eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم 💞و به پاکی چشمه زمزم باشد 💖عید سعید قربان بر تمام 💞 عاشقان مبارکباد •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: صدیقه دست به پیشانی‌اش کشید و گفت:«خودت هم متوجهی چی داری میگی حنیفا؟! این خزئبلات رو کی بهت یاد داده؟!» احمد در تکمیل حرف صدیقه گفت:« نکنه اون دختره ی مسلمون. همکارت، اسمش چی بود؟!» صدیقه فوری گفت:«صبورا! کار خودشه. میخواد حنیفا رو گول بزنه و جهنمی کنه.» حنیفا پوزخند زد. _جهنم؟! مگه جهنم و بهشت وجود داره؟! مگه به عقیده شما قیامت نشده و امام زمان هم ظهور نکرده؟! حضرت بهاء الله دین رو تکمیل کرده و قیامت سپری شده. پس جهنم کجای ماجراست؟! ما محکومیم به نیستی. حداقل صبورا یه انگیزه ای برای زندگی داره. ما چی؟! هدفمون چیه؟! رنگ از صورت صدیقه پرید. از جا بلند شد و با عصبانیت گفت:«نه این حرفا، حرفای خودت نیست. معلوم نیست اینا رو از قوطی کدوم عطاری در آوردی.» احمد دستش را بالا آورد و گفت:«صدیق تو چیزی نگو، آروم باش. ببین دخترم! من و مادرت صلاحت رو میخوایم. و خودت میدونی صلاحت در بودن با بنیامینه. شما جز تبعیت از دستور امر راهی نداری. پس بهتره مخالفت رو کنار بذاری.» حنیفا پرید به حرف پدرش. _مگه از تعالیم ما تحرّی حقیت نیست؟! خب اجازه بدید منم با دید باز و تحقیقا، دینم رو پیدا کنم. احمد نوچی کرد و ادامه داد:« تو از مرحله تحرّی حقیقت عبور کردی. اون مال نوجوونیت بود. به جای این حرف ها روی مسئولیتی که از امروز برات تعیین شده متمرکز شو.» _مسئولیت؟! احمد که فکر می‌کرد با این حرف حنیفا را در دام انداخته، جواب داد:«بله! محفل تو رو به عنوان مسئول «لجنه* ترجمه زبان انگلیسی و معاونت در «لجنه هنر و موسیقی و آموزش نوجوانان» انتخاب کرده.» حنیفا برای لحظه ای پلک نزد و فقط به پدرش نگریست. کمی دو دل شده بود، اما بالاخره بر تردیدش پیروز شد و گفت:« بدون مشورت با من؟! وقتی به یکی مسئولیتی میدن حداقل نباید بپرسن که اون طرف میخواد یانه؟!» صدیقه با چشم های باز نگاهش کرد. جلو آمد و دستش را به طرفش گرفت. « میدونی چی میگی حنیفا؟! همه آرزوشونه که به این مقام برسن. بشن مسئول لجنه. اون هم یه دختر!» دستش را در هوا تکان داد:« من که باور نمیکنم این حرفای خودت باشه. خدای من. از اول تو و حمید ساز مخالف می‌زدید.» حنیفا نگاهی به مادرش کرد و گفت:«افرین کاملا درسته. همین حمید! که مدتیه ازش خبری نیست. حداقل نباید از بنیامین بپرسید که چطور اون به ایران اومده اما حمید نه؟! چرا هیچ خبری از حمید نیست؟!» احمد سرش را پایین انداخت و با طمأنینه گفت:« حمید مونده که کارهای اونجا رو بکنه. مسئولیتش سخته. خارج از کشور جمعیتمون بیشتره.» حنیفا دستش را روی مبل گذاشت و به آرنجش تکیه داد. _اگه فعالیت میکنه، چطور خبری ازش نیست؟ چطور بنیامین که مسئول اونجا بوده خبر نداره. مگه میشه چنین چیزی؟! صدیقه کفری شده بود. _چی میخوای بگی؟! ها؟! میخوای بگی برای حمید اتفاقی افتاده؟! حمید داره کار میکنه، تبلیغ میکنه. بچه ام تمام تلاشش رو میکنه تا دستور امر اجرا بشه» حنیفا دوباره پوزخند زد. _دستور امر! از جایش بلندشد و گفت:« هر بلایی سر حمید اومده باشه مقصرش محفل، بیت العدل و خود امره! اون وقت نه خودم رو می بخشم و نه شما رو که باعث شدید اون بره اونجا و اجباری فعالیت کنه.» _‌___________________________________ *لجنه: کمیسیون، انجمن. 40 لجنه در بهاییت وجود دارد که هرکدام وزارت خانه ای است در مسیر و پیشبرد اهداف تشکیلات. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای غایب از نظر، بخدا می‌سپارمت... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( ای کاش بوسیدن دستانت حلال بود ) ( به یاد سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان) احمد: چی شده خواهر من، چرا اینجا نشستی؟! این منطقه امنیت نداره خطرناکه! زن : امنیت؟! کجای این شهر امنه هان؟! شما بگو آقا پاسدار! بگو کجا امنه من برم اونجا بشینم گریه کنم... صداپیشگان: مریم میرزایی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مسعود عباسی شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: صدیقه تقریبا فریاد کشید. _اجبار نبوده. حمید از سر شوق و علاقه رفت. خودش گفت. حنیفا دلش به حال سادگی مادرش می‌سوخت. پدرش ولی خوب می‌دانست که حمید با تبلیغ برای امر و تشکیلات مخالف بود. برای همین ساکت شده بود. حنیفا روبه روی مادرش ایستاد و گفت:« محض رضای همون بهاء الله که می پرستیدش که من نمیدونم خداست یا پیغمبره یا امام زمانه. ناگهان از جمله اش درمانده شد. اصلا نمی‌دانست کجاست و به چه چیزی اعتقاد دارد. _این همه تناقض یک جا رو نمیتونم بپذیرم. بهرحال جون همون انسان مقدس، یه بار فقط یه بار به حرف‌های من گوش بدید. حمید اصلا موافق رفتن نبود. حمید مخالف بود، با حربه و دسیسه بنیامین رفت. اون میخواست فرار کنه. آره مامان صدیق. اون از تشکیلات خسته شده بود. از این دو رنگی مردم. از تبعیض و نجس بودنی که توی این جامعه به ما چسبیده. از همه چیز خسته شده بود. از تشکیلات، از امر! دوست داشت فقط بره یه جا که بتونه بدون هیچ باور و اجباری فقط نفس بکشه.» صدیقه دستش را روی گوشش گذاشت و گفت:« اینا مزخرفه، همش دروغه، تو فریب شیطان درونت رو داری میخوری » حنیفا با التماس دستانش را جلو آورد و فریادگونه گفت:«دروغ نیست مادر. بیا، بیا ایمیل هاشو بخون. بیا ببین نظر واقعیش در مورد تشکیلات چیه؟! دروغ نیست. به جمال مقدس ابهی قسم میخورم که دروغ نیست. حنیفا لپ تاپش را از کیفش بیرون آورد و جلویش گذاشت. وارد ایمیلش شد و یکی یکی ایمیل ها را آورد. _بیا بشین بخون صدیقه ناباور بالای سر حنیفا رسید. یکی از ایمیل ها را نصف و نیمه خواند. سرش را به تأسف تکان داد و گفت:« اینا حرفهای حمید نیست. من باور نمیکنم. کسی بهش القا کرده. همینطور که به تو چیزایی گفتن که اصلا حرف خودت نیست. تو خودت میدونی چطور ظالمانه دارن مارو میکشن. هم کیشان و هم مسلک های تو توی زندان بخاطر تبعیت از دستور امر و به بهای عشق، اسیر قفس پوسیده و تنگ و ظلمت حکومت هستن. اون وقت مظلومیت ما رو زیر سوال می‌بری و میگی حقیقت این نیست؟! _مامان؟! صدیقه به گریه افتاده بود. _هیس! هیچی نگو. رفتن حمید برام کم سنگین نبود که این حرفها رو هم بخوام از تو بشنوم. احمد از جایش بلند شد و به طرف صدیقه رفت. _بسه دیگه این حرفا. میگن گفت و گو خوبه ولی نه اینجوری. به مادرت داره فشار میاد. من از حمید خبر دارم. صدیقه با چشم های باز و با خوشحالی دست همسرش را گرفت:« بگو بخدا! کجاست؟! داره چیکار میکنه؟!» احمد نگاهی به صورت رنگ پریده همسرش انداخت. _برای یه سری کارها فرستادنش فرانسه. فعلا مدتی اونجاست تا برگرده حنیفا نگاهی پرسش گونه به پدرش که سعی داشت مادرش را آرام کند؛ انداخت. فکر کرد:«محاله حمید جایی بره بخصوص یه کشور دیگه و به من نگه» اما فهمید ادامه دادن و حرف زدن بیش از این، حال مادرش را بدتر می‌کند. برای همین سکوت را پیشه کرد و به اتاقش رفت. برای امشب کافی بود. نمی‌خواست یک باره فشار بیاورد به مخالفت کردن. برای اینکه حرف را عوض کند گفت:«بهرحال، نظر من در مورد ازدواج منتفیه. اون مناصب هم بدرد من نمیخوره. بهشون بگید موقعیت ندارم» این را گفت و بی توجه به عکس العمل پدر و مادرش به اتاق رفت. احمد و صدیقه در کمال ناباوری یکدیگر را نگاه می‌کردند. صدیقه از سردرد نتوانست بایستد. دستش را روی سرش گذاشت و روی مبل دراز کشید. _یه قرص برام بیار که سرم داره میترکه. کاش می‌مردم و این روزا رو نمی‌دیدم. حنیفا تصمیم گرفته بود نه مسئولیتی بپذیرد و نه در ضیافت شرکت کند. اگرچه در تصمیمش شکی نداشت اما همچنان نگران عواقبش بود. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌸💗جمعه تون شاد و زیبا 💫🌼امـروز برای 🌸💗تک تکون از خدا میخوام 💫🌼در کنار خانواده و 🌸💗عزیزانتان بهتـرین 💫🌼آدینه را سپری کنید 🌸💗لحظه هایی شیرین 💫🌼دنیایی آرام و 🌸💗یه زندگی صمیمی 💫🌼آرزوی من برای شماست 🌸💗جمعه تون زیبا و در پناه خدا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: روزها می‌گذشت، پشت سر هم. گاهی کند و گاهی سریع! حنیفا درمانده از تصمیمی که توی سرش بود، با همه بحث و جدل می‌کرد. حتی با صبورا. اصلا همین تناقض را دوست داشت. همیشه دنبال راه گریز و مخالفت بود. هیچ گاه نمی‌توانست سر به زیر چشم بگوید. دوست داشت متفاوت باشد. حتی حالا که هم عقیده اش و هم ظاهرش فرسنگ ها با صبورا فاصله دارد. صبورا دختر باهوشی بود. خوب می‌دانست روی حنیفا می‌تواند اثر بگذارد. برای همین اصلا نمی‌خواست او را رها کند یا رابطه دوستی اش را با او بهم بزند. نقطه ضعف حنیفا را فهمیده بود. شک و تردید. حنیفا نسبت به اساس دینش انتقاد داشت. از تشکیلاتی که اسم دین را یدک می‌کشید اما رویکرد صحیحی در سعادت انسان نداشت، شاکی بود. صبورا می‌دانست حرف زدن در مورد دین اسلام فعلا برای حنیفا زود است. این را هادی به او گفته بود: «ابتدایی ترین کار بیرون کشیدن اون دختر از فرقه ضاله بهاییته. نباید از اسلام فعلا چیزی بگی. هیچ چیز! نباید موجب گارد گرفتنش بشه. تیز و سیّاس باش. فعلا باید اونو از محیط کثیف بیرون کشید.» چند روز گذشته حال حنیفا خوب نبود و صبورا این را فهمیده بود. به بهانه های مختلف سر به سرش می‌گذاشت. حتی یک بار به شوخی گفت:« نمیخوای تبلیغ کنی؟! کاریت ندارما میتونی بری با بچه ها حرف بزنی.» حنیفا پوزخند زده بود. _حالم از هرچی تبلیغه بهم میخوره _اه چرا؟! حنیفا از جایش بلند شده بود. _ولش کن. باید برم کلاس. فعلا اما صبورا قانع نشد. برای همین به هادی زنگ که دنبالش نیاید. وقت تمام شدن کلاس ها بیرون زبانسرا ایستاد. وقتی حنیفا بیرون می‌رفت جلویش را گرفت و گفت:«همکارجون! منو تا یه جایی نمیرسونی؟!» حنیفا نفهمید چرا به صبورا «نه» نگفت. وقتی سوار ماشین شد سعی کرد هرجور شده حنیفا را به حرف وا دارد. _یعنی چه چیزی میتونه چهره خوشگل و مهربون رفیق ما رو اینقدر بهم بریزه؟! حنیفا گفت:«هیچم قشنگ نیستم.» صبورا نگاهی به او کرد و گفت:«حالا زشت هم نیستی دیگه. یه چیزی بگم ناراحت نشیا. چطوریه که اغلب بهایی ها خیلی خوشگل نیستن ولی تو توی اونا استثناء دراومدی» حنیفا بعد از مدت ها زد زیر خنده. _از دست تو. _تو رو خدا منو ببخش. کنجکاو شدم خب. اکثر اونایی که دیدم یا عکسشون رو دیدم اصلا خوشگل نیستن. تازه یه جوری هستن. حنیفا نیم نگاهی به او کرد. «دقیقا چجوری هستن؟!» صبورا نمی‌توانست واضح بگوید«کریه و بد شکل» برای همین گفت:«نمیدونم یه جورایی دیگه. خوشگل نیستن.» حنیفا لبش را کج کرد و گفت:«نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم.» صبورا پیش دستی کرد:«بخاطر نسبت های خونی نیست؟! ازدواج هایی که با محارم دارید. » حنیفا سرش را تکان داد. _نمی‌دونم. ولی پدر و مادر من این جوری نبودن. سر چهار راه ایستاد. پسر اسپند به دستی جلوی ماشینش را گرفت. از توی کیف پولش، چک پول پنجاه هزار تومانی در آورد و به پسرک داد. _میتونی بهم بگی چند نسل قبل از شما بهایی بودن؟! چراغ سبز شد. ماشین که حرکت کرد، صبورا به خیابان بعدی اشاره کرد. _این خیابون حنیفا لبش را با زبان تر کرد و گفت:«پدر بزرگ پدر من از سادات موسوی بود. جوان بود که بهایی شد. بچه هاش هم که پدربزرگ های من بودن بهایی شدند. پدر و مادرم، دختر عمو پسرعمو هستند.» صبورا با افسوس گفت:«اه پس تو سیدی! آخی.» حنیفا شانه بالا انداخت. برایش فرقی نداشت سید باشد یا نه! اصلا اعتقادی به این چیزها نداشت. صبورا از فرصت استفاده کرد و پرسید:«شنیدم ازدواج شما هم با نظر تشکیلات هست درسته؟! یعنی پدر و مادرت رو هم تشکیلات انتخاب کردن برای هم؟!» _تقریبا. هم آره و هم نه! پدر و مادرم همدیگه رو میخواستن. عموی دیگه ام هم مادرم رو میخواست. اما برای عموم زن دیگه ای رو انتخاب کردن. و بعد پدر و مادرم رو تشکیلات برای هم در نظر گرفتن. صبورا نگاهی به خیابان نزدیک خانه شان انداخت. _همین جا نگه دار حنیفا جان. من پیاده میشم. حنیفا شالش را که نیمه روی سرش انداخته بود. کمی جلو داد و گفت:« نه میرسونمت. خونتون کجاست؟!» صبورا اجازه نداشت، آدرس خانه شان را به هرکسی بدهد. بخصوص حنیفا که بهایی بود. برای همین گفت:« خونمون همین جاست پیاده میشم. ببخشید زحمتت دادم» _نه بابا کاری نکردم. ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( الاغ فهمید و من نفهمیدم ) ♦️ مردم : ای عارف بزرگ آخر گریه چرا؟! اتفاقی نیفتاده که این چنین زانوی غم بغل گرفته اید! ♦️ زن: اگر نگرانی شما بابت مرکبتان است، من به پسرم میگویم الاغ را نگه دارد تا شما از سخنرانی برگردید ♦️ مردم: مردم منتظر شما هستند شیخ،خواهش میکنم برخیزید و به مجلس بروید... صداپیشگان: علی حاجی پور - نسترن آهنگر - مسعود صفری - مجید ساجدی - مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: همین که صبورا می‌خواست دستگیره ی در را بکشد، برگشت رو به حنیفا پرسید:« راستی الان با این توصیفات تو هم باید با نظر تشکیلات ازدواج کنی؟!» حنیفا چشم هایش را بست. ابدا دلش نمی‌خواست این جمله را بشنود. لبش را به دندان گرفت و اخم هایش را درهم کرد. صبورا فهمید حال دل همکارش خوب نیست. دستگیره را رها کرد و به طرفش چرخید. _چی شد؟! تو چرا اینقدر بهم ریختی حنیفا. من نمیذارم اینجوری بری. تا نگی چی شده.» حنیفا با لبخند به طرفش برگشت و گفت:«چیزی نیست یه موضوع تشکیلاتیه» صبورا سرش را تکان داد. _یعنی تو هم میخوای با نظر تشکیلات ازدواج کنی؟! سکوت حنیفا را که دید ادامه داد:« میتونن تو رو مجبور کنن اگر نخوای. میتونن؟! نکنه اجباری بخوای با کسی ازدواج کنی حنیفا. هان؟!» حنیفا سکوت کرده بود. _ببخشید حنیفا من کسی نیستم تو مسائل شخصیت نظر بدم. ولی با حرفایی که قبلا باهم داشتیم این مسئله فقط شخصی نیست. الان ربط به دین تو و تشکیلات داره. ببخشید ولی این حماقته که بخوای کورکورانه هرچی اونا گفتن تو قبول کنی!» حنیفا با ناراحتی به طرفش برگشت. _کی گفته من کورکورانه قبول کردم. من حتی توی ضیافت هم شرکت نکردم. اصلا دیگه نمیخوام هیچ کاره باشم. دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نباشه. ولی چطوری، نمیدونم» سرش را روی فرمان گذاشت. صبورا با تردید دستش را جلو برد و روی شال حنیفا کشید. _آروم باش. درست میشه. _چطوری؟! صبورا فکر کرد. _چطوری نداره. میری میگی نمیخوام. حنیفا سرش را بالا آورد. _مگه تا حالا نگفتم؟! فایده نداره. صبورا لبش را کج کرد. _خب نرو سر سفره عقد. مخالفت کن. نمی کشنت که. حنیفا سرش را تکان داد. _من چی میگم تو چی میگی. نمی کشنم ولی با موقعیت خانوادگی من، اجازه ندارم با نظر تشکیلات و مهمتر محفل ملی یا حتی بیت العدل مخالفت کنم. صبورا با کنجکاوی نگاهش کرد. _یعنی چی؟! کدوم موقعیت خانوادگی؟! حنیفا لبخند تلخی زد. _بهتره چیزی نگم صبورا. الان هم زیاد گفتم. نگاهش را به سمت آینه گرفت. _همین الان ادمایی هستن که رفت و آمد منو چک میکنن. می‌فهمن من کجا میرم و با کی میرم. چشم های صبورا گشاد شد. سرش را به عقب برگرداند. _چی؟! یعنی الان کسی ما رو تعقیب میکنه؟! حنیفا دستش را روی بازوی صبورا گذاشت. _لطفا نگاه نکن. کاری به تو ندارن. اصلا نمیدونم چرا اینا رو دارم به تو میگم. توی دلش گفت:« شاید فقط بخاطر لجبازی با اوناست» صبورا چند بار نفس عمیق کشید تا بتواند بر خودش مسلط شود. خدا را شکر کرد که آدرس خانه اش را به حنیفا نداده. _ ببینم اون آدم ارزش فکر کردن نداره؟! حنیفا سرش را با تأسف تکان داد. _ابدا! هرکسی بهتر از اونه. _پس میشناسیش؟! _بله کاملا صبورا سایه بان بالای سرش را پایین کشید و از آینه عقب را نگاه کرد. _حالا میخوای چیکار کنی؟! یعنی اگر مخالفت کنی چیکارت میکنن؟! حنیفا آهسته گفت:«احتمالا طرد.