eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
78 ویدیو
49 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمانش غرق اشک بود. دستی بر موهای مشکلی لختش کشید؛ پلک‌هایش را روی هم قرار داد و هیچ نگفت. دلش از زخم‌زبان‌هایی که این و آن به او زده بودند، شکسته بود. ناگهان سرش را چرخاند و نگاهش به گنبد امام رضا(علیه‌السلام) افتاد. پیش خود گفت:«تو برایم کافی هستی؛ بگذار همه مرا سرزنش کنند بهر دوست‌داشتنت.» ✍🏻فاطمه غفاری ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
Sedaye TabiatSedaye Tabiat8.mp3
زمان: حجم: 3.41M
۶۰ ✍🏻برای این لوکیشن و صدا، یک داستان بسیار کوتاه بنویسید؛ 🟣بهترین داستان‌های ارسالی در بخش در کانال «کتاب سفید» منتشر خواهند شد. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
همه جا خرابه بود. خبری از ساختمان‌های سر به فلک کشیده شده نبود. صدای مهیب موشک‌ها هر لحظه به گوش می‌رسید. اما او ترسی نداشت، سرش را چرخاند. رو به مسجد کرد. در میان خرابه‌هایی که اسرائیل به وجود آورده بود. ناگهان پرچمی را دید که نام حسین رویش بود. دستانش را بالا برد. چشمان مشکی‌اش را به پرچم دوخت. استوار همچو سرو خروشان، همچو طوفان، با صدایی بلند کنار دوستانش گفت: - پدرم، مادرم، فرزندم، خودم به فدایت یا حسین. ✍🏻فاطمه غفاری ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
چشمان سیاهش را بست. محکم آن‌ها را روی هم فشار داد.‌ لبانش شروع به لرزیدن کرد. به یاد تمام روزهایی افتاد که حتی لباسی خوب برای پوشیدن نداشت؛ و با این همه باز ادامه داد. اشک از چشمانش سرازیر شد. اشک‌هایش را پاک کرد و اسمش را صدا زدند. محکم روی سکوی قهرمانی پرید و مدال قهرمانی را به گردن آویخت. باخود گفت:«هیچ کسم پشتت نباشه، ولی خدا بخواد می‌شه.» ✍🏻فاطمه غفاری ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
بادبادک و پنجره‌ها بادبادک در شب گم شده‌ بود. سرگردان بود و بی‌هدف به این طرف و آن طرف می‌رفت. نمی‌دانست کجا برود و چه کار کند. ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد؛ زمزمه‌ی شیرینی به گوش می‌رسید. بادبادک در جهت صدا حرکت کرد. هرچه پیش می‌رفت صدا بلندتر و واضح‌تر می‌شد، چقدر موزون و آهنگین بود... بادبادک در مسیر صدا به یک پنجره رسید. پشت آن پنجره، یک نفر داشت آواز می‌خواند و بر سازش زخمه می‌زد. بادبادک دقایقی مکث کرد و تماشا کرد و گوش داد. بعد، روشنایی پنجره‌ای آن‌طرف‌تر توجهش را جلب کرد. رفت و دید زیر نور ملایم یک شمع کسی نشسته است و نیایش می‌کند. سپس پنجره‌ای دیگر را دید که آن سویش کسی داشت برای یک نفر دیگر شعر می‌خواند. شاید شاعری بود که تازه‌ترین شعرش را نوشته بود. پشت پنجره‌ی بعدی، یک نفر پشت میزش نشسته بود و چیزی در یک دفتر می‌نوشت. چند لحظه بعد، خودکارش را روی دفتر گذاشت، به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و نفسی آسوده کشید. شاید نویسنده‌ای بود که آخرین جمله‌ی رمانش را نوشت. و پنجره‌ی بعدی مادری را نشان می‌داد که داشت برای کودک کوچکش لالایی می‌خواند تا بخوابد. بادبادک یکی‌یکی و پنجره به پنجره می‌رفت و تماشا می‌کرد. دیگر سرگردان و بی‌هدف نبود و از تماشای آن لحظه‌ها لذت می‌برد. تا اینکه رسید به آخرین پنجره. دختربچه و پسربچه‌ای را دید که مشغول بازی بودند. چشمشان به بادبادک افتاد و ذوق‌زده به سمت پنجره دویدند. پسربچه پنجره را باز کرد و دست دراز کرد و نخ بادبادک را که نزدیک بود گرفت، و آن را به دست دختربچه داد و خندید. دختربچه هم خندید. قلب بادبادک از شوق تپید و احساس کرد سرانجام همان جایی هست که باید باشد. ✍🏻شبنم حکیم‌هاشمی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
saednews.comnewborn_baby_crying_2.mp3
زمان: حجم: 860.3K
۶۲ ✍🏻برای این صدا، یک داستان بسیار کوتاه بنویسید؛ 🟣بهترین داستان‌های ارسالی در بخش در کانال «کتاب سفید» منتشر خواهند شد. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
آیا کارمندان خود را می‌شناسید؟ روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی‌که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟ جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک‌جا بایستند و بی‌کار به اطراف نگاه کنند. جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکی‌اش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود. ✍🏻... ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
چوپان ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم. ✍🏻... ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
مرد دانا مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی می‌رفتند. یک روز او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند. بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خندیدند؛ وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید! حکیم گفت: شما نمی‌توانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه می‌کنید؟ ✍🏻... ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
وفادار ✍ نوشته زهرا زرگران سال‌ها در کنار هم زندگی می‌کردیم و یک لحظه از هم جدا نشدیم. حالا ما را نبین که فرسوده و کهنه در گوشه‌ای افتاده‌ایم. وقتی چشم باز کردم، در گوشه‌ای از مغازه‌ای زیبا و تمیز، در کنار بقیه دوستانم نشسته بودم. خود را غریب می‌دیدم، چون کسی شبیه من نبود. هرکدام لنگه‌ای تنها، با رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف. هر روز، جوانی با دستمال تمیز، صورتم را براق می‌کرد. گاهی می‌دیدم افرادی وارد مغازه می‌شدند و یکی از ما را انتخاب می‌کردند. بعد، با کمال تعجب می‌دیدم لنگه دوقلوی آن کفش در کنار او قرار می‌گرفت و مشتری هر دو را به پا می‌کرد، کمی قدم می‌زد و بعد دیگر آن‌ها را نمی‌دیدم. دلم می‌خواست من هم روزی لنگه هم‌شکل خود را ببینم. بالاخره آن روز رسید. نوجوانی با لباس‌هایی ساده، با اصرار من را از مغازه‌دار می‌خواست. مغازه‌دار با صدای خش‌داری گفت: «باباجون، پولت کمه! کم می‌دونی یعنی چی؟» در دل آرزو کردم او صاحب من شود و از طرفی باعث شود من بتوانم پیش لنگه دوقلوی خود باشم. جوان ناامید از مغازه خارج شد. ناگهان مغازه‌دار او را صدا کرد و گفت: «پسرجون، صبر کن. این کفشا مال تو، ولی باید یک هفته اینجا کار کنی. قبوله؟» ـ قبوله آقا، قبوله! و بعد پول‌ها را به او داد و گفت: «چکار کن؟ اول شیشه‌ها رو تمیز کن.» پسر درحالی‌که مشغول کار بود، چشم از من برنمی‌داشت. یک هفته خیلی دیر گذشت. او به ما رسید و ما به هم. هر روز ما را تمیز می‌کرد و در جعبه می‌گذاشت. سال‌ها گذشت و ما فرسوده شدیم. ولی او هر بار باز هم ما را تمیز می‌کرد و در جعبه می‌گذاشت. او ما را همان‌طور نو، مثل روز اول می‌دید و همان‌طور وفادار. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
Friendly Free Soundssound_ktbsefid.mp3
زمان: حجم: 2.1M
۶۸ ✍🏻برای این لوکیشن و صدا، یک داستان بسیار کوتاه بنویسید؛ 🟣بهترین داستان‌های ارسالی در بخش در کانال «کتاب سفید» منتشر خواهند شد. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
در میان تاریکی 💡 مرد نابینا روز خوشی را در خانه دوستش گذراند.شب هنگام که می خواست به خانه برگردداز دوستش تقاضای فانوس کرد.دوستش با تعجب پرسید: «فانوس؟فانوس که در دیدن تو تأثیری ندارد؟» مرد نابینا جواب داد «فانوس را برای خودم نمی خواهم،برای مردم می خواهم که مرا ببینند و به من بر خورد نکنند.» فانوس را از دوستش گرفت و به راه افتاد.مسافتی نرفته بود که مردی باشدت بااو برخورد کرد.مرد نابینا فریاد زد:«نمی توانی حواست را جمع کنی؟مگر فانوس مرا نمی بینی؟» مرد بسیار مؤدبانه جواب داد «متاسفانه خیرآقا همان طور که می بینید من نابینا هستم.» نویسنده:استفان لاکنر ترجمه:اسدالله امرایی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid