eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_دوم سراشیبی تندی را
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - خب..خب..بچه‌ها.. لطفاً سکوت.. روی یک سکوی بزرگ کافه‌ی چوبی زیبایی بود که جلواش را هم میز و صندلیهای چوبی چیده شده و گلدان‌های بزرگ گل در اطرافش گذاشته شده بود. همه روی صندلیها نشسته بودند و با خوردن چای یا قهوه خستگی را از تنشان می‌زدودند. با حرف فربد همه به او نگاه کردند. فربد صدایش را صاف کرد. - اهمم..خب..توجه کنید..یه لحظه! هفته‌ی آینده قراره یه تولدی کوچولو واسه هامون بیگیریم. البته قرار بود سورپرایز بشه اما لو رفت.. خندید و به هامون چشمکی زد. - همیدون دعوتین اونم کوجااا!. باغی قشنگا سرسبزی ما! هامون با تعجب فربد را نگاه کرد. مجید و پیمان یک‌صدا گفتند:" اووووو..تبریک.." مجید گفت:" تولدد که مرداد بود هامون! " به جای هامون، فربد گفت:"آره مرداد بوده اما هامون درس داشت می‌دونیندَم وقتی درس دارِد دیگه خدا را بنده نیس! فربد با خنده ادامه داد:" یه مهمونیه خفن قراره بگیریم. کادو یاددون نره." هامون تند گفت:" صبر کن..صبر کن..قرارمون این نبود!.." فربد نشست. کنار گوشش گفت:" بده می‌خوام تو باغ براد تولد بیگیرم..نه نیار دیگه!" هامون ابروهایش بالا پرید. " من که می‌دونم تو چه غلطایی می‌خوای بکنی!.." قاطعانه گفت:" نه! " - هاموون! - گفتم نه..میریم دریاچه داخل دانشگاه - ولی.. - همین که گفتم.. فربد با حرص گفت:" به جهنم..از دستی خودد میره..خلایق هر چه لایق " دوباره بلند شد. - خب..دوستان مکان عوِض شد. بعضیا انگار امروز اِز دنده چپ بلند شدن. میگن بییَیند دانشگاه. کناری دریاچه. مهشید گفت:" خوبه که! تو چرا ناراحتی؟! " فربد چپ‌چپ نگاهش کرد. " به تو چه! " مهشید بلند خندید. بعد رو به تکتم گفت:" تو هم بیا..خوش می‌گذره! " تکتم چایش را سر کشید. فعلًا نمی‌توانست تصمیمی بگیرد. باید شرایط را می‌سنجید. برای همین گفت:" سعی می‌کنم بیام.." مهشید زیرچشمی هامون را نگاه کرد. اخم ریزی کرده بود و با تلفن حرف می‌زد. بعد هم بلند شد و از سر میزش رفت. تا وقتی تلفنش تمام شد و آمد نگاهش می‌کرد. تکتم به فکر فرو رفته بود. موقعیت مناسب دیگری داشت جفت‌وجور می‌شد. باید یک فکر درست و حسابی می‌کرد. یک چای دیگر سفارش داد. همان موقع تلفنش زنگ خورد. حاج‌حسین بود. با دیدن نام پدر از خودش خجالت کشید. فکر کرد، من! دختر حاج‌حسین سماوات! دارم واسه یه پسر نقشه می‌کشم؟! نفسش را با صدا بیرون داد. چشمش به هامون افتاد. به صندلی تکیه داده بود و همان پوزخند همیشگی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود. دلش به هم پیچید. با عجله بلند شد و رفت تا جواب پدرش را بدهد. - جونم باباحسین! - سلام بابا! کی می‌رسی خونه! - من تا یه یک ساعت دیگه خونم. چطور؟! - هیچی بابا. می‌خوام برم مغازه! گفتم ببینم تو کی میای! تکتم ساعتش را نگاه کرد. " بخواین الان راه میوفتم ولی امروز که جمعه است بابا!" - می‌دونم بابا! حبیب قراره بیاد باهام کار داره! تو هم عجله نکن. کلید که داری؟ - نه گفتم امروز خونه‌این برنداشتم! - خب من تا ساعت نه می‌مونم. نیومدی میرم باشه؟! بیا مغازه بگیر - باشه. - کاری نداری بابا؟! - نه خدافظی! تلفن را قطع کرد. با خودش فکر کرد:" یعنی چیکار داره؟! چرا نیومده خونه؟ " تصمیم گرفت خودش برگردد. راهی تا پایین نمانده بود. کوله‌اش را برداشت. به مهشید گفت:" من باید برگردم خونه!" مهشید بلند شد." چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! " - نه! یه کاری پیش اومده واسه بابا باید زودتر برگردم. - خب صبر کن الان همه با هم میریم می‌رسونیمت! مجید گفت:" چی شده مهشید؟ " - هیچی. تکتم باید زودتر برگرده! نمی‌خواین بریم؟ تکتم گفت:" نه نه! مزاحمتون نمیشم! عجله دارم. خودم میرم. " رو کرد به بقیه. " همگی خداحافظ. روز خیلی خوبی بود. من کاری برام پیش اومده باید زودتر برم. " منتظر نماند کسی حرفی بزند. سریع از مهشید هم خداحافظی کرد و راهی خانه شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_دوم از صب
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * بخش نورولوژی کنار بخش جراحی زنان قرار داشت. از چند سالن تشکیل شده بود که هر کدام مربوط به قسمتی از مغز و اعصاب مربوط می‌شد. تکتم به محض ورود سراغ سرپرستار رفت. یک خانم تقریباً پنجاه ساله و فوق‌العاده خوش اخلاق. با لبخندی که همیشه گوشه‌ی لبش نقش می‌بست و چشم‌هایی که حالت خنده‌اش هیچگاه تغییر نمی‌کرد حتی وقتی عصبانی می‌شد، تکتم را به اتاقی که دستگاه در آنجا بود، راهنمایی کرد. همان‌طور که حدس می‌زد دستگاه نوار مغز مشکل داشت. از وقتی دستگاه‌ها را چک کرده بود می‌دانست با این یکی داستان خواهد داشت. پرسید: " فعلاً که به دستگاه احتیاج ندارن؟ " سرپرستار گفت:" چرا اتفاقاً دکتر فاطمی همین چن دیقه پیش می‌خواست ازش استفاده کنه..نشد..کلی هم ناراحت شد..فوری فوتیه.. خیلی هم عجله داشت.." تکتم نگاهی به دستگاه انداخت." باشه..سعی می‌کنم روبه‌راش کنم.." - قربونت عزیزم.. سرپرستار با گفتن این حرف او را تنها گذاشت. دستگاه قدیمی بود از آنهایی که اگر زبان داشت فریاد می‌زد دست از سرش بردارند و بگذارند آخر عمری یک نفس راحت بکشد. تکتم دستی به دستگاه کشید:" تو رو خودم تعویضت می‌کنم یه خورده دیگه تحمل کن.." چند دقیقه بعد با صدای "سلام خسته نباشیِ " عجولانه‌ای سرش را بالا گرفت. حبیب در حالی که دستش را داخل روپوش سفیدش کرده بود با همان لحن گفت:" این که درست میشه دیگه انشاءالله؟ " انشاءالله را کشید. تکتم یک لحظه فکر کرد حبیب او را نشناخت. جوابش را داد و نگاهش را از او گرفت. - موقتاً بله..می‌تونم راش بندازم..ولی خب این خیلی قدیمیه و باید حتماً تعویض بشه.. حبیب نزدیکتر آمد." بله..منم امیدوارم همین‌طور بشه." مکثی کرد. بعد پرسید:" پدر خوبن؟ " تکتم دیگر نگاهش نکرد. در دلش گفت:" پس شناخته.." به کارش مشغول شد و در همان حال گفت:" الحمدلله..بد نیستن.." حبیب در حالی که بین رفتن و ماندن مردد بود گفت:" سلام منو بهشون برسونین.." دستش را روی لبش گذاشت:" آااع..این کی درست میشه؟ " - زیاد طول نمی‌‌کشه. - پس من میرم و برمی‌گردم.. تا حبیب رفت و برگشت تکتم تمام تلاشش را کرد که دستگاه را به بهترین شکل ممکن درست کند. او می‌خواست تخصصش را به رخ بکشد. هم به حبیب برای اینکه از معرفی‌اش به این بیمارستان پشیمان نشود و هم به کارکنان. برای اینکه حرفی پشت سرش نباشد. - خب اینم تحویل شما. تکتم بعد از اتمام کارش، توضیحاتی در مورد نحوه‌ی استفاده از دستگاه وقتی خراب می‌شد، به حبیب داد. حبیب فقط گوش می‌داد. توضیحاتش که تمام شد گفت:" خب اگه امری نیس من برگردم بخش. " حبیب بالای لبش را خاراند." نه..فقط یه چیز.." تکتم منتظر نگاهش می‌کرد که بعد از کمی مکث ادامه داد: " شما..اینجا..از کارتون راضی هستین؟ " تکتم لبخندی زد." بله به لطف شما!..نشد بیام ازتون تشکر کنم.. می‌بخشید!..خدا رو شکر..همه چی خوبه.." حبیب سرش را پایین انداخت. - محض تشکر نگفتم! می‌خواستم مطمئن بشم شرایطتون خوبه که..شرمنده‌ی حاجی نشم یه وقت.." - نه خیالتون راحت..به هر حال من باید می‌اومدم بابت تشکر..نمی‌دونم چطور محبتتون‌و جبران کنم.. حبیب آرام لب زد:" شما قبلاً جبران کردین! " ابروهای تکتم بالا پرید. می‌خواست بپرسد کِی؟ که خود حبیب به حرف آمد. - من یه تشکر به شما بدهکارم..بابت صحافی اون کتاب قرآن..یادتون که هست؟ تکتم با یادآوری آن، لبخند زد." بله یادمه..ولی نیازی به تشکر نبود..چون من.." حبیب میان حرفش دوید." چرا نیاز بود. " نگاهش را از موزائیک‌های کرم‌رنگ کف، بالا آورد و به تکتم نگریست. این چهره‌ی آشنای گندمگون. این آمیزه‌ی اصالت و معصومیت. بخصوص وقتی با چادر می‌دیدش. با خودش فکر کرد چقدر با آن روزها فرق کرده. ساده‌تر شده بود. آن شادابی گذشته را نداشت. مؤدبانه دوباره سرش را پایین انداخت و لبخند زد تا گویی پوزش بخواهد از اینکه این همه دیر به فکر افتاده برای جبران. تکتم دست و پایش را جمع کرد. سریع با اجازه‌ای گفت و او را با افکارش تنها گذاشت. حبیب را متواضع می‌دید. همان‌طور که چند سال پیش دیده بود. همان‌قدر آرام. همان‌قدر محجوب. رفتارش تغییر چندانی نکرده بود اما ظاهرش چرا. کمی چاق‌تر شده بود و موهایش کم‌پشت‌تر. تارهای سفیدی هم که لابه‌لای موهایش جا خوش کرده بود، قیافه‌اش را جاافتاده‌تر نشان می‌داد. دستش را توی جیبهایش فرو کرد. اندیشید:" چرا حالا من دارم آنالیزش می‌کنم؟! " سری تکان داد و پله‌ها را به سرعت پایین رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4