eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
وا می‌کند ؛ بــر روی مـا بــُـن‌بَســت‌ها را بــاب‌َالحـوائج شد☝️ بگیــرد دســـت‌ها را💔 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
حدیث روز ✨ (ع) می‌فرمایند: سعی کنید زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید: 🌱 زمانی برای خلوت با خدا 🌱زمانی جهت تلاش برای به دست آوردن روزی حلال 🌱زمانی برای معاشرت و ارتباط با آشنایان و خانواده 🌱زمانی هم برای لذت‌های حلال 📗تحف العقول، ص ۴۰۹ •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺒﺎﺵ... ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ... ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ! ﺷﺮﺍﯾﻂﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ!! ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ... ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ زﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ...!! •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
برون نمی رود از خاطرم خیال وصالت اگرچه نیست وصالی! ولی خوشم به خیالت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_179 مهدی آدم اینجا ماندن نبود. دوس
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم هیوا روزهای هفته را می شمارم. یک، دو، سه و... همه تکراری و ملال آور شده بودند. این چند روز ذهنم در گیر و دار آن پسربچه بود. حسام الدین دو سه روزی میشد که کمتر به کارگاه سر میزد. چیزی به پایان کار اُرُسی باقی نمانده و تصمیم بر این شد تا پایان کار در همین اتاق بالا بمانیم. در عصر یکی از همین روزها، وقتی به کارگاه سر زد طاقت نیاوردم و از او در باره ی آن بچه پرسیدم. _آقای ضیایی تونستید برای اون پسر کاری کنید؟ حسام الدین در حالی که انگشتش را لای شبکه های چوبی فرو کرده بود بدون آن که برگردد گفت: آره . متاسفانه شرایط خوبی نداره. مجددا پدرش کتکش زده. از حرفش دلم ریش شد. پسر بیچاره، مگر چندسال داشت؟ با نگرانی گفتم: خب ... نمیشه براش کاری کرد؟ چشم از شیشه های رنگیِ اُرسی گرفت. صندلی چوبی را کنار کشید و روی آن نشست. تسبیحی از جیبش بیرون آورد. با دیدن دانه های عقیق سبز، میان دستانش، تکان ناگهانی خوردم. حسام الدین تسبیح هدیه ی مرا به دست گرفته بود. قلبم تند میزد. باید خوشحال میشدم؟ روزگار چه بازی هایی برایم در نظر گرفته بود. نگاهم به دانه های سبز عقیق بود و گوشم با او _یه سر خونه شون رفتم. یکی دو جا هم که پول گرفته بود سوال گرفتم. مثل اینکه اندازه ی پول عمل پسره هم گرفته ولی خرجش کرده. آه کشید و گفت: تازه متوجه شدم ناپدریشه. کاشف به عمل اومد که با پسر بیچاره کاسبی راه انداخته. البته زیر بار نمیرفت. با دوستم که وکیله صحبت کردم. بهش گفتم وکیل داریم تهدید به شکایتش کردم. یکی دوجا هم که پول گرفته بود سر زدیم.مسجد و جای دیگه. به این بهانه پول میگیره ولی چشم بچه رو عمل نمیکنه. با طمأنينه حرف میزد. برخلاف من که عصبی بودم. نمیدانم از دست ناپدری بی رحم یا از دست خودم. دروغ چرا وقتی تسبیحم را میان انگشتان او دیدم انگار کسی مرا تا اوج آسمان بالا کشید. دست از کار کشیدم _چقدر پست هستن بعضی ها. یعنی... دستش را بالا آورد و گفت: صبر کنید، زود قضاوت نکنید. با همان آرامش دانه های تسبیح را جابه جا کرد . _میگفت خرج و مخارجم رو از کجا در بیارم؟ فکر میکنم معتاد هم باشه . میگه این بچه هم وبال گردنمه. کجا پول شکمش رو در بیارم.زنش هم که فوت شده. سگرمه هایم در هم شده بود. _باشه، دیدن چشم های اون بچه مهمتره یا سیر کردن شکمش؟ این بار سرش را بالا آورد. درست به طرف چهره ی عصبی من . بعد از کمی مکث گفت: همه مثل شما فکر نمیکنن خانم! بعضیا فقط فکر خودشون و گرسنگیشون هستن. ابرویی بالا انداختم و گفتم: نه بهتره بگید فکر منقل و بافورش هست نه فکر شکمش. سرم را به تأسف جنباندم. _اصلا نمیتونم تصور کنم. هرچی باشه آدم از این اون هم غذا بگیره میتونه یه جوری سر کنه ولی اجازه ندی یه بچه دنیا رو ببینه؟ این نهایت بی رحمی، پستی و دنبال واژه ی دیگری میگشتم. دستانم مشت شده بود. _نهایت نامردیه. آرنجش را روی پایش گذاشت و به جلو خم شد . تسبیح را جلوتر از خودش گرفت.