هدایت شده از بی نام
دارم به حال مردی فکر میکنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظهای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپهی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوهی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده.
یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینهی روبرویش. زل زده به دو تا دایرهی آبی غبارگرفتهی زیر ابروهایش و ترس را توی آنها دیده و رفته توی فکر.
فکر کرده به سالهایی که پشت سر گذاشته. به سختیها، اضطرابها، نگرانیها. به آنهایی که پشتش را خالی کرده بودند. آنهایی که گُر و گُر اسلحه میدادند دست دشمنهایش. به شبهایی که خواب دیده مردهایی با لباسهای سیاه و ریشهای بلند او را نشاندهاند جلوی دوربین و سر تفنگهایشان را فشار دادهاند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباسهای سبز و لبخندهای گرم دستش را فشردهاند و بهش اطمینان دادهاند که کمکش میکنند و فقط او باید جا نزند!
همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند. مرد برایش مهم نبود که آنها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آنجا که از لبهی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلیهایشان دیگر نبودند، قدردانی کند.
مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعدههایی که این مدت اخیر توی گوشش خواندهاند و در باغ سبزی که نشانش دادهاند، لبخند ابلهانهای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامهی سیاه راحتش نمیگذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان میداده.
مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشمهای پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده.
مرد به همهی اینها فکر کرده و رسیده به لحظهی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جادهاش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمیرسند.
مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موشصفتیاش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاریها دنبال کند.
اصلا این مرد را بیخیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی میرسد؟ وقتی برسد، چکار میکنم؟ پشت پا میزنم به شعارهای دهنپرکنی که یک عمر دادهام؟ گربهی بیچشم و رویی میشوم و پا میگذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو میکنم به راحتی و امنیت خیالی و گند میزنم به همهی آن چه که تا حالا گذراندهام؟ حالا لابد به همهی این سوالها میگویم نه، اما وقتِ وقتش چکار میکنم؟
چه دلهرهآور است فکر کردن به آنِ انتخاب!
دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
بعد از آن پزشک نامهربانی که شوخی بچهگانهام درباره همزمان مریض شدن خودم و همسرم را با لحنی خشک و سرد جواب داد که: مریض شدن افتخار نداره باید مواظب بودید و یک دکتر دیگر که در زمان کرونا فقط با یک تیرکشیدن قفسه سینه میخواست روز اول عید مرا بخواباند سینه قبرستان...
دکتر دیروزی سومین مورد از دکترهای بیرحم زندگیام بود!
استرس و ترسی به جانمان ریخت که اگرچه از دیروز است که لحنش را مسخره میکنیم اما بیرحمیاش و جملات نیشدارش تنم را لرزانده. خب یعنی چی که شما تا آخرهفته بعد مریضی و یعنی چی که خانومتم ازت میگیره و منتظر مریضی باش؟!
اصلا چرا گوش نمیدادی که میلاد چه دردی دارد؟ چرا گوش نکردی که چه داروهایی خورده و الان حالش چهطوری شده؟ چرا تحمل نکردی که بگوید آلودگی هوای مرگبار تهران چه برسر جفتمان آورده و تند تند نسخه نوشتی و غر زدی که منم ۶۳ سالمه و اومدم سرکار؟!
تو کی هستی؟ چقدر زخم خوردی و زخم داری که نزدیک ۲۰ ساعت است نحوه رفتارت دارد مغزم را میجود؟ دور از جانمان سرطان که نبود...یک ویروس کوچک اینهمه شلوغکاری داشت؟ دلت از کجا پر بود که سر ذهن مشغول و خسته من خالی کردی؟
#دردِدلِبیموقع :)
حقیقتا لذت بردم.
تبریک به همرویای عزیزمون 😍
خانم دهدشتی نازنین😇
انشاءالله موفقیتهای بیشتر
#چند_از_چند
[بیست و دو از بیست]
استاد خیلی جدی و محکم، تایمر را روی ۱۵ دقیقه تنظیم کردند و گفتند همه بنویسید!
توی بیبرقی، تنها جایی که واضح دیده میشد، همان صفحه روشن گوشیهای دستمان بود. من بیهوا نوشتم. ۶۰۴ کلمه!
استاد حرفش را ثابت کرد. قبل از این یک ربع، گفته بودند باید هفتهای ۲۰۰۰ کلمه بنویسید. اعتراض و آخ و اوخمان را که شنیدند، همه را نشاندند پای نوشتن. به همهمان ثابت شد روزی همین یک ربع را زمان بگذاریم و میانگین ۳۰۰ کلمه هم بنویسیم، توی گوش همان هفتهای ۲۰۰۰ کلمه زدیم. استاد گفتند اگر کمتر از این مقدار بنویسید، اصلا نویسنده نیستید. یک علاقهمند به ادبیات محسوب میشوید.
👇🏻
دورهمی مبناییهای تهران با سوال خانم چوپان از چاق سلامتی و برنامهریزیهای آینده، ناگهان تبدیل شد به یک کارگاه فشرده نویسندگی.
مجموعه کارستان بالاتر از میدان بهارستان، روز ۲۷ آذر ۴۰۳، از ساعت ۱۵ الی ۱۷ طبق برنامهریزی کاملا دقیقِ! هیات دولت، در تاریکی مطلق به سر میبرد. دقیقا همان ساعت برنامهریزی شده دورهمی! حتی درب کشویی برقی را باید با دست باز میکردیم.
توی تاریکی خودمان را معرفی کردیم و از آیدیها و عکسهای پروفایل بیرون آمدیم و واقعی شدیم.
کورمال کورمال، چای ریختیم و شیرینی برداشتیم و حرف زدیم.
نصف جمعیتمان که کم شدند، تازه همهجا روشن شد و توانستیم یک عکس دستهجمعی داشته باشیم.
حالا من هم تایمر گذاشتم و دارم مینویسم.
مینویسم که دو سال دیگر که به این روزها برمیگردم، یادم بیاید که با حال خراب مریضی خودم را به این دورهمی رساندم که توی فضای سالم و صمیمی مبنا نفسی تازه کنم. دلی گرم کنم و انگیزهام را بیشتر کنم.
مینویسم که یادم بماند اولین دورهمی مبناییهای تهران، دقیقا روزی بود که صبحش دیدار رهبری با زنان فعال برگزار شده بود و چندنفری هم از این جمع بوی بیت رهبری میدادند.
مینویسم که این روزهایی را که برای خودم و آینده نوشتنم رویاپردازی میکنم، فراموش نکنم.
ما همان همرویاهایی هستیم که در عین مجازی بودنمان، واقعیترین بودیم.
ثبت شود و بماند از ۴۰۳ی که سخت و گاها تاریک میگذرد!
برای خودم بادکنک باد کردم. ریسه چراغهای رنگی را میان گلدانها جا دادم و روشن کردم. کیک کاکائویی پختم و لذت روز عیدی را بردم.
البته...
این کارها برای دیروز بود.
امروز از صبح، خوردم به دیوار سفت بیحوصگلی.
با مامان و آبجیها تلفنی حرف زدم و تبریک گفتم. هزار مدل سناریو برای نوشتن یک روایت زنانه توی ذهنم مرور کردم. ورزش کردم. اما جای یک چیز توی روزم خالی بود. حوصله!
امروز همه از رنگهای دنیای زنانگی و مادری مینویسند.
من هم از این مینویسم که بعضی روزها برای ما زنها همین که زنده بمانیم، میشود یک دستاورد بزرگ!
روزهایی که بدنمان توی دور باطل بیحوصگلی و کلافگی، ما را زمین میزند.
میخزی زیرپتو و هرچقدر بیشتر میخوابی، بیشتر خوابت میگیرد. تمام تسکهایی که قول دادی طبق زمانبندی انجام دهی، استرس و عذاب وجدانت را بیشتر میکنند اما کاری از دستت برنمیآید. حتی برای خوردن یک لیوان آب هم باید کلی تلاش کنی تا از جایت بلند شوی.
هر روزی که میخواهد باشد. عید بزرگی مثل امروز یا وسط روزهای عزا...
زن بودن بعضی وقتها سخت و بعضی وقتها شیرینترین اتفاق دنیاست!
با تمام بالا و پایینهایش دوستش دارم :)
۲دی ۴۰۳
هول کردهام.
داستان را همین امشب بازنویسی کردم. تا همین ساعت ۵ بعدازظهر قیدش را زده بودم اما بعد نخواستم که ایدهم را بسوزانم.
نوشتم. پاک کردم. نوشتم. اصلاح کردم. نوشتم و باز نوشتم تا شد ۱۱۰۰ وخوردهای کلمه!
من باز کاری کردم که به خودم ثابت شد میتوانم.
نتیجه مهم نیست.
مهم این است که من توی دهن شیطانی زدم که نمیخواست اسم من هم توی جشنواره عین باشد :)
۷ دی ۱۴۰۳