eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: همین که صبورا می‌خواست دستگیره ی در را بکشد، برگشت رو به حنیفا پرسید:« راستی الان با این توصیفات تو هم باید با نظر تشکیلات ازدواج کنی؟!» حنیفا چشم هایش را بست. ابدا دلش نمی‌خواست این جمله را بشنود. لبش را به دندان گرفت و اخم هایش را درهم کرد. صبورا فهمید حال دل همکارش خوب نیست. دستگیره را رها کرد و به طرفش چرخید. _چی شد؟! تو چرا اینقدر بهم ریختی حنیفا. من نمیذارم اینجوری بری. تا نگی چی شده.» حنیفا با لبخند به طرفش برگشت و گفت:«چیزی نیست یه موضوع تشکیلاتیه» صبورا سرش را تکان داد. _یعنی تو هم میخوای با نظر تشکیلات ازدواج کنی؟! سکوت حنیفا را که دید ادامه داد:« میتونن تو رو مجبور کنن اگر نخوای. میتونن؟! نکنه اجباری بخوای با کسی ازدواج کنی حنیفا. هان؟!» حنیفا سکوت کرده بود. _ببخشید حنیفا من کسی نیستم تو مسائل شخصیت نظر بدم. ولی با حرفایی که قبلا باهم داشتیم این مسئله فقط شخصی نیست. الان ربط به دین تو و تشکیلات داره. ببخشید ولی این حماقته که بخوای کورکورانه هرچی اونا گفتن تو قبول کنی!» حنیفا با ناراحتی به طرفش برگشت. _کی گفته من کورکورانه قبول کردم. من حتی توی ضیافت هم شرکت نکردم. اصلا دیگه نمیخوام هیچ کاره باشم. دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نباشه. ولی چطوری، نمیدونم» سرش را روی فرمان گذاشت. صبورا با تردید دستش را جلو برد و روی شال حنیفا کشید. _آروم باش. درست میشه. _چطوری؟! صبورا فکر کرد. _چطوری نداره. میری میگی نمیخوام. حنیفا سرش را بالا آورد. _مگه تا حالا نگفتم؟! فایده نداره. صبورا لبش را کج کرد. _خب نرو سر سفره عقد. مخالفت کن. نمی کشنت که. حنیفا سرش را تکان داد. _من چی میگم تو چی میگی. نمی کشنم ولی با موقعیت خانوادگی من، اجازه ندارم با نظر تشکیلات و مهمتر محفل ملی یا حتی بیت العدل مخالفت کنم. صبورا با کنجکاوی نگاهش کرد. _یعنی چی؟! کدوم موقعیت خانوادگی؟! حنیفا لبخند تلخی زد. _بهتره چیزی نگم صبورا. الان هم زیاد گفتم. نگاهش را به سمت آینه گرفت. _همین الان ادمایی هستن که رفت و آمد منو چک میکنن. می‌فهمن من کجا میرم و با کی میرم. چشم های صبورا گشاد شد. سرش را به عقب برگرداند. _چی؟! یعنی الان کسی ما رو تعقیب میکنه؟! حنیفا دستش را روی بازوی صبورا گذاشت. _لطفا نگاه نکن. کاری به تو ندارن. اصلا نمیدونم چرا اینا رو دارم به تو میگم. توی دلش گفت:« شاید فقط بخاطر لجبازی با اوناست» صبورا چند بار نفس عمیق کشید تا بتواند بر خودش مسلط شود. خدا را شکر کرد که آدرس خانه اش را به حنیفا نداده. _ ببینم اون آدم ارزش فکر کردن نداره؟! حنیفا سرش را با تأسف تکان داد. _ابدا! هرکسی بهتر از اونه. _پس میشناسیش؟! _بله کاملا صبورا سایه بان بالای سرش را پایین کشید و از آینه عقب را نگاه کرد. _حالا میخوای چیکار کنی؟! یعنی اگر مخالفت کنی چیکارت میکنن؟! حنیفا آهسته گفت:«احتمالا طرد.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: بقیه جمله اش را با شکوه گفت:«من نمیتونم این دین رو با وجود تناقضات آشکار و کارایی که میکنن و دور از احترام و شخصیت انسانیه برای خودم انتخاب کنم. مجبورم مخالفت کنم. و این کار باعث میشه اول طرد اداریم کنن و بعد طرد روحانی» صبورا که اطلاعی از طرد شدن در بهاییت نداشت گفت:«خب بهتر! از تشکیلات کنده میشی زندگیتو میکنی.» حنیفا پوزخند زد. _به همین راحتی که نیست. از ارث محروم میشم. از خانواده طرد و کسی حق نداره باهام حرف بزنه. حتی پدر و مادرم. هیچ تامین مالی هم نخواهم شد.» آهی کشید و گفت:«من تو این دنیا بجز خانواده ام کسی رو ندارم» صبورا با انگشتانش ضرب گرفت روی در ماشین. _نمی‌تونی تقیه هم کنی درسته؟! _نه! اونا مرتب از من کار و فعالیت میخوان. همین الان منو مسئول خیلی از انجمن ها کردن. مقامایی مثل وزارت خونه ها. صبورا با خنده گفت:« یعنی تو الان یه وزیری برای خودت. اوه اوه. باعث افتخاره دارم با یه وزیر حرف میزنم» _شوخی نکن صبورا. اصلا حوصله ندارم. اون پستارو قبول نکردم و نمیدونم الان باید چیکار کنم. حالا وقت حرف زدن بود. بهتر از هر موقع دیگر صبورا می‌توانست روی حنیفا اثر بگذارد. _ببین حنیفا