eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_219 نفسم و فوت کردم تو صورتش: _تله؟ از چی حرف میزنی مجید؟ با مکث
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ روزها به همین روال میگذشت... هرروز جویای حال یاسمن بودم... هرروز دنبال هومن بودم... هومنی که قبل از این ماجراها باید گیر میفتاد، درست همون موقع که یاسمن و‌بردم رامسر... همون موقع که میخواستم یاسمن در امون باشه و رفتن هومن به کانادا به تاخیر بیفته و دستگیرش کنیم و نشد! ولی این بار فرق میکرد... این بار اون دنبال گرفتن جون من بود و‌ من دنبال گرفتن اون! اگه پا پس میکشیدم اگه شونه خالی میکردم همه چیز و‌میباختم... هرچی که مونده بود و من این و‌نمیخواستم! نمیخواستم بی جبران اشتباهم بمیرم... نمیخواستم یاسمن ازم دلگیر بمونه... جلوی در بیمارستان ماشین و‌نگهداشتم و مطابق معمول زنگ زدم تا جویای احوال یاسمن بشم... عادت کرده بودم یا زنگ میزدم یا از طریق یه نفر حالش و‌میفهمیدم... حالا بیست و‌یک روز از بسته بودن چشم هاش میگذشت... بیست و‌یک روز بود که دکترها جلوی خونریزیش و‌گرفته بودن اما اون هنوز چشم باز نکرده بود... با پیچیدن صدای زنونه ای تو‌ گوشی از فکر بیرون اومدم: _بله بفرمایید صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم: _سلام میخواستم از حال یه مریض با خبر شم، یاسمن... بین حرفم پرید: _یاسمن نورایی... طبق معمول! تایید کردم: _حالش خوبه؟ با مکث جواب داد: _شما چه نسبتی باهاش دارید؟ خانوادش که هرروز همینجان... نمیدونستم باید چی بگم که با یه سکوت طولانی گفتم: _از آشناهاشونم ولی نمیتونم از خانوادش حالش و‌بپرسم، میشه بگید لطفا؟ حالش خوبه؟ صداش دوباره گوشم و‌ پر کرد: _پس خبر ندارید... قلبم به طپس های نامنظم افتاد و‌منتظر شنیدن ادامه حرفهاش موندم و‌وقتی چیزی نگفت عصبی گفتم: _از چی خبر ندارم؟ چیزی شده؟ برعکس من که تن صدام بالا رفته بود صدای اون آروم بود که جواب داد: _مریضتون به هوش اومده، یک ساعتی میشه! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_220 روزها به همین روال میگذشت... هرروز جویای حال یاسمن بودم... هر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از خوشحالی حتی نمیدونستم باید چی بگم، لبهام از هم باز میشد اما حرفی نمیزدم، حالم خوب بود... خوب که نه عالی بودم... بالاخره به هوش اومده بود... بالاخره به این زندگی برگشته بود... بعد از چند روز که بهم سخت گذشته بود... حتی فراتر از سخت! تو‌سکوت فقط پلک میزدم، نشد... خلاص نشده بودم از این زندگی و داشتم نفس میکشیدم... دوباره به این زندگی کوفتی که رهاش کرده بودم برگشتم! غرق همین افکار زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم که صدای هومن و از پشت سر شنیدم: _بهتری؟ فکر میکردم دیگه هیچوقت صداش و‌نمیشنوم نمیخواستم که بشنوم اما اون حالا اینجا بود! سرم و‌ که آروم تکون دادم روبه روم ایستاد: _این چه کاری بود که کردی؟ خودکشی؟؟ پلک سنگینی زدم، بااینکه میگفتن سه هفته چشم باز نکردم بازهم خوابم میومد: _برو بیرون چشماش گرد شد: _برم بیرون؟ لب زدم: _نمیخوام ببینمت، اگه من به این حال افتادم مقصر تویی... تو‌ من و به این روز انداختی پس حالا بااینجا بودنت عذابم نده... برو بیرون! قبل از اینکه بره یا بخواد چیزی بگه این بار صدای بابا گوشم و‌پر کرد: _یاسمن عزیزم... بالاخره به هوش اومدی.. و هراسون به سمتم اومد و‌ پیشونیم و‌بوسید. حتی یه لبخند خشک و‌خالی هم تحویلش ندادم و‌فقط گفتم: _بابا بگو هومن بره بیرون، بگو بره دیدنش حالم و‌بد میکنه... بگو بره و‌دیگه اینجا نیاد! بابا متعجب شد: _چی میگی یاسمن؟ به نفس نفس افتادم: _من بهش گفتم خودم‌و‌میکشم، گفتم و اون هیچ کاری نکرد حالا اومده اینجا که چی؟ بگو بره! و‌زل زدم به خود هومن: _برو بیرون! خشم تو‌ چشمهاش باعث ترسم نشد، بالاتر از سیاهی رنگی نبود و دنیای این روزهای من سیاه سیاه بود! مشت شدن دست هومن ذره ای برام اهمیت نداشت و‌ اون بدون اینکه بابا بهش چیزی بگه بالاخره بیرون رفت... با رفتنش نفسی کشیدم هرچند آسوده و راحت نبود... دلم این زنده بودن و‌نمیخواست... من نباید به این زندگی لعنتی برمیگشتم! بابا خودش و‌بهم نزدیک تر کرد: _یاسمن اصلا با هومن درست رفتار نکردی، اون همه این چند روز نگران تو‌ بود! پورخندی زدم: _اون نگران من نیست، شماهم نیستید... هیچوقت نبودید... همه اون دوست داشتنی که ازش دم میزدی دروغ بود بابا... همش دروغ بود وگرنه کدوم آدمی که بچش و دوست داره مجبورش میکنه به ازدواج اونم با هومن، با یه هیولا! بابا با قیافه گرفته نگاهم کرد: _آروم باش عزیزم،تو‌فقط چند ساعته که به هوش اومدی... رو‌ ازش گرفتم: _کاش به هوش نمیومدم... کاش میمردم راحت میشدم از دست همتون راحت میشدم! عمیق نفس کشیدن بابا چیزی و عوض نکرد... بریده بودم: _نمیدونم هومن تا الان بهتون گفته یا نه ولی کسی من و‌ندزدیده بود، من خودم فرار کردم و... نزاشت حرفم تموم شه: _میدونم... میدونم که اون پسره حروم لقمه نشسته زیرپات و توهم تو‌عالم سادگی باورش کردی و‌باهاش رفتی! سر چرخوندم سمتش: _اون زیر پای من ننشست، من ازش خواستم این کارو‌کنه، من خواستم چون خانوادم واسم هیچ کاری نکردن، چون همه امیدم شده بود اون آدم که هرچند دیر اما بالاخره میخواست کمکم کنه و‌نشد... بابا چشمهاش و‌بست و‌دوباره باز کرد: _بس کن یاسمن... دیگه در این مورد حرف نزن بزار فراموش شه و بره پی کارش... دیگه چیزی نگو! لبهای خشکیدم و‌با زبون تر کردم: _هومن انقدر اذیتم کرد که من یه بار فرار کردم و‌بعد هم تصمیم گرفتم خودم و‌بکشم، این بار نمردم اما اگه فرصت دیگه ای پیش بیاد یه کاری میکنم که حتما بمیرم! بابا کلافه شد: _بسه... ساکت شو دختر... ساکت نشدم، ادامه دادم: _اگه میخوای چند وقت دیگه واسه تحویل گرفتن جنازم نری اینور اونور به دادم برس بابا... منتظر چشم دوخت بهم: _چیکار کنم؟ دوباره نفس گرفتم: _طلاقم و از هومن بگیر... بین من و‌ آبرو و‌اعتبارت من و‌انتخاب کن! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_221 از خوشحالی حتی نمیدونستم باید چی بگم، لبهام از هم باز میشد ام
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا چند ثانیه فقط سکوت بینمون حاکم شد، اما من تصمیمم و‌گرفته بودم من دیگه حتی یک ساعتم نمیموندم جایی که هومن نفس میکشه، من دیگه به هومنی که فقط دنبال انتقام از من بود تا دلش خنک بشه برنمیگشتم! بابا بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... با رفتنش خیره به سقف اتاقی که تنها بیمارش بودم همزمان با پلک زدن چند قطره ای اشک ریختم که پرستار وارد اتاق شد، با دیدنش با پشت دست اشکام و پاک کردم که نگاهش و بین من و‌سرمم چرخوند: _چرا گریه میکنی؟ بینیم و بالا کشیدم: _چون نمردم! با یه اخم ساختگی زل زد بهم: _این حرف و‌نزن... هیچکس امیدی نداشت که تو دوباره به هوش بیای ولی الان حالت خوبه و این یعنی خدا خیلی دوستداشته، این یعنی یه فرصت دوباره واسه ساختن زندگیت! تو فکر فرو‌رفتم، اون چی میدونست از روزهایی که به من گذشته بود؟ هیچی...! با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _چند دقیقه دیگه دکتر میاد وضعیتت و‌چک کنه بعد باید کم کم بلند شی سعی کنی راه بری سه هفته ست که رو این تخت بودی دیگه نباید تنبلی کنی! آروم پام و‌ تکون دادم، آسون نبود اما میتونستم تکونشون بدم، قیافم که گرفته شد پرستار سعی کرد آرومم کنه: _یه کوچولو باید سختی بکشی تا دوباره سرپا شی، پس تحمل کن! تو همین حین مامان اومد تو اتاق، چشم که باز کردم دیده بودمش و حالا حرفی بینمون رد و بدل نمیشد که نزدیکتر اومد و روبه پرستار گفت: _دخترم چند روز دیگه باید اینجا بمونه؟ پرستار جوون شونه ای بالا انداخت: _باید دکتر بگه ولی خب هرچی با خودش بهتر تا کنه حالشم زودتر روبه راه میشه و چشمی تو صورتم چرخوند: _هرچیم گریه زاری کنه و از عالم و آدم طلبکار باشه دیرتر خوب میشه! نگاهم و ازش گرفتم و اونکه دیگه اینجا کاری نداشت بیرون رفت، با رفتنش مامان تخت و دور زد و بالا سرم ایستاد: _شنیدی؟ گفت گریه زاری حالت و بدتر میکنه... لب زدم: _من حرفام و به بابا زدم، من دیگه با هومن زندگی نمیکنم، یا طلاقم و ازش میگیرید یا دیگه برعکس اون اوایل ترسی از مردن ندارم و بازم این کار و انجام میدم! لبهاش و به دندون گرفت: _یعنی تو حاضری بمیری ولی با هومن بدبخت که حتی فهمیده چه گندی زدی و بازم باهات مونده زندگی نکنی؟ پوزخندی زدم: _هومن بدبخت؟ و سری به اطراف تکون دادم: _همین که گفتم، من با هومن زندگی نمیکنم شماهم خوب فکراتونو بکنید، اگه دیدید میتونید با عذاب وجدان بعد از مردنم کنار بیاید حرفی نیست و اگه نه... نزاشت حرفم تموم شه: _تو تموم این روزها ما مردیم و زنده شدیم، چشم روهم نزاشتیم که تو به هوش بیای و حالا داری اینجوری حرف میزنی؟ بینیم و بالا کشیدم: _تا الان که چیزی از دوستداشتنتون و باور نکردم، کاری نکردید که باور کنم حالا اگه راست میگید به حرف من گوش کنید به حرف دلم... من میدونم که بابا اگه بخواد میتونه طلاقم و از هومن بگیره، پس بهش بگو این کار و بکنه تا چند ثانیه چیزی نگفت و بالاخره با صدای آرومی گفت: _خیلی خب، دیگه خودت و مارو آزار نده... بهش میگم همین امشب بره خونه همایون... بره که حرف طلاقتون و بزنه! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_222 تا چند ثانیه فقط سکوت بینمون حاکم شد، اما من تصمیمم و‌گرفته ب
⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ چند روزی گذشت... حالم بهتر بود... قدم برمیداشتم، زخم عمیق دستم کم کم داشت به بهبودی کامل میرسید و‌از همه مهم تر این بود که هومن و‌ نمیدیدم! ندیدنش راه تنفس و‌برام باز کرده بود... راه دوباره زندگی کردن! دکتر آخرین سوالش روهم پرسید: _پس همه چی خوبه؟ سردرد گرفتگی عضله هیچی؟ سرم و به اطراف تکون دادم: _خوبم دکتر مرد میانسال زیر لب بسیار خب ی گفت و روبه مامان و‌بابا ادامه داد: _میتونید ببریدش خونه خداروشکر حالش کاملا خوب شده بابا که این روزها حسابی تو خودش بود با شنیدن حرف های دکتر لبخندی زد: _خیلی ممنونم بابت همه چیز... با بیرون رفتن دکتر و‌پرستار همراهش از اتاق، مامان لباس هام و آورد: _برار کمکت کنم لباس هات و بپوشی بی هیچ حرفی بلند شدم و‌بابا گفت: _من میرم کارهای ترخیص و‌انجام بدم... با رفتن بابا شروع کردم به پوشیدن لباسهام، بالاخره بعد از حدود یک ماه داشتم از اینجا بیرون میرفتم، تو‌ این چند روز به خیلی چیزها فکر کرده بودم... به خودم، به روزهای پیش روی زندگیم... به گرشا! گرشایی که حالا همه ماجرای فرارمون و‌فهمیده بودن و‌من نمیدونستم الان کجاست و‌تو چه حالیه... هیچ خبری ازش نداشتم... بعد از به هوش اومدنم فقط هومن و‌دیده بودم و‌هیچکدوم از اعضای خانوادش و‌ نه... ازش بی خبر بودم اما امیدوار بودم به روبه راهی احوالش! غرق همین افکار بعد از اتمام کارهای ترخیص همراه مامان و بابا راهی شدم ، هوای سرد بیرون باعث لرز تنم شد، به آذرماه رسیده بودیم و دیگه برگی روی درخت ها باقی نمونده بود، زمین داشت کم کم به استقبال زمستون میرفت که نفس عمیقی کشیدم و‌بعد از باز شدن در توسط بابا، نشستم تو ماشین اما هنوز در ماشین بسته نشده بود که با سبز شدن هومن جلوی روم، چشمهام گرد شد و‌متعجب نگاهش کردم: _تو... نزاشت حرفم تموم شه، نگاهش و‌بین من که تو‌ماشین بودم و‌مامان و‌بابا که ایستاده بودن چرخوند و‌گفت: _پس بالاخره خوب شدی داری میری خونه! تا بابا خواست در ماشین و‌ ببنده هومن مانعش شد و با قدرت بیشتری در و‌ نگهداشت: _میخوام با یاسمن حرف بزنم! لب زدم: _من حرفی با تو‌ ندارم برو... پوزخندی زد: _فکر کردی الکیه؟ آقا اردشیر و میفرستی خونه پدر من که بگه این زندگی تموم‌شدست و‌من طلاقت میدم؟ با تموم نفرتی که بهش داشتم زل زدم بهش: _طلاقم و‌ازت میگیرم! صداش بالا رفت: _من طلاقت نمیدم! این بار تا من خواستم چیزی بگم بابا هومن و‌عقب کشید: _حال یاسمن تازه خوب شده، اگه حرفی داری شب با خانوادت میای خونه ما نه با داد و‌بیداد ، میای و‌حرفهات و‌میزنی دخترمم میشنوه و‌این بار هرچی بگه همونه! هومن ناباورانه لبخند تلخی زد: _هرچی بگه همونه؟ شما چرا انقدر عوض شدید آقا اردشیر؟ سر در نمیارم! بابا قاطعانه جواب داد: _فکر میکردم بین تو‌ و دخترم بعد از ازدواج علاقه و‌محبت پیش میاد ولی نشد، نه تو تونستی یاسمن و‌عاشق خودت کنی و نه یاسمن تونست به تو خو بگیره دلیلشم خودت میدونی، تو‌محبت کردن بلد نبودی تو‌ میخواستی با غرور و قلدر بازی همه چی و‌درست کنی ولی نشد، نتیجش شد... نفس عمیقی کشید و‌با صدای آروم ادامه داد: _شد یه آبرو‌ریزی... شد فرار، بعدشم خودکشی... مکث کرد: _دیگه کافیه، هرچی که میخواست بشه شد، بیشتر از این نه برای تو‌خوبه و‌نه برای دختر من که با وجود همه این کارهاش دلم نمیخواد از دستش بدم! حرفهای بابا باعث لرزیدن چونم شد، چقدر دلم واسه اینجوری حرف زدنش تنگ شده بود... چقدر دلم محتاج این تکیه گاه بود و‌هرچند بعد از این همه بدبختی اما بالاخره میتونستم به بابا تکیه کنم و‌این خوب بود... خوب بود که پشتم ایستاده بود! قفسه سینه هومن از شدت حرص و عصبانیت بالا و‌ پایین میشد که عقب عقب رفت: _باورم نمیشه دارم این حرفهارو از شما میشنوم! بابا در و‌بست و‌ بعد از اینکه اشاره ای به مامان کرد که سوار ماشین بشه، رو به هومن گفت: _کافیه، ما داریم میریم خونه، واسه تعیین تکلیف شب با خانوادت بیا! گفت و‌ پشت فرمون نشست و‌ بی توجه به نگاه حیرون مونده هومن ماشین و‌به حرکت درآورد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ #لجولجبازی #پارت_223 چند روزی گذشت... حالم بهتر بود... قدم برمیداشتم، زخم عمیق دست
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چند ساعتی و‌تو اتاقم استراحت کردم، حوصله ای برای روبه رو شدن با خانواده فروزان و نداشتم اما اونا اومده بودن اینجا... اومده بودن که حرف بزنن اما من حرفی نداشتم جز جدایی! حالا که جرئت پیدا کرده بودم، حالا که یه بار خودم داوطلبانه به استقبال مرگ رفته بودم بابا چشمش ترسیده بود، مامان هم همینطور و حالا واقعا فهمیده بودن که من نمیخوام... هومن و‌نمیخوام و‌ای کاش این و‌از همون اول باور میکردن... باور میکردن که کار به اینجا نکشه، که من فرار نکنم که من دست به خودکشی نزنم! جلوی آینا ایستادم و‌ نگاهی به خودم انداختم، ترسی نداشتم از حرف زدن راجع به اون فرار، مهم نبود برام اگه صدتا فکر راجع بهم میکردن... من فقط میخواستم خلاص شم... از هومنی که با ادعای عشق و‌دوست داشتن جلو‌ اومده بود و از هیچ کاری واسه دیوونه کردنم دریغ نکرده بود خلاص شم، اونم واسه همیشه! نگاه از صورت بی آرایشم گرفتم، چند دقیقه ای میشد که مامان صدام کرده بود و دیگه باید میرفتم پایین، نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بیرون زدم، صدای حرف زدنشون از طبقه پایین به گوش میرسید که همزمان با پایین رفتن از پله ها گیتی خانم نگاهش و بهم دوخت: _بهبه یاسمن خانم، بالاخره افتخار دادی بیای دیدن ما؟ جوابش و ندادم... اون خودش دیده بود که هومن زجرم میده و‌حالا انقدر طلبکار بود! هرچی چشم ازشون میگرفتم بازهم حس میکردم، نگاه های سنگین آقا همایون و گیتی خانم و نگاه پر نفرت هومن و حس میکردم، با این وجود به سمتشون قدم برداشتم و‌بابا گفت: _بیا بشین کنارش که نشستم این بار آقا همایون شروع به حرف زدن کرد: _تو‌ چت شده دختر؟ شرمم میاد از کارهایی که کردی حرفی بزنم، شرمم میاد که ازت بپرسم چرا با شوهر دخترم رفتی شمال رفتی و‌ موندی رفتی و هم غیرت پسرم و‌نابود کردی و هم دل دخترم و‌ شکستی! گیتی خانم پوزخندی زد: _با همه اینا بازم یاسمن خانم طلبکاره، با اینکه هومن بخشیدتش بااینکه میتونست ازش شکایت کنه و ازش گذشته یه بازی جدید راه انداخته، خودکشی کرده و حالاهم طلاق میخوام طلاق میخوام راه انداخته! بابا عمیق نفس کشید و‌مامان گفت: _گیتی جان میدونم شماهم ناراحتی، این مدت خیلی اتفاقا افتاده ولی با جدایی یاسمن و هومن ، هردوشون راحت میشن ماهم راحت میشیم و لبخند کجی زد: _دیگه از شما طعنه فرار و خودکشی یاسمن و‌نمیشویم، از لطفتون واسه شکایت نکردن از یاسمنم همینطور! صدای گیتی خانم بالا رفت: _مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم؟ و روبه من با همون صدای بالا ادامه داد: _طلاق دخترم و‌از اون پسره کثافت گرفتم ، همه چی و از چشم اون گرشای نامرد که لیاقت دخترم و نداشت دیدم و همه این روزها منتظر به هوش اومدنت موندم، چون درست اندازه هانا دوستداشتم، باورم نمیشه حالا که روبه راه شدی زبونت انقدر دراز شده و میخوای جدا شی ! حرفهاش تا چند ثانیه ذهنم و‌درگیر کرد، پس گرشا و هانا از هم جدا شده بودن، پس اون دیگه داماد خانواده فروزان، شوهر هانا نبود...! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_224 چند ساعتی و‌تو اتاقم استراحت کردم، حوصله ای برای روبه رو شدن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ منتظر چشم دوخته بود بهم، ازم جواب میخواست که صدام و تو گلو صاف کردم و گفتم: _هومن ازم شکایت نکرد ولی اذیتم کرد، اون اصلا به من علاقه ای نداره همه این روزها با یکی دیگه نمیدونم شایدهم چند نفر دیگه در ارتباط بود، من و حبس کرده بود تو خونه و خودش همه کار میکرد و... هومن نزاشت حرفم تموم شه و‌خیره تو چشمام گفت: _در و‌روت میبستم قفلشم میکردم چون میترسیدم، میترسیدم که دوباره مچت و‌با یکی دیگه بگیرم آخه تو خوب بلدی از این کارا کنی، با دومادمون که ریختی روهم پس بقیه هم واست کاری نداشتن! صدای بابا بلند شد: _بفهم چی میگی، تو انقدر یاسمن و‌عذاب دادی که همچین کاری کرده... حالا که حرف غلطای زیادی خودت شد چسبیدی به قضیه فرار؟ تو که خودت جلو چشم یاسمن قرار مدار میزاشتی پس اینطوری حرف نزن، پس ادای آدمایی که هیچ کاری نکردن و‌بهشون ظلم شده رو‌در نیار! آقا همایون چشم ریز کرد: _وقتی دخترت همچین کاری کرده توقع داشتی پسر من این کار و‌نکنه؟ بابا دوباره عمیق نفس کشید: _یاسمن با اون پسره گرشا فرار کرده ، بخاطر اذیتای هومن فرار کرده بخاطر اذیتهای هومن خودکشی هم کرده، تا دم مرگم رفته پس دیگه کافیه، زندگی این دوتا تموم شدست... با بحث و دعواهم چیزی عوض نمیشه من میخوام طلاق دخترم و از پسرت بگیرم همایون تاوانشم هرچی باشه میدم پای همه بندای اون قراردادم هستم، پای خراب شدن آینده ای که نقشش و‌چیده بودیم که قرار بود من با حمایتت یه پله برم بالاترم هستم، پای زمین خوردنمم هستم چون همه اینا تقصیر منه، من یاسمن و‌ وادار به این ازدواج کردم و اشتباه کردم، هومن هیچ علاقه ای به دخترم نداشت و این و‌ به هممون ثابت کرد! همه تو سکوت چشم دوخته بودن به آقا همایون که بالاخره سری تکون داد: _پس پای عواقبش وایسا و از روی مبل بلند شد، بلند شدنش باعث دراومدن صدای هومن شد: _ولی بابا... هیس کشیده ای گفت: _بریم! و جلوتر از همه راه افتاد، با رفتنش هومن پر نفرت تر از قبل نگاهم کرد، گیتی خانمم چند کلمه ای نامفهوم زیر لب گفت و روبه من ادامه داد: _حیف همه محبتای ما به تو،حیف! و خودش و به هومن رسوند، هومن اما هنوز داشت نگاهم میکرد: _حتی اگه طلاقت بدم، مثل بختک میفتم رو‌ زندگیت، مطمئن باش نمیزارم به ریشم بخندی و‌بگی چقدر احمق بود! گفت و‌بالاخره از خونه بیرون رفتن... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت415 -یلدا و با یه کم مکث ادامه داد: ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 چی چی و نوبت من بوده ؟ دستام و دیدی؟ پوستشون رفته انقدر اینو شستم و اونو نستم و با نفس عمیقی ادامه داد: _دستهای مردونم به چه کارهایی که عادت نکرد! با این حرفاش داشتم از خنده روده بر میشدم که گفتم انقدر واسه من ننه من غریبم بازی درنیار فعلا مسواکت و بزن تا تولیدات بعدی بچه ها یه فکری میکنیم حالا یا دستکش برات میخرم یا تو به همین دستات عادت میکنی و عماد که دیگه نمیدونست چی باید بگه انگار شروع کرد به مسواک زدن که صدایی از سمتش نیومد. با باز کردن مای بیبی بچه ها انگار وارد یه دنیای دیگه شدم و همینطور که با دستمال مرطوب پاکشون میکردم هر زدم حالا خوبه جز شیر چیزی نمیخورین و گرنه معلوم نبود چی به سر خودتون و ما میاوردید؟ و با خنده به کارم ادامه دادم که سر و کله عماد پیدا شد و با دیدن لبخند روی لبم ابرویی بالا انداخت به به ببین این کار لذت بخش چقدر خانم و شاد کرده و به منی که لایه لایه بچه هارو پاک میکردم اشاره کرد که لبخندم و به یه لبخند تحقیر کننده تبدیل کردم و جواب دادم شیرین بشی بیخیال شونه ای بالا انداخت شیرین بشم فرهاد شدن بلدی؟ و در انتظار جوابم دست به سینه وایساده بود که دستمال کشی ترانه رو پایان دادم و همینطور که تو بغلم بود پاشدم سرپا بچه رو بدم شستن بلدی؟ الباش عینهو به خط صاف شد و همینطور که ترانه رو تحویل میگرفت گفت: اینکه خبر مرگم چاره دیگه ای من دارم؟ لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و زو پاشنه پا بلند شدم و آروم تو گوشش گفتم: عماد نرم و مهربون جواب داد جونم؟ صدام و از قبل هم نازک تر کردم و پر ناز و عشوه لب زدم تا تو ترانه رو بشوری، تینا رو هم میارم و قهقهه ای زدم که به نگاه معنا دار بهم انداخت و همینطور که میرفت بیرون گفت: زنای مردم تو گوششون دوستدارم عاشقتم ذکر میکنن زن ماهم از آمادگیش واسه كثيف تحویل دادن و تمیز تحویل گرفتن بچه میگه و با لحن پر حسرتی ادامه داد: ای خدا شکر... بی توجه به غر زدنش تیدا رو هم آماده کردم و رفتن سمت دستشویی و جلو در منتظر موندم تا بچه ها رو جابه جا کنیم و همین اتفاق هم افتاد و حالا ترانه رو بردم تو اتاق و گذاشتمش رو تشکی که مف اتاق پهن بود و برگشتم و تیدا رو هم گرفتم و آوردم تو اتاق و پدر فداکارشون هم به جمعمون اضافه شد. پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_225 منتظر چشم دوخته بود بهم، ازم جواب میخواست که صدام و تو گلو صا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تموم شد... بالاخره از هومن جدا شدم، بالاخره اون اسم لعنتیش از شناسنامم خط خورد... بالاخره تونستم نفس بکشم... دیگه مجبور نبودم تحملش کنم، دیگه محکوم به صبح تا شب آروم و بی صدا اشک ریختن نبودم... دیگه مجبور نبودم صبح تا شبم و تو آشپزخونه بگذرونم بااینکه هیچ علاقه ای به آشپزی ندارم ، دیگه مجبور نبودم تیکه های شیشه رو از رو زمین جمع کنم به بهونه شوری یا بی نمکی... دیگه محکوم به تحمل خیانتی که هومن حق مسلمش میدونست، نبودم... دیگه راحت شده بودم... از شر این زندگی کوفتی راحت شده بودم! همراه بابا راه خروج از محضر و در پیش گرفته بودیم که با شنیدن صدای هومن درست پشت سرم از فکر بیرون اومدم: _صبر کن! قبل از من بابا به سمتش برگشت و هومن ادامه داد: _یه لحظه میخوام با یاسمن حرف بزنم! با تردید چرخیدم به سمتش، دلم میخواست دیگه هیچوقت نگاهم حتی اتفاقی هم بهش نیفته و اون حالا باهام حرف داشت! بابا جواب داد: _چه حرفی؟ شما دیگه از هم جدا شدید و ... نزاشت حرف بابا تموم شه: _فقط چند ثانیه! یه قدم به سمتش رفتم، واسه طلاق هیچکدوم از اعضای خانوادش نیومده بودن و حالا کسی نبود که بخواد جلوش و بگیره که ایستادم روبه روش و گفتم: _بگو! نگاه گذرایی به بابا انداخت که بابا نفس عمیقی کشید: _من بیرون منتظرتم عزیزم با رفتن بابا تکرار کردم: _بگو میشنوم چشمی تو صورتم چرخوند: _یادت نره بهت چی گفتم! انگشت اشارش و که تهدید وار بالا آورد آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم: _طلاقت دادم چون علاقه ای بهت نداشتم، چون بودنت آزار دهنده بود، چون حالم ازت بهم میخورد و فقط یه دلیل داشتم واسه نگهداشتنت واسه حبس کردنت تو اون خونه و اونم این بود که کاری که باهام کردی و باهات بکنم و تهشم یه پسر واسم به دنیا بیاری و بعدشم گورت و گم کنی! حتی هنوز هم داشت با من اینطوری حرف میزد که بااخم زل زدم بهش: _درست حرف بزن! جا خورده ابرویی بالا انداخت: _حسابی زبون درآوردیا! خیلی جدی جواب دادم: _حرفات همین بود؟ نوچی گفت: _حالا که قصه عوض شد، خواستم بهت یادآوری کنم، خواستم دوباره بهت بگم که آویزه گوشت بشه که یادت نره باهم چه قول و قراری گذاشتیم و شمرده شمرده ادامه داد: _پات و کج بزاری... قدم برداری سمت اون حرومزاده... بری طرفش... بری که باهم باشید خونش و میریزم... این و تا همیشه یادت بمونه! پلکم لرزید با دوباره شنیدن این حرفهاش؛ قبل از راضی شدنش به طلاق بهم گفته بود... گفته بود طلاقم میده اما بعدش من حق ندارم به گرشا نزدیک شم... با جون گرشا تهدیدم کرده بود! حرفهاش همچنان ادامه داشت: _بخاطر بابام تا الان نکشتمش، نکشتمش چون اون حرومزاده پسر دوست قدیمی پدرمه ولی اگه... اگه بفهمم بهش نزدیک شدی، اگه بفهمم خیالاتی توسرتونه شده قید بابام و بزنم اول اون و میکشم بعد تورو... میدونی که این کار و میکنم!    لب زدم: _لازم نبود دوباره تکرار کنی، یادم بود! جواب داد: _و یادت بمونه! نگاهم و ازش گرفتم و همزمان دوباره صداش و شنیدم: _اینم گوشیت... گوشیم و بعد از مدتها تحویل گرفتم وبی هیچ حرفی و‌بی توجه به نگاهش بالاخره زدم بیرون... بابا تو این سرما منتظرم ایستاده بود و سوار ماشین نشده بود که به سمتش رفتم: _بریم... سری به نشونه تایید تکون داد و سوار شدیم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_226 تموم شد... بالاخره از هومن جدا شدم، بالاخره اون اسم لعنتیش از
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با رسیدن به خونه دوباره عطر غذا حالم و خوب کرد... بعد از مدت ها اشتهام برای غذا خوردن بی نهایت شده بود هرچند گوشه دلم غمی وجود داشت اما امروز محال ترین اتفاق زندگیم رخ داده بود... امروز دیگه من و هومن باهم نسبتی نداشتیم و این کم نبود... واسه منی که تا مردن پیش رفته بودم اصلا کم نبود! تا من آبی به دست و صورتم زدم هم اکرم خانم میز و چید و هم بابا همه چیز و به مامان گفت و حالا با نشستنم پشت میز غذا خوری بابا واسم غذا کشید: _به تلافی این چند روز باید خوب غذا بخوری لبخندی تحویلش دادم، حالش مشابه حالم بود... اگه خوب بود بخاطر زنده موندنم بخاطر روبه راه شدنم، غمگین بود بخاطر خراب شدن رابطش اونم با همایون فروزانی که علاوه بر اینکه چند تا پروژه ساختمونی و تجاری بزرگ و باهاش شریک بود قرار بود حمایتش کنه ، حمایتش کنه که یه پله بره بالاتر... که به مقام بالاتری دست پیدا کنه و حالا همه این ها نقش برآب شده بود، بهم خوردن هرچی که بین من و هومن بود، تاوان سنگینی برای بابا داشت و جز کنار اومدن با این تاوان راه دیگه ای نبود! تو سکوت غذام و خوردم... فکر میکردم میتونم حداقل تا آخر امروز خوشحال باشم، جشن بگیرم برای این طلاق، بخندم و قهقهه بزنم اما حالا با هر قاشقی که میخوردم دلم آشوب و آشوب تر میشد... من هنوز گرشارو دوست داشتم... انقدر دوست داشتم که خوشحالیم واسه این طلاق بیشتر از یک ساعت طول نکشید و غرق شدم تو فکرش... تو فکر اینکه دیگه نمیتونستم ببینمش... انگار سرنوشت همین بود، نرسیدن بود! با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم: _کارات و جمع و جور کن دوباره واسه ترم زمستون برو دانشگاه، ماشین خوشگلتم که تو پارکینگه از امروز حسابی خوش بگذرون عزیزم! و نفس عمیقی کشید: _ماروهم ببخش... بخش که فکر میکردیم هومن عاشقته و توهم بالاخره عاشقش میشی، ببخش که فکر میکردیم این ازدواج بی برو برگرد به نفع هممونه! چشماش که پر شد چونم لرزید: _مامان... من دیگه ناراحت نیستم... دیگه اون روزها تموم شد! قاشق و چنگال از دستش افتاده بود و با سر انگشتاش دونه های اشکش و میگرفت که دستم و روی دست چپش که روی میز بود گذاشتم و ادامه دادم: _خیلی گشنمه، گریه کنی نمیتونم غذام و بخورم! بین اشک با دیدن بشقاب خالیم خندید: _اندازه یه فیل خوردی تازه نمیتونی بخوری؟ و این حرفش باعث به خنده افتادن هممون شد! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت416 چی چی و نوبت من بوده ؟ دستام و دی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن بسته مای بیبی رو از تو کشو تخت درآوردم و گفتم ستمیخوای کمک کنی؟ بی هیچ حرفی اومد کنارم و بسته مای بیبی رو از دستم کشید یعنی من نباشم این زندگی رو هواست با اشاره به بچه ها جواب دادم ببین اینا دوتان یعنی یکی من یکی تو! نیش خندی زد و یه مای بیبی پرت کرد سمتم بگیر سهم خودت و مای بیبی کن و خودش مشغول تیدا شد که بیخیال شونه ای بالا انداختم و به پهلو دراز کشیدم که ترانه و همینطور که با عشق سرش و میبوسیدم گفتم حالا فعالا فکر نکنم لازم باشد تازه خرابکاری کردن تو وان دراز کشیده بودم و زیر لب واسه خودم آواز هم میخوندم و انگار نه انگار ساعت 2، 3 نصفه شب بود د که انقدر بیخیال تو حموم بودم و خیال بیرون رفتن هم نداشتم وقتی از عطر خوب همه شوینده ها سیر شدم پاشدم و رفتم زیر دوش که همزمان صدای عماد و شنیدم صبح شد تو نمیخوای بیای بیرون سرخوش جواب دادم: چون عماد خیلی داره خوش میگذره دلم نمیخواد بیام بیرون تو... با باز شدن یهویی در حموم به عقب رفتم عقب و حرفم نصفه موند که لبخند کجی گوشه لبهاش نشست من چی؟ از اینکه در یهویی باز شده بود ترسیده بودم که جواب دادم: تو کوفت بگیری که ترسوندیم با خنده اومد تود دیگه ترسیدم و ترسوندیم مال اون موقع بود که حامله بودی و تمیشد حتی صدای تلویزیون و زیاد کرد. الان که دیگه نه؟ دوباره زیر دوش آب وایسادم وقتی یهو در و باز میکنی قطعا ترس هم داره و ربطی هم به حامله بودن یا نبودن نداره با دیدنم زیر دوش حموم دیگه جوابم و نداد و فقط داشت نگاهم میکرد که موهاس خیسم و از رو صورتم کنار زدم و گفتم: اومدی سینما تک پلکی زد و با صدایی که دو رگه شده بود جواب داد: نه نمیخوام تماشا کنم و از جایی که فقط به شلوارک پاش بود بی معطلی اومد سمتم و زیر دوش آب به دستش و انداخت دور کمرم و فاصله ای بینمون باقی نداشت و با دست دیگش انگشتی رو لبهای خیسم کشید که دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_227 با رسیدن به خونه دوباره عطر غذا حالم و خوب کرد... بعد از مدت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم، دلم واسه ساغر تنگ شده بود چند باری باهاش تلفنی حرف زده بودم اما ازم فراری بود... شمارش و گرفتم و بعد از چند تا بوق بالاخره صداش گوشم و پر کرد: _بله تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان با کشیدن دستی تو صورتم گفتم: _بله و زهرمار... آدم رفیقش تا دم مرگ بره و برگرده اونوقت جواب تلفنش و با بله بدی؟ آروم خندید: _جونم؟ تو خنده همراهیش کردم: _جونتم مال خودت، میخوام ببینمت میخوام به یاد قدیما بریم بیرون بریم تا خود شب برنگردیم خونه! لب زد: _آخه... نزاشتم ادامه بده: _آخه ماخه نداریم، حاضر شو بااین ماشین جدیده میخوام بیام دنبالت، امروز بالاخره از هومن طلاق گرفتم میخوام خوشحالیم و با تو تقسیم کنم! صداش گوشم و پر کرد: _پس امروز بالاخره همه چی تموم شد؟ اوهومی گفتم: _بدبختی ها تموم و روزهای خوب دوباره شروع شدن، بدو آماده شو یه ساعت دیگه میام دنبالت باقی اخبارم اونموقع به استحضارت میرسونم! دوباره صداش گرفته شد: _یاسی من اصلا روی نگاه کردن تو چشمات و ندارم... من ترسوی بی عرضه باعث شدم که هومن تورو پیدا کنه من نباید حرفی میزدم... نباید به خانوادم میگفتم که اون روز قراره تورو ببینم... من آبروی هرچی رفاقته بردم! هیس کشیده ای گفتم: _دیگه همه چی تموم شد، منم میدونم که هومن اگه بخواد کاری بکنه حتما تا تهش و میره، میدونم تو و خانوادت و اذیت کرده و شماهم راهی نداشتید جز گفتن، پس دیگه بهش فکر نکن منم بهش فکر نمیکنم! نفس عمیقی کشید: _مرسی که هنوز من و رفیق خودت میدونی مرسی که... دوباره حرفش و قطع کردم: _بسه بسه نمیخوام موقع آرایش کردن اشک و آبریزش بینی گند بزنه تو آرایشم! کاری نداری؟ صدای خنده هاش خیالم و راحت کرد، بالاخره باید همه اتفاقات تلخ گذشته فراموش میشد: _نه... میرم آماده شم... و بالاخره این تماس قطع شد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت417 اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 _عماد بچه ها این بار اولین بوسه رو به گردنم زد و جواب داد: خوابن و کم کم چرخیدن دستهاش رو نقطه نقطه بدنم شروع شد و مقصد بوسه هاش از گرفتم به لب هام عوض شد. تا جایی که میشد همدیگه رو بوسیدیم و عماد که احساس نیاز تو چشم هاش به خوبی پیدا بود و چشم هاش کاملا از حالت عادی فاصله گرفته بودن به این معاشقه رضایت نمیداد که دوش آب و بست و لب زد عشق بازی کافیه و دستم گرفت و کشوندم سمت وان..... بعد از مدتها امشب بالاخره رو تخت خواب دو نفرمون میخواستیم بخوابم، البته دیگه شب حساب نمیشد و چیزی نمونده بود آفتاب بزنه و با این حال من نگران بچه هایی که تو اتاق خودشون بودن گفتم: اکه یهو بیدار شن و گریه کنن چی؟ به دوتا گوش هاش اشاره کرد: نک گوشت در سمت راست و یک گوش در سمت چپ وجود دارد. سرم و به نشونه رد حرفش چندباری به اطراف تکون دادم خوابمون سنگینه نمیفهمیم حالت متفکرانه ای به خودش گرفت مگه قراره بخوابیم؟ دراز کشیدم رو تخت و گفتم نکنه گشته میخوای از الان صبحونه بخوری؟! به این حرفم خندید و از جایی که هنوز سرپا بود اومد کنار تخت و خم شد روم نه تشنمه، تشنه ی تو قیافم گرفته شد و دستام و گذاشتم رو سینش تا به عقب هدایت شه و گفتم گیریم تو تشنگیت برطرف نشه تکلیف منی که خوابم میاد . چی میشه؟ چپ نگاهم کرد یه دختر خوب همیشه به حرف شوهرش گوش میده الکی زدم زیر گریه یسه خوابم میاد ولی مگه گوشش بدهکار این حرفا و این گریه ی الکی و مسخره بود؟ کنارم دراز کشید و ماهرانه من و رام خودش کرد... چند ماه بعد پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_228 بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم، دلم واسه ساغر تنگ شده بود چ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دلسترم روی میز نگاهم و به اطراف چرخوندم: _خیلی دلم واسه اینجا تنگ شده بود! ساغر بعد از قورت دادن غذای تو دهنش جواب داد: _یه جوری میگی انگار چند سال گذشته، همین چند ماه پیش بود که اومدیم اینجا نگاه معناداری بهش انداختم: _این چند ماه اندازه چند سال گذشت ابرویی بالا انداخت: _البته من که هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده...تو این چند ماه اتفاقایی واست افتاد که هضمش چند سال طول میکشه نفس عمیقی کشیدم: _فکرش و کن اگه با هومن میرفتم کانادا دیگه هیچوقت رنگ تو و اینجارو نمیدم سرش و جلو آورد: _اون عوضی خیلی اذیتت کرد؟ بعد از این که تو شمال پیدات کرد چیشد؟ تو چند ثانیه همه چی از جلوی چشمهام رد شد: _حبسم کرد تو اون خونه گوشیمم ازم گرفت البته تا رسیدن به تهرانم حرصش و رو بدنم خالی کرد نگاهش گرفته شد: _الهی دستش بشکنه مرتیکه حیوون لبهام و با زبون تر کردم: _تو رو چطور به حرف آورد؟ هینی کشید: _روانی بود، با اسلحه اومده بود سراغم عین فیلما اومد تو خونمون با کلی تهدید و آخرشم من مجبور شدم بگم و... نزاشتم ادامه بده: _حالا حرف قحطیه داریم راجع به اون عوضی حرف میزنیم سری تکون داد: _حرفهای من باعث شد اون رد ماشین همکار گرشارو بگیره و برسه به تو... کاش میمردم ولی چیزی نمیگفتم! این بار با اخم نگاهش کردم: _بسه... غذات و بخور نگاهش و به ظرف خالیش انداخت و جواب داد: _بشقاب خیلی با معدم سازگار نیست بزار ته مونده دلسترم و بخورم! و یه نفس لیوانش و سر کشید که گفتم: _حالا بریم کجا؟ نگاهی به گوشیش انداخت و بعد از چند ثانیه گفت: _باقی مونده غذات و بخور بعد واسش یه فکری میکنیم دیگه جا نداشتم که حرفش و رد کردم: _پاشو بریم سرش حسابی تو گوشی بود که بامکث باشه ای گفت: _بریم و با بلند شدن من، کیفش و برداشت و پاشد و بعد از حساب کردن پول غذا بیرون زدیم... قبل از اینکه به سمت ماشین برم با دیدن آسمون سرجام ایستادم آسمون همون شکلی بود که هرسال بعد از دیدنش منتظر برف خیره بهش میموندم... من این آسمون و خوب میشناختم... داشت خبر از تو راه بودن برف میداد و منی که عاشق برف بودم لبخند زنون سرم و روبه آسمون گرفته بودم و حسابی تو حال خودم بودم که نفس عمیقی کشیدم: _قراره برف بباره... آسمون و ببین! همچنان محو تماشا بودم که صدای آشنایی گوشم و پر کرد: _آره... هواشناسی هم همین و میگفت... میگفت امشب اولین برف امسال رو زمین فرود میاد! هوا سرد بود، با شنیدن این صدا سرد تر هم شد، خون تو رگهام یخ بست... صدای خودش بود... قلبم داشت از جا کنده میشد چرخیدنم به سمت صدایی که از پشت سرم شنیده بودم ثانیه ها طول کشید و بالاخره برگشتم... خودش بود! گرشا بود... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت418 _عماد بچه ها این بار اولین بوسه ر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر میخندید و انگار تو روروک بودن بچه ها خیلی براش عجیب بود که هر چند دقیقه به بار میگفت وای خداا خیر سرم خودم داشتم آماده میشدم و به این خانم زیلکس رو هم مسئولیت آماده کردن بچه هارو داده بودم که نشستم رو پله های پیوند دهنده دو تا سالن و گفتم مرسی پونه جان اصلا فکرشم نمیکردم به این سرعت لباس بچه ها رو بپوشونی بین ذوق کردناش جواب داده تو 24 ساعته داری میبینیشون برات تکراری شدن من بعد از دو هفته دارم میبینمشون اینطوری نمیشد با شدم سریا و بچه هایی که حالا 7 ماهه بودن و ثیل میل با موهای روشن و چشمهای سبز رنگ که با هر بار دیدنشون قند تو دل آدم آب میشد رو از روروک بیرون آوردم و بعد از یه کمی قلقلک بازی باهاشون آمادشون کردم که پونه پرسید: جدی میخوای با دو تا بچه بریم سر کلاس؟ زیر لب لوهومی گفتم کلاس غریبه که نیست شوهرمه یه کمی فکر کرد و گفت ولی بعد از اینکه شما رفتید بابل و دیگه خبری از تون نشد هیچکس نفهمید که شما باهم ازدواج کردید و همه چی در حد همون حرف درست کردنای فرزین باقی موندا بیخیال جواب دادم: حسب مستم میخوام همینکارو کنم نشستم تو خونه دارم بچه بزرگ میکنم اونوقت تو اون دانشگاه کسی نمیدونه آقا حتی ازدواج کرده چه برسه به داشتن دوتا بچه پونه با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت: پس نگران اینی که دخترای دانشگاه به خیال مجرد بودن استاد جاوید بهش نخ بدن سرم و به اطراف تکون دادم تقريبا کرم ریختنش گل کرد و گفت: به نظرم این کارو نکن متعجب و منتظر نگاهش کردم که لیش و با زبون تر کرد و ادامه داد. خب بالاخره به استاد جوون ممکنه با یکی از دخترای کلاس برو بیایی داشته باشد. بعد تو یه کاره پاسی با بچه بری وسط کلاس و نفس عمیقی کشید خب به کمم به اون دختر بیچاره فکر کن از شدت حرص سوراخای دماغم گشاد شده بود و مثل جارو برقی نفس میکشیدم و پونه هم به خنده فتاده بود که دستم و عین یه آدم به طور صاف به سمت سـر پـونـه هـدایت کردم و با جون و دل کوبیدم تو سرش مزخرف ،نگو فقط حرکت کن تو چادر مشکی هایی که به قصد انجام این عملیات دشوار از مامان قرض گرفته بودم. حسابی غریب بودیم و البته خنده دار! چون خودمون رو هم نمیتونستیم جمع کنیم و حالا قصد داشتیم با چادر صرفا به سبب استتار و قایم کردن بچه ها وارد دانشگاه بشیم! پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_229 واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ شوکه شده پلکی زدم، گرشا بود! یه قدم به سمتم برداشت حالا فاصله کمی باهم داشتیم ، تا خواستم چیزی بگم... یا اون حرفی بزنه اولین دونه های برف از جلوی چشم هردومون گذشتن و رو زمین نشستن و باعث لبخند کج گوشه لبهای گرشا شدن: _پس هم تو راست گفتی و هم هواشناسی! گلوم خشکیده بود... توقع دیدنش و نداشتم و حالا روبه روم ایستاده بود: _تو... اینجا... اینجا چیکار میکنی؟ لبخندش رو لبهاش باقی موند: _اومدم ببینمت... بعد از این همه مدت بالاخره میتونم با خیال راحت ببینمت! خوب نگاهش کردم... ریش هاش بلند تر از قبل شده بود، اما چشم هاش همون جفت چشم های مشکی پر نفوذ بود... همونا که دوباره باعث طپش های نامنظم قلبم شده بود! من نگاهش کردم و گرشا ادامه داد: _خوبی؟ روبه راهی؟ آروم سرم و تکون دادم: _خوبم... لبخندش عمیق تر شد: _خوشحالم که... حرفش ادامه داشت اما با لرزیدن شونه هام از شدت سرما نصفه نیمه رهاش کرد: _بریم تو ماشین حرف بزنیم حتی نگاه نکردم که ببینم با دست به کدوم ماشین اشاره میکنه، یاد حرفهای هومن افتاده بودم... یاد تهدیدش... یاد اینکه هر کاری ازش برمیومد! سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نمیتونم باهات بیام! چشم ریز کرد: _اینجا که نمیتونیم باهم حرف برنیم... هوا سرده! بینیم و بالا کشیدم تا از چشمام اشکی سرازیر نشه اما این حقیقت داشت... ما نمیتونستیم باهم باشیم... ما نباید بهم نزدیک میشدیم: _نمیشه... نمیشه بیشتر از این باهم حرف بزنیم! چشماش از تعجب گرد شد: _چرا نمیشه؟ یه قدم عقب رفتم: _نمیشه... برو! چشمم و از برف نشسته روی مژه های پرپشتش گرفتم، اون باید میرفت... ما باید از هم دور میموندیم! کلافه گفت: _تو هنوز از من دلخوری؟ من که گفتم... بین حرفش پریدم: _دلخور نیستم با جلو اومدنش دوباره فاصلمون کم شد: _پس چی؟ چرا داری ازم فرار میکنی؟ سرم و به اطراف تکون دادم: _چون... چون من و تو نباید بهم نزدیک شیم... نباید همو دوست داشته باشیم... باید همه چی و فراموش کنیم! طول کشید تا جواب داد: _چرا؟ چرا حالا که همه چی تموم شده، حالا که خبری از هومن و هانا نیست باید همه چی و فراموش کنیم؟ چرا؟ لحنش خبر از گیجی و کلافگیش میداد که دیگه معطلش نکردم و جواب دادم: _چون این شرط طلاقم از هومن بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_230 شوکه شده پلکی زدم، گرشا بود! یه قدم به سمتم برداشت حالا فاصل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم قانع نشد: _من که نمیفهمم چی میگی بریم تو ماشین حرف میزنیم و از کنارم رد شد و به سمت همون ماشین رفت... همون سمندی که من و به رامسر رسوند! قبل از رفتنم نگاهی به ساغر انداختم، تو ورودی رستوران ایستاده بود و همراه با لبخند ژکوندش واسم دست تکون میداد که نفس عمیقی کشیدم و ناچار دنبال گرشا رفتم... سوار ماشین که شدم این بار اخم چهرش و پوشونده بود: _حالا بگو چیشده؟ همزمان با مرتب کردن شالم جواب دادم: _گفتم... هومن به شرطی طلاقم داد که هیچوقت به تو نزدیک نشم پوزخندی زد: _اونوقت به اون عوضی چه ربطی داره؟ جدا شدید تموم شده رفته! آروم سرم و به اطراف تکون دادم: _ما نمیتونیم باهم باشیم... هیچوقت! چشماش و بست و محکم روی هم فشارشون داد: _بسه دیگه چرت و پرت نگو... من فقط در یه صورت ازت میگذرم اونم وقتیه که زل بزنی تو چشمام و بگی بهم علاقه ای نداری... اونوقت میرم... میرم و دیگه هیچوقت مزاحمتی برات ایجاد نمیکنم! دلم گرفت با حرفش... نمیخواستم بره... اصلا کی گفته بود من بهش علاقه ای ندارم؟ من تو تموم لحظه های خوب و بد زندگیم به یه نفر فکر کرده بودم اونم این مرد بود... گرشا بود! گرشایی که اگه هومن بلایی سرش میاورد دووم نمیاوردم... نمیدونستم باید بهش چی بگم... اگه میگفتم هومن با جونش تهدیدم کرده و دوباره میزد به سرش چی؟ اگه دوباره کار پر خطری میکرد... اگه مثل اون بار که فراریم داد میفتاد تو مخمصه چی؟ اگه این بار همه چیز بدتر شد اگه هومن کاری که گفته بود و انجانم میداد چی؟ سکوتم که طولانی شد پرسید: _برم؟ بهم علاقه ای نداری؟ نگاه نگرانم و تو چشم های مشکی منتظرش چرخوندم، نمیخواستم از دستش بدم... من دوستش داشتم! نگاه ازش گرفتم: _دارم... معلومه که بهت علاقه دارم نفس عمیق و آسوده ای کشید... چقدر همه چیز شبیه اون دیدار چند روز قبل از عقد بود... سوالش و جواب من و نفس آسوده کشیدنش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت419 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکشیدیم که چطور از حراست تا کلاس و بدون لو رفتن طی کنیم و حالا یا رسیدن به دانشگاه ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و با پونه پیاده شدیم و مینهو دردایی که میخواستن بانک بزنن همدیگه رو نگاه کردیم و بعد هم به طور همزمان درهای عقب و باز کردیم که خندمون گرفت و پونه نگاهش و بین بچه ها و کیفهای بزرگی که قرار بود بچه ها رو بذاریم توشون چرخوند و گفت: که دم حراست جوادی نگهمون داره و بچه ها گریه کنن چی؟ مقنعه و چادرم و جلوتر کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم خاطر حجاب بیش از حد میخوان بگیرنمون مثلا؟ یا صدای آرومی جواب داد: چه بدونم جوادیه و غیر قابل پیش بینی تیدای خوش خندم و گذاشتم تو یکی از کیفا و پستونکش و گذاشتم دهنش همینطوری پستونکت و بخوره به وقت گریه زاری راه بندازی مامانت بیچاره شد و اونطرف هم پوند ترانه رو میذاشت تو کیف که پستونک و دادم دستش و گفتم بذار دهنش تا صداش در نیاد و بعد از آماده سازیهای لازم جلوی ماشین وایسادیم و نگاهی به دانشگاهی انداختیم که کلی خاطره ازش داشتیم و پونه با آه پر افسوسی گفت: ای جوانی کجایی که یادت به خیرا عینک دودیم و زدم و کیف حامل نیدار و محکم تر از قبل تو دستم گرفتم و گفتم: بیا بریم دارم میبرمت به جوانی با خنده پشت سرم راه افتاد نیا مثل قدیما پنج تا آیت الکرسی بخونیم که صحیح و سلامت جوادی و پشت سر بتاريم؟ او زیر لب شروع به خوندن آیت الکرنی کرد و پشت سرم راه افتاد... با رسیدن به در ورودی دانشگاه قلبم تو دهنم بود و نگاهم خیره به مسیر روبه رو داشتم. قدم برمیداشتم که با شنیدن صدای جوادی غربی، هری دلم ریخت خانم ها لطفا یه لحظه ر کنید صبر بی اینکه عینک هامون و دراریم بهم نگاه کردیم از رو همین عینک هم میشد فهمید. که ترس و وحشت تو چشمامون موج میزنه که جوادی همراه با دوتا دختر که حسابی خوشگل کرده بودن و اومده بودن دانشگاه به سمتمون اومد و با رسیدن به ما خطاب به اون دو نفر گفت: شماها از خانمهایی که با این پوشش میان دانشگاه خجالت نمیکشید؟ تازه فهمیدیم ماجرا از چه قراره و من و پونه الگوی دختران دانشگاه شده بودیم دخترا که بدجوری من و یاد خودمون مینداختن با سرتقی تمام آدامس میجوییدن که یکیشون همزمان با ترکوندن بادکنک آدامسیش جواب داد: مثل این اسکولا بیایم دانشگاه؟ و اون یکی با پوزخند ادامه داد. عمرا! جوادی کلافه از دستشون نفس عمیقی کشید و روبه ما که مثل ماست وایساده بودیم. گفت: من شرمندم، شما بفرمایید... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_231 هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ زل زد بهم: _پس دیگه به هیچی فکر نکن، به اون کثافتم فکر نکن، هرچی بین شما بوده تموم شده و رفته، از همین امشب دوباره باید بشی همون دختری که میشناختم، همونی که عاشقم کرد! فارغ از همه چیز چشم و ابرویی بهش اومدم: _یعنی الان اینجوریم و دوست نداری؟ لبخندش باعث نمایان شدن ردیف دندون های سفید و مرتبش شد: _حساس نشو... ولی خب من بعد از اون یکی دوباری که دیدمت خوب فکر کردم، هی با خودم گفتم من عاشق چیه این دختره شدم، اونکه نه قیافه ناز و خوشگلی داشت نه... با گرد شدن چشمهام حرفش نصفه موند و من گفتم: _قیافه ناز و خوشگلی نداشتم؟ ندارم؟ عاشق چیه این دختره شدی؟ صدای خنده هاش که فضای ماشین و پر کرد دلخور رو ازش گرفتم: _نظرم عوض شد... دیگه بهت علاقه ای ندارم میتونی بری! خنده هاش تمومی نداشت و لابه لاش جواب داد: _چرا واینمیسی بقیش و بشنوی؟ عصبی رو کردم به سمتش: _بگو! خنده هاش تبدیل ب لبخند شد و گفت: _بعدش خوب با خودم فکر کردم و به یه نتیجه رسیدم... منتظر پلکی زدم: _نتیجه چی بود؟ شونه ای بالا انداخت: _با خودم فکر کردم دیدم قرار نیست همه عاشق زیبایی و قشنگی بشن... بالاخره زشتا هم حق زندگی دارن... حق این و دارن که احساس کنن یکی از ته دل دوستشون داره! داشتم آتیش میگرفتم با حرفهاش که با صدای بلند گفتم: _من زشتم؟ من زشتم و حق دارم حس کنم یکی دوستم داره؟ انگار کیف میکرد از اینطور دیدنم که دوباره قهقهه زد: _همینه! گیج شدم: _چی؟ چی همینه؟ به سختی خنده هاش و کنترل کرد: _اینطوری دیدمت که عاشقت شدم چشمام ریز تر شد و گیج تر از قبل نگاهش کردم که ادامه داد: _اون شب اولی که دیدمت همینطوری حرصت دادم، همینطوری سربه سرت گذاشتم و توهم دقیقا همین شکلی شدی، مثل الان خنده دار! نفسم و فوت کردم تو صورتش: _این همه زشت زشت راه انداختی که حرص من و دراری که تداعی کننده اون شب باشه؟ آروم سر تکون داد: _فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم! بینیم و با حرص بالا کشیدم: _شاید تو عاشق این حرص خوردنای من شده باشی ولی من به هیچ وجه عاشق این مدل رو مخیت نشدم و نمیشم! چشمهاش چهارتا شد: _من رو مخم؟ تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _بیشتر از اونی که فکرش و کنی! این بار اون بود که با کلافگی نفس عمیق میکشید و اینطور دیدنش واسه من خنده دار بود که نوبت خندیدن من رسید و بعد از مدتها خندیدم... از ته دل خندیدم و قابی که الان داشتم ازش میدیدم و هرگز فراموش نمیکردم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_232 زل زد بهم: _پس دیگه به هیچی فکر نکن، به اون کثافتم فکر نکن، ه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با ته گرفتن خنده هام تازه یادم افتاد خیلی وقته اینجام و ساغر و کاشتم که خودم و جمع و جور کردم و بعد از انداختن نگاهی به بیرون و قبل از خداحافظی هینی کشیدم: _چه برفی! حسابی رفته بود تو خودش و مثل من اصلا حواسش به بیرون نبود که متعجب شد: _نگفته بودی یه همچین برف سنگینی قراره بباره! خیره به بیرون جواب دادم: _من فقط می تونستم پیش بینی کنم برف تو راهه... از این بیشتر چیزی نمیدونستم! تک خنده ای کرد: _اون که تابلو بود، یه بچه پنج ساله هم آسمون امشب و میدید میفهمید چه خبره! سر چرخوندم سمتش: _اونوقت میگی رو مخ نیستی! این بار خندید و چیزی نگفت و من با مکث ادامه دادم: _چند سال پیش یه سریال دیدم، عاشقانه بود... تو سکوت منتظر ادامه حرفم بود و من با یادآوری اون فیلم همچنان حرف واسه گفتن داشتم: _تو اون سریال دختره و پسره اولین برف زمستون و باهم دیدن و حسابی عاشق هم شدن، از اون جالب ترش این بود که موقع باریدن برف دختره همین حرف و به پسره زد... گفت میگن اونایی که اولین برف سال و باهم ببینن، کنار هم باشن، حتما عاشق همدیگه میشن! پلک میزد و نگاهم میکرد که نفسی گرفتم: _امشب که کنار تو اولین برف سال و دیدم یاد اون سریال افتادم، ته اون سریال بااینکه رسیدن اون دو نفر بهم خیلی سخت بود ولی بهم رسیدن... لبهام و با زبون تر کردم و جمله پایانیم و تحویلش دادم: _یهو زد به سرم که امشب و تا همیشه به یادم نگهدارم، توهم نگهدار، درسته ما از قبل هم و دوست داشتیم ولی میخوام ببینم ته ماجرای ماهم مثل اون سریال با همه نشدن ها، با همه مشکلات ، خوش هست یا نه! لب زد: _باز حرفهات مبهم شد! لبخندی زدم: _گفتم که یاد اون سریال افتادم سر کج کرد: _ته داستان ما با همه این نشدنایی که میگی، با همه این مشکلاتی که داری بهشون فکر میکنی، خوب و‌ خوشه، چون من بیشتر از اونی که فکرش و‌کنی میخوامت و پای خواستنتم وایمیسم تا تهش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_233 با ته گرفتن خنده هام تازه یادم افتاد خیلی وقته اینجام و ساغر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حرفهاش حالم و‌ بهتر کرد، به قشنگی امروز و این شب برفی اضافه کرد ، غم اون گوشه دلم کمرنگ تر شد و‌دلتنگیم برطرف! همزمان با نگهداشتن ماشین از فکر بیرون اومدم و‌روبه ساغر که داشت خودش و‌جمع و‌جور میکرد گفتم: _یادم باشه به وقتش این دوباری که من و‌غافلگیر کردی و‌باهات تلافی کنم! نفس عمیقی کشید: _اگه یکی پیدا شد که اینجوری دیوونه من شه،تو هر لحظه من و‌غافلگیر کن! با خنده گفتم: _چه آه پر افسوسی هم میکشه! به خنده افتاد: _حسودیم شد بهت، این پسره انگار چشمش کسی جز تورو‌نمیبینه! خنده هام به لبخند تبدیل شد: _منم همینطور... به چشم منم فقط یه مرد رو کره زمین وجود داره که صاحب قلبمه، اونم گرشاست... سر کج کرد: _امیرحسین بیشتر بهش میاد! شونه بالا انداختم: _شاید از این به بعد امیرحسین صداش زدم! بعد از خداحافظی با ساغر، بالاخره برگشتم خونه، ساعت از ۱۲میگذشت و دیگه وقت خواب بود که یک راست رفتم تو اتاقم... این بار که جلوی آینه ایستادم عمیق لبخند زدم... با دیدنش جون تازه ای گرفته بودم... همه اون بدبختی ها یادم رفته بود و دلم به اندازه یک عمر گرم حرفهاش شده بود! با خیال راحت کارهای قبل از خوابم و‌انجام دادم و‌ بعد روی تخت دراز کشیدم... نفس عمیقی سر دادم و غرق خاطراتی که از امشب ثبت میشد پلک زدم و نفهمیدم کی اما خوابم برد... صبحم و با شنیدن صدای مامان آغاز کردم، روی تخت کنارم نشسته بود و صدام میزد: _یاسمن پاشو لنگ ظهره! خسته و‌خوابالو چشم باز کردم: _مگه ساعت چنده؟ با لبخند جواب داد: _۱۲ظهر! چشمام گرد شد: _پس خیلی خوابیدم! سرش و‌به بالا و پایین تکون داد: _پاشو بیا پایین میگم اکرم خانم میز صبحونت و‌بچینه گفت و‌از اتاق بیرون رفت... با رفتنش نشستم تو جام، هنوز جون رو‌پا ایستادن نداشتم که گوشیم و‌تو دستم گرفتم که چند دقیقه ای باهاش مشغول شم اما همینکه صفحه گوشیم و‌ روشن کردم با دیدن دوتا پیام چشم هام گرد شد و‌قلبم از جا کنده شد: ‘گفته بودم حق نداری بهش نزدیک شی!’ شماره ناشناسی این پیام و‌برام فرستاده بود و پشت بندش یه عکس وحشتناک... یه عکس از گرشا که چشم هاش بسته بود و با سر و‌ تن باند پیچی شده رو‌تخت بیمارستان بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت420 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندادیم و راه افتادیم و بالاخره نفس راحتی کشیدیم خدا رحم کرد؟ یونه خشمگین جواب داد: ساگه این بچه نبود من دهن اون دو نفر و جر میدادم به ما گفت اسکول؟ این چادر من مبارزه به صدتا از اون مانتوهای جر واجد شماها بدجوری تو نقشش فرو رفته بود وسط راه وایسادم و گفتم: خواهرم مثل اینکه داری احساس مالکیت میکنی رو چادر آذرا ساکت شد و بعد چند ثانیه انگار دو هزاریش افتاد اصلا هرچی حق نداشت به ما بگه اسکول با خنده سری تکون دادم من به جای اونا از شما معذرت میخوام حالا تکون بده تا کلاس عماد شروع نشده.... همینطور که میرفتیم سمت کلاس چادرها و عینکامون و در آوردیم و پونه رفت سر و گوشی آب داد و وقتی دیدیم خبری از عماد نیست و کلاس هنوز شروع نشده وارد کلاسی شدیم که اکثر بچه هاش آشنا بودن و ترم جدید رو هم با عماد برداشته بودن با دیدن متی که حدود یک سال بود پا تو این دانشگاه نذاشته بودیم خیلیا مات موندن و چند تا از بچه ها با ناباوری اسمم و صدا زدن از ترس اینکه صدای گریه بچه ها در بیاد و نقشه هام نقش بر آب شه سرسری با همه خوش و بشی کردم و نگاهم و از اکیپ فرزین و امیر علی که هنوز هم موج کینه تو چشم هاشون بود گرفتم و همراه پونه رفتم و ته کلاس نشستم خیالم راحت بود که بچه ها از حسودیشونم که شده جلو عماد حرفی از حضورم نمیزنن اما با این وجود تا جایی که میشد لم دادم رو صندلی و کیف حامل بچه رو گرفتم بغلم و با لبخند دستی به سر و روی تیدا کشیدم آروم و راحت داشت پستونکش و میخورد و درست مثل خواهرش تا اینجارو خوب همراهیم کرده بود. پونه آروم صدام زده یلدا انگار نه انگار این دخترت تو کیف اینور اونور ،شده با خیال راحت گرفته خوابیده و زیر لب ای جانی گفت که تو دلم صدبار قربون صدقه ترانه رفتم و درست تو همین الحظه عماد مثل همون موقع ها که با ابهت و جذبه کلاس هاش و برگزار میکرد اومد تو کلاس و اومدنش همزمان شد با زدن عینک ته استکانی که با چهره پونه غریب بود سرم و تا جایی که میشد انداخته بودم پایین و خیره به کفش هام منتظر بودم تا کلاس شروع بشه که عماد برخلاف قبل کلاسش و بی حضور غیاب شروع کرد و گفت: و شروع کرد به خوندن کلمات قلمبه سلمیه کتاب و الحق طوری هم درس میداد که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیومد و همه سرشون تو کتاب بود الا من و پونه که به هم چشم و ابرو میومدیم و منتظر بودیم تا آخر کلاس شه و من از همین جا عماد و صدا کنم و هم اون و غافلگیر کنم و هم اینکه خبر ازدواجمون و به همه بدم و لحظه ها به همین روال میگذشت که پونه قفلی زد به قیافه ظاهرا متفکر فرزین و شروع کرد به کج و کوله کردن دهنش و درآوردن ادای فرزین انقدر ماهرانه خل و چل بازی در میاورد که فقط دستم و گذاشته بودم جلو دهنم که از خنده نپوکم و خودش هم به خنده افتاده بود که عماد متوجه سر و صدای ته کلاس شد. و با دست کوبید رو میزش... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_234 حرفهاش حالم و‌ بهتر کرد، به قشنگی امروز و این شب برفی اضافه ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ دستم لرزید با دیدن گرشا... پیام ناشناس بود اما من میدونستم کی پشتشه... هومن! حتی نمیدونستم باید چیکار کنم و خیره به عکس گرشا فقط داشتم تند تند اشک میریختم! هومن چه بلایی سرش آورده بود؟ اون کثافت چیکار کرده بود؟ چشمام و‌ بستم و‌ محکم روی هم فشارشون دادم، واسه هزارمین بار هومن و‌لعنت کردم و‌خودمو! خودم‌و‌ که از گرشا دور نموندم که حرفهای هومن یادم رفت! داشتم از گریه سر میرفتم و خون به مغزم نمیرسید که یه پیام دیگه برام اومد، یه پیام که آدرس بیمارستان داخلش نوشته شده بود، که گفته بود میتونم برم و‌ببینم گرشا تو‌چه حالیه! از رو‌تخت که بلند شدم گریه هام صدا دار شده بود، اصلا نمیدونستم دارم چی میپوشم، فقط حاضر شدم... حاضر شدم‌ و‌از اتاق زدم بیرون. با رسیدن به طبقه پایین و‌ رسیدن صدای گریه هام به گوش مامان و‌اکرم خانم، مامان هراسون از آشپزخونه بیرون زد و‌ اکرم خانم پشت سرش ایستاد، حتی اشک هام و‌پاک هم نمیکردم و‌دنبال سوییچ ماشین میگشتم که مامان پرسید: _چیشده یاسمن؟ چرا داری گریه میکنی؟ کجا داری میری؟ نباید میفهمید پای گرشا درمیونه، اونا از علاقه ای که ما به هم داشتیم نمیدونستن و‌ اگه میفهمیدن هم چیزی درست نمیشد فقط همه چیز بدتر میشد! بدتر و‌بدتر... بینیم و‌بالا کشیدم و‌با صدایی که به زور از حنجرم بیرون میومد گفتم: _شادی دوستم تصادف کرده، ساغر زنگ زد گفت حالش بده باید برم ببینمش! قیافه مامان گرفته شد و‌اکرم خانم گفت: _به امید خدا چیزی نیست عزیزم، نگران نباش! سری به اطراف تکون دادم: _دعا کنید که چیزیش نباشه! گفتم و‌راه خروج از خونه رو در پیش گرفتم که مامان دنبالم اومد: _بااین حالت که نمیتونی رانندگی کنی،یه چیزی بخور یه کم آروم شو بعد برو کفشام و‌پوشیدم و‌با پشت دست اشکام و‌پس زدم: _من خوبم.. گفتم و‌از خونه بیرون زدم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_235 دستم لرزید با دیدن گرشا... پیام ناشناس بود اما من میدونستم ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بالاخره رسیدم، تو‌ماشین صورتم و از اشک پاک کردم و‌بعد از گرفتن نفسی از ماشین پیاده شدم... با هر قدم که برمیداشتم آرزو‌میکردم... واسه خوب بودن حالش! آرزو میکردم اگر چه حالش تو‌عکس اصلا خوب نبود اما تو‌ واقعیت خوب باشه... خوب باشه و‌ سرپا شه... خوب باشه و‌چشماش و‌ببینم و‌ بعدش دیگه بهش نزدیک نمیشدم... دیگه ازش دور میموندم! با فهمیدن اینکه کدوم طبقه ست قدم هام با ترس و‌اضطراب بیشتری طی شد... من تاب دیدن بدحالیش و‌نداشتم، من نمیخواستم حتی یه تار از موهاش کم بشه! من... من دیوونه میشدم اگه اون بخاطر من چیزیش میشد... من عاشقش بودم! غرق همین افکار رسیدم، به همون طبقه و حالا باید دنبالش میگشتم... نگاهم به داخل اتاق ها بود و‌دنبال گرشا میگشتم و‌ اصلا متوجه اطرافم نبودم که یهو‌ با شنیدن صدای زنونه آشنایی جا خورده به عقب برگشتم: _تو‌اینجا چیکار میکنی؟ با دیدن خانم تهرانی بزاق دهنم‌ و‌به سختی قورت دادم و‌اون ادامه داد: _از تن نیمه جون پسرمم دست برنمیداری؟ چرااومدی اینجا؟ اومدی چی و‌ببینی؟ اومدی ببینی که تو‌ اون تصادف لعنتی چطوری خودش و‌ماشینش عین یه تیکه کاغذ مچاله شدن؟ اومدی این و‌ببینی؟ صداش بغض داشت... یه بغض بی نهایت و حرفهاش باعث اشک های دوباره و‌بی اختیارم شده بود که خانم تهرانی هم به گریه افتاد و‌دستم و گرفت و‌ من دنبال خودش کشوند و درست پشت اون دیوار شیشه ای که فاصله بین ما و گرشا بود ولم کرد: _ببین... ببین باهاش چیکار کردید خوب ببین! چشم هاش بسته بود... هیچ چیز بهتر از اونی که تو عکس دیده بودم نبود... بدتر بود! خیلی بدتر که این همه دم و‌دستگاه بهش وصل بود، که چشم هاش هنوز بسته بود، که اشک های خانم تهرانی بند نمیومد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_236 بالاخره رسیدم، تو‌ماشین صورتم و از اشک پاک کردم و‌بعد از گرفت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ خانواده تهرانی همه چیز و از چشم من میدیدن... من مقصر بودم... نباید باهاش به تماشای برف مینشستم هرچند هنوز عاشقش بودم، نباید از عشق و دوست داشتن بهش میگفتم... من مقصر بودم که حالا هومن این بلارو سرش آورده بود! با فاصله از آقا و خانم تهرانی یه گوشه ایستاده بودم میدونستم بودنم داره آزارشون میده اما پای رفتن نداشتم دلم میخواست بمونم، انقدر بمونم که چشمهاش و باز کنه که صداش و بشنوم و بعد برم! با ایستادن آقا کوروش درست روبه روم از فکر بیرون اومدم : _نمیخوای بری؟ چندباری پشت سرهم پلک زدم و اون ادامه داد: _شاید بهتر باشه با پدرت تماس بگیرم اون بیاد دنبالت؟ سری به اطراف تکون دادم: _من فقط نگران... نزاشت حرفم تموم شه: _تو هیچ نسبتی با پسر من نداری، تو هیچ ربطی به خانواده ما نداری الا اینکه باعث شدی این بلا سر پسرم بیاد، حالا دیگه برو... نمیخوام وقتی به هوش میاد با دیدن تو حالش بدتر شه! بغضم و قورت دادم و این بار تا خواستم چیزی بگم با شنیدن صدای خانم تهرانی حواسمون به اون سمت پرت شد: _گرشا بیدار شد... چشم هاش و باز کرد! آقای تهرانی که دوید سمت اتاق ترس و کنار گذاشتم و دنبالش رفتم، من باید چشم هاش و میدیدم میدیدم و بعد میرفتم! از پشت همون دیوار شیشه ای پلک زدنش و تماشا کردم و آروم باریدم، خوشحال بودم که نفس میکشید که هنوز فرصت جبران باقی بود! بعد از گذشت چند دقیقه دکترش که وضعیتش و چک می‌کرد از اتاق بیرون اومد و من توضیحاتش و که تحویل آقای تهرانی میداد و از دور شنیدم: _خداروشکر حالش خوبه، به سرش ضربه سختی وارد نشده فقط دستش شکسته که خوب میشه، جراحی پای راستش هم خیلی خوب پیش رفت و حالا دیگه باید دوران نقاهت و طی کنه. جون گرفتم با شنیدن حرفهاش... جون گرفتم که حالش خوب بود! بالاخره نفس عمیق و آسوده ای کشیدم و چشم دوختم به داخل اتاق، پلک میزد اما من و نمیدید که لبخندی زدم، حالا میتونستم برم... ازش دور شم و دیگه باعث حتی کم شدن یک تار از موهاش نباشم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت421 هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 اون ته کلاس چه خبره؟ لطفا سکوت و رعایت کنید! انگشت اشاره و جلو بینیم گذاشتم و آرون لب زدم: دیگه خفه که عماد رفت وسط کلاس و با صدای رسایی گفت: خیلی خب کی آمادگی کنفرانس داره؟ و منتظر چشم میچرخوند بین بچهها و من و پونه هم سعی در قایم کردن خودمون داشتیم و پونه خودش و با چشم دوختن به ترانه ای که بغلش تو کیف بود مشغول کرده بود و من هم به زیبایی طرح و نقشهای موزاییک کف کلاس پی برده بودم که یکی از بچه ها که دو تا صندلی با ما فاصله داشت پا شد و با صدای بلندی گفت: من استاد! و همین صدای بلندش واسه جا خوردن من و هول کردن پونه کافی بود که یهو پستونک و از تو دهن ترانه کشید و همزمان با راه گرفتن اون دانشجو به وسط کلاس صدای گریه ترانه هم بلند شد. با این اتفاق آب دهنم و به بدبختی قورت دادن و چشم دوختم به پونه ای که پستونک به دست داشت نگاهم میکرد و متوجه اطرافم نبودم که عماد با لحن کلافه و گیجی پرسید: صدای گریه بچه داره از کجا میاد؟ نگاه ها به سمتمون برگشته بود اما از جایی که بچه ای پیدا نبود کسی نمیدونست ماجرا از چه قراره که عماد دنباله صدا رو گرفت و با هر قدم بهمون نزدیک تر شد. کی جرات کرده با بچه باشه بیاد سر کلاس من؟ دو قدمی من و پونه بود که سرم و گرفتم بالا و خیره تو چشماش گفتم: من! پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بود و عماد هم ناباورانه فقط بلک میزد که یکی از دختران چای شیرین کلاس روبه من گفت: پس یکسال غیبتت واسه زایمان بوده همه رو به خنده انداخت و یکی دیگه با بی حیایی کامل ادامه داد: استاد جاوید دانشجوی سابقت مامان شده پس کی قراره بیای من و بگیری منم مامان شم؟ اول وله ای تو کلامن به پا شده بود که بیا و ببین! عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرفت و از تو کیف بیرون آورد و همینطور که تو بغلش تکونش میداد گفت: دیوونه شدی یلدا بچم رو گذاشتی تو کیف برداشتی آوردی اینجا؟ یا این حرف عماد دوباره کلاس ساکت شد و سحر از دخترای بی آزار کلاس عینکش و داد بالا و گفت ش شما با هم ازدواج کردید؟ يقل دستیش هر چند گیج بود اما زد تو سرش و قبل از اینکه کسی بخواد حرفی بزنه اشاره ای به من و عماد کرد ازدواج چیه؟ به بچه ام دارن؟ فقط من و عماد و پونه ساکت: بودیم و بقیه داشتن نظرات کارشناسیشون و میدادن که این بار صدای گریه از کیف دیگه بلند شد و حالا صدای گریه 2 تا بچه باهم قاطی شده بود که به سکوتم پایان دادم و تیدا رو از کیف بیرون آوردم و همینطور که نکونش میدادم تا گریه نکته رویه اون دختر جواب دادم: یه دونه نه دوتان صدای هو کشیدن بچه ها بچه ها بلند شد و قبل از هر چیز دیگهای فرزین با کلافگی بلند شد و از کلاس زد بیرون و در عین تعجبم بیتا رو صندلیش از حال رفت که صدای جیغ دوستش بلند شده... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_237 خانواده تهرانی همه چیز و از چشم من میدیدن... من مقصر بودم...
