eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: ریموت را زد و در باز شد. مسیر زیادی را با ماشین روی سنگفرش ها رفت. سپس دویست و شش سفید را توی پارکینگ کنار درختان توت گذاشت. پیاده که شد مادرش زنگ زد:« کجایی حنیفا؟!» _کجا رو دارم که برم؟! «میگم کجایی درست حرف بزن ببینم.» _خونه باغ _فکر کردم رفتی ویلای شمال. وقتی به سرت میزنه میری اونجا. حنیفا لبخند تلخی زد و راهش را به سمت عمارت بزرگ گرفت.دور تا دور سنگفرش را درختان سیب و آلو پر کرده بود. _برای شمال رفتن، دل و دماغ میخواد که من یکی ندارم. مادرش که توی خانه نشسته بود، پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:«خدا نکنه. دل و دماغم داری. فقط زیادی سخت می‌گیری، ببین همه ازدواج میکنن منتها مهمه که... حنیفا عینک آفتابی اش را در آورد. _می‌خواین نصیحت کنین قطع کنم؟! «این چه طرز برخورده دختر. کسی با مادرش اینطوری حرف میزنه؟! یعنی من نمی‌تونم چهار کلمه با تو حرف بزنم که نصیحت نباشه؟! کی فرصت داری؟!» کلید را انداخت و در را باز کرد. _دقیق نمیدونم. مادرش از روی مبل به یک باره بلند شد وگفت:«من شب اونجام. هرچی هم میخوای نه بگی فایده نداره. من باید باهات حرف بزنم.» و پیش از آنکه حنیفا بگوید:«من امروز کلاس دارم و دیرتر میام» قطع کرد. پوفی کشید و موبایل را روی میز کنسول دم در گذاشت. سفارش غذا را داد. برای از بین رفتن فکرهای منفی و کلافه کننده دوش گرفت. موهایش را خشک کرد. یک چای برای خودش در فنجان ریخت و نشست روی مبل. پایش را روی میز دراز کرد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. فکر کرد و فکر! اینکه امشب چطور باید به مادرش بگوید نه! یاد تناقض ها افتاد. حرف هایی که گاهی با صبورا میزد. چشم هایش را بست. نفهمید کی خوابش برده بود. وقتی بیدار شد نگاهی به ساعت کرد. یک ربع به کلاسش مانده بود. اصلا حوصله رفتن نداشت. پیامی برای منشی زبانسرا فرستاد که امروز نمی آید. چشم هایش را دوباره بست اما خوابش نبرد. بلند شد و هودی اش را از توی کمد برداشت و رفت توی باغ. چراغ های ورودی را روشن کرد. اما هنوز باغ تاریک بود. یکی یکی کلیدها را زد. چراغ دورتا دور استخر هم روشن شد. هیچ گاه از تاریکی خوشش نمی آمد. کاش همه تاریکی ها مثل تاریکی باغ بود که با چراغ روشن می‌شد. اما حالا وسط تاریکی ایستاده بود و بی امان دنبال روزنه ای می‌گشت. دریغ از اینکه هیچ دستاویزی برای گرفتن نداشت. قدم زد و فکر کرد. طوری که نفهمید کی پدر و مادرش رسیدند. با دیدن آن ها به داخل ساختمان رفت و جلوی تلویزیون نشست. خوش و بشش با صدیقه و احمد معمولی بود. احمد وقتی کتش را در می آورد گفت:«خانم یه چایی بذار که خیلی خسته ام.» سپس روی مبل دیگر سمت چپ حنیفا نشست. برای آن که یخ گفت و گو را باز کنند، صدیقه پرسید:«امروز کلاس نداشتی؟!» _چرا داشتم «نرفتی؟!» محکم و قاطع جواب داد: _نه! تا وقتی مادرش چایی ها را آورد هیچ کلامی رد و بدل نشد. همان موقع پدرش یکی از لیوان های چای را برداشت و گفت:«لازمه با بنیامین صحبت کنی. خواستم