کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #قسمت_پنجم حکیمه خانم🧕 وقتی وارد خانه🏠 شد، با امام حسن عسکری علیه السلام✨سلام و احوال پرسی
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨راز نیمه ماه_۶✨
#قسمت_ششم
حکیمه خانم گفت: نرجس جان! شما بانوی من و بانوی خاندان من هستید. نرجس خانم تعجب کرد 😳 و گفت: عمه جان! شما بانوی من هستید، چرا امشب این گونه با من حرف میزنید؟🤔
حکیمه خانم گفت: دخترم، امشب خداوند❤️ بزرگ به تو پسری👶 خواهد داد که آقا و سرور دنیا و آخرت خواهد بود !
حکیمه خانم چون اولین نفری بود که آخرین امام روی زمین را می دید، خیلی خوشحال شد و دوست نداشت آن شب 🌚 را بخوابد 😴 بنابراین آن شب را تا صبح به نماز📿 و عبادت 🤲 گذراند. نزدیکی های صبح از اتاق بیرون آمد و به آسمان 🌌نگاه کرد و با خودش گفت خیلی به صبح نزدیک است، امام عسکری علیه السلام✨که فرمودند امشب امام دوازدهم به دنیا می آیند، پس چرا خبری نیست❓ ناگاه امام عسکری✨ از اتاق خودشان صدا زدند: ای عمه! عجله نکن، زمان تولد نزدیک است👌حکیمه خانم آرام گرفت و در حالی که مشغول خواندن قرآن 📖 بود متوجه شد نرجس خانم از خواب بیدار شده، پس با عجله به سوی او رفت و با او صحبت کرد و دل داری اش داد. در این هنگام حکیمه خانم تا لحظاتی متوجه چیزی نشد، ناگهان با صدای نوزادی که به دنیا آمده بود، به خودش آمد و به طرف او رفت☺️
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨راز نیمه ماه_۶✨ #قسمت_ششم حکیمه خانم گفت: نرجس
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨راز نیمه ماه_۷✨
#قسمت_هفتم
حضرت مهدی علیه السلام ✨را دید که در سجده بود، او را در آغوش گرفت درحالیکه پاک، تمیز و نورانی✨ بود. امام عسکری علیه السلام✨ صدا زدند: عمه جان! پسرم را پیش من بیاور.
امام عسکری علیه السلام✨ فرزندش را در آغوش گرفت و فرمود: پسرم! سخن بگو
نوزاد 👶 گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله، سپس بر امامان تا پدر بزرگوارشان درود فرستاد.
امام عسکری علیه السلام ✨ فرمود: ای عمه ! او را پیش مادرش ببر تا بر او سلام کند. حکیمه خانم او را پیش مادرش برد و حضرت مهدی علیه السلام✨ به مادرش سلام کرد و حکیمه خانم دوباره او را به نزد پدرش برگرداند.
📚کمال الدین و تمام النعمه، ج ۲، باب ۴۲، ح ۱، ص ۱۴۳.
🍃پایان داستان اول🍃
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار_۱✨
#قسمت_اول
هوای شهر قم به شدت گرم ☀️و تحمل آن در روزهای طولانی تابستان بسیار سخت😓 شده بود. مردم کارها و فعالیت های خود را صبح زود و هنگام عصر انجام می دادند تا در گرما کمتر اذیت شوند.
کارهای احمد پسر اسحاق تا نزدیک ظهر طول کشید و حسابی گرمازده😪 شده بود، به همین علت با عجله خود را به خانه رساند. همسر احمد با دیدن این وضعیت، بعد از سلام و احوال پرسی، ظرف آب خنکی🍶 آورد تا احمد با آن سر و صورتش را بشوید و کمی خنک شود.
احمد از همسرش تشکر🙏 کرد و بر خلاف روزهای دیگر به دیوار اتاق تکیه داد و به فکر فرو 🤔رفت همسرش رو به او کرد و گفت: احمد چه شده؟ اگر چیزی فکرت را مشغول کرده به من بگو: شاید بتوانم کاری انجام دهم. احمد گفت: مدتی است که امام حسن عسکری ✨ را ندیده ام و دلم برای ایشان تنگ شده،❤️ تصمیم دارم به شهر سامرا 🕌 بروم تا امام خود را زیارت کنم همسرش گفت: تو را به خدا به سامرا نرو شنیده ام حاکم ستمگر👺 آن جا بر امام عسکری علیه السلام✨ و پیروان او خیلی سخت گرفته و به هر بهانه ای یاران و شیعیان امام را دستگیر🔗 و زندانی کرده و بعضی از آنها را شهید نموده است؛ می ترسم😔 تو را هم که از یاران ویژه و خاص امام علیه السلام هستی دستگیر⛓ و زندانی کنند...
