@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_سه
.
چراغهای خانه اتابک در خیابان بزرگی از محله شمیران، روشنایی گرمی به شب تاریک پاییزی بخشیده بود. خانه، عمارتی کوچک بود با معماری سنتی ایرانی. دیوارهای بلند سفید، پردههای ضخیم مخملی زرشکی و فرشهای گرانقیمت دست بافت که زیر نور لوسترهای بلوری میدرخشید. عطر خوش غذا و ادویهها تا کوچه میرسید.
انیس که به تازگی از پیشرفت اتابک در شهربانی و جایگاه اجتماعی بالاترشان بهره و لذت میبرد، تمام تلاشش را کرده بود تا مهمانی امشب نمایشگر این جایگاه باشد. علت اصلی مهمانی امشب همین بود که شرایط نو را به رخ مهتاج و خانوادهاش بکشد و البته به مافوقهای شوهرش نزدیکتر بشوند.
مهتاج و فیروزه که دنبال بهانه و خواستگاری برای ناردانه بودند، سریع دعوت انیس را قبول کردند بلکه مادری به دنبال عروس یا مردی به دنبال همسر ببینند. همینطور عزم کردند بیشتر مهمانی بدهند و به مهمانی بروند.
انیس با لباس فیروزهای ابریشمیاش برای استقبال در کنار همسرش اتابک که کتوشلوار خاکستری و کراوات راهراه به تن داشت، با لبخند تصنعی اما گرم ایستاده بود.
برق رضایت و جاهطلبی در نگاه هر دویشان موج میزد.
خانوادهی یحیی اولین مهمانهایی بودند که از راه رسیدند. همه بودند به جز کیهان که درس را بهانه کرد و در خانه ماند. نسبت به برادرهایش گوشهگیرتر بود.
یحیی مثل همیشه موقر و جدی بود و ساده و ساکت.
و فیروزه هم همینطور. مثل همیشه با وسواس به خودش رسیده بود. سنگدوزیهای ظریف لباس مخمل سبز زیتونیاش با روسری حریرش هماهنگ بود. امشب بیشتر به خودش رسیده بود چون به عنوان همسر یحیی که سرپرست ناردانه بود، زن بالاسر و الگوی ناردانه به حساب میآمد که باید زیبا و موقرتر از هر زمانی به چشم میآمد! چهرهاش آرام بود و نگاهش در جستوجوی چیزی بود که تنها خودش و مهتاج میدانستند.
سپهر کتوشلوار خاکستری روشن به تن، برخلاف پدر و برادر بزرگترش، کراوات آبی زده بود. سحاب ساده و رسمیتر بود. با کتوشلوار تیره و پیراهن سفید. فیروزه با فخر پسرهایش را از نظر گذارند و در دل برایشان آیت الکرسی خواند. عهده کرده بود بعد از شوهر دادن ناردانه، اول سحاب و بعد سپهر را سر و سامان بدهد.
ناردانه آخرین نفری بود که وارد شد.
پیراهن ساتن آبی تیرهای که به تن داشت یادگار مادرش بود. میخواست همان پیراهن سبز مغز پستهای را بپوشد که فیروزه مانع شد. گفت باید لباسی بپوشد که کسی در تنش ندیده!دوباره پوشیدن لباسی که انیس دیده بود در شان خانوادهیشان نبود. ناردانه نمیخواست زیر بار برود اما در حال حاضر باید در آرامش و صلح به سر میبرد و مادر پسرها را حساس نمیکرد. موهایش را بافت و روسریای هم رنگ لباسش سر کرد.
چهرهی ساده، برق تارهای خرمایی موی فرق باز شدهاش و گونههای گلگون از سرمایش، معصوم و دلکش نشانش میداد.
انیس با لبخند دست ناردانه را گرفت: بهبه، ناردانه خانم. قدمه رنجه کردی.
ناردانه با لبخند آرام دستش را فشار داد: ممنونم انیس خانم. خوشحالم میبینمتون.
با راهنمایی انیس به سالن پذیرایی رفتند. فرش ابریشمی با طرحی ظریف به رنگ لاجوردی کف سالن پهن بود و مبلهای مخمل طلایی دورش.
میز غذاخوری در گوشهای از سالن چیده شده بود. بشقابهای چینی گلدار، کارد و چنگالهای نقرهای و شمعدانهایی بلند که شعله شمعهایش با حرکت مهمانها لرزشی خفیف داشت.
فیروزه ظرف مربای خرمالویی که ناردانه درست کرده بود را به انیس داد و گفت: این مربا دستپخت ناردانهس. برای شمام کنار گذاشتم.
انیس با لحنی معنیدار و خندان گفت: دست دختر هنرمند ایرانزادا درد نکنه. حکما از هر انگشت دخترمون هزار هنر میباره.
بعد زبان چرب و نرمش را به تعریف از خودشان چرخاند: اتابک خان این روزا تو اداره خیلی مشغولیت داره. طوری که وقت سر خاروندن نداره.
از وقتی به بخش جناب افشار منتقل شده، جایگاهش مهمتر شده. گفتم جناب افشار، مرد باسیاست و موقریه. سرش به کارش گرمه و آدم بافهم و شعوریه. باید ببینیدش.
به هر نحوی شده امشب جناب اتابک و افشارو پاگیر کردم که از وجود شما دور هم فیض ببریم.
مهتاج با نگاهی آمیخته به زیرکی و دقت سر تکان داد. منظور انیس را فهمید.
_ انیس، مقصودت همون جناب افشاره که به یحیی برای سحاب کمک کرد؟
انیس سر تکان داد: بله مهتاج بانو. همون جناب بهمن افشار.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