بگم امشب بیاد اینجا که مادرت قبول نکرد.» احمد نگاهی به صدیقه کرد و قندی توی دهانش گذاشت:«میگه زوده. ولی حواستون باشه توی ضیافت بعدی احتمالا موضوع رو مطرح میکنن.» حنیفا زبانش را به دندان آسیابش کشید و گفت:« بهشون بگید نظر من منفیه» و رویش را به طرف تلویزیون چرخاند. احمد یک جرعه از چایی اش را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. _تو که میدونی نباید از دستورات محفل سرپیچی کرد. اونا خیر و صلاحت رو میخوان. اونا که اشتباه نمی‌کنن. تو که علم کافی در این باره نداری. اونا مطمئنا با رضایت حضرت بهاء الله و غصن اعظم اینکارو کردن. حنیفا پوزخند زد. _رضایت حضرت بهاء الله و فرزندش رو دقیقا از کجا فهمیدن؟! صدیقه پوفی کشید وگفت:«سوال های عجیب می‌پرسی. حضرت تو خواب و بیداری بر همه احاطه دارن.اعضای بیت العدل جانشین پیغمبر هستن و از خطا مبرا.» _واقعا؟! احمد نیم نگاهی به حنیفا کرد. «خودت خوب میدونی که خدا دینش رو رها نکرد و با فرستادن حضرت بهاء الله سلسله‌ی پیامبرانش رو قطع نکرد، بعد هم مگه تو نمیدونی تو چه جایگاهی هستی که این طور مخالفت با امر میکنی؟! هان؟! من فکر میکردم تو عاقل تر از این حرفا باشی. نمی بینی بعد از رفتن عموت، نظر محفل به بنیامینه؟! بنیامین کم کم از طرف بیت العدل برای محفل ملی انتخاب میشه. عموت هم تونسته بره حیفا. احتمالا در انتخابات بعدی که بزودی انجام میشه، اونو وارد بیت العدل می‌کنن.» حوصله بحث را نداشت اما شاید وقتش بود همه‌ی مکنونات قلبی اش را بیرون بریزد. نگاهی به پدر و مادرش کرد. _پس این حرفا بخاطر مقام و منصبه و نه از روی ایمان. این تفکرات یه مؤمن واقعی نیست.
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️ حتی بعد از سن بلوغ 🤩 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب بخیر یعنی ✨سپردن خود به خدا ⭐️وآرامش درنگاه خدا ✨یعنی سیراب شدن از ⭐️چشمه‌ی مهربانی‌های خدا ✨یعنی لبخند رضایت ⭐️از حضور خدا ✨
بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم... ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم توجهی ندیده بودم.. . زجر می کشیدم وخون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد ازکنارش بگذرم . بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن میکشیدم دلم را به آتش می کشید.. من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالامی فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f 🍃🌸 عاشق و معشوقی که غرور بی جا و سوء تفاهم باعث میشه هشت سال از عشق همدیگه بسوزن و از هم دور باشن 🔥💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم 💞و به پاکی چشمه زمزم باشد 💖عید سعید قربان بر تمام 💞 عاشقان مبارکباد •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: صدیقه دست به پیشانی‌اش کشید و گفت:«خودت هم متوجهی چی داری میگی حنیفا؟! این خزئبلات رو کی بهت یاد داده؟!» احمد در تکمیل حرف صدیقه گفت:« نکنه اون دختره ی مسلمون. همکارت، اسمش چی بود؟!» صدیقه فوری گفت:«صبورا! کار خودشه. میخواد حنیفا رو گول بزنه و جهنمی کنه.» حنیفا پوزخند زد. _جهنم؟! مگه جهنم و بهشت وجود داره؟! مگه به عقیده شما قیامت نشده و امام زمان هم ظهور نکرده؟! حضرت بهاء الله دین رو تکمیل کرده و قیامت سپری شده. پس جهنم کجای ماجراست؟! ما محکومیم به نیستی. حداقل صبورا یه انگیزه ای برای زندگی داره. ما چی؟! هدفمون چیه؟! رنگ از صورت صدیقه پرید. از جا بلند شد و با عصبانیت گفت:«نه این حرفا، حرفای خودت نیست. معلوم نیست اینا رو از قوطی کدوم عطاری در آوردی.» احمد دستش را بالا آورد و گفت:«صدیق تو چیزی نگو، آروم باش. ببین دخترم! من و مادرت صلاحت رو میخوایم. و خودت میدونی صلاحت در بودن با بنیامینه. شما جز تبعیت از دستور امر راهی نداری. پس بهتره مخالفت رو کنار بذاری.» حنیفا پرید به حرف پدرش. _مگه از تعالیم ما تحرّی حقیت نیست؟! خب اجازه بدید منم با دید باز و تحقیقا، دینم رو پیدا کنم. احمد نوچی کرد و ادامه داد:« تو از مرحله تحرّی حقیقت عبور کردی. اون مال نوجوونیت بود. به جای این حرف ها روی مسئولیتی که از امروز برات تعیین شده متمرکز شو.» _مسئولیت؟! احمد که فکر می‌کرد با این حرف حنیفا را در دام انداخته، جواب داد:«بله! محفل تو رو به عنوان مسئول «لجنه* ترجمه زبان انگلیسی و معاونت در «لجنه هنر و موسیقی و آموزش نوجوانان» انتخاب کرده.» حنیفا برای لحظه ای پلک نزد و فقط به پدرش نگریست. کمی دو دل شده بود، اما بالاخره بر تردیدش پیروز شد و گفت:« بدون مشورت با من؟! وقتی به یکی مسئولیتی میدن حداقل نباید بپرسن که اون طرف میخواد یانه؟!» صدیقه با چشم های باز نگاهش کرد. جلو آمد و دستش را به طرفش گرفت. « میدونی چی میگی حنیفا؟! همه آرزوشونه که به این مقام برسن. بشن مسئول لجنه. اون هم یه دختر!» دستش را در هوا تکان داد:« من که باور نمیکنم این حرفای خودت باشه. خدای من. از اول تو و حمید ساز مخالف می‌زدید.» حنیفا نگاهی به مادرش کرد و گفت:«افرین کاملا درسته. همین حمید! که مدتیه ازش خبری نیست. حداقل نباید از بنیامین بپرسید که چطور اون به ایران اومده اما حمید نه؟! چرا هیچ خبری از حمید نیست؟!» احمد سرش را پایین انداخت و با طمأنینه گفت:« حمید مونده که کارهای اونجا رو بکنه. مسئولیتش سخته. خارج از کشور جمعیتمون بیشتره.» حنیفا دستش را روی مبل گذاشت و به آرنجش تکیه داد. _اگه فعالیت میکنه، چطور خبری ازش نیست؟ چطور بنیامین که مسئول اونجا بوده خبر نداره. مگه میشه چنین چیزی؟! صدیقه کفری شده بود. _چی میخوای بگی؟! ها؟! میخوای بگی برای حمید اتفاقی افتاده؟! حمید داره کار میکنه، تبلیغ میکنه. بچه ام تمام تلاشش رو میکنه تا دستور امر اجرا بشه» حنیفا دوباره پوزخند زد. _دستور امر! از جایش بلندشد و گفت:« هر بلایی سر حمید اومده باشه مقصرش محفل، بیت العدل و خود امره! اون وقت نه خودم رو می بخشم و نه شما رو که باعث شدید اون بره اونجا و اجباری فعالیت کنه.» _‌___________________________________ *لجنه: کمیسیون، انجمن. 40 لجنه در بهاییت وجود دارد که هرکدام وزارت خانه ای است در مسیر و پیشبرد اهداف تشکیلات. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای غایب از نظر، بخدا می‌سپارمت... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( ای کاش بوسیدن دستانت حلال بود ) ( به یاد سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان) احمد: چی شده خواهر من، چرا اینجا نشستی؟! این منطقه امنیت نداره خطرناکه! زن : امنیت؟! کجای این شهر امنه هان؟! شما بگو آقا پاسدار! بگو کجا امنه من برم اونجا بشینم گریه کنم... صداپیشگان: مریم میرزایی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مسعود عباسی شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: صدیقه تقریبا فریاد کشید. _اجبار نبوده. حمید از سر شوق و علاقه رفت. خودش گفت. حنیفا دلش به حال سادگی مادرش می‌سوخت. پدرش ولی خوب می‌دانست که حمید با تبلیغ برای امر و تشکیلات مخالف بود. برای همین ساکت شده بود. حنیفا روبه روی مادرش ایستاد و گفت:« محض رضای همون بهاء الله که می پرستیدش که من نمیدونم خداست یا پیغمبره یا امام زمانه. ناگهان از جمله اش درمانده شد. اصلا نمی‌دانست کجاست و به چه چیزی اعتقاد دارد. _این همه تناقض یک جا رو نمیتونم بپذیرم. بهرحال جون همون انسان مقدس، یه بار فقط یه بار به حرف‌های من گوش بدید. حمید اصلا موافق رفتن نبود. حمید مخالف بود، با حربه و دسیسه بنیامین رفت. اون میخواست فرار کنه. آره مامان صدیق. اون از تشکیلات خسته شده بود. از این دو رنگی مردم. از تبعیض و نجس بودنی که توی این جامعه به ما چسبیده. از همه چیز خسته شده بود. از تشکیلات، از امر! دوست داشت فقط بره یه جا که بتونه بدون هیچ باور و اجباری فقط نفس بکشه.» صدیقه دستش را روی گوشش گذاشت و گفت:« اینا مزخرفه، همش دروغه، تو فریب شیطان درونت رو داری میخوری » حنیفا با التماس دستانش را جلو آورد و فریادگونه گفت:«دروغ نیست مادر. بیا، بیا ایمیل هاشو بخون. بیا ببین نظر واقعیش در مورد تشکیلات چیه؟! دروغ نیست. به جمال مقدس ابهی قسم میخورم که دروغ نیست. حنیفا لپ تاپش را از کیفش بیرون آورد و جلویش گذاشت. وارد ایمیلش شد و یکی یکی ایمیل ها را آورد. _بیا بشین بخون صدیقه ناباور بالای سر حنیفا رسید. یکی از ایمیل ها را نصف و نیمه خواند. سرش را به تأسف تکان داد و گفت:« اینا حرفهای حمید نیست. من باور نمیکنم. کسی بهش القا کرده. همینطور که به تو چیزایی گفتن که اصلا حرف خودت نیست. تو خودت میدونی چطور ظالمانه دارن مارو میکشن. هم کیشان و هم مسلک های تو توی زندان بخاطر تبعیت از دستور امر و به بهای عشق، اسیر قفس پوسیده و تنگ و ظلمت حکومت هستن. اون وقت مظلومیت ما رو زیر سوال می‌بری و میگی حقیقت این نیست؟! _مامان؟! صدیقه به گریه افتاده بود. _هیس! هیچی نگو. رفتن حمید برام کم سنگین نبود که این حرفها رو هم بخوام از تو بشنوم. احمد از جایش بلند شد و به طرف صدیقه رفت. _بسه دیگه این حرفا. میگن گفت و گو خوبه ولی نه اینجوری. به مادرت داره فشار میاد. من از حمید خبر دارم. صدیقه با چشم های باز و با خوشحالی دست همسرش را گرفت:« بگو بخدا! کجاست؟! داره چیکار میکنه؟!» احمد نگاهی به صورت رنگ پریده همسرش انداخت. _برای یه سری کارها فرستادنش فرانسه. فعلا مدتی اونجاست تا برگرده حنیفا نگاهی پرسش گونه به پدرش که سعی داشت مادرش را آرام کند؛ انداخت. فکر کرد:«محاله حمید جایی بره بخصوص یه کشور دیگه و به من نگه» اما فهمید ادامه دادن و حرف زدن بیش از این، حال مادرش را بدتر می‌کند. برای همین سکوت را پیشه کرد و به اتاقش رفت. برای امشب کافی بود. نمی‌خواست یک باره فشار بیاورد به مخالفت کردن. برای اینکه حرف را عوض کند گفت:«بهرحال، نظر من در مورد ازدواج منتفیه. اون مناصب هم بدرد من نمیخوره. بهشون بگید موقعیت ندارم» این را گفت و بی توجه به عکس العمل پدر و مادرش به اتاق رفت. احمد و صدیقه در کمال ناباوری یکدیگر را نگاه می‌کردند. صدیقه از سردرد نتوانست بایستد. دستش را روی سرش گذاشت و روی مبل دراز کشید. _یه قرص برام بیار که سرم داره میترکه. کاش می‌مردم و این روزا رو نمی‌دیدم. حنیفا تصمیم گرفته بود نه مسئولیتی بپذیرد و نه در ضیافت شرکت کند. اگرچه در تصمیمش شکی نداشت اما همچنان نگران عواقبش بود. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌸💗جمعه تون شاد و زیبا 💫🌼امـروز برای 🌸💗تک تکون از خدا میخوام 💫🌼در کنار خانواده و 🌸💗عزیزانتان بهتـرین 💫🌼آدینه را سپری کنید 🌸💗لحظه هایی شیرین 💫🌼دنیایی آرام و 🌸💗یه زندگی صمیمی 💫🌼آرزوی من برای شماست 🌸💗جمعه تون زیبا و در پناه خدا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: روزها می‌گذشت، پشت سر هم. گاهی کند و گاهی سریع! حنیفا درمانده از تصمیمی که توی سرش بود، با همه بحث و جدل می‌کرد. حتی با صبورا. اصلا همین تناقض را دوست داشت. همیشه دنبال راه گریز و مخالفت بود. هیچ گاه نمی‌توانست سر به زیر چشم بگوید. دوست داشت متفاوت باشد. حتی حالا که هم عقیده اش و هم ظاهرش فرسنگ ها با صبورا فاصله دارد. صبورا دختر باهوشی بود. خوب می‌دانست روی حنیفا می‌تواند اثر بگذارد. برای همین اصلا نمی‌خواست او را رها کند یا رابطه دوستی اش را با او بهم بزند. نقطه ضعف حنیفا را فهمیده بود. شک و تردید. حنیفا نسبت به اساس دینش انتقاد داشت. از تشکیلاتی که اسم دین را یدک می‌کشید اما رویکرد صحیحی در سعادت انسان نداشت، شاکی بود. صبورا می‌دانست حرف زدن در مورد دین اسلام فعلا برای حنیفا زود است. این را هادی به او گفته بود: «ابتدایی ترین کار بیرون کشیدن اون دختر از فرقه ضاله بهاییته. نباید از اسلام فعلا چیزی بگی. هیچ چیز! نباید موجب گارد گرفتنش بشه. تیز و سیّاس باش. فعلا باید اونو از محیط کثیف بیرون کشید.» چند روز گذشته حال حنیفا خوب نبود و صبورا این را فهمیده بود. به بهانه های مختلف سر به سرش می‌گذاشت. حتی یک بار به شوخی گفت:« نمیخوای تبلیغ کنی؟! کاریت ندارما میتونی بری با بچه ها حرف بزنی.» حنیفا پوزخند زده بود. _حالم از هرچی تبلیغه بهم میخوره _اه چرا؟! حنیفا از جایش بلند شده بود. _ولش کن. باید برم کلاس. فعلا اما صبورا قانع نشد. برای همین به هادی زنگ که دنبالش نیاید. وقت تمام شدن