@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_چهاردهم
.
ناردانه به پشتی صندلی چوبی تکیه داده و انگشتهایش را دور فنجان کوچک قهوه پیچیده بود. نگاهش همچنان روی در و دیوار کافه میچرخید. پنجره بخارگرفتهی کنارش، رومیزیهای سادهی سفید با حاشیهی گلدوزی و قاب عکسهایی که روی دیوار بود، او را به حالوهوایی میبرد که تا به حال تجربه نکرده بود.
از مغازهی نگارستان تا همین لحظه، داشت در حال زندگی میکرد. اتفاقی که کمتر رخ میداد.
بیشتر روزها و ساعتهایش در فکرِ گذشته میگذشت. در واقع بیشتر در گذشته زندگی میکرد. به خصوص از روزی که یکهو قلب مادرش از تپش افتاد و هر چه ناردانه التماس کرد چشم باز نکرد، ناردانه از همیشه تنهاتر و غمگینتر شد. بغض گلویش را سوزاند.
صورت مهربان و دوست داشتنی مادرش افسانه جلوی چشمش آمد. کم مانده بود اشکهایش توی قهوه بریزد که با صدای هم خوردن قاشق در فنجان بغضش را عقب کشید و نگاهش را بالا داد.
سپهر با قاشق کوچکش قهوهاش را آرام هم میزد.
لبخند لب ناردانه را کشید. انگار سپهر با بقیهی اعضای خانوادهی عمویش توفیر داشت. به خودش نهیب زد با این حال حواسش باشد، سپهر هم خون مهتاج و زاده شده از مادری مثل فیروزه است. مراقب باشد او را خارج از این گود نبیند.
به تبعیت از سپهر قاشقش را برداشت و در فنجان گرداند. قهوه سیاه و براق بود و بوی تلخی میداد. عطرش حس عجیبی را در ناردانه بیدار کرده بود.
لحظهای مسیر کوتاهی که شانه به شانهی سپهر قدم زده بود از ذهنش گذشت.
از مغازهی نگارستان به نزدیکی خیابان مخبرالدوله رسیدند که با سایهروشنهای افتاده از درختهای بلند چنار در پیادهرو، انگار جزئی از یک تابلوی نقاشی بود. دستفروشها در خیابان بساط کرده بودند. یکی تخمه کدو میفروخت، یکی کتابهای دست دوم. بیشتر چرخیها آبنات و شیرینی میفروختند. خیابانها پر از مغازههای کوچک و بزرگ بود. از لباس فروشی و مزون گرفته تا ساعت سازی و خیاطی. صدای سم اسب و قاطرهایی که گاری و کالسکهها را حرکت میدادند، خیابان را برداشته بود. گاهی اتوموبیلی هم رد میشد.
ناردانه هیجانزده بود. چنین تصویری را کمتر دیده بود. سپهر به روی هیجان و ذوق او لبخند زد و گذاشت همهجا رو خوب ببیند و حس کند. ناردانه هر چیزی که میدید برایش دوست داشتنی و متفاوت بود. مثل تکهای از یک خواب دور و شیرین.
متوجه نشد چقدر پیادهروی کردند تا سردر قدیمی کافه نادری را دیدند.
سپهر بیآنکه چیزی بگوید، مسیر را بهسمت این کافه کشانده بود. ناردانه تا آن لحظه از کافههای روشنفکری در داستانها و از دهانها شنیده بود. از دیدن کافه در جا میخکوب شد. تابلوی کوچک و سادهی کافه با حروف نستعلیق، شیشههای بلند و گلدانهای کوچک شمعدانی روی طاقچهها برایش دوست داشتنی و بسیار متفاوت از کبابیها و دکانهای بازار بودند.
سپهر که در را برایش باز کرد، بوی قهوه، شیرینی داغ و چوب کهنه به صورتش خورد و لحظهای چشمهایش را بست. صدای قاشقهایی که با استکان چای و قهوه برخورد میکرد و زمزمههای مبهم چند نفر، فضایی دلنشین ایجاد کرده بود. ناردانه با دقت جزییات کافه را بلعید. میزهای چوبی کوچک، صندلیهای فلزی قدیمی و دیوارهایی سفیدی که نقاشیهای آبرنگ رویشان آویزان بود.
سپهر لبخند به لب گفت: اینجا برای چشیدن اولین قهوهت بهترین جاس. برای ساختن خاطره.
ناردانه هنوز محو فضا بود. ملایم خندید: من؟! قهوه؟! فکر نمیکنم بتونم بچشم. میگن تلخه.
سپهر پشت میز کنار پنجره رفت: قهوه مثل زندگیه دخترعمو. باید جرعهجرعه بچشیش تا مزهشو بفهمی.
ناردانه نشست و باز نگاهش همه جا چرخید. چرخش نگاهش از صورت مردی که تنها پشت میز روزنامه میخواند و سیگارش را در زیرسیگاری میتکاند شروع شد و رسید به دختر و پسر جوانی که پچپچ میکردند و میخندیدند. با دیدن لبخندشان لب او هم خندید. آخرین مقصد، مردهای کراوات زدهای بودند که فنجان به دست بحث میکردند.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_پانزدهم
.
ناردانه دستش را روی فنجان قهوه گذاشت. طعم تلخش هنوز زبانش را گزیده و ذهنش را درگیر کرده بود. به سپهر که داشت درمورد کافه حرف میزد، گوش نمیداد. نگاهش هنوز به سحاب و دختر همراهش بود. چند میز آن طرفتر جاگیر شده بودند. سپهر مکث کرد: حواست به منه ناردانه؟
ناردانه نگاهش را برگرداند: آ... آره.
سپهر در چشمهایش دقیق شد: چیزی شده؟
ناردانه لبخند نصفه زد و به نشانهی نه سر تکان داد. نمیدانست باید به روی سپهر بیاورد برادر بزرگترش با دختری آنجاست یا نه.
نگاهش را به فنجان قهوه داد که به سحاب و دخترک نگاه نکند. صدای سحاب که سفارش میداد، باز توجهش را پیش آنها کشاند. سحاب، سپهر و ناردانه را ندیده بود.
سپهر سرش را کمی خم کرد و بلند نفس کشید: ناردانه، حواست با من نیست. کجایی؟!
ناردانه نگاهش را از سحاب و دختر برداشت، دوباره قاشق را برداشت و بیهدف در فنجان چرخاند: نه، یعنی چرا. داشتم فکر میکردم. اینجا حس عجیبی داره.
_ شاید بهخاطر آدما و بزرگاییه که اینجا رفت و آمد دارن. مخصوصا شاعرا. میتونی گاهی بیای اینجا نقش بزنی.
لبخند ناردانه غمگین بود: نمیتونم. یعنی نمیخوام برای هر نوبه بیرون اومد کسیو به زحمت بندازم.
سپهر راحت به صندلی تکیه داد: چه زحمتی؟! بعضی وقتا منم میام باهم تمرین میکنیم.
کیهانم هست. وقت خلوتی بیاید، همینجا درس میخونه.
سحابم به اینجا رفت و آمد داره. با دوستان و همکارانش زیاد میاد.
با آمدن اسم سحاب، ناردانه دوباره به سحاب و دختر نگاه کرد.
لبخند ملایمی روی لب سحاب بود. داشت با دختر حرف میزد. دختر پشتش به ناردانه بود. ناردانه نمیتوانست صورتش را ببیند.
انگار سحاب حضور آشنا را احساس کرد. نگاهش در چشمهای ناردانه افتاد. ناردانه دستپاچه سر برگرداند.
سپهر رد نگاهش را گرفت و سحاب را دید. آرام نگاهش را از برادرش گرفت و از قهوهاش نوشید.
_ حواستو پیدا کردم! پیش سحاب و همراهشه.
_ نه... یعنی...
ناردانه نمیدانست چه بگوید. هنوز در جریان نبود باید بیشتر هوای کدام برادر را داشته باشد؟!
اگر آن دختر به سحاب نزدیک بود که ناردانه نمیتوانست...
با صدای سپهر رشتهی خیالش پاره شد: یحتمل دختری که همراه سحابه، همکار یا آشناس.
گفتم که سحاب با همکار و دوست اینجا میاد. این فقره اتفاق عجیبی نیست. یعنی چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداره.
ناردانه نفسش را بیرون داد. سپهر رفتارش را به پای تعجب و خجالت گذاشته بود!
ناگهان از دهانش پرید: نمیری به پسرعمو سلام بدی؟
سپهر شانه بالا انداخت: نه. شاید راحت نباشه. تو منزل باهاش حرف میزنم.
ناردانه لبخندش را عمیق کرد. این آزادی و حریمی که سپهر برای همه قایل بود را میپسندید.
خواست جرعهای دیگر از قهوه بچشد که سایهای روی میزشان افتاد. سر که بلند کرد، سحاب را دید.
به احترامش ایستاد: سلام پسرعمو.
