🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_سوم
حنیفا پشت سر پدر و مادرش راه می رفت. شال و مانتویش را دم در، بیرون آورد و به آویز راهرو آویخت. موهای سیاه بلندش را باز کرد و از پشت با گیره بست. صورت ظریفی داشت با چشم های قهوه ای نسبتا ریز که به گاه خنده کوچکتر می شدند. در چشم هایش شیطنت خاصی نهفته بود. بینی کوچک و البته کمی گوشتی و ورم کرده، لب های خوش فرم که معمولا وقت خوشحالی تنها با لبخند، بسته میشد. چیزی که لبخندش را جذاب تر می کرد، خال کوچکی بود در سمت چپ صورتش، زیر لب!
بیشتر افراد او را دختری بامزه می شمردند، رمز این بامزگی در هنگام خندیدنش هویدا بود. گونه اش به وقت عمیق خندیدن از هر دو طرف دو خط کشیده شبیه چال، می افتادند. اما چالِ گونه، نبود. به اندام هایش میرسید. ورزش جزء لاینفک برنامه اش بود. همیشه لباس های شیک و متناسب با شخصیتش می پوشید. از لباس های باز و زننده خودداری میکرد.
به طور کلی، دختری نسبتا جذاب، ملیح و آرامی بود که در اولین برخورد توجه همه را به خود جلب می کرد.
مادرش صدیقه، زن کوتاه قدی بود که پایین تنه اش پهن تر از بالاتنه بود. صورت گرد و سفیدی داشت که خون دویده بود زیر گونه و نوک بینی اش. زن سرزنده و شادی بود. صدای خوبی هم داشت. با ورود به ضیافت با افتخار نگاهی به دخترش کرد و چشمش را در اطراف سالن چرخاند. دست به موهای کوتاه قهوه ایش کشید و تونیک سبز علفی اش را مرتب کرد. هنوز هم حجب و حیای گذشته اش را داشت. برای همین، هیچ گاه از لباس های تنگ و برهنه استفاده نمیکرد. این را از مادرش به یادگار گرفته بود.
احمد، پدر حنیفا، مرد قد بلندی بود با موهایی که از جلوی سر ریخته و فقط کمی از دو طرف روی سرش مانده بود. آرام، موشکاف و به ظاهر خونسرد. کت و شلوار طوسی به تن کرده بود.
همه چیزِِ ضیافت سرجایش بود جز افکار حنیفا.
روی صندلی کنار مادرش نشست. از بدو ورود مورد توجه اعضا قرار گرفت. موقعیت خوبی بود تا دخترها و پسرهای جوان در ضیافت با هم آشنا بشوند. چند وقتی می شد از طرف برخی پسرها مورد توجه قرار گرفته بود. این را از نگاه های گاه و بیگاه شان می فهمید.
فکر کرد:«زندگی همینه. من کلی راه اومدم تا رسیدم به اینجا. ولی نمیخوام این قدر ساده خودمو ببازم. میدونم نمیشه همه چیزو عوض کرد. در معرض توجه بودن خوبه اما دوست ندارم به کسی تعلق داشته باشم. مخصوصا این آدما»
با یادآوری حرف های حمید، سعی میکرد از مردها فاصله بگیرد.
از مردگریزیاش در ضیافت یا مهمانی های خصوصی احساس گناه نمی کرد، هرچند گاهی ممکن بود بابتش تأسف بخورد چون تنهاییاش دردناک بود. اما وقتی وارد ضیافت و جمع بهایی ها میشد، احساس عذاب وجدان و سقوط اخلاقی به او دست میداد. حسی مثل یک بازیچه بودن، گشتن و خودنمایی کردن برای یافتن تکه ای عشق در بین آدمیان!
هیچ کدام از آدم های ضیافت برایش کافی نبود. هیچکس راضیاش نمیکرد. دلش نمیخواست بیهوده دلبستهی کسی شود. برخلاف بقیه از رفتارهای باز و برخی ولنگاری ها متنفر بود. فکر کرد چطور میتواند خودش را راضی کند. آیا باید از عقایدش کم کند؟! از احساسات و کمالاتش؟! نکند آخر سر مثل عباس آقای مولوی که عاشق دختری مسلمان شد او هم بزند به جاده خاکی.
در همین فکرهای پراکنده و آشفته و تخیل های بر گرفته از ذهن پویایش بود که برگه های مناجات روبه رویش قرار گرفت. سرش را بالا آورد. با دیدن لبخند نصفه و نیمهی سهراب، پسر آقای انوری، بیدرنگ برگه را گرفت و سرش را پایین آورد.
مناجات شروع را یکی از مردهای ضیافت که صدای خوبی داشت خواند:
«بارالها کريما رحيما، چه کُفران از عباد ظاهر شده که از امواج بحر رحمت محروم مانده اند و از اشراقات انوار آفتاب ظهور ممنوع گشته اند. الهی اعمال جُهّال را به اسم ستّارت سَتر فرما. تويی کريمی که ذُنُوب مُذنبين
بخششت را منع ننمود وباب فيضت را سدّ نکرد.»
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9