سرش را کج کرد و گفت: به نظر شما می ارزه اون بچه تو اون شرایط دنیا رو ببینه؟ دنیای پستی و کثیفی و بدبختی رو؟ پیش اون ناپدری معتاد؟ بعد هم بشه یکی مثل خودش؟ به نظر شما نبینه بهتر نیست؟ متحیر حسام الدین ضیایی را نگاه کردم. این چه سوالی بود. از او چنین توقعی نداشتم. از جایم بلند شدم، متعجب گفتم: چرا نبینه؟ دنیا قشنگی های زیادی داره. آقای ضیایی از شما توقع نداشتم. واقعا باور دارید که این بچه نبینه بهتره؟ کامل به سمتم چرخید. _من سوال پرسیدم. نگفتم که این نظر منه. خواستم نظر شما رو بدونم همین! خیلی ها ممکنه بگن این بچه با وضعی که اطرافش هست، بهتره که چیزی نبینه .حداقل پاک میمونه. _نه نه . اولا ما آینده نگر نیستیم. دنیا هزار دور میچرخه. این واقع بینی نیست. بد بینی هست. ما مسئول بعدا و آینده اون بچه نیستیم. اون خودش باید انتخاب کنه. این عاقلانه و خدایی نیست که بگیم چون چند درصد ممکنه آینده معتاد بشه پس بهتره از دیدن محروم بشه. این مثل این میمونه که بعضیا میگن چون ممکنه بچه ی من بره تو جامعه و معتاد بشه پس نباید بچه دار شد. با تأمل به حرف هایم گوش میکرد. _شما دنیا رو زیبا میبینید؟ سوال هایش عجیب و غریب بود. _معلومه که زیبا میبینم. این همه زیبایی خدا به این دنیا داده. این همه رنگ، طرح ، شکل های مختلف. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فکر کنید لحظه ای که اون بچه چشم باز کنه و دریا و کوه و جنگل رو ببینه چقدر زیباست؟ میان حرف هایم بغض داشتم. پلک هایم را بستم .قطره اشک هایی روی میز فرو می چکید. ↩️ .... .⛔️ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃🌸خوشه‌ چین نگاه توام ماهِ من 🌸🍃 لینک ورق اول رمان آنلاین 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
متاهل ها میخواهند طلاق بگیرند، مجردها دوست دارند ازدواج کنند! کودکان میخواهند زود بزرگ شوند، بزرگتر ها دوست دارند به دوران کودکی برگردند! شاغلان از شغلشان مینالند، بیکارها دنبال شغلند! فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند، ثروتمندان از دغدغه مینالند! افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند، مردم عادی میخواهند مشهور شوند! سیاه پوستان دوست دارند سفید پوست شوند، سفید پوستان خود را برنزه میکنند! هیچ کس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است: "قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببر" •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
هر چقدر کمتر جواب انسان‌های منفی را بدهید، از زندگی با آرامش بیشتری برخوردار خواهید بود. این مردم اگر پیامبر هم بودن، هزار ایراد به کار خدا می‌گرفتند! شما که جای خود دارید. پس به خاطر انسان‌های منفی زندگی‌ات را تباه نکن. "الهی قمشه‌ای" •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تماس را وصل می‌کنم و از صدای کسی که می‌شنوم خشکم می‌زند: -به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوق‌العاده‌ای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُنده‌تر از خودت درمی‌افتی! فقط زمزمه می‌کنم: لعنت به تو آریل! قاه‌قاه می‌خندد. نمی‌دانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار می‌کنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمی‌دانم دارد من را می‌پاید. دندان‌هایم را روی هم می‌سایم و می‌گویم: پس کار تو بود؟ -فکر می‌کردم زودتر فهمیده باشی! فقط می‌خواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت می‌گم گوش کن! چون وقتی دستامون به خودت می‌رسه، به عزیزجون و آقاجونتم می‌رسه. از ذهنم می‌گذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ڪوچہ‌ احساس
تماس را وصل می‌کنم و از صدای کسی که می‌شنوم خشکم می‌زند: -به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوق‌العا
🍃کنارش به دیوار تکیه می‌زنم و می‌گویم: چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟ به نشانه تایید پلک برهم می‌گذارد: استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه! -پرستو؟ -به زن‌های جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ می‌کنن، اصطلاحا می‌گن پرستو. یک رمان امنیتی فوق العاده👌 https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912