ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و سوم خان بشکنی میزند و میگوید: آفرین! احتمالش
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و چهارم
قلبم چشم از او برنمیدارد! تصور اینکه عزیزترین مرا با خود ببرند، دیوانهام میکند! قلبم را بیش از این نمیتوانم کنترل کنم! به یک جهش خود را به نگاهش میرساند و دخیل نگاهِ عاشقانه و پرمحبتش میشود.
دست به دامن نگاهش و زبانش میشود تا اینبار بگوید همه حرفهایش شوخی بوده و میخواسته سر به سر من بگذارد ولی تمام اینها خیالاتی خام هستند!
نگاهش شبیه افرادیست که برای بار آخرشان توشهی عشق برمیدارند. حسرت را از اشک گوشهی چشمهایش میخوانم. یکباره سر میچرخاند. یکی از آنها چند لحظهای به ما نگاه میکند و سپس به طبقهی بالا میرود. با رفتنِ او، خان میگوید: فکر نمیکردم اینجوری تموم بشه! افتادم توی تلهی ثنا! نمیدونم از کجا حدس زده توی عمارت اعلامیهست!
نام اعلامیه را که میشنوم، باورم میشود که حضورشان در این عمارت شوخی نیست! نگاهش میکنم و سعی میکنم به جای تپشهای تند قلبم ندای عقلم را بشنوم! یک جا نشستن و هیچ کاری نکردن از من ساخته نیست! مطمئن ولی با لحنی آرام میگویم: خان توی قرآن خوندم که جز آدمای گمراه کسی ناامید نمیشه! خان امیدوار باش!
با احتیاط ولی به گونهای که بشنود، میگویم: بگو کجاست تا من قبل از اینکه پیداش کنن، قایمشون کنم!
صدایش اندکی بالا میرود و مضطرب نامم را میخواند: یاس!
دستش را محکم میگیرم و سریع میگویم: جانِ من، نه نیار! من میتونم، نگران نباش!
شیشهی نگاهش را بخار گرفته و چشمهایش گویی مدام نام مرا میخوانند! یکباره صدایش میلرزد و با بغض میگوید: نباید قسم بدی منو! از تو مهمتر مگه توی زندگیم هست که بخوام به خاطر خودم جونت رو به خطر بندازم! من حاضرم هر کاری کنم که به تو صدمهای نرسه! حالا از من میخوای خودم بفرستمت توی دلِ خطر؟! من نمیتونم! ببخش که مجبورم به خاطر خودتم که شده این قسم رو نادیده بگیرم!
از من رو برمیگرداند و نگاهِ جدیاش را به روبرو میدوزد.
- خان!
دستم را محکم میفشارد و جوابی نمیدهد. کم مانده گریه کنم، زمین و زمان را واسطه کنم ولی او را راضی کنم تا برای نجاتِ او جانم را فدا کنم! بغض گلویم را میگیرد!
نمیدانم چقدر دیگر دستش را درون دستم خواهم داشت؟! ملتمسانه دستش را میفشارم و با بغض میگویم: خان، بهم اعتماد کن! ثنا میدونسته تو چیکار میکنی ولی من الان باید بفهمم! من اینقدر نامحرم بودم که نگفتی!
نگاهِ تبدارش را به چشمانم میریزد و میگوید: چرا با دلم اینجوری تا میکنی؟! نگفتم که سالم بمونی! هر چی بیشتر میدونستی، خطر برات بیشتر بود! ثنا آزار دادن و کشتن براش آسون شده و عمداً برای ما این نقشه رو کشیده! حتماً از طریق جاسوسی سرنگهبان میدونسته اعلامیه اینجاست و خواسته اگر اونها هیچی هم ندیدن، با دستپاچگی و بیتدبیری لو بریم! فقط موندم چجوری اینقدر سریع کاراش پیش میره؟! البته هنوزم نتونستم بفهمم که دکتر رو چجوری خام خودش کرد و من نفهمیدم!
یکباره حرفهای ثنا از ذهنم میگذرد و میگویم: خیلی وقت بود که همدیگه رو میشناختن! یه جوری حرف میزدن که انگار از گذشته میگن! حتی یادمه گفت دلش با دکتر بوده و به زور برادرت و پدرش زنِ عظیمخان شده!
- گیج شدم! یه آدمی بود که دوسِش داشت و میخواست با اون بره فرنگ ولی خب اسمش محیالدین بود..
جواب چرایِ ذهنی خان را میدانم و اجازه نمیدهم جملهاش را کامل کند: ولی ثنا دکتر رو صدا کرد محیالدین!! من خودم شنیدم و مطمئنم بهش نگفت محمد!
چشمهای خان از تعجب بازتر میشود و تکرار میکند: محیالدین بود؟! یعنی از اولم به خاطر ثنا اومده بود توی این ده؟! ثنا با دستکاری میخ و پیچ پلهها بچهمون رو از ما گرفت؟! اون بالشت روی صورت برادرم، شوهرش گذاشت و به زندگیاش خاتمه داد؟!!
کلافه دستی به پیشانیاش میکشد و میگوید: چرا زودتر نگفتی؟! شنیدم که پدر محیالدین الان یکی از مقامات بالای دربار هست! حتماً برای همین هر بار منو با این مقام به اونجا میکشونن و اجازه بازپرسی میگیرن!
لبش را میگزد و چشمهایش را میبندد. آرام با خودش تکرار میکند: ما با افعیها یه جا زندگی میکردیم! بعد توقع داریم صدمه نبینیم ازشون؟!
حرفی درون دلم آرام آرام میجوشد و یکباره از زبانم سرریز میشود: برای همینم که شده، نمیذارم ثنا غلطی بکنه! اون هنوز منو نشناخته! زود بگو جای اونها کجاست تا دیر نشده!
حرف نمیزند! میدانم عشق به من باعث سکوتش میشود! نمیتواند مرا به خطر بیاندازد!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.
یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند و خان با صدای بلند میگوید" ازامشب دیگه کسی به نیت این دختر در این خونه رو نمیزنه."
آهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد..💞
در دلم قند آب میشود و از طرفی خودم از خجالت آب میشوم....
خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده.
فورا از کنار آهیل بلند میشوم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
▪️ «من میرم دریا که تو و همکلاسیات از هيچی نترسید»
*خدا قوت دلاورمردان باغیرت و پیامآوران امنیت!
خدا قوت دریادلان ارتش قهرمان ایران* 🇮🇷
▪️یکی از پرسنل قهرمان ارتش حین ماموریت، فرزند عزیزش را از دست میدهد، چند نفر فرزندشان به دنیا میآید، یک نفر برای چشمانش مشکلی پیش میآید، اما باوجود مهیا بودن شرایط هیچکدام حاضر به برگشتن نمیشوند!
وقتی از ایمان و ایثار و رشادت و دلاوری حرف میزنیم یعنی این...
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( من مسئولم )
( به یاد شهید سید مجتبی هاشمی )
سید مجتبی: سرهنگ تو دیگه چرا؟! یه همچنین ناهماهنگی از ارتش بعیده! ترو خدا ببینین چقدر تلفات دادیم!به خدا این جوونهایی که مثل برگ دارن میریزن روی زمین پدر دارن، مادر دارن،اینام عزیز دل خانوادشونن….
سرهنگ : میدونم آقا مجتبی،میدونم دلت آتیش گرفته، اما به خدا قسم قلب منم ذوب شده، نبین رو پاهام واستادم، میترسم زانوهام خم بشه، روحیه باقی نیروهام بریزه بهم...من خودمم نمیدونم دستور این شبیخون لعنتی دقیقا از کجا صادر شد!
سید مجتبی: اما من میدونم…
سرهنگ: میدونی؟ !!
صداپیشگان: مجید ساجدی - علی حاجی پور- محمد حکمت - محمد رضا جعفری - احسان فرامرزی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و چهارم قلبم چشم از او برنمیدارد! تصور اینکه عزی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و پنجم
با اینکه ثنا و خباثت بی حدش را میشناسم ولی دلم خطر نمیفهمد! فقط راه و رسم عشق و عاشقی را زیر گوشم زمزمه میکند. میدانم رها کردن دستش در این لحظات به معنی ویرانی قلبم هست ولی چاره چیست؟!
زمان هر لحظه از دست میرود و با غصه خوردن نمیتوان کاری کرد! دستش را رها میکنم و سرم را به قهر برمیگردانم.
- یاس!
اعتنا نمیکنم و قلبم انگار میخواهد جان بدهد! لبم میجنبد تا از عمق جان جوابش را دهم ولی عقلم امتحان سختی برایم گذاشته! نفسی میکشم و خودم را خونسرد نشان میدهم. باز صدایم میزند ولی اینبار پر از خواهش! پر از تمنا و نیاز!
- یاسمن! نگام کن!
این بیاعتناییام کم از مرگ نیست! صدای تپشهای قلبم بیجان میشود! آخر جان من است او!
چند ثانیهای میگذرد و بیتابانه دستم را میگیرد. جلویم میایستد و میگوید: نگام کن!
مصرانه بر خواستهام پافشاری میکنم ولی قلبم با آزار او تپشهایِ آخرش را تجربه میکند!
- یاسمن! این رسمش نیس؟ من نه از این آدما میترسم، نه از سرنگهبان و جاسوسیاش و نه از اون ثنایِ لعنتی که مادرِ برادرزادهام هست! من از اینکه تو خودتو توی خطر میندازی و از ثنا و حیلههاش نمیترسی، میترسم! چرا میخوای خودتو به خطر بندازی؟
نگاهم را بالا میکشم و به چشمهای منتظرش میرسم.
متلاطم و دلخور نگاهم میکند ولی من اینبار به خودم نمیاندیشم! او مهمترین مهمیست که یک قلب میتواند داشته باشد!
جدی و قاطع میگویم: یا الان بهم میگی اعلامیهها کجاست یا دیگه اسمم رو به زبون نمیاری!
شاید یک قرن زمان میگذرد تا نگاهش از من ناامید شود و آرام بگوید: توی اتاق مادرم! توی کتابخونهی اتاق، لای کتاب حافظ!
بیآنکه به سرنوشتم، به نگاهِ بیفروغش بیاندیشم، میگویم: خان، ببخش که آزارت دادم ولی مجبور بودم!
همین که میخواهم بروم، دستم را محکم میگیرد و میگوید: شاید پیدا نکنن! اصلاً بهترین کار اینه که من خودم برم!
یکی از مأمورها از راه میرسد و با نگاه و لحنی عصبی رو به بقیه میگوید: یکی میره طویله رو میگرده، تو هم میری با اهالی عمارت حرف میزنی.
سر میچرخاند و رو به خان میگوید: خیلی خوشحالی، نه؟! همراهِ من بیا توی این اتاق!
خان نگاهی به چشمهایم میاندازد که هزاران بار درونش فریاد میکشد نرو!!
از کنارم رد میشود و به همراه آن مأمور به اتاق پشت راهپله میروند. نگاهم را دور و اطراف میچرخانم و به اتاق خانمبزرگ میروم. در را پشتِ سرم میبندم و کنار کتابخانه میایستم. آنجا را به دنبال کتابی به نام حافظ میگردم. هر قدر میگردم نیست و همین استرسم را بیشتر میکند. نمیدانم نامها را درست نمیخوانم یا به خاطر اضطرابم پیدایش نمیکنم. نفس عمیقی میکشم و زیر لب از خدا کمک میخواهم. چرا نیست؟! خدایا کمکم کن!
آیهی پر مهرش از ذهنم میگذرد:
"و خدای شما فرمود که مرا با (خلوص دل) بخوانید تا دعای شما مستجاب کنم. آنان که از (دعا و) عبادت من اعراض و سرکشی کنند زود با ذلت و خواری در دوزخ شوند."
(آیه ۶۰ سوره غافر)
خدایا خیلی مستأصلم و نمیدانم چه کنم! یاریام کن! به لحظه چشمم به کتابی میافتد که پیش از این هم آن را دیدم ولی متوجه نامش نشدم
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍
💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️
حتی بعد از سن بلوغ 🤩
✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت
✅تضمینی ودارای مجوز
✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال
⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍
خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 11سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
کتاب جای تو اینجاست
.
قیمت :۱۶۰ تومن (با تخفیف فعلی : ۱۴۰)
.
داستان زندگی دختری به نام فرناز است که پسری به نام سامان خواستگار اوست ولی با شناخت او، روحیهاش را میبازد و در همین بین تصادف میکند .این اتفاق شروع امتحان بزرگ زندگیاش میشود تا در آستانهی یک ازدواج اجباری به خاطر شرایط جدید سلامتیاش شود ...
.
هزینه ارسال رایگان فقط و فقط برای این هفته که در دههی کرامت هستیم
.
آیدی سفارش رمان:
@sefareshroman
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و پنجم با اینکه ثنا و خباثت بی حدش را میشناسم و
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و ششم
روی آن نوشته: دیوان حافظ
چند برگ اعلامیهی تا شده را که لای صفحاتش گذاشتهاند، میبینم.
در این لحظه نمیدانم برداشتنش از اینجا کار درستیست یا بر نداشتنِ آن ولی ترجیح میدهم اگر قرار است کسی مقصر جلوه کند، من باشم نه خان!
نگاهی به آنها میاندازم و صدای گامهایِ آرامی که نزدیک شدن به اتاق را نشان میدهد، میشنوم. مضطرب به در چشم میدوزم و اعلامیههایی که درون دستم مانده. گویا از اینجا راهِ فراری نیست! اما نه! از ذهنم نور و روشنی میگذرد:
"آیا خدای (مهربان) برای بندهاش کافی نیست؟ و مردم (مشرک) تو را از قدرت غیر خدا میترسانند! و هر که را خدا به گمراهی خود واگذارد دیگر او را هیچ راهنمایی نخواهد بود."
(آیه ۳۶ سوره زمر)
آیهای که مدتهاست کنج قلبم را برای خود کرده! خدایا من از شر این آدمها به تو پناه میبرم!
یکباره فکری از ذهنم به دستهایم منتقل میشود و روسریام را پایین میکشم. چند برگ اعلامیه را مچاله میکنم و میان موهایم میگذارم. کش را روی آنها به گونهای قرار میدهم که تکان نخورد و بلافاصله روسریام را بالا میکشم. آن را مرتب میکنم و به قصد فرار از آنجا راه میافتم ولی چشمم به عروسکی میافتد که برای سروناز است. آن را برمیدارم ولی در یکباره با شدت باز میشود و همان مأمور ساواکی که رئیس دو نفر دیگر است داخل میآید. با اخمهای درهم به من نگاه میکند و میگوید: چرا یهو غیب شدی؟! چه غلطی میکردی اینجا؟!
صدای خان از پشت سرش بلند میشود: متوجه باش داری با کی حرف میزنی! همیشه در روی یه پاشنه نمیچرخه!
بیتوجه از خان پوزخندی میزند و رو به من میگوید: مگه از وقت بازی کردنت نگذشته؟!
عروسک را از دستم میقاپد و ادامه میدهد: ببینیم زنِ خان چی داره؟!
- چیکار میکنین؟ این برای بچهست! میخواستم بهش بدم!
منصورخان از چهارچوب در میگذرد و نزدیک میآید. نگاهی پر از نگرانی به سر تا پایم میاندازد که برای منِ عاشق سراسر دلدادگیست! نگاهش بین عروسک و من رفتوبرگشتی میکند و کممانده از شدت نگرانی برای من خودش را ببازد!
زیرکانه نگاهی مطمئن به چشمهایش میاندازم تا بداند که خطری نیست. میدانم با اصول گفتار چشمها آشناست و سعی دارم آرامَش کنم! مأمور لباسهای عروسک و بدنش را پاره میکند و چون چیزی پیدا نمیکند، عصبی میشود و دستش را به سمت کتابخانه میبرد.
- کدوم گوری گذاشتین؟
کتابها را زمین میریزد و پشتِ آنها را میگردد. کتاب دیوانحافظ دقیقاً روی صفحهای که اعلامیه را برداشتم، باز میماند و دلم آرام برای خودش زمزمه میکند: و خدایی که به شدت کافیست!
کتابخانه را که میگردد، شروع به گشتن لای صفحات کتابها میکند. هر کتابی را که میگردد و چیزی پیدا نمیکند، عصبی به کناری میاندازد و زیر لب با خودش حرف میزند.
کارش که تمام میشود، سینی صبحانهی روی میز را زمین میاندازد و قوری و استکانها را میشکند. با چند گام خودش را به در میرساند و فریاد میکشد: بیاین اینجا!
رویش را برمیگرداند و بالاخره بعد از یک ساعت گشتنِ عمارت میگوید: یه روزی، یه جایی ثابت میکنم اونی که نشون میدی، نیستی! حالا ببین منصورخان!
خان نزدیکش میرود و با خونسردی و لحنی کوبنده میگوید: بهتره شما هم بدونی تا آخر دنیا هم باشه، تلافی جسارتِ امروزت و ریختوپاش کردن عمارت اربابی رو ازت میگیرم!
یکتای ابرویش را بالا میبرد ولی قبل از آنکه جواب خان را بدهد، زیردستانش میآیند. نگاه از خان میگیرد و رو به آنها میپرسد: چیکار کردین؟ هیچ چیز مشکوکی ندیدین؟
با سکوت آنها جواب خود را میگیرد و میگوید: دیگه کافیه! بریم!
یکی از آنها معترض میگوید: ولی نمیتونیم دستخالی بریم!
خشمگین از سرخوردگی امروزشان یقهاش را میگیرد و زیر لب میغرد: چه غلطی کردی؟! روی حرف من حرف زدی؟!
او را محکم به عقب هل میدهد و قصد میکند که بیرون برود ولی با شنیدن صدای بلند خان متوقف میشود.
- نشنیدم!
متعجب میپرسد: چی؟!
خان محکم و جدی میگوید: معذرتخواهیات رو!
مامور عصبی میشود و با پرخاش میگوید: فکر کردی کی هستی!
خان دستهایش را درون جیبهای شلوارش میبرد و با لحنی که حرصش را دربیاورد، جواب میدهد: همون آدمی که جرأت نداری بهش تو بگی! این بار منتظر تنزل درجهات باش که حتماً گزارشت رو به تیمسار میدم!
نمیدانم چرا پاسخی نمیدهد و فقط دندانش را روی هم میسابد، سپس به دو مأمور زیردستش اشاره میکند تا بروند.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( معلم توت فرنگی )
معلم:خب بچهها کی میتونه به این سؤال جواب بده؟ اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
ایمان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: ایمان! یعنی تو نمیدونی توت فرنگی چیه؟
ایمان: نه آقا...
رضا: اجازه آقا،ما تا حالا توت فرنگی ندیدیم.
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - مسعود صفری - محمد طاها، محمد علی و سلاله عبدی – مسعود عباسی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و ششم روی آن نوشته: دیوان حافظ چند برگ اعلامیهی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و هفتم
آنها هم به ناچار اطاعت میکنند و دست از سر ما برمیدارند. با اطمینان از رفتنِ آنها، خان آرام ولی کنجکاو میپرسد: کجا گذاشتی؟!
نگاهش را درون اتاق میچرخاند و میگوید: شانس آوردیم!
کنارش میایستم و میگویم: شانس نه! یاریِ خدا! مطمئن بودم که تنهامون نمیذاره!
لبخند کمرنگی میزند و میگوید: باورت خیلی قشنگه! خب حالا بگو کجا گذاشتی؟ کتاب حافظ که افتاد، قلبم ایستاد.
به روسریام اشاره میکنم و آرام میگویم
: اینجا!
پیشکار منصورخان نفسنفس زنان وارد اتاق میشود و نگران میگوید: مأمورها اینجا چیکار میکردن؟! اتفاقی افتاد؟ نکنه اعلا..
یکدفعه حرفش را قورت میدهد و به من نگاه میکند. خان دست روی شانهاش میگذارد و بلند میگوید: آروم باش! این آدما جز احمق نیستن! آخه خان ده و این حرفها!
گویی برای گوشهایی که درون این عمارت هستند، میگوید!
پیشکارش نفسی آسوده میکشد و آرام و محتاطانه میگوید: ارباب! همیشه این نترس بودن شما منو میترسونه!
خان میخندد و میگوید: چه جملهی آشنایی!
نگاه معناداری به من میاندازد و از او میپرسد: کجا بودی؟!
- خانمبزرگ و سروناز رو بردم نزدیک رودخونه تا یکم از بهانهگیریاش کم بشه! خان تصمیم دارین با مادرش که توی طویله زندانی شده، چیکار کنید؟!
خان با افسوس میگوید: خبر نداری! به کمک سرنگهبان خائن عمارت فرار کردن و برای اینکه نتونم مانع فرارشون بشم، برام پاپوش دوختن! آقامرتضی و چند نفر رفتن دنبالشون. امیدوارم بتونن پیداشون کنن! من با ثنا حساب تصفیه نشده دارم!
صدای شاد سروناز میآید و چند ثانیه بعد جلوی در ظاهر میشود. نگاهی به اتاق میاندازد و میگوید: عمو! عروسکم!
خان بغلش میکند و دستی روی موهایش میکشد.
- اشکال نداره عزیزم! یه دونه قشنگتر برات میخرم!
ناراحت به عروسکش نگاه میکند و میگوید: عمو!! چرا خرابش کردن؟!
- نمیدونم! شاید چون فقط خراب کردن بلدن!
خانمبزرگ وارد اتاق میشود و میگوید: منصورخان! میخوام چند دقیقه با تو حرف بزنم!
از اتاق بیرون میآیم. پیشکار منصورخان به دنبال کارهایش میرود و سروناز یک گل وحشی نشانم میدهد. با سرخوشی میگوید: با خانمبزرگ رفتیم جنگل! اونجا خرگوش دیدم! تا ما رو دید، فرار کرد.
دستم را روی پیشانیاش میگذارم و میپرسم: بهتری؟
سری به علامت مثبت تکان میدهد و با دیدن یکی از دخترهای خدمه میدود تا با او بازی کند.
چند لحظه محو دنیای کودکانه و بیدغدغهاش میشوم. چه خوب که آنقدر کودک باشی و نفهمی مادرت قاتل پدرت هست! اما نمیفهمم! هر قدر بیشتر فکر میکنم، به نتیجهای نمیرسم! ثنا چگونه توانست فراموش کند مادر است و بدون فرزندش فرار کرد؟!
نفسِ آه مانندی میکشم و به سمت پلهها راه میافتم. در اتاقمان باز است. با عجله چند گام برمیدارم و با دیدنِ بازار شامِ روبرویم وا میروم!
هیچچیز سر جایش نیست! سینی صبحانه و گلدان رویِ میز را شکستهاند. وسایل و لباسهای درون کمد را بیرون ریختهاند. رختخواب و تشک روی آن را زمین انداختهاند. داخل اتاق میشوم و با دیدن قرآن روی زمین قلبم تپیدن فراموشش میشود. به سمتِ آن میدوم و به جلدش که صدمه دیده نگاه میکنم. به بغض و آه نمیکشد و راه را برای چشمهایم باز میگذارم. اشکهایم دانه دانه روی قرآن چکه میکنند!
ظلم مگر چیست؟! جز این است که لحظهای آرامش از دست این آدمها نداریم؟! اگر یک ذره به کار مردمی که برای آگاهسازی مردم و انشار اعلامیه تلاش میکنند شک داشتم، حال دیگر ندارم! این مردم بیش از آنچه که باید، زجر کشیدهاند و میکشند و از همه بدتر دم نمیزنند! بالاخره یک نفر، یک گروه یا جمعیتی باید بیاید و به این ظلم پایان بدهد! نمیشود تا ابد سیلی خورد و صاف ایستاد! یکبار برای همیشه هم که شده باید برای تمام شدنش قیام کرد!
صدای جابهجا شدن در میآید و در بسته میشود. حضورش را حس میکنم! هر گاه باشد درون هوا عطر عشق جاریست! کنارم مینشیند و صدای آرام و مهربانش درون گوشم میپیچد.
- خیلی امروز اذیت شدی! ببخش! قول میدم دیگه اذیت نشی!
سر میچرخانم و نگاهش میکنم. نگاهِ غمگینش را به جان میخرم و میگویم: از کِی داری این کارها رو انجام میدی؟ از وقتی که با آقا رحیم و دوستاش آشنا شدی؟
لبخند میزند ولی هیچ نمیگوید! چند ثانیه به نگاهم خیره میماند و میگوید: دیگه حسابش از دستم در رفته! نمیدونم چند ساله!
تعجب از نگاهم آویزان میشود و تحیر از کلامم سرازیر!
- یعنی چی؟!
نگاهش را درون اتاق میچرخاند و جواب میدهد: از وقتی که فهمیدم این کشور اوضاعش نابهسامانه! از همون دوران دانشجویی!
امشب یه پارت سورپرایز براتون دارن، قسمت ۱۰۸ بهشت یاس رو میزنم توی کانال دوستم لیلی بانو، اونجا بخونید. رمان نرگس خودشون هم بخونید عالیه😍
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
پارت ۱۰۸ رواینجا بخون 👆👆
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و ششم روی آن نوشته: دیوان حافظ چند برگ اعلامیهی
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉
یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟
و امیر جواب میده 😳😂
امیر😍😎
نرگس🤕😐
زنگ زده خونه امیر 🤦🏻♀🙋🏻♂
باورتون میشه؟!
کاملا واقعی 👍🏻
شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️🔥💞
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗✨ *سلام صبح دوشنبه تون عالی
🌸✨دعای امروز من
💗✨برای تک تک تون
🌼✨آرامش و خیر و برکت
🌸✨الهی
💗✨شادی و زیبایی
🌼✨نصیب لحظه هاتون بشه
🌸✨الهی
💗✨خوشبختی حک در
🌼✨سرنوشت تون باشه
🌸✨الهی
💗✨به آرزوهاتون برسید
🌼✨روزتون زیبـا و در پنـاه خدا
هدایت شده از 🌸بزرگترین مسابقه ایتا🌸
🌱هدیه رو خودتون انتخاب کنید🌱
🔻این مسابقه هم سخت نیست
🔻هم لازم نیست به سوالی جواب بدید
🔻هم یه کار فرهنگیه 🔥
فقط کافیه وارد کانال بشید و برای دریافت بنر به یکی از مدیران پیام بدید📩😊
تشریف بیارید ⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
#کدشما۲۰۱۳۵
Pouya Bayati - Eshtiagh (320).mp3
12.23M
اشتیاق
پویا بیاتی
من حال چشمای ترم رو دوست دارم
من گریه کردن تو حرم رو دوست دارم....
#امام_رضا
#دهه_کرامت
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پیشــــــــــنــــــــــهــــــــــاد دانــــــــــلــــــــــود -
نبینید از دست دادید♥️
#استوری_مذهبی #حرم
هدایت شده از هیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بچه_های_بهشت
#ماجراهای_شادی_وشادمان
#بهترین_دختر_دنیا
🌺ویژه کودکان 7تا 10 سال
🟡🟢🔵
👈همراه با جوایز ویژه
🎁🎈اهداء 30 پک فرهنگی از متبرکات حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🎁🎈
🔻🔻🔻
وای خدای من ببینید این برادر و خواهر چه ماجراهای دارن
🔹تازه جالب تر این که مسابقه هم دارن 🎁🎈🎁🎈
🌺اگه می خواید در مسابقه شرکت کنید خوب به ماجراشون دقت کنید و سوال پایانی رو جواب بدید .
با ارسال پاسخ ازهر کلیپ 100 تا ستاره جمع کنید.
جهت شرکت در مسابقه
https://fatemi.amfm.ir/mshsh👈
🔷🔸💠🔸🔷 @koocheyEhsas