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨شوق دیدار_۱✨ #قسمت_اول هوای شهر قم به شدت گرم
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۲✨
#قسمت_دوم
گفت: خودم این را می دانم، ولی نباید یاران و شیعیان امام به علت ترس😰 اطراف امام علیه السلام ✨ را خالی کرده و حضرت را تنها بگذارند، یار امام در هر شرایطی باید از امام خود دفاع کند؛ گذشته از اینها، امانت های مردم قم را باید به امام برسانم هم چنین پرسشی دارم که حتما باید از ایشان بپرسم فردای آن روز احمد برای زیارت امام عسکری علیه السلام✨ از شهر قم به طرف سامرا در کشور عراق 🐎حركت کرد. وقتی وارد سامرا شد از آنچه میدید تعجب کرد❗️ شهر پر از ماموران حکومت بود که تمام محله ها و کوچه ها را زیر نظر داشتند و بعضی جاسوسان حکومت نیز در جاهای مهم شهر در میان مردم حرکت می کردند. احمد هر طوری بود باید خود را به امام می رساند؛ نزدیک خانه🏡 امام رسید، اما تمام راههای ورودی به خانه امام را سرباز و نگهبان گذاشته بودند⚔ و دیدار و ملاقات با امام بسیار سخت شده بود، هرکس به در خانه امام می رفت او را گرفته و بازجویی می کردند که از کجا و برای چه آمده و چه می خواهد❓
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨شوق دیدار _۲✨ #قسمت_دوم گفت: خودم این را می د
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۳✨
#قسمت_سوم
احمد با خودش گفت: باید نقشه ای🤔 بکشم تا بتوانم امام خود را ببینم؛ به همین علت، مقداری روغن🥃ماست🥣 و کشک🍶 خرید و آنها را روی اسبش🐎 گذاشت وهنگامی که به نزدیکی های خانه🏡 امام عسکری علیه السلام✨ رسید با صدای بلند گفت: زود بیایید روغن🥃 دارم و ماست🥣 و کشک🍶 دارم، همین طور می گفت و خود رابه خانه🏡 امام✨ نزدیک تر می کرد.
چند مأمور احمد را چپ چپ 👀نگاه کردند ولی مانع او نشدند. احمد وقتی به در خانه 🏡امام رسید صدایش را بلند تر کرد و گفت :زودتر بیایید که نزدیک غروب آفتاب 🌒است می خواهم به شهر خودم بروم، به نصف قیمت💰 می دهم، عجله کنید.
چند نفر از همسایه های امام عسکری علیه السلام✨ بیرون آمدند و به طرف او رفتند، اما چشمان احمد به خانه امام خیره😒 شده بود و با نگرانی😥 به در خانه 🏡نگاه می کرد. اگر چیزهایی که آورده بود تمام شود و کسی از خانه امام✨ برای خرید نیاید چه باید بکند.
اما با باز شدن در خانه امام،تمام نگرانی های احمد برطرف شد ؛ نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد👁 تا مطمئن شود کسی متوجه او نیست. بعد به کسی که از خانه 🏡امام ✨آمده بود، گفت: من احمد پسر اسحاق از یاران امام علیه السلام✨ هستم و برای دیدن او به این جا آمده ام؛ تو به بهانه ی خرید روغن و کشک، همین جا اطراف اسب🐎 من باش و مشتری ها را به هر قیمتی💰 که اجناس را خریدند مشغول کن تا من بروم و امام راببینم.