جان. دین اومده که آدم ها اختیار داشته باشن و با اراده و اختیار خودشون بتونن بهترین راهی رو که پیش روشون هست انتخاب کنن. هر دینی اگر این ویژگی رو نداشته باشه درش اشکال هست. _می‌خوای بگی اسلام این اجبار رو نداره؟! پس تعالیم و اجرای احکامش چیه؟! تو مجبور نیستی حجاب داشته باشی؟! _من اصلا در مورد اسلام حرف نزدم. اونو بذار کنار. ولی هیچ دینی حق اجبار کردن انسانی رو نداره. اگر بهاییت برای آزادی و صلح هست پس چرا داره تو رو تبدیل به یک برده میکنه؟! تو کدوم دین گفته ازدواج باید با نظر تشکیلات یا دیگران باشه؟! حنیفا چشمش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. _ برده ای بشم که چشمم رو روی هر کثافت کاری و خیانت شوهرم ببندم. _ اصلا همین. خیلی از رفتارهای بهایی ها ارتباطی با حیا و عفت و تعهد نداره. در واقع ادمای با اخلاق کم دارن. همانطور که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود، چشمش را در حدقه چرخاند و گفت:«علتش اینه که توی الواح و آثار ما موارد ممنوعه واضح مشخص نشده. و حتی عقوبتی هم براش در نظر نگرفتن. _همین عجیبه. همه ادیان ابراهیمی به عفت و پاکدامنی و حیا احترام میگذارند و سعی شون بر انجام اونا هست. صبورا سکوت حنیفا را که دید گفت:« حنیفا یه سوال؟! من چیزایی خوندم میخوام ببینم حقیقت داره یانه. آیا بهاء الله به برادرش صبح ازل اتهام حرامزادگی و بی ناموسی و ارتباطات غیر اخلاقی نزد؟! و اینکه خیلی از هم مسلک ها و هم فکرهای خودش که مرید باب بودن ولی صبح ازل رو جانشین میدونستن نکشت؟! حنیفا نفس عمیقی کشید. از اینکه دوستش اینقدر شفاف و گویا زده بود توی خال، لبخند تلخی زد. _بله! درسته. ولی میگن انسان های بد سرشت رو کشتن. نه نیک سرشت. و خب اینا اولش بوده. برای هرکسی پیش میاد. هدف انسجام حکومته. حکومت جهانی در سایه صلح همگانی که تنها بهاییت هست که اونو مدنظر داره __اینا تناقضه. وقتی یک نفر ارتباط با عالم غیب داره و پیغمبره که نمیتونه بد دهان باشه نمیتونه برای شکل گیری دین، دوستان و هم کیشان خودش رو بکشه. حنیفا شانه بالا انداخت. صبورا می‌خواست ذهن حنیفا را بیشتر درگیر مباحث کند، برای همین گفت:« حالا چرا میگن فقط یه دین دنبال صلح همگانی هست. و اونهم بهاییته. دلیلشون چیه؟!» حنیفا بدون نگاه کردن به صبورا جواب داد:« مثلا اعضای بیت العدل از ملل و فرهنگ ها و سوابق دینی مختلف و نژادهای مختلف هستند، یعنی عملا تونستن آگاه به نیازهای مناطق مختلف کره زمین باشن. و هدفشون صلح همگانی و جهانی هست.» _ یعنی دین دیگه ای هدفش صلح نیست؟! وقتی دست های حنیفا را به علامت نداستن بالا دید گفت:« ای بابا همه ادیان دنبال صلح و آرامش بشریت هستن. بعد هم با تناقض بین خدا و پیغمبر و امام زمان بودن بهاء الله چه میکنن. اونو چطوری توجیه میکنن؟!» حسابی حنیفا را خلع سلاح کرده بود. _یه سری حرفهای من درآوردی. البته من قانع نمیشم.اصلا ناراحتی و بلاتکلیفی من بخاطر همین موضوعه. خوشحال بود که حرف هایش روی حنیفا تاثیر مثبت گذاشته. _افرین منم همین رو میگم. تو دختر عاقلی هستی. و بهای این درستی و حقیقت جویی خودت رو خواهی دید. _بهای اون طرد شدنه هردو به هم نگاه کردند. اما در نگاه حنیفا چیزی بود که صبورا ندید. نفهمید قلب دختر روبه رویش که همیشه در پی حقیقت و راستی بوده چطور به تپیدن افتاده تا راهی برای یک زندگی عادی بیابد.« بدون طرد شدن.» بدون نگرانی. بدون فشار به خانواده اش. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _ شاید خانواده ات تو رو طرد نکنن. تو جرگوشه‌شون هستی. یک درصد احتمال بده این جوری نشه. حنیفا به طرف صبورا برگشت. پشتش را به در ماشین تکیه داد. _اونا امید دارن من موافقت کنم. مگر اینکه بلایی سر بنیامین بیاد. کاش...کاش مثلا تصادف میکرد یا... لحظه ای بعد، از حرفش پشیمان شد. سرش را به تأسف تکان داد. صبورا گفت:« نه نمیشه. به این فکر نکن. واقعا تنها راه ازدواج نکردن با بنیامین طرد شدنته؟!» _بله _خب حاضری این کارو انجام بدی ولی با اون ازدواج نکنی؟! _مسلما حاضرم طرد بشم ولی با بنیامین ازدواج نکنم. ولی نمیدونم طرد شدگی برای من چطوری میشه. من هیچی ندارم. جز همین ماشین. و کمی حساب بانکی. صبورا چشم هایش را ریز کرد و یک باره برگشت. _حنیفا تو کار داری. میتونی کم کم خونه اجاره کنی. اصلا شاید خانواده ات کمکت کردن. صبورا دلداری اش می‌داد اما حنیفا می‌دانست موقعیت او و خانواده اش در محفل ملی این اینگونه نیست که بدون هیچ عواقبی پشت کند به همه چیز و برود. هر چیزی تاوانی داشت. شاید برایش پاپوش درست کنند. شاید پدرش را تهدید کنند. شاید بلایی سر خودش بیاورند و... شایدهای دیگر. _اونا حتی ممکنه کاری کنن من از شغلم برکنار شم. از اونا هیچی بعید نیست. صبورا این را فهمیده بود که حنیفا شخص مهمی است و به راحتی نمی‌تواند از چنگ تشکیلات بهایی بیرون بیاید. نگرانش بود که نکند سالم در نرود. برای همین فکر کرد بهترین کار مشورت کردن با هادی است. _ بذار یه کم بگذره، فکرامونو روی هم بریزیم ببینیم چه راهی پیدا می‌کنیم. ولی من تا جایی که بتونم بهت کمک میکنم. حنیفا دستش را از روی چادر روی پای صبورا گذاشت و گفت:«ممنونم صبورا جان. تو بهترین دوستی هستی که تا به حال داشتم. نمیخوام خودتو درگیر کنی. میترسم اتفاقی برات بیفته.» صبورا پلکش را به تایید بست و دستگیره در را کشید. حنیفا با نگاهی به آینه، ماشین را دور زد و جلوی چشم راننده پژو چهار صد و پنج خاکستری از آن جا دور شد. صبورا چند کوچه را رد کرد و رسید به خانه. همین که کلید را انداخت، هادی از آن طرف، در را باز کرد. صبورا با خوشحالی گفت: _اه، منتظرم بودی؟! هادی سرش را کمی تکان داد ولی در حقیقت این طور نبود. با کمی شوخ طبعی جواب داد:«راستش از اونجا که من باید حقیقت رو بگم، نه! منتظر خان داداش جنابعالی بودم.» صبورا کیفش را گوشه ی مبل گذاشت و چادرش را هم روی مبل انداخت. با جدیت گفت:«آها، حدس میزدم وگرنه شما از این اخلاقا نداری» هادی با چشم هایی معترض نگاهش کرد. سپس سر تکان داد. _جانم؟! صبورا هم نه گذاشت و نه برداشت یک راست رفت سر اصل مطلب:«خب حالا! برای اینکه اثبات کنی چقدر دوسم داری یه چایی درست کن بیار که کلی باهات کار دارم. باید از حنیفا بهت بگم» سپس روسری اش را در آورد و درحالی که تا میزد گفت:«نمی دونی دختر بیچاره چه اتفاقی براش افتاده» هادی آب کتری را که گذاشت. سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:« شما اول لطف کن لباساتو اینجا بردار. تازه خونه رو مرتب کردم. چه معنی داره هی راه میری و وسایلت رو میندازی این ور اون ور!» صبورا چپ چپ نگاهش کرد. طاقت نیاورد روسری اش را مچاله و سمتش پرت کرد. _ادای منو در میاری ها! بدجنس هادی افتاد به خنده. _چیزی که عوض داره، گله نداره. خب بگو چی شده؟! صبورا ماجرای ازدواج حنیفا و بنیامین را گفت. هادی تمام مدت با دقت به حرف های صبورا گوش کرد. او هم که سکوت هادی را دید گفت:«خب نظرت چیه؟!» هادی همانطور که مشغول هم زدن چای با نبات بود گفت:« هرجوری شده این دختر باید از اون تشکیلات جدا بشه. این موضوع اگر باعث طردشدنش بشه، بد نیست. تنها مشکلش امرار معاشش هست که به نظرم باید بهش کمک کرد.» صبورا شانه بالا انداخت. _خب چطوری؟! هادی چای را جلوی صبورا گذاشت و گفت:«باید یه فکری کنیم. شاید بشه با مدیر خیریه صحبت کرد.» _دستت درد نکنه صبورا به لیوان چای روی میز خیره شد. _ یعنی میگی به مامان بگم؟! _به نظرم اولویت اینه که فعلا این دختر از اون تشکیلات و دین کذایی بیرون بیاد. بقیه اش توکل بخدا. برای رسیدن به حقیقت گاهی آدم باید همه چیزشو فدا کنه. اصلا تکلیفش اینه وگرنه حماقت کرده. این دوستت هم باید خودش تصمیم بگیره که از تشکیلات بیرون بیاد. ممکنه خانواده اش بهرحال تأمینش کنن. صبورا به فکر فرو رفته بود. بعد از مدتی گفت:« ولی به نظرم با توجه به موقعیت اون، راحت نمیذارنش.» هردو به هم نگاه کردند. ناگهان با هم گفتند:«بابا!» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
خیلی ساده میخونید و رد می‌شید؟! دیگران هم دعوت کنید تا این داستان رو بخونن. کم کم به جاهای مهمی میرسیم
سلام به همگی. شب تون بخیر! راستش غصه اینکه امسال نمی‌تونم خودم مستقیما در کارهای عید غدیر و کمک به مستمندین و عیدی دادن ها شرکت کنم، داشت اذیتم می‌کرد. گفتم خدایا من عهد کرده بودم، هرسال شده در حد وسعم برای بزرگداشت این روز مهم تلاش کنم. نمی‌دونم خدا دلشکستگی منو دید یا دل ها و نیت های پاک شما باعث شد دست به این کار بزنم. توکل می‌کنیم به خدای یگانه و با توسل به امیرالمؤمنین برای اطعام نیازمندان در عید غدیر دست مساعدت به سمتتان دراز می‌کنیم. شماره کارت جهت واریز 👇
5859831195649347
به نام فاطمه صادقی عزیزان اطعام برای خانواده های بشدت نیازمند هست. امیدوارم خدا به تک تک دل هاتون نگاه کنه. @khoodneviss
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: پنج شنبه چهار بعد از ظهر دوساعت در اتاقش مطالعه کرد. برای اینکه هوای اتاق را عوض کند، پنجره را باز کرد. باد سردی از بیرون به داخل راه یافت. از لای درختان بی برگ و خشکیده زنی را دید که قلاده سگی را در دست گرفته و در حال قدم زدن است. نیاز نبود خیلی نگاهش کند تا بفهمد او هم مشکلاتی دارد. اما مشکل خودش آن قدر بزرگ و زیر تَلّ وسیعی از غصه پنهان شده بود؛ که هرگز نمی‌توانست آن را با بقیه قیاس کند. فعلا بدبخت ترین انسان روی کره زمین او بود. از نگاه خودش! البته این را همه‌ی آدم های غوطه ور در مشکلات، باور دارند. گویا هیچ کس مشکلش به بزرگی مشکل آن یکی نیست. بهرحال او می‌توانست با خیالت راحت به درس و دانشگاه و کار و موقعیت اجتماعی اش برسد. نه از جایی طرد شود، نه تنهایی زندگی‌کند و نه خودش و خانواده اش را در هَچل بیندازد. اما وظیفه‌ی دفاع از افکار و اندیشه حقیقت جویی اش را نمی‌توانست نادیده بگیرد. نمی‌توانست کبک گونه سرش را توی برف فرو کند و بگوید هیچ تناقضی ندیده. هیچ شک و تردید و سوال بی جوابی ندارد. نمی توانست قلاده تسلیم و اطاعت را به گردن بیاویزد و چون چارپایان به تایید سر بجنباند. موقعیت خوبی بود تا ضیافت را دور بزند. برای همین توی تخت چپید و پتو را روی سرش کشید. چندباری زری خانم به اتاقش در زد و صداش کرد. اما او پاسخی نداد. بالاخره مادرش کار نصفه و نیمه زری خانم را تمام کرد. بالای سرش ایستاد و گفت:«تو که هنوز حاضر نشدی؟! بدو دیر میشه» با صدای گرفته و خسته ای از زیر پتو گفت:«نمی‌تونم، سردرد دارم. باید استراحت کنم.» صدیقه که از رفتارهای دخترش پی برده بود، شکاف جدی در اعتقاداتش پیدا شده، پتو را را کنار زد و گفت:«ببینمت!» حنیفا خودش را کنار کشید. _تب که ندارم، میگم سرم درد میکنه. _خب قرص مسکن بخور _نمی‌تونم مادرِ من! نمی‌تونم و دوباره پتو را روی سرش کشید. صدیقه هم که دید نمی‌تواند دخترش را مجبور کند، پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت. باید فکر دیگری می‌کرد. توی ذهنش چندبار ایده های مختلفی را تصور کرد. مهمتر از همه دیدن و صحبت کردن با بنیامین بود. ضیافت تشکیل شد. اما خبری از حنیفا نبود. پچ پچ های اعضا بالا گرفته بود. صدیقه هم سعی می‌کرد با لبخندی تصنعی و گفتن اینکه:«حنیفا ناخوش احواله»، سر و ته حرف و حدیث ها را هم بیاورد. بعد از پایان یافتن مناجاتِ آخر، صدیقه با چشم و ابرو به بنیامین که کنار احمد نشسته بود؛ اشاره کرد. احمد بنیامین را کنار کشید و گفت:« عموجان! این روزا بیشتر به ما سر بزن.» باز و بسته شدن پلک های احمد، برای بنیامین کافی بود تا بفهمد اوضاع چندان خوب نیست. آقای انوری جلوتر آمد و گفت:«ببخشید که اختلاط بین عمو و برادرزاده رو بهم می‌زنم اما محفل منتظره برای ابلاغ رسمی خواستگاری آقای دکتر... با دست به شانه های بنیامین زد و ادامه داد:« از دختر خانمتون به منزل شما بیایم. بهتره در همین هفته باشه. نامزدی رو هم باید زودتر اعلام کنید. چون سه ماه بیشتر نباید بشه.» احمد به تأیید سر تکان داد و بنیامین متواضعانه سرش را پایین انداخت. کنار ماشین صدیقه به بنیامین گفت:«بهتره تا قبل از خبر نامزدی با حنیفا بیشتر وقت بگذرونید.» بنیامین نفس عمیقی کشید و سرش را به تایید تکان داد. احمد خوشحال بود ولی ته دلش نگران عکس العمل دخترش، برای همین نمی‌توانست آرام باشد. شب بود که بنیامین به خانه عمویش رفت. اما حنیفا از اتاقش بیرون نیامد که نیامد. هرچه صدیقه اصرار کرد، فایده نداشت. وقتی دست از پا درازتر بیرون آمد، احمد عصبی بلند شد. همین که می‌خواست به اتاق حنیفا برود، بنیامین دستش را گرفت و گفت:«اجازه بدید