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از بیمارستان بیرون زدم. بودنم چیزی و درست نمیکرد... فقط همه چیز و بدتر میکرد و حالا وقتش بود که به قولم عمل کنم... که برم... برم یه جای دور برم که گرشا یا امیرحسین در امون باشه... اگه میموندم اگه دوباره همدیگه رو میدیدیم معلوم نبود بعدش چه اتفاقی میفتاد! یک راست رفتم خونه... به محض ورودم مامان جلو روم نمایان شد: _حال دوستت چطور بود؟ از نگاهش خیلی خوب میفهمیدم که داره بهم کنایه میزنه، که از همه چیز با خبره! سکوت که کردم ادامه داد: _خانوادش راضی بودن اینجوری واسش اشک بریزی؟ کلافه گفتم: _لازم نیست این همه تیکه بارم کنی، آره رفته بودم دیدن گرشا ، دروغ گفتم! دندوناش روی هم چفت شد: _تو اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی بااین کارات داری ته مونده آبروی باباتم میبری؟ از کنارش رد شدم: _نگران نباشید، دیگه بااون ته مونده ای که میگید کاری ندارم، دارم میرم چمدون ببندم... میخوام برم! همزمان با بالا رفتن از پله ها صداش و شنیدم: _بری؟ کجا به سلامتی؟ ایستادم و سرچرخوندم سمتش: _مگه نگران آبروتون نیستید؟ میخوام از تهران برم میخوام یه چند وقتی نباشم که همه چی آروم شه که همه خلاص شن از شر من! فقط بلند بلند نفس کشید و چیزی نگفت که رفتم بالا و در و پشت سرم بستم. لعنت به حال بدی که تمومی نداشت... لعنت به منی که محکوم بودم به دوری و فاصله گرفتن از مردی که عاشقش بودم... بخاطر جونش... بخاطر آبروی خانوادم... باید میرفتم! شروع کردم به جمع کردن لباس هام، با هر تایی که بهشون میزدم صورت خیسم و با پشت دست پاک میکردم و بینیم و بالا میکشیدم... دلم نمیخواست برم، دلم میخواست بمونم دلم دوباره دیدن چشمهای همرنگ شبش و میخواست اما نمیشد! حتی اگه دلم نمیخواست باید میرفتم... باید! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_238 از بیمارستان بیرون زدم. بودنم چیزی و درست نمیکرد... فقط همه چ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم، تو آینه که به خودم نگاه کردم جا خوردم، از گریه سرخ شده بودم، حال چشمامم اصلا تعریفی نبود! چند ثانیه ای چشم بستم و دوباره بازشون کردم، چند تیکه از لوازم آرایشی هام و چیزایی که فکر میکردم بهشون نیاز بشه رو برداشتم، عجله داشتم واسه رفتن و یک جا بند نبودم که با به صدا دراومدن صدای پیام گوشیم متوقف شدم و نگاهی به صفحش انداختم دوباره همون شماره ناآشنا برام یه پیام فرستاده بود: " دیدیش؟ دیدی باهات شوخی ندارم؟" دستم مشت شد با خوندن پیامی که میدونستم از سمت هومنه، اون واقعا یه هیولا بود! همزمان با افتادن اشکی از گوشه چشمهام براش نوشتم: "دیدم... دیگه باهاش کاری نداشته باش، من دارم از تهران میرم." پیام و که براش فرستادم انگار قلبم داشت از جا کنده میشد، همه چیز تو این زندگی کوفتی اجباری بود! با شنیدن صدای اکرم خانم پشت دراتاق از فکر بیرون اومدم: _یاسمن جان، آقا میخواد باهات حرف بزنه! نفسی گرفتم و جواب دادم: _الان میام! دستی به سر و صورت آشفتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، بابا پایین درحال قدم زدن بود و حسابی تو خودش بود که متوجهم شد و ایستاد و من همزمان با رسیدن به پایین زیر لب سلامی گفتم که بابا به سمتم اومد: _دوباره چیشده؟ پلکی زدم: _هیچی نشده بابا، فقط من میخوام واسه یه مدت از تهران برم، لطفا این کار و برام انجام بده، میخوام همین امشب برم ابرویی بالا انداخت: _یعنی چی؟ یعنی چی که میخوای از تهران بری؟ سری تکون دادم: _بخاطر هومن چشم ریز کرد: _هومن؟ هومن چیکار کرده؟ طول کشید اما بالاخره من من کنان جواب دادم: _هومن امروز بخاطر من ، از قصد یه تصادف راه انداخته یه تصادف که باعث شده گرشا... بابا نزاشت حرفم تموم شه: _اسم اون پسره رو نیار! بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم، اخم بابا و حرفهاش همچنان ادامه داشت: _اون به تو چه ربطی داره؟ چه ربطی داره که هومن بخواد بخاطر تو همچین کاری کنه؟ شونه ای بالا انداختم: _هومن این کار و کرده چون میخواد من و اون هیچوقت بهم نزدیک نشیم! نگاه بابا تو چشمهام چرخید: _مگه نزدیک شدید؟ مگه تو بااون پسره صنمی داری؟ سوالهای پی در پی اش باعث دوباره قورت دادن آب دهنم شد: _ندارم ولی... ولی میخوام برم اینطوری بهتره! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_239 لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم، تو آینه که به خو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت: _کجا بری؟ میخوای کجا زندگی کنی؟ لب زدم: _هرجایی غیر از تهران، اینجوری واسم بهتره! بابا دستی تو صورتش کشید: _بس کن این حرفهارو، برو یه آبی به صورتت بزن به زندگیت برس، هومن و اون پسره گرشا هم غلط میکنن بخوان به تو نزدیک بشن! به سمتش رفتم: _من باید برم بابا، من نمیخوام تهران بمونم، نمیتونم بمونم! تو صورتم جواب داد: _کجا بفرستمت؟ کجا میخوای بری؟ لبام تو دهنم جمع شد و بعد از چند ثانیه گفتم: _هرجا که شما بگید، من فقط میخوام تهران نباشم... نفس عمیقی کشید: _چه گرفتاری شدم... و دوباره تو خونه قدم برداشت که مامان روبه روش ایستاد: _حالا که میخواد بره دیگه مخالفت نکن ... بابا با کلافگی گفت: _کجا بفرستمش؟ مگه همین چند وقت پیش از بیمارستان نیاوردیمش خونه؟ کجا بفرستمش که خیالم راحت باشه؟ که بدونم حالش خوبه؟ بهشون نزدیک شدم و مامان نگاهش و بین من و بابا چرخوند: _میفرسیمش شیراز، شیراز خونه مامانم، اونجا هم مامان هست هم یاسر اونا میتونن... من هیچ جوره با دایی یاسر آبم تو یه جوب نمیرفت که پریدم بین حرفهای مامان: _من اونجا نمیرم بابا نگاه تیزی بهم انداخت: _منم تو رو جایی نمیفرستم که تنهایی سر کنی! قیافم گرفته شد: _بابا شما که میدونی من از وقتی خودم و شناختم با دایی یاسر مشکل دارم، حتی خود شماهم خیلی باهاش خوب نیستید اونوقت من برم اونجا؟ مامان گفت: _اگه میخوای تهران نباشی آره میری اونجا اگه هم نه، برو تو اتاقت! سرم سوت میکشید با حرفهاشون، باهام عین یه بچه 5ساله رفتار میکردن و من اصلا تو وضعی نبودم که بخوام این بحث و ادامه بدم که به خودم دلداری دادم که اگه برم دیگه هیچ خطری گرشا رو تهدید نمیکنه و با صدای گرفته و آرومی جواب دادم: _باشه... من میرم شیراز، میرم خونه مامان رعنا... و این جمله ها پایانی بود به همه بحث ها که بابا سری تکون داد: _خیلی خب، پس برو آماده شو، باهم میریم و بعد ما برمیگردیم توهم تا هروقت دلت خواست میتونی بمونی اونجا! همزمان با راهی شدنم به اتاق، این بار سردرد تازه ای هم همراهم بود، تحمل دایی یاسر اونم واسه یه مدت نامعلوم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_240 یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت: _کجا بری؟ می
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ راهی شیراز شدیم. از تهران دور شدم... کیلومترها دور شدم و انقدر باید دور میموندم که همه چیز فراموش شه، که فراموش کنم تموم قلبم متعلق به مردی که باید ازش دور بمونم... که اون هم من و فراموش کنه و اگه نتونستم، اگه نتونست لااقل واسه همدیگه کمرنگ بشیم، انقدر کمرنگ و محو که دیگه هیچوقت از رسیدن از مال هم شدن حرفی نزنیم... که خیال همه و علی الخصوص هومن راحت بشه! با متوقف شدن ماشین جلوی در خونه مامان رعنا از فکر بیرون اومدم، بالاخره رسیدیم که بابا نفسی گرفت و گفت: _پیاده شید برید داخل، من چمدون و میارم! مامان جلوتر از ما پیاده شد و زنگ خونه رو زد، طولی نکشید که در باز شد و دایی یاسر تو چهار چوب در خونه قدیمی مامان رعنا نقش بست، دیدنش باعث اوقات تلخیم شد، اون هیچ شباهتی به بقیه نداشت و سیگار گوشه لبش و نگاهش که بهم دوخته شده بود تلخی اوقاتم و بیشتر هم میکرد که بابا در ماشین و باز کرد و گفت: _تو که هنوز نشستی، پیاده شو! پیاده شدم ، مامان رفته بود تو که زیرلب سلامی گفتم و بی اینکه منتظر جوابش بمونم وارد حیاط شدم. تو حیاط بزرگ خونه قدم برداشتم و همزمان با رسیدن به در ورودی مامان رعنارو دیدم، لبخند مهربونی تحویلم داد و قربون صدقه هاش شروع شد که به سمتش رفتم و خودم و تو بغل گرم و نرمش جا دادم... حالا یک ساعتی از رسیدنمون میگذشت، نصفه شب بود اما سفره شام بااصرار مامانش رعنا همچنان باز بود که یه لیوان آب نوشیدم و همزمان با پایین گذاشتن لیوان متوجه چشم های ریز دایی یاسر شدم و پشت بندش صداش و شنیدم: _چرا طلاق گرفتی؟ جا خوردم با سوالش و ابرویی بالا انداختم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم رو کرد به بابا و ادامه داد: _چرا همچین کاری کردید؟ بابا جواب داد: _پسره اذیتش میکرد، دیگه نمیتونستن باهم باشن سری تکون داد: _یه علف بچه با یه خودکشی الکی که فقط باعث آبروریزی شد همتون و به زانو درآورد که از اون پسره بدبخت جدا بشه نیش زبونش و این نگاهش به زن و مرد هرگز عوض شدنی نبود که گفتم: _دایی شما که جای من نبودی، شما که از هیچی خبر نداری پس بهتره... حرفم ادامه داشت اما با صدا زدن اسمم توسط مامان، نصفه نیمه رها شد: _یاسمن! و مامان رعنا ادامه داد: _شما تازه از راه رسیدید خسته اید، برید بخوابید، همه اتاقها مرتبن، هرکی هرجا راحته بخوابه! و اینجوری به بحثی که مطمئن بودم دوباره پیش میاد خاتمه داد! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️