#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
گمشده
زن فریاد زد: «بچه های من!» و در میان لباس های آویزان به جالباسی، جایی که گاهی پنهان می شدند، دنبال آن ها گشت.
مشتری ها به او خیره شدند. زن فریاد زد: «کمکم کنید! آنها نیستند! »
کسی زمزمه کنان گفت: «این خانم پیر خیالاتی شده.»
زن از خشم منفجر شد: «پیر! من فقط ...» بعد خشکش زد. چشم هایش را از چهره ای به چهره ی دیگر دوخت. از سردرگمی به شرمندگی رسید، بعد نگاهش روی دست های پر چروک خودش ثابت ماند.
من و من کنان گفت: «بچه های... من».
✍️نانسی روث نرنبرگ
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
سرنوشت
از وقتی ساعتهای با هم بودنمان به انفجارهای خشم و پرتاب اشیا تبدیل شد، این تنها راه بود. پناه بردن به سرنوشت: شیر، ازدواج میکنیم. خط برای همیشه جدا می شویم.
سکه به هوا رفت، چرخید، به زمین افتاد و آن قدر تکان خورد تا در حالیکه شیری را نشان می داد بی حرکت ایستاد.
آن قدر به سکه خیره شدیم تا کاملا از حرکت بازماند. بعد هر دو یک صدا گفتیم «بهتر است سه بار امتحان کنیم و هر چه را دوبار آمد انتخاب کنیم.»
✍️جي.ريپ
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
تنها مانده
زن، محبوس در میان دیوارهای رختشویخانه، تودههای لباس را پشت سر هم به درون ماشین لباسشویی سیریناپذیر میریخت که به خاطر هر لحظه تأخیر غرولند میکرد. کهنههای خیس، پاپوشهای بچهگانهی لنگه به لنگه، پیژامههای با نقش بتمن، لباسهای رقص، سرهمی صورتی، پیراهنهای فوتبال لکه شده از سبزهها، زانوبندها، پیشبندها، جینها، گرمکنهای ورزشی، دامنها، شلوارها...
اما حالا هر هفته فقط یک تودهی کوچک لباس میشوید و فکر میکند چرا روزها این قدر طولانی هستند.
✍🏻ماریل سویرکزک
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
روسری
عروسک ناراحت بود. هر روز که با مریم به مهدکودک میرفت، عروسکهای دیگر را میدید که روسری سرشان است. اما او روسری نداشت. با غصه به چادر گلگلی جدیدی که مامان برای مریم دوخته بود نگاه کرد و گفت: خوش به حالش! کاش منم روسری داشتم. تکه پارچهای که از چادر مریم اضافه مانده بود، گفت: غصه نخور عروسک کوچولو! خودم روسریت میشم. و عروسک مریم هم روسریدار شد.
✍🏻محدثه قهرمانی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
حالش بد بود از همه گله داشت در روزی که همه او را سرزنش میکردند. آرزوی مرگ کرد.
هیچ نداشت هیچ ناگهان از کنار دوقلوهایی رد شد که نه چشمی برای دیدن داشتند و نه گوشی برای شنیدن
با خود گفت :
- کفران نعمت کرده ام خدا را شکر سالمم
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
چشمانش غرق اشک بود.
دستی بر موهای مشکلی لختش کشید؛ پلکهایش را روی هم قرار داد و هیچ نگفت.
دلش از زخمزبانهایی که این و آن به او زده بودند، شکسته بود.
ناگهان سرش را چرخاند و نگاهش به گنبد امام رضا(علیهالسلام) افتاد.
پیش خود گفت:«تو برایم کافی هستی؛ بگذار همه مرا سرزنش کنند بهر دوستداشتنت.»
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
همه جا خرابه بود. خبری از ساختمانهای سر به فلک کشیده شده نبود. صدای مهیب موشکها هر لحظه به گوش میرسید. اما او ترسی نداشت، سرش را چرخاند. رو به مسجد کرد. در میان خرابههایی که اسرائیل به وجود آورده بود. ناگهان پرچمی را دید که نام حسین رویش بود.
دستانش را بالا برد. چشمان مشکیاش را به پرچم دوخت. استوار همچو سرو خروشان، همچو طوفان، با صدایی بلند کنار دوستانش گفت:
- پدرم، مادرم، فرزندم، خودم به فدایت یا حسین.
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
#ارسالی_مخاطب
چشمان سیاهش را بست. محکم آنها را روی هم فشار داد. لبانش شروع به لرزیدن کرد.
به یاد تمام روزهایی افتاد که حتی لباسی خوب برای پوشیدن نداشت؛ و با این همه باز ادامه داد. اشک از چشمانش سرازیر شد. اشکهایش را پاک کرد و اسمش را صدا زدند. محکم روی سکوی قهرمانی پرید و مدال قهرمانی را به گردن آویخت.
باخود گفت:«هیچ کسم پشتت نباشه، ولی خدا بخواد میشه.»
✍🏻فاطمه غفاری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
بادبادک و پنجرهها
بادبادک در شب گم شده بود. سرگردان بود و بیهدف به این طرف و آن طرف میرفت. نمیدانست کجا برود و چه کار کند.
ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد؛ زمزمهی شیرینی به گوش میرسید. بادبادک در جهت صدا حرکت کرد. هرچه پیش میرفت صدا بلندتر و واضحتر میشد، چقدر موزون و آهنگین بود...
بادبادک در مسیر صدا به یک پنجره رسید. پشت آن پنجره، یک نفر داشت آواز میخواند و بر سازش زخمه میزد. بادبادک دقایقی مکث کرد و تماشا کرد و گوش داد.
بعد، روشنایی پنجرهای آنطرفتر توجهش را جلب کرد. رفت و دید زیر نور ملایم یک شمع کسی نشسته است و نیایش میکند.
سپس پنجرهای دیگر را دید که آن سویش کسی داشت برای یک نفر دیگر شعر میخواند. شاید شاعری بود که تازهترین شعرش را نوشته بود.
پشت پنجرهی بعدی، یک نفر پشت میزش نشسته بود و چیزی در یک دفتر مینوشت. چند لحظه بعد، خودکارش را روی دفتر گذاشت، به پشتی صندلیاش تکیه داد و نفسی آسوده کشید. شاید نویسندهای بود که آخرین جملهی رمانش را نوشت.
و پنجرهی بعدی مادری را نشان میداد که داشت برای کودک کوچکش لالایی میخواند تا بخوابد.
بادبادک یکییکی و پنجره به پنجره میرفت و تماشا میکرد. دیگر سرگردان و بیهدف نبود و از تماشای آن لحظهها لذت میبرد.
تا اینکه رسید به آخرین پنجره.
دختربچه و پسربچهای را دید که مشغول بازی بودند. چشمشان به بادبادک افتاد و ذوقزده به سمت پنجره دویدند.
پسربچه پنجره را باز کرد و دست دراز کرد و نخ بادبادک را که نزدیک بود گرفت، و آن را به دست دختربچه داد و خندید. دختربچه هم خندید.
قلب بادبادک از شوق تپید و احساس کرد سرانجام همان جایی هست که باید باشد.
✍🏻شبنم حکیمهاشمی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
آیا کارمندان خود را میشناسید؟
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
✍🏻...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
چوپان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
✍🏻...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
مرد دانا
مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی میرفتند. یک روز او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.
بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خندیدند؛ وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید!
حکیم گفت: شما نمیتوانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه میکنید؟
✍🏻...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid