترین
شغل دنیا🌹
برشریفترین بندگان
خدا مبارک باد
🎁 روز معلم مبارک🎊
دیگه پول مطب ویزیت دکترنده🧐
تشخیص بیماریهاوسونوگرافی بدن فقط بایه عکس زبان👅
✅درمان بامحصولات ارگانیک وصددرصدگیاهی🌿
آیدی مشاور👈👈
@Azam_sharifiyan
لینک کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/610271544C6caf040376
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتاد و هشتم صدایی نجواگونه از گلویم خارج میشود و آ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت هشتاد و نهم
از درون آینه به خودم نگاه میکنم و با لبخند میچرخم: دستتون درد نکنه! همون شکلی شده که دوست داشتم.
قدمهایِ آرام سمت خیاطِ ده که زنی همسن و سال خاله هست ولی به خاطر زحمت زیاد، کمی کمرش خم شده، میروم. مزدِ زحمتش را کف دستش میگذارم و میگویم: ناقابله! بفرمایین!
سعی میکند آن را پس بدهد ولی آن را نمیگیرم.
- نه، خانم! خان خودشون تمام حساب و کتاب این لباس رو روز اول کردن!
دستش را که جلوی من گرفته، مشت میکنم و با ملایمت عقب میزنم. میدانم با پنج فرزند و شوهری از کار افتاده زحمتِ زیادی میکشد و دوختِ لباسم بهانهای شده تا کمکی به او کنم!
- میدونم! من خودم از کارتون خیلی راضی بودم، این هدیهی من به هنر دستِ شماست! لباسی که گفتم برایِ گلبهار دوختین؟
سری به تأیید تکان میدهد. با خوشحالی میگویم: جداً؟! دل توی دلم نیس که گلبهار رو توی لباسِ قشنگش ببینم! پس اجازه بدین تا مزدِ لباس گلبهار رو هم براتون بیارم.
سریع بازویم را میگیرد و میگوید: نه، گفتم که خان همه رو پرداخت کرده! خیلی هم بیشتر از چیزی که لازم بود، به من دادن! خیر ببینن! از زمانی که خانِ ده شدن، همه یه نفس راحت کشیدن! مزدِ رعیت رو زیاد کردن! شنیدم که تا حالا هیچکس رو تنبیه نکردن!
متعجب میگویم: هیچکس؟!
- آره! خدا برادرشون رو بیامرزه ولی من خودم بارها از دستشون شلاق خوردم! کاش همسرتون زودتر خان و بزرگِ ده شده بودن!
دستش را روی دهانش میگذارد و آرام میگوید: چقدر من زیاد حرف میزنم! شما ببخشید!
مضطرب به درِ بستهی اتاق نگاه میکند و سر میچرخاند، وسایلش را برمیدارد و به سمت در میرود. نگاهم به پارچهی درون سبد میافتد و رنگ عجیب زیبایِ آن! تا به حال نظیر این رنگ و پارچه را ندیدهام.
- این پارچه کجا بوده؟! برای کی دارین لباس میدوزین؟
به پارچه که از سبد بیرون زده نگاه میکند و آن را داخل میزند.
- برای ثناخانم میدوزم. پارچه رو از فرنگ براشون آوردن. خودشون هفته پیش به من دادن و یه مدلِ سخت خواستن که بدوزم!
باز نگاهم روی پارچه ثابت میشود و کنجکاو میپرسم: مدلِ سخت؟! مگه لباس رو برای عروسی نمیخواد؟
ابروهایش را بالا میاندازد و جواب میدهد: نه! فکر نکنم!
در را باز میکند ولی من آن را میبندم و میگویم: خب چه مدلی هست؟! میشه ببینم لباس رو؟ شاید منم خوشم اومد و خواستم که برای منم بدوزین!
کنجکاویام منتظرِ اجازهی او نمیشود! دست میبرم و آن را بیرون میآورم.
- چقدر خوشرنگه! اولین بار هست که این رنگ پارچه میبینم.
اضطراب را درون صدایش حس میکنم. سبد را زمین میگذارد و میگوید: بهش میگن اناری! کاش بازش نمیکردین! شاید ثنا خانم ناراحت بشه که به بقیه نشون دادم!
آن را جلوی صورتم باز میکنم و جواب میدهم: من که بقیه نیستم! حالا یه نگاه ایرادی..
لبخند از روی لبهایم میرود و ادامهی جملهام را قورت میدهم! بالاتنهی لباس باز است و فقط دو بندِ کوچک دارد که روی آن هم گلهایِ سفید گلدوزی شده. یقهی لباس هم شکلی مثلثی دارد و پاپیون قشنگی روی کمر کار شده. چند لحظه محو زیبایی لباس میشوم و آن را به سمتِ خیاط میگیرم.
- عجب سلیقهای داره!
با عجله و دستپاچه آن را درون سبدش جا میدهد و با یک خداحافظیِ کوتاه بیرون میرود. نگاهم روی در میماند و ذهنم با لباسِ ثنا از اتاق بیرون میرود! چقدر لباس زیبایی بود! من هم باید با پارچهی مناسبی لباسی اینچنینی داشته باشم.
برمیگردم و روی صندلی مینشینم. میلهایِ بافتنیام را برمیدارم و مشغول میشوم.
ده روز از بازگشتِ خان میگذرد و به لطف خدا و دعاهای من دیگر خبری از مأمورهای ساواک نشده! بهتر از آن هم رخ داده! ثنا بر خلاف تمام ادعاهایش هیچکاری نکرده و همین موضوع نشان میدهد که حرفها و تهمتهایش دروغ بودهاند و فهمیده که با ادعای پوچش راه به جایی نخواهد برد!
نفسِ عمیقی میکشم و برای خان که اینروزها سرش بیش از همیشه شلوغ است، شال میبافم! یک شالِ معمولی نه! برایش عشق میبافم، مهر و محبت درون هر ردیفش پنهان میکنم تا به وقت احتیاج از آنها بهره ببرد و قلبش هیچگاه تهی نماند!
چند روز پیش خاله به بهانهی دیدن من آمد و برایم از سحرِ نهان درون قنداق گفت! میگفت هر راهی را که بعد از تحقیق در موردِ آن برای باطل شدنِ سِحر کارآمد دانستند، انجام داده. دعایی را هم که روی پوست آهو نوشته بودند، جایی نزدیک تختخواب گذاشت و گفت، آن را یک دعانویس معروف از روی مفاتیح نوشته و برای بطلان سحر مؤثر است!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
آیت الله صافی گلپایگانی:
زنان باید بدانند آنچه اسلام در مورد حجاب مطرح نموده است برای حفظ شخصیت آنهاست!
#حجاب
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتاد و نهم از درون آینه به خودم نگاه میکنم و با ل
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت نود
نمیدانم چقدر سحر میتوانسته رویِ زندگیام تأثیر گذاشته باشد ولی اکنون خوب میدانم ثنا دوست نیست! او دشمنی غریبی با من دارد و همین هم باعث شده مراقب همهچیز باشم.
بعد از آن شبِ تاریک و رفتنم تا پایِ مرگ هیچچیز مشکوکی از ثنا ندیدهام. خان هم هر روز، صبحِ زود به دنبالِ کارهایش میرود و شبها دیروقت برمیگردد. برداشت از باغهای پرتقال هم به کارهایشان افزوده شده و وقتی برایِ کنار هم بودن نداشتهایم!
با رسیدن به انتهایِ شال لبخندی کمرنگ میزنم! این شال روزهایِ زیادی همراهم بوده و یاد او را برایم هر لحظه و ثانیه زنده نگه داشته! حتی اگر اینجا کنارم نباشد!
با ذوق از به موقع تمام شدنش، آن را جلویِ صورتم میگیرم و دستی روی آن میکشم. درون ذهنم تصور میکنم که شال را به او هدیه میدهم. نگاهِ گیرا و لبخندِ جذابش کافیست تا حالم را خوبتر از خوب کند!
چند ساعتی از شب گذشته و تا آمدنش چیزی نمانده. از سرِ جایم بلند میشوم و تا جلویِ در میروم. ثنا را روبرویِ خان میبینم که نزدیکِ پلهها ایستادهاند و صحبت میکنند. چند لحظهای که میگذرد، خان سر میچرخاند و با عجله به سمتِ اتاق ثنا میرود! او مرا نمیبیند ولی ثنا یکباره چشمش به من میافتد و با چشم و ابرو به خان اشاره میکند! لبخندی کج تحویلم میدهد و برای آنکه فخر بیشتری به من بفروشد، ابتدا دستش را روی شکمش میگذارد و سپس دامنش را با دست مخالف بالاتر میگیرد و خرامان به سمت اتاقش گام برمیدارد!
خون خونم را میخورد و عصبی دستگیرهی در را میفشارم. اینکه چه چیزی به خان گفت و چه حیلهای رو کرده تا خان به آنجا برود، درون مخیلهام راه مییابد و تا جواب نیابد، دست بردار نیست!
نه!! گویا ثنا بر خلافِ تصورم دستبردار نیست و تا زهرش را به زندگی من نریزد، رهایم نمیکند!
نکند موضوع بارداریاش راست باشد! نکند..
قلبم گوشِ عقلم را محکم میکشد! قلب که نیست! دلاوریست که هر گاه عقلم به خطا، از خان بد میگوید، چون شیر پشتِ او حاضر میشود و اجازه نمیدهد پایش را از گلیمش درازتر کند!
نفسی از سرِ حرص میکشم و چند قدمی تا نزدیکِ در اتاق او میروم ولی با وجودِ باز بودنِ در نمیتوانم نزدیکتر بروم تا بهتر حرفهایشان را بشنوم!
ناچار برمیگردم و قبلِ از ورود به اتاقم نگاهی به فضای نیمهتاریک عمارت میاندازم. چند بار از اعتماد برای عقلم میگویم تا بیخود و بیجهت زبان به بدگویی باز نکند!
همین که میخواهم داخل شوم، تورانخانم جلویم سبز میشود و میگوید: خانم! شام براتون بیارم؟
- نه! من میل ندارم. هر وقت خان خواست شام بخوره صداتون میزنم!
سری تکان میدهد و میرود. به یاد آوردنِ موذیگری ثنا و ناز و اداهایِ احتمالیاش برای آزار روح و روانِ من کافیست!
وارد اتاقم میشوم و در را میبندم! فضایِ اینجا بدون او قابلِ تحمل نیست! حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده! نمیدانم چه دارد بر سرم میآید اما رویِ قلبم هم انگار زرد شده! بیحال و بیهدف چند گام برمیدارم و نگاهم به سجادهی کنارِ اتاق میافتد.
رویِ آن مینشینم و چادرنمازم را از روی جلدِ قرآن کنار میزنم. دستم را رویِ آن میکشم و دلم برای زمانهایی که کنارم مینشیند و قرآن میخواند، تنگ میشود.
انگشتر را برمیدارم و به نامِ روی آن چشم میدوزم. زیرِ لب زمزمه میکنم: یا زهرا(س)
ناخودآگاه دلم میلرزد و اشک به چشمهایم مینشیند. گویی این دل پر است و قصد دردودل دارد اما برای چه کسی از رازهایِ مگویِ دلم بگویم؟! از ثنا و نگرانیهایی که برایم ساخته! از سرِ نترسِ خان در مقابل مأمورهایِ ساواک! شاید هم از حسرت مادر شدن!
بغض گلویم خودش را بالا میکشد تا خفهام کند! هر قدر خودم را گول بزنم، دردِ درون قلبم و اشکهایِ پشت دیوارهی چشمهایم برای رسوا شدنم کافیست!
پردهای بین تفکرِ ما نیست! خدا اینجاست، کنارِ من!
بارها خواندهام!! بارها درون گوشم زمزمه شده که:
"و چون بندگان من (از دوری و نزدیکی) من از تو پرسند، (بدانند که) من به آنها نزدیکم، هرگاه کسی مرا خواند دعای او را اجابت کنم. پس باید دعوت مرا (و پیغمبران مرا) بپذیرند و به من بگروند، باشد که (به سعادت) راه یابند."
(آیه ۱۸۶ سوره بقره)
خدایا میدانم که اینجا هستی! کنارِ من! کنارِ خان! ولی اینبار هوایِ دلم خیلی بارانی شده! به خاطر وجودِ خان و زندگی کنار او شاکرم اما خلأ وجود فرزند مرا آزار میدهد! هر قدر خان مراعات حالِ مرا کند و از فرزند سخن نگوید، خودم را نمیتوانم فریب دهم!! من نمیتوانم مادر شوم ولی تو توانا و آگاه به حالِ من هستی!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
خوب کن حالِ شبهایم را..
یک شب بخیر خشک و خالی از تو
می تواند کاری با من کند
که احساس کنم امشب
خوشبخت ترین آدمِ روی زمینم...!
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
🌹مدعۍگویدڪهبایڪگل
نمۍآیدبهــار...
منگلۍدارمڪهدنیــاراگلستان
مۍڪند!💞
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#امام_زمان
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( اینجا همه برادریم )
( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی )
مادر: محمد دیگه دارم نگرانت میشم چی شده؟علی کجاست؟!!! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ وای خدا مرگم بده، حالا چه خاکی به سر کنم
محمد: نه ...ننه کجا چادرتو زدی زیر بغلت داری میری؟!
مادر: علی چی شده؟ بگو برادرت کجاست؟!
محمد: امان از دست تو، بیا بشین مادرِ من، علی که هنوز کرمانه، فردا اعزام دارن!
مادر: پس چته تو؟نصف عمرم کردی؟ خب حرف بزن چی شده...
صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجی پور- محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده: مهری درویش
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود نمیدانم چقدر سحر میتوانسته رویِ زندگیام تأثی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت نود و یکم
قرآن را درون بغلم میگیرم و زمزمه میکنم: خدایا به حقّ..
چه بگویم؟! از حکمتش بنالم یا از تقدیرم؟! آیا شکر نکنم تمام نعمتهایش را و مدام از نداشتهام حرف بزنم؟!
قطرهی اشکم از شیشهی چشمم جدا میشود و روی نام انگشتر میافتد! دلم بیشتر میشکند! کاش تو مرا خریدار باشی! من آنقدر در این زندگی اشتباه داشتهام که جز با خجالت و شرم نمیتوانم از درِ خانهاش بازگردم!! روی سخن گفتن ندارم!! بندهای که جز به زمان عجز و ناراحتی به درگاهش پناه میآورد، چگونه حاجت بخواهد؟! شرم دارم!! از گفتن! از خواستهی بیجا!!
چشمهایم را روی هم میفشارم و از دلم میگذرد،
بانوجان! تو را به حق فرزندِ به دنیا نیامدهات، دامنم را به وجود فرزند سبز کن! تو خوب دردِ مرا میدانی!! درد از دست دادن!
پلههای عمارت را که میبینم، به بیلیاقتیِ خودم میرسم!! مادر شدن از من دریغ شد، چون لایقش نبودم!
نفهمیدم که نگاهِ رحیم پروردگار بر وجودم افتاده بود تا نعمتِ او را درون این تن پرورش دهم!
من ندانسته او را از دست دادم!! کاش باز این نعمت را داشتم! ده روز متوالیست که سر این سجاده نامِ شما را صدا میزنم، کاش صدایم را میشنیدی! کاش!
اشکهایم خودشان را به زور از زیر پردههای مژههایم رد میکنند و روی گونهام روان میشوند!
چشمهی اشکم که راهش بسته میشود، به قرآن درون دستم نگاه میکنم و آن را با احتیاط کنار میگذارم. بر خلاف همیشه هیچ آیهای درون ذهنم نیامد!! انگار باید با این دلِ رنجور کنار بیایم!
نمیدانم درون این اشکها چیست؟! مسکّن است یا آرامبخش؟! هر چه هست از تنِ آدمی که جدا میشود، سنگینی روح را میگیرد تا باز بتوان زندگی کرد!
خودم را عقبتر میکشم و به دیوار پشتِ سرم تکیه میدهم. چشمهایم به سمتِ در میشتابند تا با آمدنش نویدِ سرخوشی به دلم دهند!
آنقدر به در خیره میمانم که خسته میشوم. چشمهایم را میبندم و اجازه نمیدهم ذهنم جایی جز این اتاق برود. چقدر میگذرد، نمیدانم ولی با صدای باز و بسته شدنِ در به خودم میآیم!
چشم که باز میکنم، جز نور نمیبینم! هالهای از نور نزدیک میشود! ترس نیست! نگرانی نیست! انگار آرامشی برای قلبِ من نازل شده!! نمیتوانم پلک بزنم و نگاه از او بگیرم. آرام و متین نزدیک میشود و کنارم مینشیند!
عطرِ یاس هوا را گرفته! حرف نمیزند ولی انگار زبانِ نگاهِ مهربانش را میشناسم! قرآن را از روی سجاده برمیدارد و باز میکند. یک یاس از درونش برمیدارد و آن را به دستم میدهد. بیاختیار آن را میگیرم ولی برای لحظهای از او چشم برنمیدارم! هر قدر بیشتر نگاهش میکنم، نور آیهی خدا را میبینم و درون وجودم، کلمه به کلمه زمزمه میشود:
"ابراهیم گفت: به جز مردم گمراه چه کسی از لطف خدای خود نومید میشود؟"
(آیه ۵۶ سوره حجر)
قرآن را درون بغلم میگذارد. قلبم انگار میعادگاهِ حرفهای ناشنیدهی ما شده و روی آن حک میشود: نور اینجاست!
همینقدر کوتاه! همین اندازه آرامشبخش!
بر خلاف میلم پلک میزنم و هیچکسی را نمیبینم! نیست! میخواهم به دنبالش بدوم ولی از آن دنیایِ شیرین بیرون میآیم! چشم که میگشایم، درون اتاقِ نیمه تاریک، دقیقاً روی سجادهام تکیه به دیوار دادهام!! خواب بود یا رؤیا نمیدانم! به جایی که نشست، نگاه میکنم! به قرآن که درون آغوشم باز مانده!
به آیهای که جلویِ نگاهم قد کشیده، چشم میدوزم و آرام آرام میخوانم:
" و هر که عمل زشتی از او سرزند یا به خویشتن ستم کند سپس از خدا طلب آمرزش و عفو نماید خدا را بخشنده و مهربان خواهد یافت."
(آیه ۱۱۰ سوره نساء)
دوباره از اول میخوانم! من ناامید شدم! آنقدر ناامید که به خود اجازه ندادم از رحمت بیکرانش بخواهم! ببخش مرا!
راست گفت! نور اینجاست، درون این صفحات!! من امیدم را بر در خانهی خدا حلقه میکنم و برای تمام لحظاتی که ناامید شدم، بخشش میخواهم!! مهربان است و بخشنده، اگر بنده از او مغفرت بخواهد!
حضورش اگر خواب هم بود، یادآوری شیرینی روی دلم جا گذاشت و درون باغچهی دلم، بذر امید کاشت!
دستگیرهی در جابهجا میشود. کنجکاو به آنجا نگاه میکنم به امید اینکه باز او بیاید!! در باز میشود و او را با عضلاتِ چهارشانهاش درون قابِ در میبینم!
نگاهش را سرتاسر اتاق نیمه تاریک میچرخاند و در را پشتِ سرش میبندد! چند گام نزدیک میآید و نگاهش به گوشهی دیوار میافتد! لبخند میزند! هر قدر هم تاریک باشد، من لبخندش را حس میکنم!
تختخواب را دور میزند و جلویم مینشیند. به اتاق اشاره میکند و میگوید: به موقع اومدم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ازمـنسـوالشـد
" امـامزمـان«عــج»غــایـباست" یـعنـیچـه؟
گـفتـم:غـایـب؟
کـدامغـایـب؟
بــچـه،دسـتـشراازدسـتپـدررهـاکـردهوگــمشــده،
مـیگـویـد:
پـدرمگـمشـدهاسـت!...
_حــاجاسـمـاعـیـلدولابــی
˼
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙دراین شب زیبای
🌸بهـاری دعا میکنم
🌙مرغ آمین
🌸بیاید و بر آرزوهایتان
🌙آمین بگوید
🌸دلواپسی
🌙درخیالتان نماند
🌸آرام باشید
🌙چه چیزی از
🌸آرامش ناب خوش تر
🌙شبتون بخیر 🌸
بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم.
نزدیکم بود، جلوی چشم هایم...
ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم توجهی ندیده بودم..
. زجر می کشیدم وخون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد ازکنارش بگذرم .
بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن میکشیدم دلم را به آتش می کشید..
من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالامی فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
#فوقاحساسی🍃🌸
عاشق و معشوقی که غرور بی جا و سوء تفاهم باعث میشه هشت سال از عشق همدیگه بسوزن و از هم دور باشن 🔥💔
اگه میخوای برای یکبار هم شده تو زندگیت یه قدمی برداری بیا اینجا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/942407884Ca95054f122
مطمئن باش رابطه ات از نو میسازی😍🙊😳
آموزش جذب همسر🙊😱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پانزدهم شوال
▪️سالروز شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) رو تسلیت عرض میکنیم
#حضرت_عبدالعظیم
#شهادت_حضرت_حمزه