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: بقیه جمله اش را با شکوه گفت:«من نمیتونم این دین رو با وجود تناقضات آشکار و کارایی که میکنن و دور از احترام و شخصیت انسانیه برای خودم انتخاب کنم. مجبورم مخالفت کنم. و این کار باعث میشه اول طرد اداریم کنن و بعد طرد روحانی» صبورا که اطلاعی از طرد شدن در بهاییت نداشت گفت:«خب بهتر! از تشکیلات کنده میشی زندگیتو میکنی.» حنیفا پوزخند زد. _به همین راحتی که نیست. از ارث محروم میشم. از خانواده طرد و کسی حق نداره باهام حرف بزنه. حتی پدر و مادرم. هیچ تامین مالی هم نخواهم شد.» آهی کشید و گفت:«من تو این دنیا بجز خانواده ام کسی رو ندارم» صبورا با انگشتانش ضرب گرفت روی در ماشین. _نمی‌تونی تقیه هم کنی درسته؟! _نه! اونا مرتب از من کار و فعالیت میخوان. همین الان منو مسئول خیلی از انجمن ها کردن. مقامایی مثل وزارت خونه ها. صبورا با خنده گفت:« یعنی تو الان یه وزیری برای خودت. اوه اوه. باعث افتخاره دارم با یه وزیر حرف میزنم» _شوخی نکن صبورا. اصلا حوصله ندارم. اون پستارو قبول نکردم و نمیدونم الان باید چیکار کنم. حالا وقت حرف زدن بود. بهتر از هر موقع دیگر صبورا می‌توانست روی حنیفا اثر بگذارد. _ببین حنیفا جان. دین اومده که آدم ها اختیار داشته باشن و با اراده و اختیار خودشون بتونن بهترین راهی رو که پیش روشون هست انتخاب کنن. هر دینی اگر این ویژگی رو نداشته باشه درش اشکال هست. _می‌خوای بگی اسلام این اجبار رو نداره؟! پس تعالیم و اجرای احکامش چیه؟! تو مجبور نیستی حجاب داشته باشی؟! _من اصلا در مورد اسلام حرف نزدم. اونو بذار کنار. ولی هیچ دینی حق اجبار کردن انسانی رو نداره. اگر بهاییت برای آزادی و صلح هست پس چرا داره تو رو تبدیل به یک برده میکنه؟! تو کدوم دین گفته ازدواج باید با نظر تشکیلات یا دیگران باشه؟! حنیفا چشمش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. _ برده ای بشم که چشمم رو روی هر کثافت کاری و خیانت شوهرم ببندم. _ اصلا همین. خیلی از رفتارهای بهایی ها ارتباطی با حیا و عفت و تعهد نداره. در واقع ادمای با اخلاق کم دارن. همانطور که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود، چشمش را در حدقه چرخاند و گفت:«علتش اینه که توی الواح و آثار ما موارد ممنوعه واضح مشخص نشده. و حتی عقوبتی هم براش در نظر نگرفتن. _همین عجیبه. همه ادیان ابراهیمی به عفت و پاکدامنی و حیا احترام میگذارند و سعی شون بر انجام اونا هست. صبورا سکوت حنیفا را که دید گفت:« حنیفا یه سوال؟! من چیزایی خوندم میخوام ببینم حقیقت داره یانه. آیا بهاء الله به برادرش صبح ازل اتهام حرامزادگی و بی ناموسی و ارتباطات غیر اخلاقی نزد؟! و اینکه خیلی از هم مسلک ها و هم فکرهای خودش که مرید باب بودن ولی صبح ازل رو جانشین میدونستن نکشت؟! حنیفا نفس عمیقی کشید. از اینکه دوستش اینقدر شفاف و گویا زده بود توی خال، لبخند تلخی زد. _بله! درسته. ولی میگن انسان های بد سرشت رو کشتن. نه نیک سرشت. و خب اینا اولش بوده. برای هرکسی پیش میاد. هدف انسجام حکومته. حکومت جهانی در سایه صلح همگانی که تنها بهاییت هست که اونو مدنظر داره __اینا تناقضه. وقتی یک نفر ارتباط با عالم غیب داره و پیغمبره که نمیتونه بد دهان باشه نمیتونه برای شکل گیری دین، دوستان و هم کیشان خودش رو بکشه. حنیفا شانه بالا انداخت. صبورا می‌خواست ذهن حنیفا را بیشتر درگیر مباحث کند، برای همین گفت:« حالا چرا میگن فقط یه دین دنبال صلح همگانی هست. و اونهم بهاییته. دلیلشون چیه؟!» حنیفا بدون نگاه کردن به صبورا جواب داد:« مثلا اعضای بیت العدل از ملل و فرهنگ ها و سوابق دینی مختلف و نژادهای مختلف هستند، یعنی عملا تونستن آگاه به نیازهای مناطق مختلف کره زمین باشن. و هدفشون صلح همگانی و جهانی هست.» _ یعنی دین دیگه ای هدفش صلح نیست؟! وقتی دست های حنیفا را به علامت نداستن بالا دید گفت:« ای بابا همه ادیان دنبال صلح و آرامش بشریت هستن. بعد هم با تناقض بین خدا و پیغمبر و امام زمان بودن بهاء الله چه میکنن. اونو چطوری توجیه میکنن؟!» حسابی حنیفا را خلع سلاح کرده بود. _یه سری حرفهای من درآوردی. البته من قانع نمیشم.اصلا ناراحتی و بلاتکلیفی من بخاطر همین موضوعه. خوشحال بود که حرف هایش روی حنیفا تاثیر مثبت گذاشته. _افرین منم همین رو میگم. تو دختر عاقلی هستی. و بهای این درستی و حقیقت جویی خودت رو خواهی دید. _بهای اون طرد شدنه هردو به هم نگاه کردند. اما در نگاه حنیفا چیزی بود که صبورا ندید. نفهمید قلب دختر روبه رویش که همیشه در پی حقیقت و راستی بوده چطور به تپیدن افتاده تا راهی برای یک زندگی عادی بیابد.« بدون طرد شدن.» بدون نگرانی. بدون فشار به خانواده اش. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _ شاید خانواده ات تو رو طرد نکنن. تو جرگوشه‌شون هستی. یک درصد احتمال بده این جوری نشه. حنیفا به طرف صبورا برگشت. پشتش را به در ماشین تکیه داد. _اونا امید دارن من موافقت کنم. مگر اینکه بلایی سر بنیامین بیاد. کاش...کاش مثلا تصادف میکرد یا... لحظه ای بعد، از حرفش پشیمان شد. سرش را به تأسف تکان داد. صبورا گفت:« نه نمیشه. به این فکر نکن. واقعا تنها راه ازدواج نکردن با بنیامین طرد شدنته؟!» _بله _خب حاضری این کارو انجام بدی ولی با اون ازدواج نکنی؟! _مسلما حاضرم طرد بشم ولی با بنیامین ازدواج نکنم. ولی نمیدونم طرد شدگی برای من چطوری میشه. من هیچی ندارم. جز همین ماشین. و کمی حساب بانکی. صبورا چشم هایش را ریز کرد و یک باره برگشت. _حنیفا تو کار داری. میتونی کم کم خونه اجاره کنی. اصلا شاید خانواده ات کمکت کردن. صبورا دلداری اش می‌داد اما حنیفا می‌دانست موقعیت او و خانواده اش در محفل ملی این اینگونه نیست که بدون هیچ عواقبی پشت کند به همه چیز و برود. هر چیزی تاوانی داشت. شاید برایش پاپوش درست کنند. شاید پدرش را تهدید کنند. شاید بلایی سر خودش بیاورند و... شایدهای دیگر. _اونا حتی ممکنه کاری کنن من از شغلم برکنار شم. از اونا هیچی بعید نیست. صبورا این را فهمیده بود که حنیفا شخص مهمی است و به راحتی نمی‌تواند از چنگ تشکیلات بهایی بیرون بیاید. نگرانش بود که نکند سالم در نرود. برای همین فکر کرد بهترین کار مشورت کردن با هادی است. _ بذار یه کم بگذره، فکرامونو روی هم بریزیم ببینیم چه راهی پیدا می‌کنیم. ولی من تا جایی که بتونم بهت کمک میکنم. حنیفا دستش را از روی چادر روی پای صبورا گذاشت و گفت:«ممنونم صبورا جان. تو بهترین دوستی هستی که تا به حال داشتم. نمیخوام خودتو درگیر کنی. میترسم اتفاقی برات بیفته.» صبورا پلکش را به تایید بست و دستگیره در را کشید. حنیفا با نگاهی به آینه، ماشین را دور زد و جلوی چشم راننده پژو چهار صد و پنج خاکستری از آن جا دور شد. صبورا چند کوچه را رد کرد و رسید به خانه. همین که کلید را انداخت، هادی از آن طرف، در را باز کرد. صبورا با خوشحالی گفت: _اه، منتظرم بودی؟! هادی سرش را کمی تکان داد ولی در حقیقت این طور نبود. با کمی شوخ طبعی جواب داد:«راستش از اونجا که من باید حقیقت رو بگم، نه! منتظر خان داداش جنابعالی بودم.» صبورا کیفش را گوشه ی مبل گذاشت و چادرش را هم روی مبل انداخت. با جدیت گفت:«آها، حدس میزدم وگرنه شما از این اخلاقا نداری» هادی با چشم هایی معترض نگاهش کرد. سپس سر تکان داد. _جانم؟! صبورا هم نه گذاشت و نه برداشت یک راست رفت سر اصل مطلب:«خب حالا! برای اینکه اثبات کنی چقدر دوسم داری یه چایی درست کن بیار که کلی باهات کار دارم. باید از حنیفا بهت بگم» سپس روسری اش را در آورد و درحالی که تا میزد گفت:«نمی دونی دختر بیچاره چه اتفاقی براش افتاده» هادی آب کتری را که گذاشت. سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:« شما اول لطف کن لباساتو اینجا بردار. تازه خونه رو مرتب کردم. چه معنی داره هی راه میری و وسایلت رو میندازی این ور اون ور!» صبورا چپ چپ نگاهش کرد. طاقت نیاورد روسری اش را مچاله و سمتش پرت کرد. _ادای منو در میاری ها! بدجنس هادی افتاد به خنده. _چیزی که عوض داره، گله نداره. خب بگو چی شده؟! صبورا ماجرای ازدواج حنیفا و بنیامین را گفت. هادی تمام مدت با دقت به حرف های صبورا گوش کرد. او هم که سکوت هادی را دید گفت:«خب نظرت چیه؟!» هادی همانطور که مشغول هم زدن چای با نبات بود گفت:« هرجوری شده این دختر باید از اون تشکیلات جدا بشه. این موضوع اگر باعث طردشدنش بشه، بد نیست. تنها مشکلش امرار معاشش هست که به نظرم باید بهش کمک کرد.» صبورا شانه بالا انداخت. _خب چطوری؟! هادی چای را جلوی صبورا گذاشت و گفت:«باید یه فکری کنیم. شاید بشه با مدیر خیریه صحبت کرد.» _دستت درد نکنه صبورا به لیوان چای روی میز خیره شد. _ یعنی میگی به مامان بگم؟! _به نظرم اولویت اینه که فعلا این دختر از اون تشکیلات و دین کذایی بیرون بیاد. بقیه اش توکل بخدا. برای رسیدن به حقیقت گاهی آدم باید همه چیزشو فدا کنه. اصلا تکلیفش اینه وگرنه حماقت کرده. این دوستت هم باید خودش تصمیم بگیره که از تشکیلات بیرون بیاد. ممکنه خانواده اش بهرحال تأمینش کنن. صبورا به فکر فرو رفته بود. بعد از مدتی گفت:« ولی به نظرم با توجه به موقعیت اون، راحت نمیذارنش.» هردو به هم نگاه کردند. ناگهان با هم گفتند:«بابا!» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
خیلی ساده میخونید و رد می‌شید؟! دیگران هم دعوت کنید تا این داستان رو بخونن. کم کم به جاهای مهمی میرسیم
سلام به همگی. شب تون بخیر! راستش غصه اینکه امسال نمی‌تونم خودم مستقیما در کارهای عید غدیر و کمک به مستمندین و عیدی دادن ها شرکت کنم، داشت اذیتم می‌کرد. گفتم خدایا من عهد کرده بودم، هرسال شده در حد وسعم برای بزرگداشت این روز مهم تلاش کنم. نمی‌دونم خدا دلشکستگی منو دید یا دل ها و نیت های پاک شما باعث شد دست به این کار بزنم. توکل می‌کنیم به خدای یگانه و با توسل به امیرالمؤمنین برای اطعام نیازمندان در عید غدیر دست مساعدت به سمتتان دراز می‌کنیم. شماره کارت جهت واریز 👇
5859831195649347
به نام فاطمه صادقی عزیزان اطعام برای خانواده های بشدت نیازمند هست. امیدوارم خدا به تک تک دل هاتون نگاه کنه. @khoodneviss
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: پنج شنبه چهار بعد از ظهر دوساعت در اتاقش مطالعه کرد. برای اینکه هوای اتاق را عوض کند، پنجره را باز کرد. باد سردی از بیرون به داخل راه یافت. از لای درختان بی برگ و خشکیده زنی را دید که قلاده سگی را در دست گرفته و در حال قدم زدن است. نیاز نبود خیلی نگاهش کند تا بفهمد او هم مشکلاتی دارد. اما مشکل خودش آن قدر بزرگ و زیر تَلّ وسیعی از غصه پنهان شده بود؛ که هرگز نمی‌توانست آن را با بقیه قیاس کند. فعلا بدبخت ترین انسان روی کره زمین او بود. از نگاه خودش! البته این را همه‌ی آدم های غوطه ور در مشکلات، باور دارند. گویا هیچ کس مشکلش به بزرگی مشکل آن یکی نیست. بهرحال او می‌توانست با خیالت راحت به درس و دانشگاه و کار و موقعیت اجتماعی اش برسد. نه از جایی طرد شود، نه تنهایی زندگی‌کند و نه خودش و خانواده اش را در هَچل بیندازد. اما وظیفه‌ی دفاع از افکار و اندیشه حقیقت جویی اش را نمی‌توانست نادیده بگیرد. نمی‌توانست کبک گونه سرش را توی برف فرو کند و بگوید هیچ تناقضی ندیده. هیچ شک و تردید و سوال بی جوابی ندارد. نمی توانست قلاده تسلیم و اطاعت را به گردن بیاویزد و چون چارپایان به تایید سر بجنباند. موقعیت خوبی بود تا ضیافت را دور بزند. برای همین توی تخت چپید و پتو را روی سرش کشید. چندباری زری خانم به اتاقش در زد و صداش کرد. اما او پاسخی نداد. بالاخره مادرش کار نصفه و نیمه زری خانم را تمام کرد. بالای سرش ایستاد و گفت:«تو که هنوز حاضر نشدی؟! بدو دیر میشه» با صدای گرفته و خسته ای از زیر پتو گفت:«نمی‌تونم، سردرد دارم. باید استراحت کنم.» صدیقه که از رفتارهای دخترش پی برده بود، شکاف جدی در اعتقاداتش پیدا شده، پتو را را کنار زد و گفت:«ببینمت!» حنیفا خودش را کنار کشید. _تب که ندارم، میگم سرم درد میکنه. _خب قرص مسکن بخور _نمی‌تونم مادرِ من! نمی‌تونم و دوباره پتو را روی سرش کشید. صدیقه هم که دید نمی‌تواند دخترش را مجبور کند، پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت. باید فکر دیگری می‌کرد. توی ذهنش چندبار ایده های مختلفی را تصور کرد. مهمتر از همه دیدن و صحبت کردن با بنیامین بود. ضیافت تشکیل شد. اما خبری از حنیفا نبود. پچ پچ های اعضا بالا گرفته بود. صدیقه هم سعی می‌کرد با لبخندی تصنعی و گفتن اینکه:«حنیفا ناخوش احواله»، سر و ته حرف و حدیث ها را هم بیاورد. بعد از پایان یافتن مناجاتِ آخر، صدیقه با چشم و ابرو به بنیامین که کنار احمد نشسته بود؛ اشاره کرد. احمد بنیامین را کنار کشید و گفت:« عموجان! این روزا بیشتر به ما سر بزن.» باز و بسته شدن پلک های احمد، برای بنیامین کافی بود تا بفهمد اوضاع چندان خوب نیست. آقای انوری جلوتر آمد و گفت:«ببخشید که اختلاط بین عمو و برادرزاده رو بهم می‌زنم اما محفل منتظره برای ابلاغ رسمی خواستگاری آقای دکتر... با دست به شانه های بنیامین زد و ادامه داد:« از دختر خانمتون به منزل شما بیایم. بهتره در همین هفته باشه. نامزدی رو هم باید زودتر اعلام کنید. چون سه ماه بیشتر نباید بشه.» احمد به تأیید سر تکان داد و بنیامین متواضعانه سرش را پایین انداخت. کنار ماشین صدیقه به بنیامین گفت:«بهتره تا قبل از خبر نامزدی با حنیفا بیشتر وقت بگذرونید.» بنیامین نفس عمیقی کشید و سرش را به تایید تکان داد. احمد خوشحال بود ولی ته دلش نگران عکس العمل دخترش، برای همین نمی‌توانست آرام باشد. شب بود که بنیامین به خانه عمویش رفت. اما حنیفا از اتاقش بیرون نیامد که نیامد. هرچه صدیقه اصرار کرد، فایده نداشت. وقتی دست از پا درازتر بیرون آمد، احمد عصبی بلند شد. همین که می‌خواست به اتاق حنیفا برود، بنیامین دستش را گرفت و گفت:«اجازه بدید من باهاش صحبت کنم.» _آخه اون داره بی احترامی میکنه. دست روی شانه ی عمویش که عصبی بود، گذاشت و گفت:«میدونم! اما بذارید به عهده من لطفا» صدیقه با چشم و ابرو به احمد فهماند، کنار برود. همین باعث شد او آرام تر از قبل دستش را جلو ببرد و بگوید:«بفرما بنیامین جان! امیدوارم سر عقل بیاد.» بنیامین نفس عمیقی کشید و پله ها را آهسته بالا رفت. به در اتاق حنیفا که رسید، در زد. چندبار! سپس با سرفه گفت:«اجازه هست دخترعمو؟!» سکوت حنیفا را که دید گفت:«من دارم میام داخل ها» دستگیره در را کشید. اما قفل بود. لبش را از داخل دهان جوید. فکر اینکه چطور کلمات را پشت سر هم قطار کند و حنیفا را تحت تاثیر بگذارد او را به سکوت وا داشت. سپس این طور گفت:« دختر عمو منم با این ازدواج مخالفم. اومدم صحبت کنیم تا راه و چاره ای پیدا کنیم.» همین حرف کافی بود که حنیفا تسلیم شود. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدغدیر‌بر‌شمادوستان‌مبارڪ🌸 ✨یاعلـــــے ؏‌ 🤍 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
362_14611607239153.mp3
4.6M
عیدغدیر‌بر‌شمادوستان‌مبارڪ🌸 ✨یاعلـــــے ؏‌ 🤍 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
52.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماهنگ (عالیجناب ساز) 🔸شاعر: محمد سهرابی 🔸تهیه کننده: احسان شادمانی 🔸کارگردان: محمد هادی نعمتی 🔸مشاور پروژه : دکتر حسین طایی _ دکتر جلیل محبی 🔸نویسنده و بازیگر: عبدالله نظری 🔸مدیرتصویربرداری: سید نوید پورحقیقی 🔸موسیقی: استودیو میقات 🔹کاری مشترک از 🇮🇶حشدالشعبی و 🇮🇷گروه رسانه ای میقات 🔹مشرف عام: دکتر عبدالله ضیغمی _ دکتر مهند حسین @radiomighat