eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_یازدهم صبورا اوا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: با استیصال گفت:«یا رب اعلی، کمکم کن.» بعد هم زد زیر گریه. از دیروز تا امروز برای این موضوع اشک نریخته بود. بیشتر عصبی بود اما امروز دیگر نتوانست تحمل کند. یادش آمد صبورا این جور وقت ها که به مشکلی بر می‌خورد متوسل می‌شد به یکی از مقدساتشان. دلش گرفت که چرا مقبره ای، زیارتگاهی ندارند که به آن جا پناهنده شود. دوباره نگاه و نگاه، به رستوران نگاه کرد، به سوپر مارکت نگاه کرد که از پشت شیشه اش انواع خوراکی ها پیدا بود. پفک و چیپس و بطری های آب معدنی. آب معدنی!؟ آری! دلش کوه می‌خواست. آب چشمه زلال. و شاید پریدن از یک جای بلند! مثل پریدن توی...توی یک اقیانوس! زنی را دید که تا سر توی سطل بزرگ زباله خم شده بود. چیزی از داخل سطل در آورد و در مشمای بزرگی پر از کثافت های دور ریختنی گذاشت، سپس آن را روی شانه اش انداخت و با قدی خمیده از جلوی ماشینش رد شد. دلش سوخت. این جور وقت ها اشکش ناغافل می‌چکید. زن به نگاه های او از شیشه نصف و نیمه ماشین خیره شد. _برای خودت گریه کن از اعتماد به نفس زن شگفت زده شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت:« دارم برای خودم گریه میکنم دیگه. پس چی؟!» آن زن خوشبخت بود؟! شاید نداری آن زن از دارایی حنیفا بهتر بود. فکر اینکه چطور آن زن می‌تواند این طور زندگی کند و او از خیلی مشکلات دور باشد، همین عذابش می‌داد. یاد گرفته بود همه انسانند و باید به همدیگر کمک کنند. به یاد زری خانم کارگر خانه شان افتاد. چند روزی خبری از او نداشت. در همین فکرها بود که صدای اس ام اس موبایلش بلند شد. نگاهی به پیامک انداخت:«سلام استاد! من به حرفاتون فکر کردم واقعا درسته. فکر میکنم باید یه مسیر تازه پیدا کنم. شما کتابی چیزی دارید که کمکم کنه؟!» رادین و کیمیا دو شاگرد زبانسرا بودند که حنیفا از مدت ها قبل، تبلیغ را گذاشته بود، روی آن ها! کم کم داشت ثمره تلاشش را می‌دید. اما حالا مردد بود جوابشان را بدهد. خودش گیج بود و می‌خواست بقیه را هم گیج کند؟! اما تا اینجا آمده بود. مطمئن بود اسلام دینی نیست که موجب سعادت بشریت بشود. نگاهش به حکومت و قوانینی بود که به زعم او ناعادلانه، هم کیشانش را اسیر سلول های تنگ و تاریک زندان کرده بود. بالاخره بر تردیدش فائق آمد و اینطور جواب داد:«سلام سعی میکنم، چیزی براتون بیارم» در همان لحظه تصمیم گرفت حال زری خانم را بپرسد. ماشین را به حرکت انداخت و شماره اش را گرفت. موبایل را گذاشت روی بلندگو! بعد از چند بوق صدای نسبتا کلفت زری خانم بلند شد: _کیه مادر شماره اش نیفتیده؟! نکنه اکبر باشه! بده بینُم. _زری خانم؟! _خدا مرگُم بده حنیفا جان تویی؟! ببخشید بوخدا، فکر کردم اکبرمه. چیزی شده اتفاقی افتیده؟! _من در حال رانندگی ام نمیتونم خیلی صحبت کنم. دیدم چند روزه خبری ازتون نیست میخواستم بدونم کجایین؟!چرا نیومدین؟! _چه بوگم والا ناگهان صدای گریه اش بلند شد. _چی شده زری خانم؟! _والا بوخدا شرمنده ام. مو داشتم برمیگشتم از خونتون اما تو راه برگشت خبر سکته نادرِ بهم دادن. بچه ام از تنهایی داشت دق میکرد. _چرا زری خانم؟! _همی زَنَک بی صاحاب، مرتب سرباز و کلانتری میبره درِ خونه. همه چی هم ورداشته و بازهم ول کن نی. میگوئن چیز خورش کِرده. والا از شما چه پنهون که در و همسایه فهمیدن مو میام خونه‌ی شما. میگن بدبیاری میاری. به مو میگن رفتی کجا؟! این بلاها بخاطر ناشکریه. چه؟! میگن شگون نداره. ببخشیدا حنیفا خانم اینا بی عقلن، جاهلن. شما به دل نگیر. مو همین خونه ام از صدقه سر شما دارُم. یعنی با عنایت همون حضرت عبدالبهاتون. فعلا دارُم از نادر پرستاری میکنم. حالا حالش بهتر شد میام وَرتون. حنیفا توی خیابان مشرف به کوچه باغ مادری اش پیچید. _حالا آقا نادر چطوره؟! _هیچی میگوئن باید یه رگ قلبشِ باز کنیم. حنیفا دخترُم خودت میدُنی که هزینه ها خیلی... حنیفا اجازه نداد زری خانم حرف بزند. _سعی می‌کنم تا عصر براتون بفرستم. در ضمن دیگه نشنوم از این حرفا جلوی مادرم بزنین.«بدبیاری» و «شگون» نداره و این چیزا. صدای خوشحالی زری خانم توی موبایل پیچید:« اَی خدا از بزرگی کمت نکنه دَدَه ام. چشم چشم بوخدا هیچی نمیگُم. اونا جاهلن. نمی فهمن که مومن واقعی، دیندار واقعی شمایین. هر چی از خدا میخین بهتون بده حنیفا جونم! تا عمر دارُم کنیزت هَسُم. مو بدون شما... _بس کن زری خانم. کاری نکردم. وظیفه انسانیم بوده. حیف نیست عمرمون رو در راهی جز محبت و رحمت نسبت به هم دیگه تلف کنیم؟! من باید برم. خدانگهدار از کارش خشنود بود اما از حرفش نه! طوطی وار چیزهایی را که آموخته بود، تکرار کرد. و همین عصبانیتش را بیشتر کرد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9