کلاس ها بیرون زبانسرا ایستاد. وقتی حنیفا بیرون می‌رفت جلویش را گرفت و گفت:«همکارجون! منو تا یه جایی نمیرسونی؟!» حنیفا نفهمید چرا به صبورا «نه» نگفت. وقتی سوار ماشین شد سعی کرد هرجور شده حنیفا را به حرف وا دارد. _یعنی چه چیزی میتونه چهره خوشگل و مهربون رفیق ما رو اینقدر بهم بریزه؟! حنیفا گفت:«هیچم قشنگ نیستم.» صبورا نگاهی به او کرد و گفت:«حالا زشت هم نیستی دیگه. یه چیزی بگم ناراحت نشیا. چطوریه که اغلب بهایی ها خیلی خوشگل نیستن ولی تو توی اونا استثناء دراومدی» حنیفا بعد از مدت ها زد زیر خنده. _از دست تو. _تو رو خدا منو ببخش. کنجکاو شدم خب. اکثر اونایی که دیدم یا عکسشون رو دیدم اصلا خوشگل نیستن. تازه یه جوری هستن. حنیفا نیم نگاهی به او کرد. «دقیقا چجوری هستن؟!» صبورا نمی‌توانست واضح بگوید«کریه و بد شکل» برای همین گفت:«نمیدونم یه جورایی دیگه. خوشگل نیستن.» حنیفا لبش را کج کرد و گفت:«نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم.» صبورا پیش دستی کرد:«بخاطر نسبت های خونی نیست؟! ازدواج هایی که با محارم دارید. » حنیفا سرش را تکان داد. _نمی‌دونم. ولی پدر و مادر من این جوری نبودن. سر چهار راه ایستاد. پسر اسپند به دستی جلوی ماشینش را گرفت. از توی کیف پولش، چک پول پنجاه هزار تومانی در آورد و به پسرک داد. _میتونی بهم بگی چند نسل قبل از شما بهایی بودن؟! چراغ سبز شد. ماشین که حرکت کرد، صبورا به خیابان بعدی اشاره کرد. _این خیابون حنیفا لبش را با زبان تر کرد و گفت:«پدر بزرگ پدر من از سادات موسوی بود. جوان بود که بهایی شد. بچه هاش هم که پدربزرگ های من بودن بهایی شدند. پدر و مادرم، دختر عمو پسرعمو هستند.» صبورا با افسوس گفت:«اه پس تو سیدی! آخی.» حنیفا شانه بالا انداخت. برایش فرقی نداشت سید باشد یا نه! اصلا اعتقادی به این چیزها نداشت. صبورا از فرصت استفاده کرد و پرسید:«شنیدم ازدواج شما هم با نظر تشکیلات هست درسته؟! یعنی پدر و مادرت رو هم تشکیلات انتخاب کردن برای هم؟!» _تقریبا. هم آره و هم نه! پدر و مادرم همدیگه رو میخواستن. عموی دیگه ام هم مادرم رو میخواست. اما برای عموم زن دیگه ای رو انتخاب کردن. و بعد پدر و مادرم رو تشکیلات برای هم در نظر گرفتن. صبورا نگاهی به خیابان نزدیک خانه شان انداخت. _همین جا نگه دار حنیفا جان. من پیاده میشم. حنیفا شالش را که نیمه روی سرش انداخته بود. کمی جلو داد و گفت:« نه میرسونمت. خونتون کجاست؟!» صبورا اجازه نداشت، آدرس خانه شان را به هرکسی بدهد. بخصوص حنیفا که بهایی بود. برای همین گفت:« خونمون همین جاست پیاده میشم. ببخشید زحمتت دادم» _نه بابا کاری نکردم. ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( الاغ فهمید و من نفهمیدم ) ♦️ مردم : ای عارف بزرگ آخر گریه چرا؟! اتفاقی نیفتاده که این چنین زانوی غم بغل گرفته اید! ♦️ زن: اگر نگرانی شما بابت مرکبتان است، من به پسرم میگویم الاغ را نگه دارد تا شما از سخنرانی برگردید ♦️ مردم: مردم منتظر شما هستند شیخ،خواهش میکنم برخیزید و به مجلس بروید... صداپیشگان: علی حاجی پور - نسترن آهنگر - مسعود صفری - مجید ساجدی - مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: همین که صبورا می‌خواست دستگیره ی در را بکشد، برگشت رو به حنیفا پرسید:« راستی الان با این توصیفات تو هم باید با نظر تشکیلات ازدواج کنی؟!» حنیفا چشم هایش را بست. ابدا دلش نمی‌خواست این جمله را بشنود. لبش را به دندان گرفت و اخم هایش را درهم کرد. صبورا فهمید حال دل همکارش خوب نیست. دستگیره را رها کرد و به طرفش چرخید. _چی شد؟! تو چرا اینقدر بهم ریختی حنیفا. من نمیذارم اینجوری بری. تا نگی چی شده.» حنیفا با لبخند به طرفش برگشت و گفت:«چیزی نیست یه موضوع تشکیلاتیه» صبورا سرش را تکان داد. _یعنی تو هم میخوای با نظر تشکیلات ازدواج کنی؟! سکوت حنیفا را که دید ادامه داد:« میتونن تو رو مجبور کنن اگر نخوای. میتونن؟! نکنه اجباری بخوای با کسی ازدواج کنی حنیفا. هان؟!» حنیفا سکوت کرده بود. _ببخشید حنیفا من کسی نیستم تو مسائل شخصیت نظر بدم. ولی با حرفایی که قبلا باهم داشتیم این مسئله فقط شخصی نیست. الان ربط به دین تو و تشکیلات داره. ببخشید ولی این حماقته که بخوای کورکورانه هرچی اونا گفتن تو قبول کنی!» حنیفا با ناراحتی به طرفش برگشت. _کی گفته من کورکورانه قبول کردم. من حتی توی ضیافت هم شرکت نکردم. اصلا دیگه نمیخوام هیچ کاره باشم. دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نباشه. ولی چطوری، نمیدونم» سرش را روی فرمان گذاشت. صبورا با تردید دستش را جلو برد و روی شال حنیفا کشید. _آروم باش. درست میشه. _چطوری؟! صبورا فکر کرد. _چطوری نداره. میری میگی نمیخوام. حنیفا سرش را بالا آورد. _مگه تا حالا نگفتم؟! فایده نداره. صبورا لبش را کج کرد. _خب نرو سر سفره عقد. مخالفت کن. نمی کشنت که. حنیفا سرش را تکان داد. _من چی میگم تو چی میگی. نمی کشنم ولی با موقعیت خانوادگی من، اجازه ندارم با نظر تشکیلات و مهمتر محفل ملی یا حتی بیت العدل مخالفت کنم. صبورا با کنجکاوی نگاهش کرد. _یعنی چی؟! کدوم موقعیت خانوادگی؟! حنیفا لبخند تلخی زد. _بهتره چیزی نگم صبورا. الان هم زیاد گفتم. نگاهش را به سمت آینه گرفت. _همین الان ادمایی هستن که رفت و آمد منو چک میکنن. می‌فهمن من کجا میرم و با کی میرم. چشم های صبورا گشاد شد. سرش را به عقب برگرداند. _چی؟! یعنی الان کسی ما رو تعقیب میکنه؟! حنیفا دستش را روی بازوی صبورا گذاشت. _لطفا نگاه نکن. کاری به تو ندارن. اصلا نمیدونم چرا اینا رو دارم به تو میگم. توی دلش گفت:« شاید فقط بخاطر لجبازی با اوناست» صبورا چند بار نفس عمیق کشید تا بتواند بر خودش مسلط شود. خدا را شکر کرد که آدرس خانه اش را به حنیفا نداده. _ ببینم اون آدم ارزش فکر کردن نداره؟! حنیفا سرش را با تأسف تکان داد. _ابدا! هرکسی بهتر از اونه. _پس میشناسیش؟! _بله کاملا صبورا سایه بان بالای سرش را پایین کشید و از آینه عقب را نگاه کرد. _حالا میخوای چیکار کنی؟! یعنی اگر مخالفت کنی چیکارت میکنن؟! حنیفا آهسته گفت:«احتمالا طرد.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9