هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( زمین گرد است پسرم )
♦️ مرد: دلم خوش بود با این ارثی که بهم رسیده یه باغ خوب خریدم... اما زهرمارم کردن این مردم!
♦️ زن: یعنی چی؟! تو باغ خریدی به مردم چه مربوطه آخه؟!
صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود صفری - کامران شریفی – محمدرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شب همگی بخیر
بابت این قسمت و قسمت هایی که حاوی صحنه های خاص هست.
پیشاپیش عذرخواهی میکنم.
متاسفانه خیلی تلاش کردم صحنه های پاک رو توصیف کنم اما پاکی با لجن زاری که این فرقه دارند امکان پذیر نیست.
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_نودوشش
وقت برگشتن به خانه و در تمام طول روز و شب را فکر کرد که چطور میتواند به بنیامین نزدیک شود. چندش آور بود.
روزهای بعد هم با دیدنش همانطور میشد.
تا بنیامین نزدیکش میرفت یا دستش را میگرفت حنیفا خودش را جمع میکرد و تلاش داشت وضعیت را عوض کند. خلوت هایشان فقط در خانه احمد بود که آن هم حنیفا خودش را در جمع خانواده اش قرار میداد. مادرش هرکاری میکرد آن دو را بهم نزدیک کند و خلوتی بسازد، فایده ای نداشت، چون حنیفا بشدت دوری میکرد.
احمد و صدیقه وقتی تلاششان را بیفایده دیدند، تصمیم گرفتند مراسم نامزدی را زودتر برگزار کنند. بخصوص که زمزمه بیماری کوویید هم در قم شایع شده بود.
اوضاع برای بنیامین جالب نبود. وقتی دوری حنیفا را میدید، تلافیاش را سر بهناز در میآورد. اگرچه خیلی هم به بهناز وفادار نبود. درست مثل شب نامزدی! که بنیامین با همه رقصیده بود. حنیفا هیچ مخالفتی نکرد. از خدایش بود که بنیامین از او دوری کند. مراسم در باغ خصوصی احمد برگزار شده بود.
صدیقه که دید بنیامین خیلی در حال لاس زدن با دخترهای محفل است کنار حنیفا رفت و نیشگونی از بازویش گرفت.
ـ ببین دختره چیکار میکنه؟! خب برو توجه شوهرت رو به خودت جلب کن.
حنیفا بیخیال نگاهش کرد.
ـ اون حق داره آزاد باشه. مهم اینه که قرار با من ازدواج کنه نه کس دیگه.
مادرش با تعجب نگاهش کرده بود. حنیفا لبخندی تصنعی، به رقصیدن های آن ها با هم زد. جمعیتی که بدون ملاحضه در هم می لولیدند. حتی مردها هم تقاضای رقصیدن با حنیفا را داشتند اما حنیفا خستگی و سردرد را بهانه کرد. دست هایی که دور کمر و گردنش بسته میشد را به سختی از خود جدا میکرد. احساس خفگی داشت. چشمش که به حرکات عجیب زن و مردهای مجلس افتاد، حالت تهوع گرفت. مخصوصا در آن لباس نامزدی و آرایش بیشتر. بالاخره نوبت بنیامین و حنیفا رسیده بود. وقتی رقص دونفره شروع شد و دست های بنیامین دور کمر حنیفا حلقه شد، حنیفا ناخواسته پاهایش لرزید و ماهیچه هایش منقبض. با یاداوری حرف مادرش که گفته بود:«امشب بنیامین رو نگه میدارم. شب نامزدیته.» نفسش به سختی بالا می آمد. حالا تپش قلب هم به حالات دیگر اضافه شده بود. تلاش داشت فاصله اش را با بنیامین بیشتر کند. هر لحظه به بدی حالش اضافه میشد. چقدر میتوانست خوددار باشد؟! خودش هم نمیدانست. همهی حرف ها و توصیه های ساناز را مرور کرد. اما یک چیز جور نبود. و آن حال جسمی حنیفا بود که رو به وخامت میرفت.
بنیامین بعضی حرکاتش از سر لج بود. میخواست عمق علاقه و توجه حنیفا را نسبت به خودش ببیند. وقتی بی تفاوتی و حتی حساسیت او نسبت به لمس شدن را دیده بود،
عصبی کنار گوشش غرید:« چرا اینجوری میکنی؟! مثل دخترای عهد بوق رفتار میکنی؟! همه دارن نگاه میکنن. من تحمل این چیزا رو ندارم. ناسلامتی تو الان نامزد منی!»
لرزش دندان هایش هم به حال بدش اضافه شده بود.
ـ دست خودم نیست.
بنیامین گفت:« میدونم هیچ علاقه ای به من نداری. منم ندارم. ولی چاره چیه؟! باید زندگی کنیم. بخاطر اهدافمون. جلوی بقیه رعایت کن»
حنیفا فوری گفت: «من مخالفتی ندارم و تنها هدفم همینه. هیچ چیز برام مهمتر از امر تشکیلات نیست.»
بنیامین برای اینکه او را آرام تر کند، گفت: «خب راه بیا دیگه.»
حنیفا در چشم های بنیامین نگاه کرد و با درماندگی گفت: «میدونم... تو...تو بهترین انتخابی برای من. راستش هیچ کس...هیچ کس به اندازه تو لیاقت نداره. من تو رو... تو رو تحسین میکنم»
بنیامین از تعریف و تمجید حنیفا خوشحال شد. صورتش را نزدیک صورت حنیفا برد و لب های لرزان حنیفا ناگهان داغ شد.
بنیامین او را بیشتر به خودش چسباند و وقتی دستش به کمر حنیفا خورد و رفته رفته پایین تر رفت. حنیفا در یک حرکت خودش را از دست بنیامین جدا کرد و به طرف دستشویی دوید. کم مانده بود از سرگیجه بخورد زمین. صدیقه و احمد با نگرانی نگاهش میکردند. صدیقه برای اینکه جو را عادی نشان بدهد، بلند میگفت: «نوشیدنی زیاد خورده.»
و خودش پشت سرش دنبال دخترش رفت. حنیفا سرش توی سینک دستشویی بود و با هر بار یاداوری صحنه قبل، عُق میزد. صدیقه دستپاچه شده بود.
میگفت:« چی خوردی مگه؟!»
_نکنه چیزخورت کردن. دوایی، دعایی چیزی بهت دادن. هان؟!
حنیفا کنار روشویی آرام سر خورد و به دیوار تکیه داد.
هیچکس حال حنیفا را درک نمیکرد. دست خودش نبود. 👇👇👇
نه تنها آن روز که روزهای دیگر هم. بنیامین بشدت بهم ریخته بود.
از آن طرف حیدر هم حسابی حرص میخورد و نمیدانست دیگر باید از چه ترفندی برای مجاب کردن حنیفا استفاده کند.
بنیامین روانشناسی خوانده بود. کمی به حالات حنیفا مشکوک بود. مخصوصا وقتی دستش به بدن حنیفا میخورد. نمیدانست این بخاطر بی حسی نسبت به او است یا چیز دیگر. یک بار که بحثشان بالا گرفته بود، حنیفا عصبی از جا بلند شد و گفت: «من نسبت به بدنم حساسم. اصلا... اصلا وسواس دارم. لطفا فقط به هدفت فکر کن. هدف من از ازدواج با تو فقط دستور و اجرای اوامر تشکیلاته. من میدونم با تو به جاهای خوبی میرسیم. از من چیز دیگه ای نخواه.»
اخم های بنیامین درهم رفته بود. پوزخند زد که:« چیه؟! فکر کردی من عاشق چشم و ابروتم. منم بخاطر تشکیلاته که دارم تحملت میکنم.»
خونسردی اش را حفظ کرد اما حرفش را زد.
ــ اگه نخوای با حسهای من کنار بیای اشکال نداره.
از بالای چشم نگاهش کرد.
ــ ولی من آدمای مخصوص خودمو دارم. تو که باهاش مشکل نداری؟!
حنیفا با تصور کردنش هم حالش بهم میخورد. و تمام حالت های کودکی بنیامین به یادش می آمد. نمیخواست به آن فکر کند. رویش را برگرداند.
ــ هر کاری میخوای کن.
و بنیامین همان جا شماره معشوقه اش بهناز را گرفته بود. برای جبران مافات خودش را زده بود به رابطه با او.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧داستان صوتی ( عقاب مازندران )
(به یاد شهید سرلشگر خلبان حسین خلعتبری)
خلبان خلعتبری نابغه پرواز با اف 4 در دنیا: اگر ذرهای از خاک وطنم به پوتین سربازدشمن چسبیده باشد ، آن را با خونم در خاک وطن میشویم و نمیگذارم حتی ذرهای از خاک پاک ایران را این وحشیهای بی سر و پا باخود ببرند
خلبان مطلق: مجبور شدیم خودمون بریم پیش امام خمینی و به ایشان بگیم: به خداوندی خدا قسم بنی صدر خائنه و داره یکی یکی خلبانان ایرانی را به کشتن میده!!!
پخش برای اولین بار: آخرین سخنان سرلشگر خلبان حسین خلعتبری قبل از شهادت
راوی: استاد علی حاجی پور
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
نه تنها آن روز که روزهای دیگر هم. بنیامین بشدت بهم ریخته بود. از آن طرف حیدر هم حسابی حرص میخورد و
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_نودوهفت
حیدر که شنید بشدت برافروخته شد. سر فرهاد داد زد:
ــ اینجوری که نمیشه. این دختره چه مرگشه؟! گفتیم بهم نزدیک بشن بلکه یخش آب بشه. پس ناصر چیکار میکنه؟! مگه قرار نبود آمادهاش کنه. دارم دیوونه میشم از دست شما.
فرهاد تلاش داشت حیدر را آرام کند.
ــ صبر داشته باش حیدرجان! درست میشه. نمیدونم من جای اون نیستم ولی... ولی احتمالا خیلی براش سخته.
حیدر سرش را تکان داد.
ــ بابا چی چی سختشه. مگه افتاب مهتاب ندیده است. اینا براشون این چیزا عادیه. زودتر میتونه قاپ این بنیامین رو بدزده و بعد هم کلکش رو بکنه.
دستش را به صورتش کشید.
ـ نه از این بشر آبی گرم نمیشه. باید یه فکر دیگه ای کنم.
فرهاد به جایی روی لباس حیدر خیره شد.
ــ آره به نظر من عجیبه. نمیدونم تعللش برای چیه؟! یعنی اینقدر از بنیامین متنفره؟! آیا ادم با کسی که دوسش نداره بزور بخواد ازدواج کنه نمیتونه نقش بازی کنه؟!
نگاهش را پر معنی سمت حیدر انداخت.
ــ میگم شاید غرور داره. چی میگن عزت نفس! خب بهش برمیخوره مشخصه.دخترای نجیب...
حیدر مستأصل شده بود. نمیدانست چطور میتواند حنیفا را مجاب کند. نگاه معنا داری سمت فرهاد انداخت که لطفا ساکت شو!
ــ تو دلت واسش میسوزه. باشه، پس خودت برو اطلاعات رو از بنیامین بگیر.
فرهاد پوفی کشید و گفت: «من نگفتم دلم میسوزه. میگم یعنی باید بهش فرصت بدیم.»
ودرواقعیت دلش میسوخت. اما کتمان میکرد.
حیدر سرش را چپ و راست کرد.
ــاگه ناصر بود، تو یه هفته سر و تهش رو هم میاورد. آدمای حرفه ای میتونن حتی بدون اینکه به جاهای خاص بکشه، همه چی رو جمع کنن. طرف رو تا لب چشمه میبرن، اطلاعاتو میگیرن و تمام! رهاش میکنن.
ـــ تو خودت میگی حرفه ای! این دختره تازه با این چیزا روبه رو میشه. تا بخواد آموزش ببینه و تجربه کسب کنه خیلی زمان میبره.
حیدر نفس عمیقی کشید و گفت: «اولا اینکه قرار نیست ازدواج کنه. اگر مثل بچه ادم رفتار کنه، به اونجاها نمیکشه. خرجش یه توک پا رفتن خونه بنیامینه. یه سرک کشیدن تو گوشی و لپ تاپشه. نزدیک شدن بهشه. بابا ناسلامتی یه دختره امروزی و روشنفکره. مذهبی و مقید هم که نیست.!
سرش را پایین انداخت و با افسوس دست لای موهاش کشید.
ــ نه فرهاد! من زیادی این دخترو باور کردم. گفتم میتونه. اینا روابط آزاد براشون سخت نیست. کسی که اعتقادی به هیچی نداره خیلی براش فرق نداره که کی بهش دست بزنه یا نزنه. مسئله اینه که با بنیامین مشکل داره.
حیدر که داشت رفتار حنیفا را موشکافی میکرد، گفت:« ولی فرهاد! یه چیزی! حرکاتش یه جوریه.»
ــ چه جوریه؟!
ــ وقتی بنیامین بهش نزدیک میشه، شدیدا اونو پس میزنه. اصلا حال جسمیش هم بهم میریزه.
فرهاد با چشم های باز نگاه کرد.
ـــ یعنی میگی دُکی محمدی رو باید براش بفرستیم؟!
همان لحظه در زده شد و حاج یونس وارد شد. هردو سرپا بلند شدند و از ورود بی موقع حاجی تعجب کردند.
_سلام حاجی
پشت سرش هم یک خانم چادری در قامت در دیده شد!
ــ سلام بچه ها راحت باشین. حیدر جان! بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. معرفی میکنم خانم مرضیه احتشام، افسر باهوش و زبده ما که برای پروژه ات انتخاب شده. خانم احتشام! ایشون هم اقای سلطانیان، با نام عملیاتی حیدر!
حیدر مات و متحیر به حاج یونس و سپس فرهاد نگاه کرد.
حاج یونس گفت: « فک کنم باید بشناسیشون!»
حیدر از اسم احتشام حدس زد باید دختر سرهنگ احتشام باشد. اما به روی خودش نیاورد.
ــ نمیدونم نه فکر نکنم بشناسم. حاجی! نگفته بودین نیرو میخواستین! ما که نیرو کم نداشتیم.
حاج یونس دستش را بالا برد.
ــ نه کم نداشتین ولی نیروی خانم نداشتین. حالا آشناتون میکنم. دختر سرهنگ احتشامن. با توجه به سوژه تون که زنه، منظورم پرستوته. به عنوان همکار لازم میشه. اینم بگم ایشون بشدت باهوش و همین طور روانشناس خوبیه.
مرضیه احتشام آهسته سلام کرد و حیدر هم جوابش را آهسته داد. فرهاد و حیدر درشوک بودند که حاج یونس گفت:« خب! مزاحمتون نمیشم. گفتم کنار اتاقت، اون اتاق مانیتوره، یه میز بهش بدن و اونجا کار میکنه. من برم که جلسه دارم یاعلی.»
👇👇👇
.فرهاد سرش را پایین انداخت و دست به چانه گرفت. از بالای چشم نگاه معناداری به حیدر انداخت. بزور خنده اش را گرفته بود. حیدر مانده بود و همکار خانمی که بی مقدمه و جفت پا پریده بود وسط پرونده اش. آن هم دختر سرهنگ احتشام که نمیتوانست روی حرفش حرف بزند.
مرضیه دختر قد بلند و چهارشانه و هیکلی بود. صورت کشیده، چشم درشت و ابروهای مشکی و قد بلندش اولین چیزی بود که در ظاهرش به چشم می آمد. رنگ پوستش معمولی بود. نه خیلی سفید و نه سبزه و تیره. بینیاش هم نه بزرگ و نه کوچک. به صورت گردش می آمد.
فقط قاب ابروی سمت راستش با ابروی سمت چپش کمی متفاوت بود. یکی بالاتر از آن یکی. وقتی از گوشه چشم نگاه میکرد انگار با کنایه و از روی فیس و افاده نگاه میکند، در صورتی که چنین قصدی نداشت. اما صدای نسبتا جدی اش و گردن صاف و قامت ایستاده اش نوعی صلابت را به رخ مخاطب میکشاند.
ــ خب من آماده ام! لطف کنید و منو در جریان این پرونده بذارین.
لحن کلام و فیگور ایستادنش در اولین برخورد برای حیدر جالب نبود. برای همین خونسردی ظاهری اش را حفظ کرد، اگرچه ابدا خونسرد نبود. دقیقا مثل یک گلوله منجنیق منتظر پرتاب شدن بود. دستش را تو جیبش فرو کرد و برگشت سمت فرهاد.
ــ یه جلسه با دکتر محمدی ترتیب بده. بخشی از فیلمای حنیف.. بهش نشون بده
با چشم به مرضیه احتشام اشاره کرد. فرهاد فوری گرفت و اجازه بیرون رفتن خواست.
حیدر با تعجب پرسید:« کجا؟!»
ــ دارم میرم با دکتر محمدی صحبت کنم دیگه.
ــلازم نکرده همین جا هماهنگ کن!
مرضیه وقتی بی تفاوتی و سکوت حیدر را دید، جلوتر رفت و گفت:« ببخشید فکر کنم نشنیدید من چی گفتم.»
حیدر از گوشه چشم نگاهش کرد.
ــ میتونید تو اتاقتون باشید هر وقت لازمتون داشتیم، صداتون میزنم.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4