eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _ شاید خانواده ات تو رو طرد نکنن. تو جرگوشه‌شون هستی. یک درصد احتمال بده این جوری نشه. حنیفا به طرف صبورا برگشت. پشتش را به در ماشین تکیه داد. _اونا امید دارن من موافقت کنم. مگر اینکه بلایی سر بنیامین بیاد. کاش...کاش مثلا تصادف میکرد یا... لحظه ای بعد، از حرفش پشیمان شد. سرش را به تأسف تکان داد. صبورا گفت:« نه نمیشه. به این فکر نکن. واقعا تنها راه ازدواج نکردن با بنیامین طرد شدنته؟!» _بله _خب حاضری این کارو انجام بدی ولی با اون ازدواج نکنی؟! _مسلما حاضرم طرد بشم ولی با بنیامین ازدواج نکنم. ولی نمیدونم طرد شدگی برای من چطوری میشه. من هیچی ندارم. جز همین ماشین. و کمی حساب بانکی. صبورا چشم هایش را ریز کرد و یک باره برگشت. _حنیفا تو کار داری. میتونی کم کم خونه اجاره کنی. اصلا شاید خانواده ات کمکت کردن. صبورا دلداری اش می‌داد اما حنیفا می‌دانست موقعیت او و خانواده اش در محفل ملی این اینگونه نیست که بدون هیچ عواقبی پشت کند به همه چیز و برود. هر چیزی تاوانی داشت. شاید برایش پاپوش درست کنند. شاید پدرش را تهدید کنند. شاید بلایی سر خودش بیاورند و... شایدهای دیگر. _اونا حتی ممکنه کاری کنن من از شغلم برکنار شم. از اونا هیچی بعید نیست. صبورا این را فهمیده بود که حنیفا شخص مهمی است و به راحتی نمی‌تواند از چنگ تشکیلات بهایی بیرون بیاید. نگرانش بود که نکند سالم در نرود. برای همین فکر کرد بهترین کار مشورت کردن با هادی است. _ بذار یه کم بگذره، فکرامونو روی هم بریزیم ببینیم چه راهی پیدا می‌کنیم. ولی من تا جایی که بتونم بهت کمک میکنم. حنیفا دستش را از روی چادر روی پای صبورا گذاشت و گفت:«ممنونم صبورا جان. تو بهترین دوستی هستی که تا به حال داشتم. نمیخوام خودتو درگیر کنی. میترسم اتفاقی برات بیفته.» صبورا پلکش را به تایید بست و دستگیره در را کشید. حنیفا با نگاهی به آینه، ماشین را دور زد و جلوی چشم راننده پژو چهار صد و پنج خاکستری از آن جا دور شد. صبورا چند کوچه را رد کرد و رسید به خانه. همین که کلید را انداخت، هادی از آن طرف، در را باز کرد. صبورا با خوشحالی گفت: _اه، منتظرم بودی؟! هادی سرش را کمی تکان داد ولی در حقیقت این طور نبود. با کمی شوخ طبعی جواب داد:«راستش از اونجا که من باید حقیقت رو بگم، نه! منتظر خان داداش جنابعالی بودم.» صبورا کیفش را گوشه ی مبل گذاشت و چادرش را هم روی مبل انداخت. با جدیت گفت:«آها، حدس میزدم وگرنه شما از این اخلاقا نداری» هادی با چشم هایی معترض نگاهش کرد. سپس سر تکان داد. _جانم؟! صبورا هم نه گذاشت و نه برداشت یک راست رفت سر اصل مطلب:«خب حالا! برای اینکه اثبات کنی چقدر دوسم داری یه چایی درست کن بیار که کلی باهات کار دارم. باید از حنیفا بهت بگم» سپس روسری اش را در آورد و درحالی که تا میزد گفت:«نمی دونی دختر بیچاره چه اتفاقی براش افتاده» هادی آب کتری را که گذاشت. سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:« شما اول لطف کن لباساتو اینجا بردار. تازه خونه رو مرتب کردم. چه معنی داره هی راه میری و وسایلت رو میندازی این ور اون ور!» صبورا چپ چپ نگاهش کرد. طاقت نیاورد روسری اش را مچاله و سمتش پرت کرد. _ادای منو در میاری ها! بدجنس هادی افتاد به خنده. _چیزی که عوض داره، گله نداره. خب بگو چی شده؟! صبورا ماجرای ازدواج حنیفا و بنیامین را گفت. هادی تمام مدت با دقت به حرف های صبورا گوش کرد. او هم که سکوت هادی را دید گفت:«خب نظرت چیه؟!» هادی همانطور که مشغول هم زدن چای با نبات بود گفت:« هرجوری شده این دختر باید از اون تشکیلات جدا بشه. این موضوع اگر باعث طردشدنش بشه، بد نیست. تنها مشکلش امرار معاشش هست که به نظرم باید بهش کمک کرد.» صبورا شانه بالا انداخت. _خب چطوری؟! هادی چای را جلوی صبورا گذاشت و گفت:«باید یه فکری کنیم. شاید بشه با مدیر خیریه صحبت کرد.» _دستت درد نکنه صبورا به لیوان چای روی میز خیره شد. _ یعنی میگی به مامان بگم؟! _به نظرم اولویت اینه که فعلا این دختر از اون تشکیلات و دین کذایی بیرون بیاد. بقیه اش توکل بخدا. برای رسیدن به حقیقت گاهی آدم باید همه چیزشو فدا کنه. اصلا تکلیفش اینه وگرنه حماقت کرده. این دوستت هم باید خودش تصمیم بگیره که از تشکیلات بیرون بیاد. ممکنه خانواده اش بهرحال تأمینش کنن. صبورا به فکر فرو رفته بود. بعد از مدتی گفت:« ولی به نظرم با توجه به موقعیت اون، راحت نمیذارنش.» هردو به هم نگاه کردند. ناگهان با هم گفتند:«بابا!» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9