من باهاش صحبت کنم.» _آخه اون داره بی احترامی میکنه. دست روی شانه ی عمویش که عصبی بود، گذاشت و گفت:«میدونم! اما بذارید به عهده من لطفا» صدیقه با چشم و ابرو به احمد فهماند، کنار برود. همین باعث شد او آرام تر از قبل دستش را جلو ببرد و بگوید:«بفرما بنیامین جان! امیدوارم سر عقل بیاد.» بنیامین نفس عمیقی کشید و پله ها را آهسته بالا رفت. به در اتاق حنیفا که رسید، در زد. چندبار! سپس با سرفه گفت:«اجازه هست دخترعمو؟!» سکوت حنیفا را که دید گفت:«من دارم میام داخل ها» دستگیره در را کشید. اما قفل بود. لبش را از داخل دهان جوید. فکر اینکه چطور کلمات را پشت سر هم قطار کند و حنیفا را تحت تاثیر بگذارد او را به سکوت وا داشت. سپس این طور گفت:« دختر عمو منم با این ازدواج مخالفم. اومدم صحبت کنیم تا راه و چاره ای پیدا کنیم.» همین حرف کافی بود که حنیفا تسلیم شود. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدغدیر‌بر‌شمادوستان‌مبارڪ🌸 ✨یاعلـــــے ؏‌ 🤍 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
362_14611607239153.mp3
4.6M
عیدغدیر‌بر‌شمادوستان‌مبارڪ🌸 ✨یاعلـــــے ؏‌ 🤍 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
52.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماهنگ (عالیجناب ساز) 🔸شاعر: محمد سهرابی 🔸تهیه کننده: احسان شادمانی 🔸کارگردان: محمد هادی نعمتی 🔸مشاور پروژه : دکتر حسین طایی _ دکتر جلیل محبی 🔸نویسنده و بازیگر: عبدالله نظری 🔸مدیرتصویربرداری: سید نوید پورحقیقی 🔸موسیقی: استودیو میقات 🔹کاری مشترک از 🇮🇶حشدالشعبی و 🇮🇷گروه رسانه ای میقات 🔹مشرف عام: دکتر عبدالله ضیغمی _ دکتر مهند حسین @radiomighat
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. بنیامین با دیدن حنیفا لبخند تصنعی زد و وارد اتاقش زد. بافت ریز خاکستری که جلویش دکمه دار بود، پوشیده بود. موهایش را هم از پشت بسته بود. بنیامین به اطراف اتاقش نگاه کرد. به طرف میز و آینه رفت و از روی میز یکی از عطرهای حنیفا را برداشت و بو کشید. چندتایی را امتحان کرد. _همشون این قدر ملایم هستن؟! حنیفا پرسش گونه نگاهش کرد. _منظورم ادکلناست. از این بوها خوشت میاد؟! حنیفا نفس عمیقی کشید و دست به سینه ایستاد. _اینکه به چه چیزی علاقه دارم به خودم مربوطه. بنیامین زیر چشمی نگاهش کر. سپس گفت:« قصد دخالت نداشتم، فقط می‌خواستم یه جورایی یخ گفتگو رو باز کنم.» حنیفا با کنایه گفت:« شما بوهایی که دوست داریدُ نباید تو کلکسیون ادکلن‌های من دنبالش بگردید. فکر کنم زنای زیادی اطرافتون باشن که عطرهایی که شما دوست داری رو می‌زنن.» بنیامین ادکلن را روی میز گذاشت. سعی کرد به اعصاب خودش مسلط باشد، برای همین لبخندی زد و گفت:«می‌دونم علایقمون با هم فرق می‌کنه» حنیفا حاضر جواب شده بود. _ نه فقط علاقه که افکارمون هم با هم فرق می‌کنه. منو تو دو خط موازی هستیم که هیچ وقت به هم نمی‌رسیم. بنیامین بدون اجازه روی تخت حنیفا نشست. با پوزخند گفت:«دختر عمو تو فکر کردی من عاشق چشم و ابروی توام؟!» حنیفا هم صریح و رک جواب داد:« اگه نیستی پس اینجا چیکار می‌کنی؟!» بنیامین زبانش را در دهان چرخاند و گفت:« من نه آدمی هستم که کسی بهم دستور بده و نه می‌تونن مجبورم کنن.» حنیفا به خنده افتاد. خنده‌اش کم کم تبدیل به قهقهه شد. قهقهه ای کاملا مصنوعی و از روی تمسخر! _داری شوخی می‌کنی پسر عمو! یعنی شما بدون نظر و مشورت و دستور تشکیلات هیچ کاری نمی‌کنی؟! دستش را به کمر زد و گفت:« اگه اینطوریه خوب پس جلوشون بایست و بگو که مخالف این ازدواجی.» بنیامین علی رغم تخصصش در روانشناسی خودش را مغلوب شده می‌دید، اما نباید به این زودی باختش را اعلام می‌کرد. باید راه دیگری را امتحان می‌کرد. دستش را بالا آورد و رو به حنیفا گفت:« به جای اینکه گارد بگیری و منو دشمن خودت بدونی، بیا بشین چهار کلام حرف حساب باهات دارم.» حنیفا با تردید صندلی را کشید و نشست. بنیامین حرف‌ها را بالا و پایین کرد، خوب سنجید. سپس اینطور شروع کرد:« خودت می‌دونی که به ما ظلم زیادی شده، هیچ وقت ما رو مثل بقیه ادیان دیگه نگاه نکردن، در صورتی که ما دنبال صلح بشریتیم... حنیفا دستش را بالا آورد، اما قبل از اینکه حرف بزند، بنیامین گفت:«خواهش می‌کنم بذار بقیه‌اش رو بگم» _نه آخه من با همین مشکل دارم. اصلاً معتقد نیستم دین ما فقط دنبال صلح بشریته. من مدت‌هاست به همه چیز این دین مشکوکم. اصلاً نمی‌تونم بپذیرمش که بخوام به خاطر اون زندگی کنم. اخم‌های بنیامین در هم رفت، اگرچه بیشتر شگفت زده شده بود. برای همین گفت:« حرفای تازه‌ای می‌شنوم. اینا رو حمید بهت گفته؟!» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _نیازی نیست کسی بهم بگه. من خودم اونقدر عقل دارم که بفهمم چی درسته و چی غلط. مهم اینه که من به هیچ کدوم از مفاهیم و اصول و باورهای شما معتقد نیستم اگر پدر و مادرم اصرار دارن، چون تمام زندگیشون به تشکیلات وابسته است اما من نه! من می‌خوام رها باشم. بدون هیچ اجباری. بنیامین دستش را زیر چانه زد و به حرف‌های حنیفا گوش سپرد. _ من اصلاً نمی‌تونم به دستورات محفل ملی و تشکیلات عمل کنم. بنیامین گفت:« پس یعنی می‌خوای جدا شی؟!» حنیفا سکوت کرد و این از نظر بنیامین یعنی جواب مثبت. _خوب حالا می‌خوای چیکار کنی؟! حنیفا خودکاری از روی میز برداشت و با آن بازی کرد. _فکر می‌کنم تنها راه مخالفت با این ازدواج، طرد شدنه ولی میخوام تو بهم کمک کنی! بنیامین گفت:« می‌دونی بهای طرد شدنت چیه؟!» حنیفا سرش را پایین انداخت و روی خط‌های شلوار جین آبی‌اش دست کشید. _تا حدی می دونم ولی اگه این ازدواج هم نبود باز هم من از بهائیت جدا می‌شدم. لطفاً این رو به خانواده‌ام هم بگو. بنیامین دوست نداشت دختر عمویش از خانواده طرد شود. هم به خاطر علاقه به عمویش و هم اینکه حنیفا دختر باسواد و عاقلی بود. از بین آدم‌هایی که می‌شناخت او می‌توانست در بالا رفتن بنیامین در محفل ملی و حتی بیت العدل همراهش باشد، اما اوضاع اصلاً خوب پیش نمی رفت. پوفی کشید و سرش را بالا گرفت. _ می‌دونی با این کار چه فشاری به خانوادت میاری؟! حمید هم اوایل کله اش باد داشت مثل تو! اما بعد فهمید اشتباه میکرد. مثل تو فکر نمیکنه اصلا. درضمن! فکر نمی‌کردم ترسو باشی. با اینکه زندگی بقیه مردم و جامعه‌ای که مورد ظلم واقع شده برات مهم نباشه. صدای حنیفا بالاتر از قبل شد. _ترسو نیستم اگه ترسو بودم که بی‌خیال تصمیمم می‌شدم. طرد شدن مشکل کمی نیست. اما من حاضرم این ننگ رو به جون بخرم. وقتش بود بنیامین برنامه دومش را پیاده کند. پرسید:«یعنی هیچ راهی وجود نداره که منصرف شی؟!» حنیفا سر تکان داد. _یعنی حتی اگر... دستش را دور لبش کشید و گفت:« حتی اگر بفهمی حکومت حمیدُ گرفته؟! چشم‌ های حنیفا به طرف بنیامین چرخید. _ چی؟! بنیامین آرنجش را روی زانو گذاشت و خم شد. دو دستش را در هم قفل کرد. _ببین حنیفا! زندگی عشق و علاقه تنها نیست. زندگی ما گره خورده به مسائل سیاسی و دینی و تبلیغی. گاهی به خاطر اهداف سیاسی باید زندگی کرد. باید سختی‌ها رو تحمل کرد. هدف ما مشخصه و ببین چطور بابتش داریم نیروهامون رو از دست می‌دیم! گوش های حنیفا تیز شد. _ نه! نه! فقط بهم بگو حمید چی؟! نشنیدم دوباره تکرار کن. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _احتمالا حمیدُ حکومت گرفته. _از کجا می‌دونی کی بهت گفته؟! مگه حمید ایرانه که اونا بگیرنش؟! بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت:«حمید داشت میومد ایران توی ترکیه با چند نفر از افراد مهم قرار داشت با همکاری پلیس ترکیه و ایران اونو گرفتن به عنوان اقدام علیه امنیت ملی ایران. بخاطر همینه که هیچ خبری هم ازش نیست. _ نه! نه! امکان نداره. بنیامین گفت:« من هنوز نتونستم درست اینو به عمو بگم. حنیفا با بُهت سرش را تکان می‌داد. _امکان نداره! حمید هیچ وقت این کارو نمی‌کنه. اون از فعالیت‌های سیاسی متنفر بود. دنیا دور سرش می‌چرخید. رمق از زانوهایش رفت. بنیامین به طرفش رفت و شانه‌هایش را گرفت. _ آروم باش حنیفا! آروم باش! تو باید قوی باشی. حنیفا از اینکه بنیامین این قدر به او نزدیک شده بود حس بدی پیدا کرد. یکباره دست بنیامین را کنار زد و خودش را عقب کشید. _ من، من میخوام ببینمش. چرا حمید هیچی نگفت؟! چرا یه باره غیب شد. من باید حمیدُ ببینم. منو ببر پیشش. به طرف کمد لباس‌هایش رفت. _ صبر کن حنیفا! نمی‌تونیم ما هیچ دسترسی به حمید نداریم. با چشم‌های گشاد به طرف بنیامین برگشت. _ یعنی چی دسترسی نداریم؟! مگه میشه؟! من باید حمیدُ ببینم. خب... خب میریم مشخصاتشو می‌دیم. بنیامین سعی داشت حنیفا را آرام کند. _ ببین! اطلاعات و امنیت ایران اینجوری نیست که ما بتونیم اونو راحت پیدا کنیم، یا بتونیم ببینیمش. معلوم نیست اصلاً چه بلایی سرش آوردن. ببخشید اصلاً معلوم نیست زنده است یا... حنیفا داغ کرده بود. گوش‌هایش سوت می‌کشید. بنیامین ادامه داد:«پارسال یکی از دوستامو گرفتن تا چندین ماه هیچ خبری به خانواده‌اش ندادن.» حنیفا چشم ‌هایش را بست و روی صندلی ولو شد. بنیامین گفت:« من با چند نفر دیگه داریم تلاش می‌کنیم پیداش کنیم. نگران نباش. همه‌ی سعیمو می‌کنم.» وقتی سکوت حنیفا را دید ادامه داد:«من دیگه می‌رم تو هم سعی کن فعلا چیزی به عمو و زن عمو نگی تا وضعیتش مشخص شه. حنیفا لطفاً قوی و خوددار باش!» وقتی بُهت و گیجی دختر عمویش را دید گفت:« در مورد تصمیمت، فعلاً کاری نکن. عجله نکن. خیلی فرصت داری» با رفتن بنیامین، حنیفا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از این سر اتاق به آن طرف اتاق راه می‌رفت و فکر می‌کرد. با خودش می‌گفت:«پس بنیامین بی‌خیال حمید نبوده» تا می‌توانست مسببانش را لعن و نفرین کرد. از فرط عصبانیت و ناراحتی شماره صبورا را گرفت. در آن شرایط فکر می‌کرد چطور می‌تواند تمام غصه و ناراحتی، انزجارش از حکومت و دین اسلام را بریزد سر صبورا! تماس که وصل شد، صبورا با حال خوب با او خوش و بش کرد اما حنیفا در وضعیتی نبود که با اون گرم بگیرد. برعکس تمام لحن کلامش پر از کنایه بود. صبورا پرسید:«چیزی شده عزیزم؟!» حنیفا با پوزخند گفت:« عزیزم! من نمی‌خوام عزیز کسی باشم بخصوص شماها. مگه ما چی از شما می‌خوایم؟! جز اینکه یه زندگی معمولی می‌خوایم با حقوق طبیعی و اولیه؟! اینم ازمون دریغ می‌کنید؟! صبورا که گیج شده بود، پرسید:« حنیفا جون! میشه واضح بگی چی شده؟!» حنیفا تند و پی در پی نفس می‌کشید. _چی شده؟! چی میخواستی بشه؟! برادرم! حمید رو حکومت ظالم شما گرفته. به چه جرمی؟! خدا میدونه. حمید اصلا هیچ فعالیت سیاسی نمیکرد. نمیدونم چرا گرفتنش؟! چرا فکر میکنن ظلم پا برجا میمونه؟! صبورا که حرفی برای گفتن نداشت، اینطور جواب داد:« ببخشید من چون دقیق نمیدونم چی شده و برادرت رو به چه جرمی گرفتن، قضاوتی نمیکنم!» _نباید هم قضاوت کنی. قضاوت چی؟! جز اینکه هم کیشان تو دارن دونه دونه جوونارو با اتهام های واهی راهی زندان میکنن. اما کور خوندید تا جون دارم برای ازادی شون تلاش میکنم. و تلفن را قطع کرد. بدون خداحافظی! صبورا مات و متحیر وامانده بود. اصلا دوست نداشت حنیفا این طور برخورد کند. بعد از آن چندبار تماس گرفت اما حنیفا جوابی نداد. آخر سر یک پیام فرستاد. _لطفا دیگه به من زنگ نزن. ما ارتباطی باهم نداریم. حنیفا شماره صبورا را توی لیست مسدود شده ها گذاشت. از شدت ناراحتی سرش را روی تخت کوبید و اشک ریخت. تا صبح خواب حمید را دید. صبح با صدای جیغ و فریاد مادرش از خواب بیدار شد. ناگهان از شدت ترس از روی تخت افتاد. صدای جیغ و فریاد مادرش بیشتر و بیشتر شده بود. چشم‌هایش را محکم به هم فشار داد و از جا برخاست. با سرعت خودش را به اتاق نشیمن رسانید. انیس خانم کارگر روزهای زوج، بالای سر مادرش ایستاده بود و شانه‌هایش را ماساژ می‌داد. _ آروم باش خانم جان. آروم باش! •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( گره گشا ) رحمان: امیدی هست حکیم؟! حکیم : متاسفانه این دست دیگر برایت دست نمیشود… زن : یعنی هیچ دوایی،درمانی چیزی وجود ندارد که دستش خوب شود؟ دستم به دامانت حکیم کاری بکن، ما از راه دوری به این امید نزد شما آمده‌ایم چون گفته‌اند دستان شما شفابخش است! صداپیشگان: مریم میرزایی - مهدی شیرین - مسعود صفری - کامران شریفی نویسندگان: مهدیه وعلیرضا عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: احمد دست روی زانوهای صدیقه گذاشته بود و تلاش می‌کرد آرامش کند. صدیقه با دیدن حنیفا گریه و بی‌قراری اش بیشتر شد. _ دیدی چی شد؟ دیدی اون از خدا بی‌خبر‌ا برادرت رو گرفتن. ای وای... حنیفا نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد. نزدیک یکی از مبل‌ها رفت و خودش را روی آن انداخت. احمد به انیس خانم گفت:« لطفاً یه شربتی، آبی چیزی برای صدیق بیار. آروم باش خانم. آروم باش.نمی‌ذارم بلایی سرش بیاد.» صدیقه که بی‌قرار بود، جواب داد:« چطوری نمی‌ذاری؟! اونا کافیه بفهمن یکی بهاییه، دیگه چه برسه اقدام علیه امنیت ملی. اون از خدا بی، خبرا، اون ظالمین که دلشون رحم نمیاد. کاش می‌ذاشتن ببینمش. ناگهان به طرف حنیفا برگشت. _ چرا چیزی نمی‌گی؟! انقدر راحت از جون برادرت می‌گذری! حنیفا در سکوت به مادرش نگاه کرد. دست و پایش بی‌جان شده بود. از دیشب خبری از حنیفای سابق نبود. اشکی آرام کنار چشمش پایین ریخت. صدیقه با دست روی پایش زد و گفت:«نذار خونه بچه‌ام پامال بشه حنیفا.» احمد گفت:«بس کن زن! هنوز که نکشتنش. این حرفا چیه؟! تازه معلوم نیست اصلاً به چه جرمی گرفتنش. شاید آزادش کنن. بهرحال تا انتقاممون رو از این حکومت ظالم نگیریم راحت نمی‌شیم.» صدیقه سرش را به تاسف تکان داد. حنیفا نگاه دلهره آوری به اطراف انداخت. نمی‌توانست این وضعیت را تحمل کند. باید هرجور که شده بود، پیگیری می‌کرد. تا لباس پوشید و به سالن آمد، بنیامین را دید که با پدر و مادرش آهسته صحبت می‌کنند. با دیدن حنیفا هر سه با ناراحتی به گفتگوی شان ادامه دادند. صدیقه گفت:«کجا مادر؟!» حنیفا در کیفش را بست و گفت:« نمیشه که دست روی دست گذاشت. باید یه کاری کرد. میرم از وضعیتش خبری بگیرم.» احمد دستش را بالا آورد و با خونسردی گفت:«نمی‌خواد بابا. مگه ما دست روی دست گذاشتیم؟! من به همه جا سپردم. بنیامین هم همینطور. بعدم مگه به شما جواب میدن؟! براش وکیل می‌گیرم. نگران نباش.» حنیفا مستأصل روی مبل نشست. احمد نگاهی به صدیقه کرد و گفت:« تنهاترین کار فعلاً مقاومته و فعالیت بیشتر تشکیلات. نباید بلایی که به سر حمید اومده رو فراموش کنیم.» هر سه به حنیفا نگاه کردند. احمد گفت:« حنیفا، بابا جان! شما وظیفت از همه بیشتره. باید جای خالی حمیدُ پر کنی. باید تا توان داری فعالیت کنی. الان هم مسئولیت‌هایی که برات گذاشتن رو دست بگیر که دیره. نگاهی به بنیامین کرد. _ عمو جان! شما هم زودتر دست بجنب که تو جلسه بعد نائب الرئیسیت رو اعلام کنن. حنیفا در سکوت به آنها نگاه می‌کرد. نه راه پس داشت نه راه پیش. این روزها هیچ آرام و قرار نداشت. مثل مرغ پرکنده از زبانسرا و شرکت به خانه می آمد و بیرون می‌رفت. کارهای تشکیلات را به عهده گرفته بود و سعی می‌کرد به بهترین شکل آن ها را انجام دهد. اگرچه راهی جز صبر کردن نداشت اما همه حواسش به حمید بود. رفتارش با صبورا صد و هشتاد درجه عوض شده بود. او را که می‌دید ترجیح میداد خیلی سریع برود. صبورا هرچه تلاش می‌کرد او را به حرف زدن وا دارد اما حنیفا با بی میلی دستش را پس میزد و میرفت. و تنها دلیل را بی حوصلگی می‌دانست. بنیامین روزهای دیگر هم به خانه عمویش سر زد و هر بار که حنیفا از او درباره حمید می‌پرسید می‌گفت:« در حال پیگیری هستم» حنیفا عادی‌تر از قبل با بنیامین برخورد می‌کرد دیگر هیچ تلاشی برای اثبات تناقض های بهاییت انجام نمی‌داد. بدتر از همه بذر تنفر نسبت به حکومت و دین اسلام در او بیش از گذشته کاشته شده بود. محفل ملی پیشنهاد ازدواج را رسماً اعلام کرد اما حنیفا می‌گفت:« باید وضعیت حمید مشخص شود.» پدرش هم می‌گفت:« تا شما نامزد کنید وضعیت حمید هم مشخص می‌شود» اما حنیفا هیچ میلی به ازدواج نداشت. صرفا حرف ها و تحرکات پدر ومادرش بخاطر حمید او را وادار به این ازدواج کرده بود. از روی اکراه. شاید عده ای بگویند ازدواج اجباری اما این طور نبود. از آن جهت که خودش داشت با پای خودش به خانه بخت بنیامین می‌رفت، اجباری در کار نبود، بلکه اکراه بود. سه ماه کامل برای دوران نامزدی فرصت بود. نه کمتر و نه بیشتر! در آیین بهاییت اگر این مدت بیشتر شود، مرتکب کار حرامی شده اند. یک جای کار می‌لنگید. این را از پچ پچ‌های یواشکی بنیامین با پدرش فهمیده بود. اما نمی‌دانست دقیقا چه خبر شده. فکر کرد احتمالا به کارهای تشکیلات مربوط است. دقیقا یک روز قبل از مراسم نامزدی اش یک اتفاق نادر افتاد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9