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨شوق دیدار _۳✨ #قسمت_سوم احمد با خودش گفت: بای
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۴✨
#قسمت_چهارم
خلاصه احمد به هر زحمتی بود به خدمت امام عسکری علیه السلام ✨رسید، تا امام✨ احمد را در آغوش گرفت، احمد بلند بلند شروع به گریه کرد😭 و گفت: آقای من! این چه زندانی است که شما در آن هستید؟ من که یار شما هستم باید با هزار نقشه خود را به شما برسانم؛ چقدر شما مظلوم هستید که در خانه 🏡خود زندانی شده اید و اجازه رفت و آمد را به شما نمی دهند. امام حسن عسکری✨ احمد را به صبر و بردباری سفارش نمود و بعد از احوال پرسی و پذیرایی🥗، از اوضاع و احوال شیعیان و مردم قم سراغ گرفتند. احمد نیز گزارش📝 کاملی از مردم قم به امام داده و بعد از آن، امانت هایی که مردم به او داده بودند را تحویل امام دادند؛ هم چنین پرسش های مردم را از امام پرسید و پاسخ 📜آنها را از امام دریافت کرد. اما پرسشی که احمد از امام عسکری علیه السلام ✨داشت این بود که: « امام پس از شما چه کسی است؟🤔» چون با این وضعی که دشمنان برای ایشان به وجود آورده بودند؛ هر لحظه ممکن بود که امام علیه السلام✨ را به شهادت برسانند، همان طور که امامان قبل از ایشان را در جوانی شهید کرده بودند😢 از طرف دیگر چون مردم قم می دانستند که احمد با امام عسکری علیه السلام ✨ارتباط دارد بعد از آن که به قم برگردد همین پرسش را از او خواهند کرد، به همین علت باید حتما این پرسش را از امام می پرسید، اما با خودش گفت: چطور از امام عسکری علیه السلام در حالی که زنده اند بپرسم امام بعد از شما کیست؟
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔 @Koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨شوق دیدار _۴✨ #قسمت_چهارم خلاصه احمد به هر زح
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار_۵✨
#قسمت_پنجم
اما قبل از آن که احمد چیزی بپرسد، امام عسکری علیه السلام✨ رو به احمدکرد وگفت: ای احمد ! از زمانی که خداوند انسان را آفریده همیشه از طرف خدا در روی زمین 🌎 فرستادگان و کسانی که مردم را راهنمایی و هدایت کنند وجود داشته و تا قیامت نیز چنین خواهد بود و زمین از فرستاده و حجت خدا خالی نخواهد شد. احمد تا این کلمات را از امام عسکری علیه السلام ✨ شنید👂 پرسیدن برایش راحت شد و به خود جرأت داد و پرسید: ای پسر رسول خدا امام و جانشین پس از شما کیست؟ امام عسکری علیه السلام ✨ بدون این که جوابی بدهند با عجله به درون اتاق🚪 رفتند.
احمد خیلی تعجب😳 کرد و با خودش گفت: نکند امام عسکری علیه السلام✨ از پرسش من ناراحت شده اند؟ بعد از لحظاتی امام عسکری علیه السلام ✨ برگشتند در حالی که پسر بچه ای سه ساله را در آغوش داشتند که صورتش همانند ماه شب چهارده 🌕 میدرخشید✨. سراسر وجود احمد را تعجب فرا گرفته بود و به چهره ی زیبا💚😊 و قشنگ آن پسر بچه نگاه می کرد که امام عسکری علیه السلام✨ فرمود: ای احمد، پسر اسحاق! اگر نزد خدای بزرگ❤️ و امامان، شخص بزرگوار و قابل اعتمادی نبودی پسرم را به تو نشان نمی دادم، همانا نام و نشانه های او همانند نام و نشانه های رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم ✨است.
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨شوق دیدار_۵✨ #قسمت_پنجم اما قبل از آن که احمد
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار_۶✨
#قسمت_ششم
او کسی است که زمین 🌍را از عدل و داد (عدالت و خوبی ها)🌷 پر می کند همان گونه که از ظلم و ستم👺 پر شده است. احمد که نمی دانست چه بگوید😇 با خودش گفت: یعنی واقعا آن امامی که تمام پیامبران و امامان بشارت و خبر آمدن او را داده اند، همین پسر بچه سه ساله است که در آغوش امام عسکری علیه السلام✨ است؟ خدایا چشمان👀 من درست می بیند؟ یعنی من الان امام دوازدهم خود را می بینم؟ همان که خیلی ها چشم منتظر او هستند؟🤗
احمد دیگر آرام و قرار نداشت؛ دست خود را روی سینه اش گذاشت، قلبش💓 به شدت می زد، دوست داشت با صدای بلند🗣 فریاد بزند، طوری که تمام آدم👥👥 های دنیا 🌍 صدای او را بشنوند و به همه آنها بگوید: بیایید و آنچه من می بینم شما هم ببینید.
بعد از این ملاقات، احمد باید به قم برمی گشت و به همه می گفت که امام عسکری علیه السلام ✨حضرت مهدی علیه السلام✨ را به او نشان داده است؛ اما اگر کسی از او پرسید چگونه آن پسر بچه سه ساله، حضرت مهدی علیه السلام ✨است؟ او چه باید بگوید! به همین خاطر احمد دنبال نشانه ای 💫بود که قلبش💚 آرام بگیرد و اطمینان پیدا کند تا بتواند با دلیل محکم💯 با دیگران صحبت نماید. به همین علت از امام عسکری علیه السلام✨ پرسید: ای آقا و سرور من! آیا نشانه ای هست که قلبم❤️ به آن آرام گیرد؟
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨شوق دیدار_۶✨ #قسمت_ششم او کسی است که زمین 🌍را
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار_۷✨
#قسمت_هفتم
احمد به لب های امام عسکری علیه السلام ✨ چشم دوخته👁 بود تا نشانه ای که ثابت کند این پسر بچه امام دوازدهم است را از ایشان بشنود، اما از آن چه اتفاق افتاد تعجب کرد😳 آن پسربچه (امام مهدی ) لب به سخن گشود 😱 و در حالی که کاملا روان و زیبا سخن می گفت فرمود:
من تنها امامی هستم که در زمین 🌎 باقی خواهم ماند و از دشمنان خدا انتقام خواهم⚔ گرفت: ای احمد پسر اسحاق! حال که با چشم خود دیدی، پس دیگر در پی نشانه نباش.
احمد پس از شنیدن👂 این سخنان از حضرت مهدی علیه السلام✨ با امام عسکری علیه السلام ✨و فرزندشان خداحافظی کرد و با خوشحالی🤩 و سرور از خانه🏡 امام به قصد رفتن به قم بیرون آمد...
📚کمال الدین و تمام النعمه، ج ۲، باب ۳۸، ج ۱، ص ۸۰
#پایان_داستان_شوق_دیدار
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨بشارت رهایی ۱✨
#قسمت_اول
ابراهیم در حالی که آثار نگرانی😰 و ترس در صورتش نمایان بود، در خانه 🏠قدم می زد و با خود می گفت: هر چیزی را که او بگوید عملی خواهد کرد، دیگر امیدی به زندگی ندارم..😞
ای خدای مهربان! یاری ام کن🤲 زن🧕و فرزندانم 👶بعد از من چه خواهند کرد❗️
همسرش که تازه متوجه ناراحتی شوهرش شده بود، رو به او کرد و گفت: ابراهیم چه چیزی تو را این قدر نگران😰 کرده، مگر اتفاقی افتاده است؟
ابراهیم که عرق😥 ترس بر پیشانی اش نشسته بود رو به همسرش کرد و گفت: آخرین روزهای عمرمن است، بیابید تا برای آخرین بار شماها را ببینم و وصیت هایم📜 را به شما بگویم. همسرش با شنیدن این حرف، با دست🤭 محکم به صورت خود زد و گفت: ابراهیم چه می گویی؟ تو که مرا نصف جان کردی، زودتر بگو چه اتفاقی افتاده است؟ ابراهیم در حالی که عرق پیشانی اش را پاک می کرد به همسرش گفت: عُمر پسر عوف را می شناسی؟ همسرش تا نام او را شنید، رنگ صورتش تغییر کرد و با صدای لرزان گفت: آری، او را می شناسم! کیست که او را نشناسد؟ حاکم و فرمانروایی 👑ستمگر👹 و ظالم👿 است و تاکنون تعداد فراوانی از پیروان و شیعیان امام حسن عسکری علیه السلام✨ را به شهادت رسانده است.
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨بشارت رهایی ۱✨ #قسمت_اول ابراهیم در حالی که
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨بشارت رهایی ۲✨
#قسمت_دوم
ابراهیم مانند کسی که دیگر امیدی😢به زنده ماندن نداشت به همسرش گفت: عُمَر، تصمیم گرفته مرا بکشد و حتما این کار را خواهد کرد، احساس می کنم آخرین روزهای عمر من است و چاره ای جز فرار ندارم.
همسرش در حالی که اشک می ریخت گفت: تا چه زمانی باید این فرمانروایان ستمگر🤴بر ما حکومت کنند؟
خدایا همسرم را نجات بده 🤲 ابراهیم با زن🧕👶 و فرزندانش خداحافظی🤚 کرد و آنها را به خدا سپرد و در حالی که تمام وجودش را وحشت😨 و ترس فرا گرفته بود، تصمیم گرفت به خانه🏠 امام حسن عسکری علیه السلام ✨ برود و آن حضرت را برای آخرین بار ببیند و با ایشان نیز خداحافظی🤚 کند.
وقتی وارد خانه امام حسن عسکری علیه السلام✨شد، ایشان را در حالی دید که پسر بچه ای در کنار او ایستاده بود و صورتش مانند ماه شب چهارده 🌝 میدرخشید. آن قدر چهره آن پسر بچه زیبا و نورانی✨بود که ابراهیم فراموش کرده بود برای خداحافظی🤚 به این جا آمده است.
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨بشارت رهایی ۲✨ #قسمت_دوم ابراهیم مانند کسی که
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨بشارت رهایی ۳✨
#قسمت_سوم
در حالی که ابراهیم با تعجب😳 فراوان به آن کودک می نگریست،کودک رو به ابراهيم کرد و گفت: ای ابراهیم! نیازی به فرار کردن ❌نیست؛ به زودی خدای مهربان شر او را از تو دور خواهد کرد.
با این حرفِ کودک، تعجب😳🤭ابراهیم بیشتر شد و به امام حسن عسکری علیه السلام✨گفت: فدای شما شوم، این پسر کیست که از فکر من خبر دارد؟
امام حسن عسکری علیه السلام✨ فرمود: او فرزند من مهدی🌟و جانشین پس از من است ابراهیم خوشحال🤩 و شاد از خانه امام عسکری علیه السلام✨ بیرون آمد به خانه ی خود باز گشت هنگامی که همسرش اورا دید از روی اعتراض😠گفت:
تو که تازه از خانه 🏠بیرون رفته بودی؛ چه شد که دوباره برگشتی؟
ابراهیم، داستانی که برایش اتفاق افتاده بود را تعریف کرد🤷♂ و گفت:به آنچه از مولایم حضرت مهدی علیه السلام✨ شنیده ام ، اعتماد و اطمینان دارم که عَمر نمیتواند مرا بکشد❌ ...
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨بشارت رهایی ۳✨ #قسمت_سوم در حالی که ابراهیم
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨بشارت رهایی ۴✨
#قسمت_پایانی
ابراهیم چند روزی بود که با آرامش و راحتی در کنار زن🧕 و فرزندانش 👦 زندگی می کرد. روزی هنگام غذا خوردن 🥙 شخصی درب🚪خانه آنها را محکم به صدا در آورد. رنگ ازصورت همسر ابراهیم پرید و به ابراهیم گفت: فکر کنم مأموران حکومت به دنبال تو آمده اند حالا چه کار کنیم؟ ابراهیم همسرش را دلداری داد و گفت: نترس؛ زیرا آنچه حضرت مهدی علیه السلام✨ فرموده، راست است و کسی به من آسیبی نمی رساند. ابراهیم این را گفت و به سمت در رفت تا آن را باز کند. هنگامی که در را باز کرد، عموی ابراهیم در حالی که می خندید😍او را بغل کرد و گفت: مژدگانی بده💰 تا خبر خوشی را به تو بدهم. ابراهیم که حسابی تعجب😳 کرده بود گفت: عمو جان، چه خبر شده؟! تاکنون شما را اینقدر خوشحال🤩😄 و خندان ندیده ام؟
عموی ابراهیم گفت: بشارت و خوشحالی بر تو و خانواده ات که عَمر پسر عوف کشته شد و شر او از سر تو و تمام شیعیان برطرف گردید.😊
ابراهیم تا این حرف را شنید اشک😢 شادی در چشمانش👀 جمع شد و گفت: می دانستم بشارتی که امام دوازدهم علیه السلام✨به من داده اند؛ درست است، هرچه زودتر باید به خانه امام عسکری علیه السلام ✨ بروم و از آنها تشکر کنم؛ شاید بتوانم دوباره صورت زیبای 🌟حضرت مهدی علیه السلام ✨را در کنار پدرشان زیارت کنم.
📚اثبات الهداة، ج ۳، فصل ۷، ص ۷۰۰
#پایان_داستان_بشارت_رهایی
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce