eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸به نام گشاینده کارها ✨زنامش شود سهل 🌸دشــــوارها ✨باتوکل به نام الله 🌸سلام صبحتون زیبا ✨دلتان آرام وشاد 🌸وجدانتان آسوده ✨لبتان پرخنده و 🌸دستتان بخشنده ✨لطف خدا همیشه 🌸شامل حالتان باد.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( من مسئولم ) ( به یاد شهید سید مجتبی هاشمی ) سید مجتبی: سرهنگ تو دیگه چرا؟! یه همچنین ناهماهنگی از ارتش بعیده! ترو خدا ببینین چقدر تلفات دادیم!به خدا این جوونهایی که مثل برگ دارن میریزن روی زمین پدر دارن، مادر دارن،اینام عزیز دل خانوادشونن…. سرهنگ : میدونم آقا مجتبی،میدونم دلت آتیش گرفته، اما به خدا قسم قلب منم ذوب شده، نبین رو پاهام واستادم، میترسم زانوهام خم بشه، روحیه باقی نیروهام بریزه بهم...من خودمم نمیدونم دستور این شبیخون لعنتی دقیقا از کجا صادر شد! سید مجتبی: اما من میدونم… سرهنگ: میدونی؟ !! صداپیشگان: مجید ساجدی - علی حاجی پور- محمد حکمت - محمد رضا جعفری - احسان فرامرزی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و چهارم قلبم چشم از او برنمی‌دارد! تصور اینکه عزی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و پنجم با اینکه ثنا و خباثت بی‌ حدش را می‌شناسم ولی دلم خطر نمی‌فهمد! فقط راه و رسم عشق و عاشقی را زیر گوشم زمزمه می‌کند. میدانم رها کردن دستش در این لحظات به معنی ویرانی قلبم هست ولی چاره چیست؟! زمان هر لحظه از دست می‌رود و با غصه خوردن نمی‌توان کاری کرد! دستش را رها می‌کنم و سرم را به قهر برمی‌گردانم. - یاس! اعتنا نمی‌کنم و قلبم انگار می‌خواهد جان بدهد! لبم می‌جنبد تا از عمق جان جوابش را دهم ولی عقلم امتحان سختی برایم گذاشته! نفسی می‌کشم و خودم را خونسرد نشان می‌دهم. باز صدایم می‌زند ولی این‌بار پر از خواهش! پر از تمنا و نیاز! - یاسمن! نگام کن! این بی‌اعتنایی‌ام کم از مرگ نیست! صدای تپش‌های قلبم بی‌جان می‌شود! آخر جان من است او! چند ثانیه‌ای می‌گذرد و بی‌تابانه دستم را می‌گیرد. جلویم می‌ایستد و می‌گوید: نگام کن! مصرانه بر خواسته‌ام پافشاری می‌کنم ولی قلبم با آزار او تپش‌هایِ آخرش را تجربه می‌کند! - یاسمن! این رسمش نیس؟ من نه از این آدما میترسم، نه از سرنگهبان و جاسوسی‌اش و نه از اون ثنایِ لعنتی که مادرِ برادرزاده‌ام هست! من از اینکه تو خودتو توی خطر میندازی و از ثنا و حیله‌هاش نمی‌ترسی، میترسم! چرا میخوای خودتو به خطر بندازی؟ نگاهم را بالا می‌کشم و به چشم‌های منتظرش می‌رسم. متلاطم و دلخور نگاهم می‌کند ولی من این‌بار به خودم نمی‌اندیشم! او مهم‌ترین مهمی‌ست که یک قلب می‌تواند داشته باشد! جدی و قاطع می‌گویم: یا الان بهم میگی اعلامیه‌ها کجاست یا دیگه اسمم رو به زبون نمیاری! شاید یک قرن زمان می‌گذرد تا نگاهش از من ناامید شود و آرام بگوید: توی اتاق مادرم! توی کتابخونه‌ی اتاق، لای کتاب حافظ! بی‌آنکه به سرنوشتم، به نگاهِ بی‌فروغش بیاندیشم، می‌گویم: خان، ببخش که آزارت دادم ولی مجبور بودم! همین که می‌خواهم بروم، دستم را محکم می‌گیرد و می‌گوید: شاید پیدا نکنن! اصلاً بهترین کار اینه که من خودم برم! یکی از مأمورها از راه می‌رسد و با نگاه و لحنی عصبی رو به بقیه می‌گوید: یکی میره طویله رو میگرده، تو هم میری با اهالی عمارت حرف میزنی. سر می‌چرخاند و رو به خان می‌گوید: خیلی خوشحالی، نه؟! همراهِ من بیا توی این اتاق! خان نگاهی به چشم‌هایم می‌اندازد که هزاران بار درونش فریاد می‌کشد نرو!! از کنارم رد می‌شود و به همراه آن مأمور به اتاق پشت راه‌پله می‌روند. نگاهم را دور و اطراف می‌چرخانم و به اتاق خانم‌بزرگ می‌روم. در را پشتِ سرم می‌بندم و کنار کتابخانه می‌ایستم. آنجا را به دنبال کتابی به نام حافظ می‌گردم. هر قدر می‌گردم نیست و همین استرسم را بیشتر می‌کند. نمی‌دانم نام‌ها را درست نمی‌خوانم یا به خاطر اضطرابم پیدایش نمی‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب از خدا کمک می‌خواهم. چرا نیست؟! خدایا کمکم کن! آیه‌ی پر مهرش از ذهنم می‌گذرد:  "و خدای شما فرمود که مرا با (خلوص دل) بخوانید تا دعای شما مستجاب کنم. آنان که از (دعا و) عبادت من اعراض و سرکشی کنند زود با ذلت و خواری در دوزخ شوند." (آیه ۶۰ سوره غافر) خدایا خیلی مستأصلم و نمیدانم چه کنم! یاری‌ام کن! به لحظه چشمم به کتابی می‌افتد که پیش از این هم آن را دیدم ولی متوجه‌ نامش نشدم دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
بسم الله الرحمن الرحیم یک روز دیگـر یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگے خداے مهربانم تورا سپاس بخاطر روزے دیگرو آغازے نو سلام روزتان به زیبایے الطاف الهی
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️ حتی بعد از سن بلوغ 🤩 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 11سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
کتاب جای تو اینجاست . قیمت :۱۶۰ تومن (با تخفیف فعلی : ۱۴۰) . داستان زندگی دختری به نام فرناز است که پسری به نام سامان خواستگار اوست ولی با شناخت او، روحیه‌ا‌ش را می‌بازد و در همین بین تصادف می‌کند .این اتفاق شروع امتحان بزرگ زندگی‌اش می‌شود تا در آستانه‌ی یک ازدواج اجباری به خاطر شرایط جدید سلامتی‌اش شود ... . هزینه ارسال رایگان فقط و فقط برای این هفته که در دهه‌ی کرامت هستیم . آی‌دی سفارش رمان: @sefareshroman
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و پنجم با اینکه ثنا و خباثت بی‌ حدش را می‌شناسم و
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و ششم روی آن نوشته: دیوان حافظ چند برگ اعلامیه‌ی تا شده را که لای صفحاتش گذاشته‌اند، می‌بینم. در این لحظه نمی‌دانم برداشتنش از اینجا کار درستی‌ست یا بر نداشتنِ آن ولی ترجیح می‌دهم اگر قرار است کسی مقصر جلوه کند، من باشم نه خان! نگاهی به آن‌ها می‌اندازم و صدای گام‌هایِ آرامی که نزدیک شدن به اتاق را نشان می‌دهد، می‌شنوم. مضطرب به در چشم می‌دوزم و اعلامیه‌هایی که درون دستم مانده‌. گویا از اینجا راهِ فراری نیست! اما نه! از ذهنم نور و روشنی می‌گذرد: "آیا خدای (مهربان) برای بنده‌اش کافی نیست؟ و مردم (مشرک) تو را از قدرت غیر خدا می‌ترسانند! و هر که را خدا به گمراهی خود واگذارد دیگر او را هیچ راهنمایی نخواهد بود." (آیه ۳۶ سوره زمر) آیه‌ای که مدت‌هاست کنج قلبم را برای خود کرده! خدایا من از شر این آدم‌ها به تو پناه می‌برم! یکباره فکری از ذهنم به دست‌هایم منتقل می‌شود و روسری‌ام را پایین می‌کشم. چند برگ اعلامیه را مچاله می‌کنم و میان موهایم می‌گذارم. کش را روی آن‌ها به گونه‌ای قرار می‌دهم که تکان نخورد و بلافاصله روسری‌ام را بالا می‌کشم. آن را مرتب می‌کنم و به قصد فرار از آنجا راه می‌افتم ولی چشمم به عروسکی می‌افتد که برای سروناز است. آن را برمی‌دارم ولی در یکباره با شدت باز می‌شود و همان مأمور ساواکی که رئیس دو نفر دیگر است داخل می‌آید. با اخم‌های درهم به من نگاه می‌کند و می‌گوید: چرا یهو غیب شدی؟! چه غلطی میکردی اینجا؟! صدای خان از پشت سرش بلند می‌شود: متوجه باش داری با کی حرف میزنی! همیشه در روی یه پاشنه نمی‌چرخه! بی‌توجه از خان پوزخندی می‌زند و رو به من می‌گوید: مگه از وقت بازی کردنت نگذشته؟! عروسک را از دستم می‌قاپد و ادامه می‌دهد: ببینیم زنِ خان چی داره؟! - چیکار میکنین؟ این برای بچه‌ست! میخواستم بهش بدم! منصورخان از چهارچوب در می‌گذرد و نزدیک می‌آید. نگاهی پر از نگرانی به سر تا پایم می‌اندازد که برای منِ عاشق سراسر دلدادگی‌ست! نگاهش بین عروسک و من رفت‌وبرگشتی می‌کند و کم‌مانده از شدت نگرانی برای من خودش را ببازد! زیرکانه نگاهی مطمئن به چشم‌هایش می‌اندازم تا بداند که خطری نیست. می‌دانم با اصول گفتار چشم‌ها آشناست و سعی دارم آرامَش کنم! مأمور لباس‌های عروسک و بدنش را پاره می‌کند و چون چیزی پیدا نمی‌کند، عصبی می‌شود و دستش را به سمت کتابخانه می‌برد. - کدوم گوری گذاشتین؟ کتاب‌ها را زمین می‌ریزد و پشتِ آن‌ها را می‌گردد. کتاب‌ دیوان‌‌حافظ دقیقاً روی صفحه‌ای که اعلامیه را برداشتم، باز می‌ماند و دلم آرام برای خودش زمزمه می‌کند: و خدایی که به شدت کافی‌ست! کتابخانه را که می‌گردد، شروع به گشتن لای صفحات کتاب‌ها می‌کند. هر کتابی را که می‌گردد و چیزی پیدا نمی‌کند، عصبی به کناری می‌اندازد و زیر لب با خودش حرف می‌زند. کارش که تمام می‌شود، سینی صبحانه‌ی روی میز را زمین می‌اندازد و قوری و استکان‌ها را می‌شکند. با چند گام خودش را به در می‌رساند و فریاد می‌کشد: بیاین اینجا! رویش را برمی‌گرداند و بالاخره بعد از یک ساعت گشتنِ عمارت می‌گوید: یه روزی، یه جایی ثابت می‌کنم اونی که نشون میدی، نیستی! حالا ببین منصورخان! خان نزدیکش می‌رود و با خونسردی و لحنی کوبنده می‌گوید: بهتره شما هم بدونی تا آخر دنیا هم باشه، تلافی جسارتِ امروزت و ریخت‌وپاش کردن عمارت اربابی رو ازت می‌گیرم! یک‌تای ابرویش را بالا می‌برد ولی قبل از آنکه جواب خان را بدهد، زیردستانش می‌آیند. نگاه از خان می‌گیرد و رو به آن‌ها می‌پرسد: چیکار کردین؟ هیچ چیز مشکوکی ندیدین؟ با سکوت آن‌ها جواب خود را می‌گیرد و می‌گوید: دیگه کافیه! بریم! یکی از آن‌ها معترض می‌گوید: ولی نمیتونیم دست‌خالی بریم! خشمگین از سرخوردگی امروزشان یقه‌اش را می‌گیرد و زیر لب می‌غرد: چه غلطی کردی؟! روی حرف من حرف زدی؟! او را محکم به عقب هل می‌دهد و قصد می‌کند که بیرون برود ولی با شنیدن صدای بلند خان متوقف می‌شود. - نشنیدم! متعجب می‌پرسد: چی؟! خان محکم و جدی می‌گوید: معذرت‌خواهی‌ات رو! مامور عصبی می‌شود و با پرخاش می‌گوید: فکر کردی کی هستی! خان دست‌هایش را درون جیب‌های شلوارش می‌برد و با لحنی که حرصش را دربیاورد، جواب می‌دهد: همون آدمی که جرأت نداری بهش تو بگی! این بار منتظر تنزل‌ درجه‌ات باش که حتماً گزارشت رو به تیمسار میدم! نمی‌‌دانم چرا پاسخی نمی‌دهد و فقط دندانش را روی هم می‌سابد، سپس به دو مأمور زیردستش اشاره می‌کند تا بروند. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌸ملکا ذکر توگویم ✨که تو پاکی و خدایی 🌸نروم جز به ✨‌همان ره که توام راهنمایی 🌸الهی ✨آغاز میکنیم 🌸روزمان را با نام زیبایت ✨و برای همه دنیا دعا میکنیم 🌸مثل خودت ڪه مهربانی ات ✨بر همه سایه افکنده است 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( معلم توت فرنگی ) معلم:خب بچه‌ها کی میتونه به این سؤال جواب بده؟ اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ ایمان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: ایمان! یعنی تو نمیدونی توت فرنگی چیه؟ ایمان: نه آقا... رضا: اجازه آقا،ما تا حالا توت فرنگی ندیدیم. صداپیشگان: محمد رضا جعفری - مسعود صفری - محمد طاها، محمد علی و سلاله عبدی – مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و ششم روی آن نوشته: دیوان حافظ چند برگ اعلامیه‌ی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هفتم آن‌ها هم به ناچار اطاعت می‌کنند و دست از سر ما برمی‌دارند. با اطمینان از رفتنِ آن‌ها، خان آرام ولی کنجکاو می‌پرسد: کجا گذاشتی؟! نگاهش را درون اتاق می‌چرخاند و می‌گوید: شانس آوردیم! کنارش می‌ایستم و می‌گویم: شانس نه! یاریِ خدا! مطمئن بودم که تنهامون نمیذاره! لبخند کمرنگی می‌زند و می‌گوید: باورت خیلی قشنگه! خب حالا بگو کجا گذاشتی؟ کتاب حافظ که افتاد، قلبم ایستاد. به روسری‌ام اشاره می‌کنم و آرام می‌گویم : اینجا! پیشکار منصورخان نفس‌نفس زنان وارد اتاق می‌شود و نگران می‌گوید: مأمورها اینجا چیکار می‌‌کردن؟! اتفاقی افتاد؟ نکنه اعلا.. یکدفعه حرفش را قورت می‌دهد و به من نگاه می‌کند. خان دست روی شانه‌اش می‌گذارد و بلند می‌گوید: آروم باش! این آدما جز احمق نیستن! آخه خان ده و این حرف‌ها! گویی برای گوش‌هایی که درون این عمارت هستند، می‌گوید! پیشکارش نفسی آسوده می‌کشد و آرام و محتاطانه می‌گوید: ارباب! همیشه این نترس بودن شما منو میترسونه! خان می‌خندد و می‌گوید: چه جمله‌ی آشنایی! نگاه معناداری به من می‌اندازد و از او می‌پرسد: کجا بودی؟! - خانم‌بزرگ و سروناز رو بردم نزدیک رودخونه تا یکم از بهانه‌گیری‌اش کم بشه! خان تصمیم دارین با مادرش که توی طویله زندانی شده، چیکار کنید؟! خان با افسوس می‌گوید: خبر نداری! به کمک سرنگهبان خائن عمارت فرار کردن و برای اینکه نتونم مانع فرارشون بشم، برام پاپوش دوختن! آقامرتضی و چند نفر رفتن دنبالشون. امیدوارم بتونن پیداشون کنن! من با ثنا حساب تصفیه نشده دارم! صدای شاد سروناز می‌آید و چند ثانیه بعد جلوی در ظاهر می‌شود. نگاهی به اتاق می‌اندازد و می‌گوید: عمو! عروسکم! خان بغلش می‌کند و دستی روی موهایش می‌کشد. - اشکال نداره عزیزم! یه دونه قشنگ‌تر برات میخرم! ناراحت به عروسکش نگاه می‌کند و می‌گوید: عمو!! چرا خرابش کردن؟! - نمیدونم! شاید چون فقط خراب کردن بلدن! خانم‌بزرگ وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: منصورخان! میخوام چند دقیقه با تو حرف بزنم! از اتاق بیرون می‌آیم. پیشکار منصورخان به دنبال کارهایش می‌رود و سروناز یک گل وحشی نشانم می‌دهد. با سرخوشی می‌گوید: با خانم‌بزرگ رفتیم جنگل! اونجا خرگوش دیدم! تا ما رو دید، فرار کرد. دستم را روی پیشانی‌اش می‌گذارم و می‌پرسم: بهتری؟ سری به علامت مثبت تکان می‌دهد و با دیدن یکی از دخترهای خدمه می‌دود تا با او بازی کند. چند لحظه محو دنیای کودکانه و بی‌دغدغه‌اش می‌شوم. چه خوب که آنقدر کودک باشی و نفهمی مادرت قاتل پدرت هست! اما نمی‌فهمم! هر قدر بیشتر فکر میکنم، به نتیجه‌ای نمی‌رسم! ثنا چگونه توانست فراموش کند مادر است و بدون فرزندش فرار کرد؟! نفسِ آه مانندی می‌کشم و به سمت پله‌ها راه می‌افتم. در اتاقمان باز است. با عجله چند گام برمی‌دارم و با دیدنِ بازار شامِ روبرویم وا می‌روم! هیچ‌چیز سر جایش نیست! سینی صبحانه و گلدان رویِ میز را شکسته‌اند. وسایل و لباس‌های درون کمد را بیرون ریخته‌اند. رخت‌خواب و تشک روی آن را زمین انداخته‌اند. داخل اتاق می‌‌شوم و با دیدن قرآن روی زمین قلبم تپیدن فراموشش می‌شود.‌ به سمتِ آن می‌دوم و به جلدش که صدمه دیده نگاه می‌کنم. به بغض و آه نمی‌کشد و راه را برای چشم‌هایم باز می‌گذارم. اشک‌هایم دانه دانه روی قرآن چکه می‌کنند! ظلم مگر چیست؟! جز این است که لحظه‌ای آرامش از دست این آدم‌ها نداریم؟! اگر یک ذره به کار مردمی که برای آگاه‌سازی مردم و انشار اعلامیه تلاش می‌کنند شک داشتم، حال دیگر ندارم! این مردم بیش از آنچه که باید، زجر کشیده‌اند و می‌کشند و از همه‌ بدتر دم نمی‌زنند! بالاخره یک نفر، یک گروه یا جمعیتی باید بیاید و به این ظلم پایان بدهد! نمی‌شود تا ابد سیلی خورد و صاف ایستاد! یک‌بار برای همیشه هم که شده باید برای تمام شدنش قیام کرد! صدای جابه‌جا شدن در می‌آید و در بسته می‌شود. حضورش را حس می‌کنم! هر گاه باشد درون هوا عطر عشق جاری‌ست! کنارم می‌نشیند و صدای آرام و مهربانش درون گوشم می‌پیچد. - خیلی امروز اذیت شدی! ببخش! قول میدم دیگه اذیت نشی! سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم. نگاهِ غمگینش را به جان می‌خرم و می‌گویم: از کِی داری این‌ کارها رو انجام میدی؟ از وقتی که با آقا رحیم و دوستاش آشنا شدی؟ لبخند می‌زند ولی هیچ نمی‌گوید! چند ثانیه به نگاهم خیره می‌ماند و می‌گوید: دیگه حسابش از دستم در رفته! نمیدونم چند ساله! تعجب از نگاهم آویزان می‌شود و تحیر از کلامم سرازیر! - یعنی چی؟! نگاهش را درون اتاق می‌چرخاند و جواب می‌دهد: از وقتی که فهمیدم این کشور اوضاعش نابه‌سامانه! از همون دوران دانشجویی! امشب یه پارت سورپرایز براتون دارن، قسمت ۱۰۸ بهشت یاس رو میزنم توی کانال دوستم لیلی بانو، اونجا بخونید. رمان نرگس خودشون هم بخونید عالیه😍 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc پارت ۱۰۸ رواینجا بخون 👆👆
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می‌ بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉 یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟ و امیر جواب میده 😳😂 امیر😍😎 نرگس🤕😐 زنگ زده خونه امیر 🤦🏻‍♀🙋🏻‍♂ باورتون میشه؟! کاملا واقعی 👍🏻 شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️‍🔥💞 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗✨ *سلام صبح دوشنبه تون عالی 🌸✨دعای امروز من 💗✨برای تک تک تون 🌼✨آرامش و خیر و برکت 🌸✨الهی 💗✨شادی و زیبایی 🌼✨نصیب لحظه هاتون بشه 🌸✨الهی 💗✨خوشبختی حک در 🌼✨سرنوشت تون باشه 🌸✨الهی 💗✨به آرزوهاتون برسید 🌼✨روزتون زیبـا و در پنـاه خدا
هدایت شده از 🌸بزرگترین مسابقه ایتا🌸
🌱هدیه رو خودتون انتخاب کنید🌱 🔻این مسابقه هم سخت نیست 🔻هم لازم نیست به سوالی جواب بدید 🔻هم یه کار فرهنگیه 🔥 فقط کافیه وارد کانال بشید و برای دریافت بنر به یکی از مدیران پیام بدید📩😊 تشریف بیارید ⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
پروفایل دخترونه یا مهدی. 🌼🧡.
Pouya Bayati - Eshtiagh (320).mp3
12.23M
اشتیاق پویا بیاتی من حال چشمای ترم رو دوست دارم من گریه کردن تو حرم رو دوست دارم.... جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پیشــــــــــنــــــــــهــــــــــاد دانــــــــــلــــــــــود - نبینید از دست دادید♥️
هدایت شده از هیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ویژه کودکان 7تا 10 سال 🟡🟢🔵 👈همراه با جوایز ویژه 🎁🎈اهداء 30 پک فرهنگی از متبرکات حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🎁🎈 🔻🔻🔻 وای خدای من ببینید این برادر و خواهر چه ماجراهای دارن 🔹تازه جالب تر این که مسابقه هم دارن 🎁🎈🎁🎈 🌺اگه می خواید در مسابقه شرکت کنید خوب به ماجراشون دقت کنید و سوال پایانی رو جواب بدید . با ارسال پاسخ ازهر کلیپ 100 تا ستاره جمع کنید. جهت شرکت در مسابقه https://fatemi.amfm.ir/mshsh👈 🔷🔸💠🔸🔷 @koocheyEhsas
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هفتم آن‌ها هم به ناچار اطاعت می‌کنند و دست از س
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هشتم حرف‌هایش وارد ذهنم می‌شود ولی از دستگاه تجزیه و تحلیل نمی‌گذرد! چند بار حرف‌هایش را با خودم مرور می‌کنم و یکدفعه می‌گویم: یعنی از اولم با این آدم‌ها همراه بودی؟! من فکر کردم این اعلامیه‌ها برای تو نیست و فقط الان دست تو جا مونده! دستش را روی بازویم می‌گذارد و با لبخندی شیطنت‌آمیز می‌گوید: یاسمن! یه چیزی میگم ولی خواهش می‌کنم نگران نشو! من اون اعلامیه‌ها رو برای نشر بین افراد گروه رحیم آماده میکردم! مکث می‌کند و به چهره شوکه‌ی من چشم می‌دوزد. یکباره می‌خندد و همزمان می‌گوید: چی شد؟! چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟! - باورم نمیشه! باورم نمیشه که تو هم ... کلمات را گم می‌کنم! حتی زبانم هم دستپاچه شده و بدون یاری ذهنی که گیج شده، حرفی نمی‌زند! - یعنی تو سرگروه.. سردسته... رئیسشون هستی؟! لبخندش را جمع می‌کند و به خودش اشاره. - مگه چیه؟! من چی از اون‌ها کم دارم؟! ساده و بی هیچ فکری جواب می‌دهم: آخه تو خانی! باز لبخندش را روی لب‌هایش می‌آورد و با نگاه پر از مهرش به چشم‌هایم خیره می‌شود. - من قبل از اینکه خان باشم، منصور بودم! یه انسان که مثل بقیه دلش میخواد توی کشور بهتری باشه! جایی که ظلم نیس! تبعیض نیس! یه جایی که هم صلح هست هم آرامش! جایی که هم امنیت هست، هم استقلال! جایی که جای دوست با بیگانه یکی نباشه و مردم خودشون برای کشورشون تصمیم بگیرن! نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: اوایل برام آرزو بود! یه آرزوی قشنگ ولی کم‌کم برام شد هدف و تصمیم گرفتم برای رسیدن به هدفم تلاش کنم! الان فقط پیشکارم و رحیم میدونن! دیگه هیچ‌کس نمیدونه! وقتی اون نامه رو رحیم بهت داد و با تو و مادرم حرف زده بود، گمون کردم متوجه یه چیزایی شدی ولی انگار اشتباه میکردم! به کنار دستم خیره می‌شود. گویی در حال مرور خاطراتش هست که این‌گونه ادامه می‌دهد: از وقتی که برگشتم ده و به جای منصور صدام زدن منصورخان، آرزو کردم که کاش اینجا نبودم! به خصوص که بعد دیدم برادرم هم مثل پدرم مدام رعیت رو تنبیه می‌کنه و بهش سخت میگیره! توی سرشون میزنه که مبادا اعتراض کنن! عظیم‌‌خان تمام تلاشش رو کرد تا به من یاد بده که یه خان چجوری باید امور رو اداره کنه و حواسش به همه چی باشه! عظیم‌خان همه چی بهم یاد داد ولی اینا اصولی نبود که من باهاشون حالم خوب باشه! حالِ من بد بود تا وقتی که تو رو دیدم! سر می‌چرخاند و سربازان جنگجوی نگاهش به قصد فتح قلبم یک‌به‌یک صف می‌کشند. زمانی که می‌داند دیگر تاب ندارم، حمله‌ی عشق بر دلم را آغاز می‌کند تا مطمئن شود این سرزمین برای اوست و جز نام او روی آن نیست! - یاس! اون روز که سر زمین اعتراض کردی و بدون ترس از تنبیه ایستادی، دلم برات ضعف رفت! من خودمو گم کرده بودم تا تو رو پیدا کردم! تو انگار من بودی! دلیر و نترس! از وقتی که اعتراف کردی مقصد فرارت قلبِ منه، دنیایِ جدیدی به روی من باز شد و تصمیم گرفتم همه چی رو جوری تغییر بدم که همه‌ی این مردم حالشون مثل من خوب باشه! اون‌ها فرقی با من ندارن و حقشونه بهتر زندگی کنن! من بدون اینکه بخوام تحت تعالیم عظیم‌خان شبیه اون رفتار میکردم! از وقتی که توی کما رفت، پام رو جای پایِ اون گذاشتم! کاری که اون میکرد، انجام میدادم! میخواستم به همه نشون بدم که منم لیاقت نامِ خان رو دارم اما وجود تو در کنارم باعث شد بخوام خیلی چیزا رو تغییر بدم! وقتی عشق و علاقه‌ی تو رو به خوندن و سواد دیدم، خجالت کشیدم که چرا توی این ده نباید یه مکتب باشه تا مردمش با سواد باشن! نمی‌داند که برای من اگر تا دیروز همسر بود، از امروز قهرمان است! تا دیروز فاتح قلب من بود ولی مطمئنم تا فتح قلوب مردم ده فاصله‌ای ندارد. همه به خوب بودن او ایمان دارند! همان قدر که از بدی‌های عظیم‌خان شنیدم، از خوبی‌های او یاد می‌شود. مهربان شبیه خودش می‌گویم: خیلی خوبی خان! کاش زودتر بهم گفته بودی! کاش زودتر میدونستم تو کی هستی! من خیلی خوشبختم که این قلبِ مهربونت سهم منه، نه؟! دستم را میان دستش که مثل همیشه گرم است، می‌گیرد و می‌‌گوید: یاسمن! من اگه بهت نگفتم فقط و فقط به خاطر خودت بود! باور کن توی قلبم هیچ‌چیزی ندارم که بخوام از تو پنهانش کنم! تو بود و نبود این قلبی و خودت علت تپشش! فکر می‌کردم اگه ندونی خطرش برات کمتره! لبخندش عمیق‌تر می‌شود و چاشنی شیطنت به نگاهش اضافه! - البته درست فکر می‌کردم! فهمیدی امروز چه کردی؟! وانمود می‌کنم که نفهمیده‌ام و جواب می‌دهم: نه! چیکار کردم؟! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh پارت جدید بهشت یاس رو اینجا گذاشتم خواستید عضو بشید بخونید😍 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc سرنوشت نرگس توی کانال خودشونم خیلی قشنگه . . . ✍نویسنده: زهرا نصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب ✨ زیبای خرداد ماه 🌙 دعا میکنم ... زیر این سقف بلند روی دامان زمین هر کجا "خسته شدی" یا که "پر غصه شدی" دستی از غیب "به دادت برسد" و چه زیباست که آن "دست خدا" باشد و بس..🌷 شب زیباتون خدایی
پارت جدید بهشت یاس رو اینجا گذاشتم خواستید عضو بشید بخونید😍 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc سرنوشت نرگس توی کانال خودشونم خیلی قشنگه حتما بخونیدش
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند😍 (ع)✨💞 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یک سلام 😇🙏 میرود تا حرم🕌 🕊 دلم❤️ السلام علیکــــ یا ثامن الحجج🙏✨