eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ملکا ذکر توگویم ✨که تو پاکی و خدایی 🌸نروم جز به ✨‌همان ره که توام راهنمایی 🌸الهی ✨آغاز میکنیم 🌸روزمان را با نام زیبایت ✨و برای همه دنیا دعا میکنیم 🌸مثل خودت ڪه مهربانی ات ✨بر همه سایه افکنده است 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( معلم توت فرنگی ) معلم:خب بچه‌ها کی میتونه به این سؤال جواب بده؟ اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ ایمان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: ایمان! یعنی تو نمیدونی توت فرنگی چیه؟ ایمان: نه آقا... رضا: اجازه آقا،ما تا حالا توت فرنگی ندیدیم. صداپیشگان: محمد رضا جعفری - مسعود صفری - محمد طاها، محمد علی و سلاله عبدی – مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و ششم روی آن نوشته: دیوان حافظ چند برگ اعلامیه‌ی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هفتم آن‌ها هم به ناچار اطاعت می‌کنند و دست از سر ما برمی‌دارند. با اطمینان از رفتنِ آن‌ها، خان آرام ولی کنجکاو می‌پرسد: کجا گذاشتی؟! نگاهش را درون اتاق می‌چرخاند و می‌گوید: شانس آوردیم! کنارش می‌ایستم و می‌گویم: شانس نه! یاریِ خدا! مطمئن بودم که تنهامون نمیذاره! لبخند کمرنگی می‌زند و می‌گوید: باورت خیلی قشنگه! خب حالا بگو کجا گذاشتی؟ کتاب حافظ که افتاد، قلبم ایستاد. به روسری‌ام اشاره می‌کنم و آرام می‌گویم : اینجا! پیشکار منصورخان نفس‌نفس زنان وارد اتاق می‌شود و نگران می‌گوید: مأمورها اینجا چیکار می‌‌کردن؟! اتفاقی افتاد؟ نکنه اعلا.. یکدفعه حرفش را قورت می‌دهد و به من نگاه می‌کند. خان دست روی شانه‌اش می‌گذارد و بلند می‌گوید: آروم باش! این آدما جز احمق نیستن! آخه خان ده و این حرف‌ها! گویی برای گوش‌هایی که درون این عمارت هستند، می‌گوید! پیشکارش نفسی آسوده می‌کشد و آرام و محتاطانه می‌گوید: ارباب! همیشه این نترس بودن شما منو میترسونه! خان می‌خندد و می‌گوید: چه جمله‌ی آشنایی! نگاه معناداری به من می‌اندازد و از او می‌پرسد: کجا بودی؟! - خانم‌بزرگ و سروناز رو بردم نزدیک رودخونه تا یکم از بهانه‌گیری‌اش کم بشه! خان تصمیم دارین با مادرش که توی طویله زندانی شده، چیکار کنید؟! خان با افسوس می‌گوید: خبر نداری! به کمک سرنگهبان خائن عمارت فرار کردن و برای اینکه نتونم مانع فرارشون بشم، برام پاپوش دوختن! آقامرتضی و چند نفر رفتن دنبالشون. امیدوارم بتونن پیداشون کنن! من با ثنا حساب تصفیه نشده دارم! صدای شاد سروناز می‌آید و چند ثانیه بعد جلوی در ظاهر می‌شود. نگاهی به اتاق می‌اندازد و می‌گوید: عمو! عروسکم! خان بغلش می‌کند و دستی روی موهایش می‌کشد. - اشکال نداره عزیزم! یه دونه قشنگ‌تر برات میخرم! ناراحت به عروسکش نگاه می‌کند و می‌گوید: عمو!! چرا خرابش کردن؟! - نمیدونم! شاید چون فقط خراب کردن بلدن! خانم‌بزرگ وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: منصورخان! میخوام چند دقیقه با تو حرف بزنم! از اتاق بیرون می‌آیم. پیشکار منصورخان به دنبال کارهایش می‌رود و سروناز یک گل وحشی نشانم می‌دهد. با سرخوشی می‌گوید: با خانم‌بزرگ رفتیم جنگل! اونجا خرگوش دیدم! تا ما رو دید، فرار کرد. دستم را روی پیشانی‌اش می‌گذارم و می‌پرسم: بهتری؟ سری به علامت مثبت تکان می‌دهد و با دیدن یکی از دخترهای خدمه می‌دود تا با او بازی کند. چند لحظه محو دنیای کودکانه و بی‌دغدغه‌اش می‌شوم. چه خوب که آنقدر کودک باشی و نفهمی مادرت قاتل پدرت هست! اما نمی‌فهمم! هر قدر بیشتر فکر میکنم، به نتیجه‌ای نمی‌رسم! ثنا چگونه توانست فراموش کند مادر است و بدون فرزندش فرار کرد؟! نفسِ آه مانندی می‌کشم و به سمت پله‌ها راه می‌افتم. در اتاقمان باز است. با عجله چند گام برمی‌دارم و با دیدنِ بازار شامِ روبرویم وا می‌روم! هیچ‌چیز سر جایش نیست! سینی صبحانه و گلدان رویِ میز را شکسته‌اند. وسایل و لباس‌های درون کمد را بیرون ریخته‌اند. رخت‌خواب و تشک روی آن را زمین انداخته‌اند. داخل اتاق می‌‌شوم و با دیدن قرآن روی زمین قلبم تپیدن فراموشش می‌شود.‌ به سمتِ آن می‌دوم و به جلدش که صدمه دیده نگاه می‌کنم. به بغض و آه نمی‌کشد و راه را برای چشم‌هایم باز می‌گذارم. اشک‌هایم دانه دانه روی قرآن چکه می‌کنند! ظلم مگر چیست؟! جز این است که لحظه‌ای آرامش از دست این آدم‌ها نداریم؟! اگر یک ذره به کار مردمی که برای آگاه‌سازی مردم و انشار اعلامیه تلاش می‌کنند شک داشتم، حال دیگر ندارم! این مردم بیش از آنچه که باید، زجر کشیده‌اند و می‌کشند و از همه‌ بدتر دم نمی‌زنند! بالاخره یک نفر، یک گروه یا جمعیتی باید بیاید و به این ظلم پایان بدهد! نمی‌شود تا ابد سیلی خورد و صاف ایستاد! یک‌بار برای همیشه هم که شده باید برای تمام شدنش قیام کرد! صدای جابه‌جا شدن در می‌آید و در بسته می‌شود. حضورش را حس می‌کنم! هر گاه باشد درون هوا عطر عشق جاری‌ست! کنارم می‌نشیند و صدای آرام و مهربانش درون گوشم می‌پیچد. - خیلی امروز اذیت شدی! ببخش! قول میدم دیگه اذیت نشی! سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم. نگاهِ غمگینش را به جان می‌خرم و می‌گویم: از کِی داری این‌ کارها رو انجام میدی؟ از وقتی که با آقا رحیم و دوستاش آشنا شدی؟ لبخند می‌زند ولی هیچ نمی‌گوید! چند ثانیه به نگاهم خیره می‌ماند و می‌گوید: دیگه حسابش از دستم در رفته! نمیدونم چند ساله! تعجب از نگاهم آویزان می‌شود و تحیر از کلامم سرازیر! - یعنی چی؟! نگاهش را درون اتاق می‌چرخاند و جواب می‌دهد: از وقتی که فهمیدم این کشور اوضاعش نابه‌سامانه! از همون دوران دانشجویی! امشب یه پارت سورپرایز براتون دارن، قسمت ۱۰۸ بهشت یاس رو میزنم توی کانال دوستم لیلی بانو، اونجا بخونید. رمان نرگس خودشون هم بخونید عالیه😍 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc پارت ۱۰۸ رواینجا بخون 👆👆
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می‌ بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉 یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟ و امیر جواب میده 😳😂 امیر😍😎 نرگس🤕😐 زنگ زده خونه امیر 🤦🏻‍♀🙋🏻‍♂ باورتون میشه؟! کاملا واقعی 👍🏻 شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️‍🔥💞 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗✨ *سلام صبح دوشنبه تون عالی 🌸✨دعای امروز من 💗✨برای تک تک تون 🌼✨آرامش و خیر و برکت 🌸✨الهی 💗✨شادی و زیبایی 🌼✨نصیب لحظه هاتون بشه 🌸✨الهی 💗✨خوشبختی حک در 🌼✨سرنوشت تون باشه 🌸✨الهی 💗✨به آرزوهاتون برسید 🌼✨روزتون زیبـا و در پنـاه خدا
هدایت شده از 🌸بزرگترین مسابقه ایتا🌸
🌱هدیه رو خودتون انتخاب کنید🌱 🔻این مسابقه هم سخت نیست 🔻هم لازم نیست به سوالی جواب بدید 🔻هم یه کار فرهنگیه 🔥 فقط کافیه وارد کانال بشید و برای دریافت بنر به یکی از مدیران پیام بدید📩😊 تشریف بیارید ⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
پروفایل دخترونه یا مهدی. 🌼🧡.
Pouya Bayati - Eshtiagh (320).mp3
12.23M
اشتیاق پویا بیاتی من حال چشمای ترم رو دوست دارم من گریه کردن تو حرم رو دوست دارم.... جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پیشــــــــــنــــــــــهــــــــــاد دانــــــــــلــــــــــود - نبینید از دست دادید♥️
هدایت شده از هیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ویژه کودکان 7تا 10 سال 🟡🟢🔵 👈همراه با جوایز ویژه 🎁🎈اهداء 30 پک فرهنگی از متبرکات حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🎁🎈 🔻🔻🔻 وای خدای من ببینید این برادر و خواهر چه ماجراهای دارن 🔹تازه جالب تر این که مسابقه هم دارن 🎁🎈🎁🎈 🌺اگه می خواید در مسابقه شرکت کنید خوب به ماجراشون دقت کنید و سوال پایانی رو جواب بدید . با ارسال پاسخ ازهر کلیپ 100 تا ستاره جمع کنید. جهت شرکت در مسابقه https://fatemi.amfm.ir/mshsh👈 🔷🔸💠🔸🔷 @koocheyEhsas
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هفتم آن‌ها هم به ناچار اطاعت می‌کنند و دست از س
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هشتم حرف‌هایش وارد ذهنم می‌شود ولی از دستگاه تجزیه و تحلیل نمی‌گذرد! چند بار حرف‌هایش را با خودم مرور می‌کنم و یکدفعه می‌گویم: یعنی از اولم با این آدم‌ها همراه بودی؟! من فکر کردم این اعلامیه‌ها برای تو نیست و فقط الان دست تو جا مونده! دستش را روی بازویم می‌گذارد و با لبخندی شیطنت‌آمیز می‌گوید: یاسمن! یه چیزی میگم ولی خواهش می‌کنم نگران نشو! من اون اعلامیه‌ها رو برای نشر بین افراد گروه رحیم آماده میکردم! مکث می‌کند و به چهره شوکه‌ی من چشم می‌دوزد. یکباره می‌خندد و همزمان می‌گوید: چی شد؟! چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟! - باورم نمیشه! باورم نمیشه که تو هم ... کلمات را گم می‌کنم! حتی زبانم هم دستپاچه شده و بدون یاری ذهنی که گیج شده، حرفی نمی‌زند! - یعنی تو سرگروه.. سردسته... رئیسشون هستی؟! لبخندش را جمع می‌کند و به خودش اشاره. - مگه چیه؟! من چی از اون‌ها کم دارم؟! ساده و بی هیچ فکری جواب می‌دهم: آخه تو خانی! باز لبخندش را روی لب‌هایش می‌آورد و با نگاه پر از مهرش به چشم‌هایم خیره می‌شود. - من قبل از اینکه خان باشم، منصور بودم! یه انسان که مثل بقیه دلش میخواد توی کشور بهتری باشه! جایی که ظلم نیس! تبعیض نیس! یه جایی که هم صلح هست هم آرامش! جایی که هم امنیت هست، هم استقلال! جایی که جای دوست با بیگانه یکی نباشه و مردم خودشون برای کشورشون تصمیم بگیرن! نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: اوایل برام آرزو بود! یه آرزوی قشنگ ولی کم‌کم برام شد هدف و تصمیم گرفتم برای رسیدن به هدفم تلاش کنم! الان فقط پیشکارم و رحیم میدونن! دیگه هیچ‌کس نمیدونه! وقتی اون نامه رو رحیم بهت داد و با تو و مادرم حرف زده بود، گمون کردم متوجه یه چیزایی شدی ولی انگار اشتباه میکردم! به کنار دستم خیره می‌شود. گویی در حال مرور خاطراتش هست که این‌گونه ادامه می‌دهد: از وقتی که برگشتم ده و به جای منصور صدام زدن منصورخان، آرزو کردم که کاش اینجا نبودم! به خصوص که بعد دیدم برادرم هم مثل پدرم مدام رعیت رو تنبیه می‌کنه و بهش سخت میگیره! توی سرشون میزنه که مبادا اعتراض کنن! عظیم‌‌خان تمام تلاشش رو کرد تا به من یاد بده که یه خان چجوری باید امور رو اداره کنه و حواسش به همه چی باشه! عظیم‌خان همه چی بهم یاد داد ولی اینا اصولی نبود که من باهاشون حالم خوب باشه! حالِ من بد بود تا وقتی که تو رو دیدم! سر می‌چرخاند و سربازان جنگجوی نگاهش به قصد فتح قلبم یک‌به‌یک صف می‌کشند. زمانی که می‌داند دیگر تاب ندارم، حمله‌ی عشق بر دلم را آغاز می‌کند تا مطمئن شود این سرزمین برای اوست و جز نام او روی آن نیست! - یاس! اون روز که سر زمین اعتراض کردی و بدون ترس از تنبیه ایستادی، دلم برات ضعف رفت! من خودمو گم کرده بودم تا تو رو پیدا کردم! تو انگار من بودی! دلیر و نترس! از وقتی که اعتراف کردی مقصد فرارت قلبِ منه، دنیایِ جدیدی به روی من باز شد و تصمیم گرفتم همه چی رو جوری تغییر بدم که همه‌ی این مردم حالشون مثل من خوب باشه! اون‌ها فرقی با من ندارن و حقشونه بهتر زندگی کنن! من بدون اینکه بخوام تحت تعالیم عظیم‌خان شبیه اون رفتار میکردم! از وقتی که توی کما رفت، پام رو جای پایِ اون گذاشتم! کاری که اون میکرد، انجام میدادم! میخواستم به همه نشون بدم که منم لیاقت نامِ خان رو دارم اما وجود تو در کنارم باعث شد بخوام خیلی چیزا رو تغییر بدم! وقتی عشق و علاقه‌ی تو رو به خوندن و سواد دیدم، خجالت کشیدم که چرا توی این ده نباید یه مکتب باشه تا مردمش با سواد باشن! نمی‌داند که برای من اگر تا دیروز همسر بود، از امروز قهرمان است! تا دیروز فاتح قلب من بود ولی مطمئنم تا فتح قلوب مردم ده فاصله‌ای ندارد. همه به خوب بودن او ایمان دارند! همان قدر که از بدی‌های عظیم‌خان شنیدم، از خوبی‌های او یاد می‌شود. مهربان شبیه خودش می‌گویم: خیلی خوبی خان! کاش زودتر بهم گفته بودی! کاش زودتر میدونستم تو کی هستی! من خیلی خوشبختم که این قلبِ مهربونت سهم منه، نه؟! دستم را میان دستش که مثل همیشه گرم است، می‌گیرد و می‌‌گوید: یاسمن! من اگه بهت نگفتم فقط و فقط به خاطر خودت بود! باور کن توی قلبم هیچ‌چیزی ندارم که بخوام از تو پنهانش کنم! تو بود و نبود این قلبی و خودت علت تپشش! فکر می‌کردم اگه ندونی خطرش برات کمتره! لبخندش عمیق‌تر می‌شود و چاشنی شیطنت به نگاهش اضافه! - البته درست فکر می‌کردم! فهمیدی امروز چه کردی؟! وانمود می‌کنم که نفهمیده‌ام و جواب می‌دهم: نه! چیکار کردم؟! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh پارت جدید بهشت یاس رو اینجا گذاشتم خواستید عضو بشید بخونید😍 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc سرنوشت نرگس توی کانال خودشونم خیلی قشنگه . . . ✍نویسنده: زهرا نصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب ✨ زیبای خرداد ماه 🌙 دعا میکنم ... زیر این سقف بلند روی دامان زمین هر کجا "خسته شدی" یا که "پر غصه شدی" دستی از غیب "به دادت برسد" و چه زیباست که آن "دست خدا" باشد و بس..🌷 شب زیباتون خدایی
پارت جدید بهشت یاس رو اینجا گذاشتم خواستید عضو بشید بخونید😍 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc سرنوشت نرگس توی کانال خودشونم خیلی قشنگه حتما بخونیدش
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند😍 (ع)✨💞 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یک سلام 😇🙏 میرود تا حرم🕌 🕊 دلم❤️ السلام علیکــــ یا ثامن الحجج🙏✨
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هشتم حرف‌هایش وارد ذهنم می‌شود ولی از دستگاه تج
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و نهم متوجه شیطنتم هست و با چشم و ابرو به خودش اشاره می‌کند. - من خودم بهت میگم چه کردی؟! امروز تنبیه میشی تا یادت نره و دیگه تکرارش نکنی! دستاتو باز کن! لب ور می‌چینم و لوس می‌گویم: تنبیه‌ام می‌کنی؟! جدی جواب می‌دهد: آره! زود باش دیگه! اعتراض‌گونه خطابش می‌کنم و می‌گویم: خـــان! من از خودت یاد گرفتم نترس باشم! - از وقتی یادمه همین بودی ولی مشکل اینجاست که حرف گوش نمیدی! تنبیه برای اینه که حرف گوش کردن یاد بگیری! اگه زبونم لال تو رو میبردن، من چه خاکی به سرم می‌ریختم! لحظه‌ای مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: البته به اونجا نمی‌رسید! چون در اون صورت یا اون‌ها رو میکشتم یا میمردم! دستم را از دستش بیرون می‌کشم و مشتی به بازویش می‌زنم. - خدا نکنه! سایت بالای سرم ابدی باشه ان‌شاءالله! اصلاً تو باید تنبیه بشی که دیگه نفوس بد نزنی! به دستم اشاره می‌کند و می‌گوید: باشه! یکی یکی! اول تو! دستم را جلویش باز نگه می‌دارم و لب ورمی‌چینم! نگاهی به دست‌هایم می‌اندازد، آن‌ها را نزدیک لب‌هایش می‌برد و چند ثانیه عمیق می‌بوسد! گیج نگاهش می‌کنم. گرمای نفسش روی دستم می‌نشیند. بی‌طاقت صدایش می‌زنم: خان! چشم‌هایش را باز می‌کند و با لبخند جواب می‌دهد: چی شده تنبیه به این دردناکی تا حالا ندیدی؟! - نه، آخه کدوم تنبیه؟! دست‌هایم را از جلوی صورتش پایین می‌آورد و می‌گوید: نه، خوب دقت کن! درد زیادی داره وقتی با زنت بد حرف میزنن و تو نتونی اون لحظه زبونشون رو از حلقومشون بیرون بکشی! وقتی به حریم عشقت یورش می‌برن و تو فقط میتونی تماشا کنی! سرش را پایین می‌اندازد و به دست‌هایم نگاه می‌کند. - اما اگه خدا بخواد یه جفت دست ظریف زنونه میشه ناجیِ مردِ زندگی‌اش! نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: این دست‌ها واقعاً باید تنبیه بشن یا بوسیده بشن؟! نگاهش را بالا می‌کشد و با چشم‌هایی که چون بلور شکننده شده‌اند، نگاهم می‌کند! - تو راست میگی یاس! من شانس نیاوردم، این یاری خدا بوده که تو رو نصیب من کرده! لطف خدا بیشتر از این که زنی نصیبم کرده که برای نجات جون من از هیچی دریغ نداره! اینقدر که به من فکر می‌کنه، فکر خودش نیس! به قرآن اشاره می‌کند و با بغض می‌گوید: من و تو باهم شروع کردیم به خوندنش ولی الان تو کجایی، من کجا؟! یه لحظه ناامید شده بودم ولی تو.. بغض گلویش را نمی‌تواند بیش از این تحمل کند. اشکی از کنار چشمش سُر می‌خورد و می‌گوید: خدا رو شکر برای داشتنت! من با تو زندگی رو زندگی کردم، نمیدونم تا قبل از تو چیکار میکردم؟! یاس، قرآن به این حالِ من چی میگه؟! لبخندی روی لبم می‌آید و با عشق و شور جواب می‌دهم: "اگر خدا شما را یاری کند محال است کسی بر شما غالب آید، و اگر به خواری واگذارد آن کیست که بتواند بعد از آن شما را یاری کند؟ و اهل ایمان تنها به خدا باید اعتماد کنند." آیه ۱۶۰ سوره آل عمران هست. خان من میگم به خدا که اعتماد کنی دیگه جای نگرانی نیست! دستش را فشار مختصری می‌دهم و همزمان می‌گویم: چون دیگه دستت توی دستِ خداست! نگاهش نرم نرمک دور چشم‌هایم می‌گردد! چند طبق مهر و محبت پیشکش نگاهم می‌کند و دلم را می‌برد! با شیطنت خاصی شال‌گردن را کنار می‌گذارد و کشیده می‌گوید: چـــقدر ســرده! گرچه متوجه می‌شوم ولی به روی خودم نمی‌آورم و می‌گویم: هوای اتاق که گرمه! میخوای پتو بیارم برات؟! یکی از ابروهایش را بالا می‌برد و می‌گوید: باشه! خودت دعوت به بهشتو نادیده گرفتی! من.. بی‌هوا دستم را دور گردنش حلقه می‌کنم و می‌گویم: تو بگو جهنم! من هر جا تو بگی میام و جز بهشت نمی‌بینم! قلبم به تپش‌های آرام رضایت نمی‌دهد! عشق به او را دوست دارد فریاد بکشد و هر قدر در توان دارد، روی طبل عاشقی‌ام محکم‌تر بکوبد! سرم را روی قفسه‌ی سینه‌اش می‌گذارم و می‌گویم: دیدی چقدر دیر میگی! - دیدی چقدر ناز داری تا بیای! با صدای آرامی می‌گویم: ببخشید! اما تو که میگی به خدا یه حس دیگه‌ست! وقتی دعوتم میکنی از این جهانِ پر آزار جدا میشم تا غرق دنیای با تو بشم! - راست میگی ولی تو که میای، این آغوش بهشت میشه! لوس و دلبر می‌گویم: اگه به این ناز یه نیاز اضافه کنم، چی میگی؟ - میگم تو جونم بخوای، من میگم چشم! سرم را فاصله می‌دهم و به چهره‌اش نگاه می‌کنم. بعد از ساعتی ترس و اضطراب نفسی آسوده می‌کشم و جواب می‌دهم: چشمات سلامت! دلم میخواد بشنوم اون چیزی که توی دلته! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و دهم دستش را پشت سرم می‌گذارد . - دلم میگه این خانوم مهربون و خوش‌قلب که ناز کردنش دلتو برده، صدای قلبتو بالا و پایین میکنه، نفسات به نفساش بنده! حست به اون عشق نیس! وا می‌روم! قلبم برای لحظه‌ای معلق می‌ماند میان دو هوای عشق و علاقه! آرام لب‌هایش را به گوش‌هایم نزدیک می‌کند و دلبری را برایم تمام می‌کند! - جنونه!! دستش را روی سرم می‌کشد و صدای خش‌خش ضعیفی می‌شنود. متعجب از من فاصله می‌گیرد و می‌گوید: هنوز اینجاست؟! خنده‌ام می‌گیرد و سرم را تکان می‌دهم. روسری‌ام را بیرون می‌آورم و کش موهایم را باز می‌کنم. موهایم که پایین می‌ریزد، اعلامیه‌ها روی دامنم می‌افتد. آن‌ها را برمی‌دارد و متحیر می‌گوید: وای عقل جنم نمی‌رسید به اینجا! همش برام سؤال بود کجا گذاشتی که اینقدر خیالت راحته! یه چیزی میگم، تو فقط میگی چشم! نمیخوام هیچ‌وقت به خاطر زن بودن ترسو باشی! همیشه، همین شکلی باش! نترس باش! میدونی چرا؟ - چرا؟! با لبخندی جذاب به خودش اشاره می‌کند و می‌گوید: چون یه نفر اینجاست که همیشه پشت و پناهته و از دور مراقبت! راست می‌گوید! راست‌‌تر از راست! من دلگرمم به بودنش! به شانه‌‌‌های امن و دست‌های گرمش! محکم و غلیظ می‌گویم: چشم! اعلامیه‌ها را کنار می‌گذارد و زیر لب می‌گوید: بدموقع پیداتون شد! سرش را بالا می‌آورد و مهربان می‌گوید: من امروز دیگه نمیرم سر کار! کادویِ تولد عزیز بفرما اینجا! دستش را که باز می‌کند، محکم بغلش می‌کنم و عطرِ تنش را مهمانِ قلبم. دستش را روی موهایم می‌کشد و نوازش موهایم مرا به بهشتِ موعودم می‌برد! نرم، لطیف و آهسته قدم می‌گذارم به دنیایی فراتر از زمان و مکان! جایی که جایِ هر کسی نیست. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
😊 ما را ز پا در آورد ، این درد بیقراری تا کی فراق و دوری تا کی چشم انتظاری؟ این خانه‌ بی حضورت زندان زجر و دردست شوقی دگر ندارد در این قفس‌ ، قناری 🌷
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( ماشینِ ضد گلوله ) ( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی ) حسین: حاجی ما عجله داریم اون وقت شما واستادین به عکس گرفتن؟! کی بود اصلاً این یارو؟ با اون لاتی حرف زدتش! حاج قاسم: یه بنده ی خدا که داشت بچشو میبرد مدرسه از قضا مارم خیلی دوست داشت، درضمن حسین آقا آدمها رو از روی ظاهرشون قضاوت نکن.بیا بشین تو ماشین بریم حسین: حاجی من تماس گرفتم ماشین رو بیارن هنوز نرسیده حاج قاسم: امان از دست تو حسین! پس این گنده بک چیه جلوت؟ خیلی وقته ماشینو اوردن حسین: کو؟! نکنه این سمند رو میگین؟! با این سمند میخواین بریم؟! صداپیشگان: محمد رضا جعفری - کامران شریفی - محمدعلی عبدی - مسعود عباسی نویسنده: مهری درویش هو کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
اگه گره تو زندگیت داری که چند ساله دنبال بازشدنشی اگه می خوای گره ازدواجت زود باز بشه اگه کسب و کارت لنگه اگه اولاد می خوای اگه دانشگاه می خوای 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 یه راهکار اینجاست که خیلی موثقه و کار راه بنداز الهی که تو هم حاجتت روا بشه🤲🏻🌹
316_162_2.mp3
5.05M
دعای سمات🌱 عصرجمعه🌻 🎙فرهمند
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و دهم دستش را پشت سرم می‌گذارد . - دلم میگه این خ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و یازدهم                             منصور نگاهی به اتاق می‌اندازم. چقدر جای خالی‌اش پیداست! جلوی آینه می‌ایستم و کراوات می‌زنم. کتم را می‌پوشم و به سمت در می‌روم. لحظه‌ی آخر چشم‌هایم را می‌بندم و یکبار دیگر عطرِ یاس را نفس می‌کشم. با گذشت دو روز، هوا هنوز عطرِ یاس دارد! کم شده ولی هنوز هست! در را باز می‌کنم و بیرون می‌روم. پیشکارم منتظرم ایستاده و می‌گوید: ارباب، ماشالله خیلی خوب شدین. لبخندی کمرنگ می‌زنم و می‌پرسم: همه آماده شدن؟ - بله! قبل از تاریکی هوا همه رو فرستادم تا آماده بشن. الان منتظر ایستادن. همراه هم پایین می‌رویم. چند نفر طبق روی سر گذاشته‌اند و بقیه با لباس‌های تمیز و نو منتظرند تا راه بیافتیم. آقامرتضی چند قدم جلو می‌آید و می‌گوید: ارباب، بریم؟ - اگه همه چی آماده‌ست، آره! با شادی نگاهی به جمع می‌اندازد و می‌گوید: حرکت می‌کنیم. روح‌الله را سوار اسب می‌کند و خودش افسارِ اسب را می‌گیرد. دستی رویِ سر مشکی می‌کشم و نزدیک گوشش می‌گویم: بریم پیشِ یار! سوار اسبم می‌شوم و به سمتِ جایی می‌روم که قلبم پیش از من به آنجا شتافته! حتی اگر چشم‌هایم را هم ببندم، ردِ پایِ قلبم مسیر را نشانم خواهد داد! با صدایِ ساز و دهل به سمت خانه‌ی مشتی حسین حرکت می‌کنیم. خودم را دامادی می‌بینم که انتظار تماشای عروسش را می‌کشد! انگار نه انگار که داماد دیگری‌ست! لبخند بر لب همراه با اقوام داماد و عده‌‌ای از افراد عمارت به عروسی می‌رویم. دقایقی را که تا خانه‌ی مشتی‌حسین راه است، تک به تک می‌شمارم! شاید ثانیه به ثانیه برای دیدنش دلم پر می‌کشد. با دیدن خانه و نوای شادی لبخند روی لبم می‌آید. جلوی خانه که می‌رسیم، آقامرتضی تعارف می‌کند تا اول من داخل شوم. از اسبم پیاده می‌شوم و افسار را دست پیشکارم می‌دهم. نگاهم را روی خانم‌هایی که به استقبال آمده‌اند، می‌چرخانم ولی او را نمی‌بینم. برای مردم ده و سلام‌هایی که مداوم می‌شنوم سر تکان می‌دهم و جلوتر می‌روم. به در خانه چشم می‌دوزم.‌ بیش از این نمی‌توان جلو رفت ولی دلم گویی درون آنجاست! قلبم صدایش می‌زند، بی‌وقفه نامش را می‌خواند! کم مانده با دلم همراه شوم و نام یاسمن را بلند بخوانم اما گویی دل به دل راه دارد! جلوی در پیدایش می‌شود و با دیدنِ من از زمین جدا می‌شود. کفش را پوشیده، نپوشیده به سویم می‌دود و دامن پرچینش درون هوا می‌رقصد! روبرویم می‌ایستد و می‌گوید: قدم سر چشم گذاشتی خان! لباسی خوش‌رنگ پوشیده! رنگی میان سرخ و صورتی! از سرشانه‌ی لباس توردوزی و سنگ‌دوزی شده و روی آستین‌هایش نقشی از گل‌یاس گلدوزی! دامنش همرنگ با لباس است و لبه‌ی پایینش را شبیه آستین گلدوزی کرده‌اند! روسری صورتی رنگش موهایش را کاملاً پوشانده و تنها یک رژ صورتی کمرنگ نقش لب‌های زیبایش شده. همه یک‌طرف و چشم‌های دلربایش یک‌طرف! هر آنچه زیبایی‌ست درون این چشم‌هاست! به یک نگاه قلبم تندتر می‌تپد و بی‌تاب می‌شود برای در آغوش کشیدنش! افسوس که نمی‌توان به خواسته‌ی دل بله گفت و فقط می‌توان عشق را از نگاهِ گیرایش چشید! گرم، دوست‌داشتنی و دلبر است!! قلبم بی‌امان برایش می‌تپد! حق هم دارد! از صبح زود او را ندیده و حال بعد از یک عالم دلتنگی باید فقط به چشم‌هایش اکتفا کند! یکباره تاب و توانم را از کف می‌دهم و دستش را بی‌خیال مردم می‌گیرم. او را با خودم همراه می‌کنم و نزدیک حصار حیاط می‌ایستم. درون حیاط، دور داماد شور و شادی برپاست و توجه کمی روی من و یاسمن. با خنده می‌گوید: خان، شما داماد این خانواده‌ای! چرا دیر اومدی؟ - ولی من که خوب حساب و کتاب میکنم شما عروسِ عمارت و زنِ منی! پس باید با اقوام داماد شب میومدی نه از صبح کنار خانواده‌ی عروس باشی! دستش را بالا می‌برد و می‌گوید: تسلیم خان! چند لحظه اجازه می‌دهد از مهرِ نگاهش سهم ببرم، سپس ادامه می‌دهد: حق با شماست! همیشه بهم یاد دادن زن باید کنارِ مردش باشه و همراه مردش بره عروسی ولی تو اینقدر خوبی که تا دیدی صبح دلم اینجاست و میخوام کنارِ خواهرم باشم، خودت پیشنهاد دادی که بیام خونه‌ی پدرم! - حالا خوش گذشت امروز؟ با لبخندی که از روی لبش تکان نمی‌خورد، جواب می‌دهد: از صبح که اومدم اینجا انگار زمان نمیگذشت! از وقت غروبم چشمم به در خشک شد. فکر کنم همه فهمیدن من منتظرتم اما چه میدونن از عشق! از یه جفت چشم که تا نبینمشون حالم بده و آروم و قرار ندارم! دستش را آرام می‌فشارم و می‌گویم: امروز منم همین‌جوری بود تا چشمم به جمالت روشن شد! چقدر که این لباس بهت میاد! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
کتاب جای تو اینجاست تعداد صفحات کتاب : ۶۰۶ صفحه نویسنده: زهرا نصر . قیمت :۱۶۰ تومن (با تخفیف فعلی : ۱۴۰) . داستان زندگی دختری به نام فرناز است که پسری به نام سامان خواستگار اوست ولی با شناخت او، روحیه‌ا‌ش را می‌بازد و در همین بین تصادف می‌کند .این اتفاق شروع امتحان بزرگ زندگی‌اش می‌شود تا در آستانه‌ی یک ازدواج اجباری به خاطر شرایط جدید سلامتی‌اش شود ... . فقط پنج نفر اولی که زودتر از بقیه ثبت سفارش کنن، ارسال رایگان داریم . آی‌دی سفارش رمان: @sefareshroman