ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت39 درست بود که صاحب این خانه با من
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت40
اسماعیل خان که گویی با شنیدن حرفهای من شوکه شده بود مرتب انگشتانش را در گیس هایش فرو میبرد ، شاید او به حضور خدمتکاری چون من در خانه اش عادت کرده بود، که اینگونه ناراحت و پریشان به نظر میرسید .
او با صدایی گرفته و ناراحت پرسید :ایا در این خانه به تو سخت گذشته و یا رفتاری از من دیده ای که اینگونه ناگهانی عزم رفتن کردی ؟ !
از افکاری که داشت ناراحت شدم و با شرمندگی و بغض گفتم :روزهایی که در خونه ی شما بودم از سرم هم زیاد بود آقا ، این روزها حس مهم بودن داشتم و برای اولین بار طعم داشتن یک زندگی معمول و رایج را چشیدم و هرگز روزهایی را که نه به عنوان یک کنیز، بلکه به عنوان یک انسان زندگی کردم را از یاد نمیبرم
اسماعیل خان که گویی از شنیدن حرفهای من بیشتر از قبل متعجب شده بود با لحنی مقتدرانه و با صدای نسبتا بلندی گفت : پس برای چه عزم رفتن کرده ای؟
تلخ خند ی زدم ، تلخ خندی که اسماعیل خان از زیر رو بنده ی سفید رنگم ندید ،اما گویا که تلخی سکوتم را حس کرد
بعد از گذشت زمان کوتاهی بلاخره این سکوت تلخ را شکستم و در حالی که از او فاصله می گرفتم ودر حالی که با پاها ی سنگین، به سختی قدم برمیداشتم تا هر چه زود تر خود را به اندرونی کوچک و دلگیری که در این مدت به من اختصاص داده شده بود برسانم گفتم : اسماعیل خان راه رفتنی را باید رفت وقتی که من برای اولین بار به این خانه آمدم خوب میدانستم که روزی باید این خانه را ترک کنم و حالا این میهمان ، مزاحم راحتی و آسایش صاحبخانه است وباید هرچه زود تر رفع زحمت کند .
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که احساس کردم کسی از پشت سر گوشه ی چارقدم را در دست گرفته و اینبار از شدت غم و ناراحتی چشمانم را بر روی این دنیای نا عادل بستم و اشک بی وقفه و بی اراده بر پهنای صورتم میچکید و گونه و لبهایم را قلقلک میداد
به سمت او برگشتم و با دقت چهره اش را موشکافی کردم ودر چشمان عسلی پر جذبه اش ترسی دیده میشد ،ترسی که بر پشت این نقاب غرور پنهان کرده بود
در حالی که تن صدایش متغیر شده بود ، با لحن محکمی گفت :کجا میری؟صبر کن ،هنوز حرفهایمان تمام نشده
به نظر میرسید کلماتی در ذهنش میچرخیدند که به زبان آوردن آنها برایش امری سخت و دشوار بود ، اما بعد از مکث کوتاهی بلاخره زبان باز کرد و پرسید :من حتی نام تو را نمیدانم
با صدایی غم انگیز و بلند ، در حالی که هنوز اشک بی وقفه از چشمانم میبارید، خندیدم.
اسماعیل خان که از خنده ی من متعجب شده بود با تحکم گفت :کجای حرف من خنده دار بود ؟
گوشه ی چارقدم را که هنوز در دست اسماعیل خان بود ، کشیدم و با این کار ،چارقد از میان انگشتان مردانه ی او رها شد
اسماعیل خان که از این رفتار من حیران مانده بود با چشمان گرد شده به گوشه ی چارقد که اینک معلق شده بود نگاه کرد
قبل از اینکه درباره ی این رفتار: که از ناراحتی درونی ام نشات میگرفت اعتراضی کند گفتم تقریبا نزدیک به ده روز است که من در این خانه و در نزدیکی شما زندگی میکنم، و شما حتی برای یکبار به این موضوع فکر نکردید و در اینباره سوالی نپرسیدید ، به نظرم برای پرسیدن این سؤال کمی دیر شده !؟
اسماعیل خان که سگرمه هایش حسابی در هم هم کشیده شده بود با جدیت زیادی گفت: حتی اگر دیر هم شده باشد باز میخواهم بدانم زنی که در این مدت در خانه ام زندگی کرده چه نام دارد.
اینبار از موضع خود کوتاه آمدم و با صدای آرامی گفتم :اسم من اختر است.
اسماعیل خان دوباره با همان اقتدار و لحن جدی پرسید: چند سال داری؟
از سؤال های اسماعیل خان کلافه شده بودم و دلم میخواست مثل همیشه به اندرونی آخر ایوان پناه ببرم و تا جایی که در توان دارم از بابت بدبختی هایم سوگواری کنم و اشک بریزم تا شایدبا این کار کمی از بار غم و اندوه بی پایانم کاسته شود
از طرفی درد بی کسی و از طرفی دلخوری من از اسماعیل میرزا بود که به حال دگرگونم دامن میزد .
از اسماعیل خان دلخور بودم که در این ده روز تا جایی که میتوانست از من دوری کرد و حالا بعد از دانستن خبر رفتن من از این خانه، تازه به یاد آورده بود که نام و نشان من را بپرسد.
با لحنی که نشان از دلخوری من داشت گفتم : فرض کنید شانزده سال ، دیگر چه فرقی به حال شما دارد؟
اسماعیل خان که از لحن صحبت من ناراحت شده بود، اخمهایش بیشتر شد و گفت: بعد از اینجا به کجا خواهید رفت؟
این سؤال ، دقیقاً همان سؤالی بود که در این دو روز گذشته بارها از خودم پرسیده بودم و هر بار جوابی برای آن نیافته بودم.
سکوت من طولانی تر از حد معمول شدو به نظر میرسید که اسماعیل خان به حماقت من پی برده است زیرا در حالی که دندان هایش را به هم میفشرد زیر لب گفت: ای نادان، بدون داشتن هیچ مقصدی میخواهی به کجا بروی؟اصلاً خبر نداری که بیرون از این خانه چه خطراتی در کمین توست !
#ادامه_دارد
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
9⃣جزء نهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پنجشنبه ست؛
شادی روح پاکِ شهدای عزیزمون،جمیعِ اموات،
صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم.
یاد ِعزیزایِ رفته بخیر 🌱
•┈┈••✾•🕊•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🕊•✾••┈┈•
🔅 استاد فاطمینیا(حفظه الله تعالی):
سحرها را از دست ندهيد؛ ولو دو ركعت هم اگر میتوانيد نماز(نافله شب) بخوانيد.
📱 در اين زمانه هم كه به بركت #موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند!
🤲 #سحر ها را ضايع نكنيم، اگر #نماز_مستحبی هم نخوانديم، حداقل ده مرتبه «يا ارحم الرّاحمين» بگوييم!
🧎🏻♂ اگر آن را هم انجام ندادی رو به #قبله بنشين و بگو:
«سُبْحانَ اللهِ، وَ الْحَمْدُ لِلهِ، وَ لا إلهَ إلاّ اللهُ، وَ اللهُ أکْبَرُ»
اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويی، عالمت عوض ميشود.
#ماه_بندگی
#رمضان1400
📿"هر روز عصر
هفتاد بار استغفار را ترک نکنید
غم هنگام غروب را استغفار برطرف میکند "
•حاج اسماعیل دولابی
•┈┈••✾•📿•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•📿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت40 اسماعیل خان که گویی با شنیدن حرف
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت41
مقصدم را به سمت حیاط تغییر دادم و قدم زنان به سمت حوض آب رفتم و روی لبه ی حوض نشستم و دستم را درون آب حوض کردم و از سردی آب ،اعماق وجوم یخ بست
زیر لب با خود زمزمه کردم :اینجا دیگر جای من نیست اصلاً شاید در این دنیا جایی برای من وجود نداشته باشد
اشکهایم سرازیر شده بود و اینبار بدون هیچ شرمی در مقابل این مردبا صدای بلند گریه میکردم،گریه ای که شدت زیادی داشت و شانه هایم از شدت غم و اندوه زیاد به لرزه در آمده بود .
اسماعیل خان که گویی صدای زمزه های من را شنیده بود به حوض نزدیک شد و با فاصله ی زیادی از من روی سکوی کنار حوض نشست و گفت: باید با پدرت صحبت کنم
با یادآوری آقامیرزا گریه هایم شدیدتر شد و در مقابل اسماعیل خان به التماس درآمدم که حرفی به آقا میرزا نزند
من در حال حاضر از آقامیرزا گریزان بودم و دوست نداشتم که بار دیگر به آن خانه ی قدیمی که سرشار از خاطرات غم انگیز بود و اینک دیگر هیچ نشانی از ننه رباب در آن نبود بازگردم
سکوت بین من و اسماعیل خان حاکم شده بود
مدتی گذشت تا اینکه اسماعیل خان پیچی به سبیل بلندش داد و گفت :تنها یک راه برای حل این موضوع وجود دارد
راه حل اسماعیل خان
دو روز از راه حلی که اسماعیل خان برای حل مشکل داده بود، میگذشت و در این دو روز حسابی با افکار منفی و مثبتی که در قفس ذهنم رژه میرفتند ، مشغول بودم
هزاران مرتبه به راه حلی که اسماعیل خان پیشنهاد داده بود فکر کرده بودم و خوب میدانستم که فقط با قبول کردن این پیشنهاد میتوانستم سرپناهی داشته باشم در غیر اینصورت بدون هیچ مقصد و حتی داشتن جایی برای رفتن باید این خانه را ترک میکردم
فکر و خیال به قدری گریبان گیر من شده بود که تمام شب را بیدار بودم و بلاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن موضوع، بلاخره امروز صبح قبل از خروج او از منزل ، تصمیمی را که گرفته بودم با او مطرح کردم و قرار شد که او برای گرفتن رضایت آقا میرزا به دیدار او برود
هرچند که خوب میدانستم آقا میرزا با فهمیدن این موضوع از خوشحالی سر از پا نخواهد شناخت اما بسیار مضطرب و نگران بودم .
به طور قطع آقا میرزا به این امر رضایت میداد زیرا در خواب نیز نمی دید که نوه ی اعتماالدوله ی بزرگ روزی خواهان دختر او شود و با او ازدواج کند، حتی اگر این ازدواج از نوع موقت باشد .
با اینکه از اجازه ی آقا میرزا درباره ی عقدموقت بین من و اسماعیل خان اطمینان داشتم ولی دلواپس و مضطرب بودم گویی که در قلبم آشوبی بر پا شده بود و بیشتر از همه نگران قضاوت پوراندخت درباره ی این ازدواج بودم و نمیدانستم که عکس العمل او بعد از شنیدن این خبر چه خواهد بود .
اسماعیل خان مرد دل رحم و مهربانی بود و از طرفی او یک مرد خوش پوش با چهره ای جذاب بود ومن خوب میدانستم که بسیاری از زنان و دختران جوان آرزوی ازدواج با چنین مردی را دارند، اما من هیچ حسی شبیه به خوشحالی نداشتم زیرا خوب میدانستم که این ازدواج موقت و سوری چیزی نیست که من همیشه در آرزویش بوده ام و فهمیدم که امروز آرزوهایم را فدا کرده ام تا نیاز های زندگی ام را بر آورده کنم ، من امروز تمام امید و آرزوهایم را در ازای داشتن یک سرپناه فروخته بودم و بیشترین احساساتی که امروز داشتم ترس از آینده ای نامعلوم و اضطراب و غم بود.
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت42
تقریبا تمام ساعات امروز را با استرس سپری کرده بودم و حالا دیگر من با اسماعیل خان ازدواج کرده بودم هرچند که این ازدواج موقتی ، فقط توافقی بین من و او بود ، ولی باز هم احساس میکردم که دلم به پشتیبانی و حمایت این مرد، گرم شده است .
همان طور که حدس میزدم اقا میرزا با شنیدن این خبر خوشحال شده بود و گمان میبرم که برای رضایت دادن به این ازدواج از اسماعیل خان چیزی درخواست کرده باشد ولی اسماعیل خان اصلا در اینباره با من حرفی نزده بود تا شاید بیشتر از این من را خجالت زده و شرمسار نکند .
آقا میرزا حتی بدون پرسیدن نظر تنها دخترش رضایت نامه را انگشت زده بود و اسماعیل خان نیز بدون حضور هیچ یک از اعضای خانواده اش من را به عقد خود در آورده بود
خطبه ی عقد ما برای مدت سه ماه جاری شد و من امیدوار بودم که هر چه زودتر جایی برای رفتن پیدا کنم تا مجبور نباشم بعد از این مدت دوباره به اسماعیل خان تکیه کنم و با حضورم برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
با اینکه ازدواج ما ازدواج دایم نبود و هیچ رسم و رسومی در آن اجرا نمیشد ولی دوست داشتم حداقل رسم دیدن چهره ام توسط اسماعیل خان اجرا میشد
روی لبه ی حوض نشسته بودم و به ارزوهایی که بر باد رفته بودند فکر میکردم
بعد از مدتی به اندرونی همیشگی که در انتهای ایوان قرار داشت رفتم و بقچه ام را گشودم
وچارقدی که ننه رباب برای گشایش بختم دوخته بود را برداشتم و در حالی که آن را در بغل گرفته بودم و زار میزدم به خواب رفتم
**
دو روز بود که به عقد اسماعیل خان در آمده بودم ولی هنوز در خانه از رو بند و چادر و چاقچوق استفاده میکردم
امروز لباس گل داری که پوراندخت به من داده بود را پوشیده بودم و طبق عادتی که در من بوجود آمده بود سرمه کشیده وموهای پشت لبم را سیاه کرده بودم
تصمیم داشتم که با شرایط فعلی انس بگیرم به همین خاطر بعد از چند روز ،امروز به مطبخ رفتم و مشغول پختن آش رشته شدم
نزدیک ظهر وقتی که اسماعیل خان به خانه آمد،غذا را در طبق گذاشتم و به اندرونی اسماعیل خان نزدیک شدم و از ترس اینکه مبادا بار دیگر غذایش را نخورد یا اینکه غذا را به حال خود رها کند چند ضربه به در چوبی زدم .
صدای اسماعیل خان بلند شد که از من میخواست تا وارد اندرونی اش شوم
این اولین باری بود که اسماعیل خان از من چنین درخواستی داشت و من با شنیدن این درخواست از جانب او دست و پاها یم را گم کرده بودم و برای اجرای این امر و برای رفتن و نرفتم به اندرونی اسماعیل خان استخاره میگردم،اما با به یاد آوردن این موضوع که من و اسماعیل خان ازدواج کرده ایم و به هم محرم هستیم بلاخره وارد حریم خصوصی او شدم .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
✍استاد انصاریان
رسول خدا(ص) میفرماید: بهشت، مشتاق چهار زن از این عالم است؛ «آسیه» زن فرعون، «مریم» مادر مسیح، امالمؤمنین «خدیجه» که پیغمبر میفرماید: زوجتی فی الدنیا و الاخره، یعنی رابطه بین او و خدیجه تا ابد قطع نمیشود و در نهایت «فاطمه» چهارمین آنهاست.
✨رحلت امالمؤمنین حضرت
خدیجه (س) تسلیت باد.✨
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•