eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_سوم - خب..خب..بچه‌ها
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* وقتی تکتم رسید؛ حاج‌حسین آماده بود تا برود. - سلام باباحسین دارین میرین؟ - آره بابا - منم بیام باهاتون! حاج‌حسین فکری کرد و گفت:" دوست داری بیای..بیا..خسته نیستی؟! " تکتم سریع گفت:"نه! میام باهاتون! " پنج دقیقه‌ای از بازکردن مغازه می‌گذشت که حبیب آمد. تعداد زیادی کتاب در دستش بود."یاالله.. سلام حاجی..صبح بخیر.." چشمش به تکتم افتاد. هول گفت: " سلام..خوبین شما!" کتاب‌ها را روی میز گذاشت. حاج‌حسین با روی باز جوابش را داد. حبیب با حاج‌حسین دست داد و گفت:" من شرمنده‌تونم حاجی! روز جمعه‌ای کشوندمتون اینجا! " به تکتم نگاه کرد. روی صندلی نشسته بود و ظاهراً سرش را به کتابی گرم کرده؛ اما گوشش با آنها بود. حاج‌حسین گفت:"دشمنت شرمنده پسرم..اختیار داری." - الان برمی‌گردم! حبیب سریع رفت و با یک دسته کتاب دیگر برگشت. آنها را روی میز گذاشت. ضمن احوال‌پرسی با حاج‌حسین گفت:" حقیقتش اینا کتابای کتاب‌خونه‌ست. یکی از رفقا اونجا کار می‌کنه. حرف از صحافی شد گفت می‌خوام چند سری کتابه ببرم صحافی. منم گفتم کی بهتر از شما. اینه که مزاحمتون شدم. " - مغازه‌ی خودته پسرم.. به روی چشم. کاراشو انجام میدم. حبیب هم تشکر کرد و وقتی کتاب‌ها را کمک حاج‌حسین جابجا می‌کرد، گفت:" اینکه امروز اومدم به خاطر یه موضوع دیگه هم هست حاجی! " حاج‌حسین سوالی نگاهش کرد. حبیب ادامه داد:" والا امروز اومدم برای خداحافظی! " - خداحافظی؟! تکتم هم گوش‌هایش تیز شد. کتاب را کنار گذاشت و به آنها چشم دوخت. - بله. دارم میرم تهران. توی یکی از بیمارستانها خدا بخواد می‌خوام مشغول کار بشم. - چرا همین‌جا نمی‌مونی پسرم؟ - یه چندجایی سر زدم. کارم کردم اما موقت بود. یا کادرشون تکمیل بود یا.. یه سری مشکلات که گفتنش دردی رو دوا نمی‌کنه.. آهی کشید. - به هرحال فعلاً میرم اونجا تا خدا چی بخواد - هر جا میری موفق باشی پسرم. مهم خدمت به بندگان خداست. فرق نمی‌کنه اینجا باشی یا تهران. مطمئن باش یه روز خودشون واست دعوتنامه می‌فرستن دکتر. حبیب سرش را پایین انداخت." هر چی خدا بخواد. " - بدی خوبی دیدین حلال کنین. حاج‌حسین این طرف میز آمد و او را به آغوش کشید."خدا پشت و پناهت.." - به طاها سلام برسونین! - تو هم به خانواده سلام برسون. اونا رو که نمی‌بری؟ - نه فعلا. برم جاگیر بشم. اگه مادرم راضی بشه می‌برمش پیش خودم. خب امری ندارین؟ - به سلامت پسرم. مواظب خودت باش. پسرم اینا رو کی تحویل بدم؟! حبیب شرمنده گفت:"داشت یادم می‌رفت. من شماره‌ی دوستمو میدم خودتون هماهنگ کنید. راستش من اون کتاب قرآن رو به عنوان نمونه بهشون نشون دادم و..اونام خوششون اومد.." شماره را نوشت و به حاج‌حسین داد. رو به تکتم گفت:"شما خیلی زحمت کشیدین. خیلی تمیز و عالی شده بود. " تکتم گفت:"خواهش می‌کنم وظیفمون بود." - اومدی به ما هم سر بزن. این را حاج‌حسین گفت و با محبت به حبیب نگاه کرد. - چشم. حتماً. حبیب از تکتم هم خداحافظی کرد و رفت. حاج‌حسین او را تا دم در بدرقه کرد. او را هم مثل طاها دوست داشت. دعا کرد تا بتواند در راهش موفق شود و مایه‌ی سربلندی پدرش. او لیاقتش را داشت. داخل برگشت. نگاهی به کتاب‌ها و بعد با تکتم انداخت. - کارمون دراومد! تکتم گفت:" نگران نباشین..تا منو دارین غم نداشته باشین! " چشمکی حواله‌ی حاج‌حسین کرد. - باید زنگ بزنم ازشون وقت بگیرم بابا! کلی کار سرم ریخته. شماره را برداشت تا تماس بگیرد. تکتم کتاب‌ها را زیرورو کرد. باید تا شروع کلاس‌هایش به پدرش کمک می‌کرد. هم خودش هم طاها. ‌ *** باد نسبتاً شدیدی می‌وزید. حال و هوای دانشگاه و دریاچه کم‌کم داشت پاییزی می‌شد. با وزیدن باد، موج‌های ریزی روی سطح آب پدید می‌آمد و پرِ مرغابی‌هایی در آب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند هم مثل موهای او آشفته می‌شد. وقتی برمی‌گشت تهران، دلش برای اینجا خیلی تنگ می‌شد. اینجا و کلبه‌ی تنهائیش. غرق تماشای مرغابی‌ها بود که فربد صدایش کرد. - هامون! بدو بیا بِچا اومدن! هامون به سمت بالای پله‌ها حرکت کرد. همه روی چمن‌های سرسبز و نم‌دار، دور هم نشسته بودند و سروصدایشان بالا بود. سفره‌ی خوش‌رنگ و لعابی را پهن کرده بودند و کیک شکلاتی هم وسط سفره به همه چشمک می‌زد. دورش انواع تنقلات و میوه هم بود. با آمدن هامون بچه‌ها برایش دست زدند و آهنگ تولدت مبارک را که فربد از روی گوشی پلی کرده بود می‌خواندند. فربد شمع‌ها را روشن کرد. - بیا دادا.. بیا اینجا وری من بیشین! تعدادشان هفت هشت نفری می‌شد. قربد دو سه نفر دیگر از بچه‌های دانشگاه را هم خبر کرده بود. هامون کنار فربد نشست. مهشید به کیک ناخنک می‌زد و داد دیگران را درآورده بود. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_سوم بخش ن
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * روزهای گرم و طولانی تابستان رو به اتمام بود. پاییز داشت کم‌کم رخ می‌نمود. این روزها بادهای شدیدی می‌وزید که سوز سردی هم با خود همراه می‌آورد. این سوز را دوست نداشت. جسم و روحش را به هم می‌ریخت. مثل کاردی بود که به استخوان می‌زد. آن روز هم باد می‌وزید. پیاده‌رو پر بود از برگ‌های لرزانِ جدا مانده از درخت. دلش به حال برگها می‌سوخت. بادِ بی‌رحم آنها را از آغوش امن درخت می‌کَند. زیر پای عابران می‌انداخت و جیغشان را درمی‌آورد. فکر کرد جبر طبیعت. در این تابستان بالاخره توانسته بود با دانشگاه تسویه کند و مدرک فوقش را بگیرد. کارش در بیمارستان هم جا افتاده بود و فخارزاده روی او حساب ویژه‌ای باز کرده بود. گلرخ به شوخی او را نورچشمیِ فخار صدا می‌زد و باعث خنده‌ی تکتم می‌شد. خبر ازدواجش بهترین اتفاقی بود که کمی حال و هوای آن روزهای تکتم را بهتر کرد. پدر گلرخ با گذاشتن هزارجور شرط و شروط راضی شده بود به ازدواج دخترش. چادرش را به خودش پیچید. احساس سرما می‌کرد. هنوز روحش بی‌قرارِ نبودن‌های طاها بود و این تنهائی کشنده. سردی جسمش درمان داشت ولی نمی‌دانست با این روح سرمازده چه کند؟ فقط به عشق پدرش بود که تا حالا دوام آورده بود. اندیشید:" چقدر پوست کلفت شدم.." همه‌چیز در سکونی رنج‌آور می‌گذشت و تنها گاهی شوخی‌های گلرخ او را از دنیای یخ‌زده‌اش جدا می‌کرد. ورودش به بیمارستان همزمان شد با زنگ تلفن همراهش. شماره را که دید آیکون سبز را با شوقی که آمیخته بود با دلتنگیِ بسیار، کشید. - سلااام مامانِ ثناخانوم! وروجک من چطوره؟ صدای گرم و امیدبخش عاطفه، لبخند را بر لبش نشاند. - عالی..هردومون عالی.. - خدا رو شکر.. تکتم دلش ضعف می‌رفت برای صداهایی که ثنا از خودش درمی‌آورد. پرسید:" چه خبرا؟.. یه عکس تازه از ثنا بذار تو پیجت ببینمش خسیس.." عاطفه با خنده گفت: "باشه می‌ذارم.. زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم.." - چه خبری؟ - قابل توجه خاله تکتم! ثنا خانوم به جای عکسش خودش میاد پیشت! و خندید. تکتم وارد بخش شد. نگاهی به اطراف کرد. گلرخ هنوز نیامده بود. خبری از فخارزاده هم نبود. با خیال راحت به سمت رختکن رفت و با ذوق داد زد:" چی میگی؟ سر کار که نیستم؟ جون من راس میگی؟ واااای.. " - آره به خدا..قراره بیایم تهران.. - کِی؟! - یه سه چار روز دیگه.. تکتم چادرش را درآورد و روی صندلی نشست. صدای گریه‌ی ثنا بلند شده بود. عاطفه در حال آرام کردن بچه گفت:" طرفای دانشگاه یه خونه گرفتیم نمی‌دونم به شما نزدیکیم یا نه! .." تکتم شادمانه گفت: " مهم اینه میاین اینجا.. نمی‌دونی چقققد خوشحالم کردی..اینقد این روزا حالم خراب بود عاطی؟ کاش زودتر این سه‌چار روز تموم می‌شد..دلم لک زده چن تا ماچ آبدار بندازم رو اون لپای خوشگل ثنا. ااخخ.." - منم خوشحالم میام پیشت عزیزم.. گریه‌ی ثنا بلندتر شد. تکتم با خنده گفت:" برو فک کنم یه چیزیش هس. بچه هلاک شد..یه وختی خواب بود بهم زنگ بزن.. باشه؟ " عاطفه که کلافه شده بود خداحافظی عجولانه‌ای کرد و تلفن را قطع کرد. آمدنِ عاطفه مثل خون تازه‌ای بود که در رگهایش جاری می‌شد و جانش را زنده می‌کرد. حضور او و دخترش می‌توانست او را از این حال و هوای اسفبار نجات دهد. با این امید، لباس پوشید و آماده شد تا روزی دیگر را شروع کند. روزی که حتی اگر فخارزاده هم حالش را می‌گرفت چیزی از حس خوبش کم نمی‌کرد. انگار انرژی‌اش دوبرابر شده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4