سحاب سر تکان داد: سلام. راحت باش.
سپهر هم ایستاد و با برادرش دست داد.
سحاب از سپهر پرسید: تازه اومدید؟
_ کمی میشه. ناردانه دوست داشت قهوه رو امتحان کنه.
نگاه ناردانه پیش دختر رفت که سربرگردانده بود و آنها را تماشا میکرد.
آرامشش را دست گرفت و ابرو بالا داد: البته به اجبارِ پسرعمو!
سپهر خندید: میگم یه چایی بیارن که تلخی قهوه رو از کامت بگیره.
نگاه سحاب میان سپهر و ناردانه چرخید: اهل خونه خبر دارن اومدید کافه؟
سپهر چشمک زد: معلومه که نه! گمون کردی همه عین تو میتونن حرف و نگاه تیز خانم بزرگو تحمل کنن
و چیزی نگن؟!
ما برای هواخوری ناردانه و خرید ابزار من بیرون اومدیم. مگه نه ناردانه؟
لبخند ناردانه ملایم بود: بله پسرعمو.
لبخند کم رنگی روی لب سحاب نشست: پس حواس جمع باشید تو خونه از تلخی و قهوه حرفی به میون نیاد. منم ندیدمتون!
ناردانه خواست بنشیند که سحاب گفت: با یکی از همکارام اومدم. اگر علاقهمندید باهم آشناتون کنم؟
ناردانه چیزی نگفت. سپهر لبخندش را کشید: اگر تو صلاح میدونی باعث افتخار منه.
سحاب بدون حرف دیگری رفت و مشغول صحبت با دختر شد.
همین که سپهر نشست، سحاب و دختر به میزشان نزدیک شدند.
اول سپهر و بعد ناردانه ایستادند. ناردانه روی دختر دقیق شد. چشمهای باریک سیاه و ابروهای نازک هم رنگش مرموز و موقر بودند. لبخند ظریفی هم لبهای برجستهی سرخش را کشیده بود.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_شانزدهم
.
چشم ناردانه به سحاب خیره ماند. نگاه آرام و جدی سحاب هم روی او بود. جملهای که چند لحظه قبل گفت، مثل صدای باران روی شیشهی سرد، در ذهن ناردانه تکرار شد: حیف نیست تو رنج بکشی؟!
بدجور توی فکر رفت و دستش به گوشهی چارقدش لغزید. بیاختیار و بیهدف.
نرگس و سپهر خیره به ناردانه ساکت بودند. نفس ناردانه در سینه حبس شد. نمیخواست تحت تاثیر عضوی از این خانواده قرار بگیرد ولی این جملهی بیهوا بدجور تکانش داد و به قلب و ذهنش تلنگر زد.
با زحمت لبخند را به لبش برگرداند: شاید پسرعمو. شاید بیشتر آدما مستحق رنج کشیدن نباشن اما از درد و رنج گریزی نیست. یه سری دردا تا ابد به آدمیزاد میچسبن. میشن یه تیکه از وجودش.
نرگس دست ظریفش را روی دست ناردانه گذاشت: درسته هر دردی سخته اما باید به آینده امیدوار بود. بالاخره یا مرهمی برای زخمامون میرسه یا مرهمی درست میکنیم.
سحاب نگاهش را از ناردانه نگرفت: یه وقتایی باید به دردت تکیه کنی.
جملهی "من به دردم تکیه کردم که اینجام" تا گلوی ناردانه بالا آمد. سریع با تلخی قهوه جملهاش را قورت داد. صورتش مثل افکارش درهم رفت.
سپهر ابرو بالا انداخت: پس رنج نعمته!
سحاب به صندلی تکیه داد و به برادرش چشم دوخت: آره رنج نعمته. مگه غیر اینهکه خودت تمام هنر و خلاقیتتو از درد و رنجی که داری میگیری؟
سپهر با سر تایید کرد و به پنجره خیره شد. انگار حرفها را برای خودش بالا و پایین میکرد تا به نقشی برسد.
سحاب قهوهاش را تمام کرد و نگاهش را میان سپهر و نرگس گرداند.
سپهر متوجه سحاب شد. با کمی عجله قهوهی دومش را نوشید و به ناردانه اشاره کرد چایش را بنوشد.
ناردانه بیمیل چند جرعه از چای داغش نوشید. به مابقیاش میل نداشت و روی میز رهایش کرد.
سحاب و نرگس آرام باهم پچپچ میکردند. ناردانه کنجکاوتر شد بفهمد بینشان چه میگذرد و چه میگویند.
تا خواست برای صحبت بیشتر دهان باز کند، سپهر بلند شد و خریدهایشان را برداشت.
_ ناردانه، پاشو بریم. از غروب گذشته. اهلی خونه دل نگران میشن.
ناردانه با کمی مکث بلند شد. میخواست بهانهای بیاورد بیشتر کنار سحاب و نرگس بمانند اما دوست نداشت آویزان و فضول به نظر برسد. یا سپهر و سحاب وراج و سطحی ببينندش. کت و چارقدش را مرتب کرد و به سحاب و نرگس لبخند زد.
_ خوشحال شدم دیدمتون.
نرگس مقابلش ایستاد و دستش را فشرد. سحاب هم سرپا ایستاد.
نرگس لبخندش را عمیق کرد و سر تکان داد: من هم از آشنایی با شما خوشحال شدم ناردانه. به امید دیدار دوباره.
نگاه ناردانه با نگاه سحاب تلاقی کرد. سحاب حرفی نزد. چانهاش را کمی بالا گرفت و کوتاه سر تکان داد. نگاهش روی صورت سپهر رفت: تا شام بهتون ملحق میشم. به مادر بگو باهام حرف زدی و ازم خبر داری.
سپهر سر تکان داد و کنار ایستاد تا ناردانه راه بیفتد. ناردانه چند قدم از میز فاصله گرفت. صدای سپهر را شنید که گفت: دیدار و هم صحبتی با شما باعث افتخارم بود بانو نرگس. قلمتون درخشان. به واژههاتون مشتاقتر شدم.
نرگس خوشرو جواب داد و از سپهر خداحافظی کرد.
ناردانه به پشت سرش نگاه کرد. از گوشهی چشم، سحاب و نرگس را دید زد. با فاصله کنار هم ایستاده بودند و بهظاهر همهچیز عادی بود ولی انگار یک نوع هماهنگی میانشان جریان داشت. نگاه آرام سحاب و لبخند ظریف و کنترلشدهی نرگس مثل تکههای پازلی بود که کنار هم قرار میگرفت. احساس کرد اگر کسی از دور نگاهشان کند، شاید فکر کند از ازل برای کنار هم بودن ساخته شدهاند، دو قطعهای که بیتلاش در کنار هم کامل میشوند. بلعکس ناردانه که نه کسی را کامل میکرد، نه کسی او را. خودش بود و خودش.
نگاه نرگس که به نگاهش افتاد سریع گفت: خداحافظ.
نرگس و سحاب باهم خداحافظی کردند. با سپهر از کافه بیرون آمدند. هوای خنک غروب به صورتش خورد و کمی به خودش و کتش پیچید. احساس عجیب و گنگی سینهاش را بالا و پایین میکرد.
ذهنش پر از جملههای درهم و نیش و کنایه بود. حرف سحاب مثل پتک روی دیوارهای شکنندهی قلب و صبرش فرود آمده بود.
"حیف نیست تو رنج بکشی؟" این جمله بدجوری بیرحمانه بود. هرچند سحاب قصد رنجاندن ناردانه را نداشت. اما در گوش ناردانه نیشخندی پر از تمسخر پیچید: دخترک بیچاره! دل پسرعموهات بدجور برات میسوزه.
قلبش فشرده شد. از ذهنش گذشت چطور رنج را کنار بگذارم وقتی هر چیزی که دارم از آن ساخته شده؟ اگر این رنج نبود، قدرت روبهرویی با این خانواده را به دست نمیآورد. این نگاه پر از خشم، این زخمهایی که به او قدرت انتقام و فکر و خیال به دست آوردن زندگی سلب شدهاش را میدادند را نداشت.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . زندگی، انتقام... همین دو کلمه کافی بود که قدمهایش تندتر شود. در
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_هفدهم
.
ناردانه کنار کمدش چمباتمه زده بود. کمی قبل با سپهر به خانه رسیدند.
سپهر در راه حرف زد اما او بیشتر شنونده بود. سرش در افکارش بود و لبخندهایش کوتاه و گذرا. سپهر وقتی دید فکر ناردانه خیلی مشغول است حرفهایش را کمتر کرد.
ناردانه در رویارویی با افراد خانه به سلام کوتاهی بسنده کرد و مستقیم به اتاقش آمد. حوصلهی گوشه و کنایه و زبان جنباندن برای مهتاج و فیروزه را نداشت.
اتاقش را دوست داشت. جایی بود که حس میکرد میان دیوارهایش کمی از سنگینی این خانه کم میشود.
بلند شد چراغ کوچک دیواری را روشن کرد. شعاع زرد نور گوشهای از اتاق افتاد. ناردانه دوباره کنار کمد رفت و کتابی برداشت. روی جلد چرمی کهنهاش دست کشید. این کتاب یادگار افسانه بود. بارها آن را ورق زده بود. هربار که دلتنگ مادرش میشد.
برای همین عکس مادرش را لای این کتاب گذاشته بود.
عکس کوچک افسانه را از میان برگها برداشت. چهرهی افسانه مثل همیشه، گرم و آرام بود. مثل روزهایی که نفس می کشید و چشمهایش زنده بود.
در نگاه عمیق و لبخند کمرنگش، تکهای اندوه جا مانده بود که همیشه قلب ناردانه را تکان میداد. ناردانه بیشتر شبیه مادرش بود تا پدرش.
چهرهی پدرش در یادش نبود. دو سه ساله بود که رفت و دیگر برنگشت.
افسانه ماند و ناردانه.
افسانه زن زیبایی بود. زیباییاش با معصومیت آمیخته بود.
پوست روشن، چشمهای درشت قهوهای، و لبهای سرخ که همیشه حالتی از ملایمت و استحکام را همزمان داشت. در این عکس بیشتر از هر زمان دیگری شبیه ناردانه بود.
ناردانه نوک انگشتهایش را آرام روی عکس کشید. موهای خرمایی تیرهی افسانه در تصویر از زیر روسریاش بیرون زده و خط اندک چین بر پیشانیاش، سالها زحمت و مشقت را نشان میداد. صورت افسانه یادآور روزهای سختی بود که با صبر و استقامت از سر گذرانده بود، روزهایی که ناردانه هنوز کوچک بود و نمیفهمید چرا مادرش همیشه خسته به نظر میآید، چرا نگاهش به دوردستها خیره میماند و چرا در لبخندهایش حسرتی پنهان است.
خیره به عکس خاطرهای از گذشته در ذهنش زنده شد. یکی از روزهای سرد زمستان بود. مادرش برای گرفتن اندک پولی از یحیی به خانهیشان رفته بود. ناردانه شش یا هفت ساله بود. گوشهی خانهی خانیآباد نشسته و منتظر مادر بود. بیمار بود.
هرچه اصرار کرد با مادرش برود، افسانه قبول نکرد.
یحیی هر ماه مقرریای برایشان میفرستاد. این ماه مقرریشان کم آمده و حال ناردانه با دمنوش و استراحت خوب نشده بود.
افسانه برای یحیی کاغذ فرستاد که مقرری ماه آینده را میخواهد. اما جوابی از یحیی نیامد.
غلامرضا، مردی میانسالی که یحیی به عنوان نگهبان و خادم پیش ناردانه و افسانه گذاشته بود، قبول نکرد دنبال یحیی برود. گفت تحت هیچ شرایطی نمیتواند خانه را تنها بگذارد.
غلامرضا ساده و مهربان بود و به همان اندازه وظیفهشناس. با افسانه و ناردانه مهربان بود و در عین حال مطیع یحیی.
بعد از تاریکی افسانه برگشت. دستهایش سرخ از سرما و پاهایش لرزان بود. در دستش چند اسکناس بود و چشمهایش از اشک پر.
ناردانه که حال مادرش را دید، در آغوشش کشید و گریه کرد.
مادرش موهایش را بوسید و زمزمه کرد: چیزی نیست دخترکم. همه چیز خوبه. ما همو داریم جگرگوشه.
با یادآوری این صحنه، خشم و کینه در قلبش زبانه کشید. نمیتوانست از سختیهایی که مادرش به خاطر مهتاج و یحیی کشید و آرزو به دل و جوان از دنیا رفت، بگذرد.
•♡•
صدای زنگ کوتاه و یکنواخت، سکوت اتاق را شکست. ناردانه تندی سرش را بالا گرفت. چند لحظه طول کشید تا بفهمد صدا از کجاست. دستش را دراز کرد و ساعت کوچک برنجی را که کیهان چند روز پیش به او داد، برداشت. صدای زنگ قطع شد.
لبخندی کمرنگ روی لبهایش نشست. کیهان ساعت را داد و گفت: گفتی میخوای صبح زود بیدار بشی. برای تو.
ناردانه ساعت را کنار بالشت برگرداند و به سقف خیره شد.
نور ملایمی از لای پنجره روی صورتش افتاده بود.
صدای ضعیف کلاغها از حیاط به گوش میرسید و نسیم پرده را تکان میداد.
شب قبل فقط برای شام خوردن پیش بقیه رفت و سریع برگشت. حرف دیگری با سحاب و سپهر نزد. روی چهرهی سحاب و سپهر خط زد و با یک حرکت از روی تشک بلند شد. پشت پنجره رفت تا هوای پاییز را نفس بکشد.
سپهر را دید که در حیاط پشت بومش نشسته و نقاشی میکشد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . پیش کمد رفت و پیراهن نباتیاش که گلدوزی آبی برداشت. پیراهن را پوش
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_هجدهم
.
ناردانه قبل از اینکه با کسی روبهرو شود، سریع دست و صورتش را شست و دوباره موهایش را مرتب کرد.
وقتی زری برای صبحانه صدایش زد به نشیمن تابستانه رفت.
بوی ذغال نیمسوخته و عطر هل چای تازه، فضای اتاق را پر کرده بود. مهتاج در مرکز کرسی با اخم درهم و دستمال ابریشمی سبز که در دستش میپیچید، نشسته بود. فیروزه در سکوت سعی داشت با آرامش همیشگیاش خودش را مشغول امورات خانه نشان بدهد.
یحیی و سحاب سرگرم حرف بودند که با ورود ناردانه حرفشان قطع شد.
ناردانه فهمید چیزی شده. سلام داد و روبهروی فیروزه، کنار کیهان نشست.
همه به جز مهتاج جوابش را دادند.
یحیی دستهایش را روی زانو گذاشت و پرسید: سپهر کو؟
زری با سینی مسی صبحانه وارد شد.
_ تو حیاطن آقا. از دم دمای صبح دارن نقش و نگار میزنن.
یحیی به زری گفت سپهر را صدا بزند.
ناردانه نگاه گذرایی به جمع انداخت و لقمهای نان و پنیر گرفت. سپهر هم آمد و کنار سحاب نشست.
ناردانه هنوز لقمهاش را کامل نخورده بود که سنگینی نگاه یحیی را احساس کرد. بیاختیار خیرهاش شد.
از سرش گذشت نکند مهتاج یا فیروزه وقتی در حیاط با سپهر شوخی میکرده او را دیده باشند؟ قرار است توبیخ شود؟ یا نکند یحیی از ناسازگاری مهتاج و فیروزه به تنگ آمده و میخواهد به خانی آباد برش گرداند؟
لقمه در گلویش سنگ شد.
نگاه یحیی ثابت و لبهایش در یک خط محکم بود. ناردانه بیاراده لبخند زد. نمیدانست باید چه کار کند.
_ ناردانه.
_ بله عمو.
_ پسرا گفتن به درس و مشق علاقهمندی.
ناردانه گیج نگاهش کرد و فقط سر تکان داد.
_ تصمیم گرفتم به مدرسه بری.
سکوت سنگینی اتاق را گرفت. تنها صدای نفسهای آهسته و خشخش دستمال مهتاج به گوش میرسید. ناردانه جا خورد اما سریع به خودش آمد و با لبخندی کنترلشده گفت:
_ممنونم عمو جان. باعث خوشحالی و قدردانی منه.
اما این تصمیم را نه لطف و مهربانی، بلکه حداقل کاری میدانست که یحیی باید برای او انجام میداد. لبخند را روی لبش حفظ کرد و با وجود شادیای که از حضور کمتر در خانه و درس خواندن به دلش افتاده بود، مشغول صبحانه خوردنش شد.
این بار هم یحیی سکوت را شکست:
مدرسهای که برات در نظر گرفتم، مدرسه ناموسه. فیروزه و سحاب برای ثبتنام همراهیت میکنن.
سحاب نگاهش کرد: ازت امتحان ورودی میگیرن. آماده باش.
مهتاج پوزخند زد: حداقل سپهرو همراهشون بفرست که درس و کار و زندگی نداره.
مهتاج نتوانسته بود جلوی خشم و نارضایتیاش را بگیرد و سر سپهر خالیاش کرد.
انگشتهای سپهر دور کمر لیوان قفل شد و ابروهایش درهم رفت.
ناردانه فهمیده بود سپهر نه به دانشگاه رفته، نه کسب و کار پدرش را دست گرفته. برای همین بیشتر مورد سرزنش مهتاج بود که در بیست سالگی نه کار دائمی داشت نه سرش به درس و دانشگاه مشغول بود.
سحاب دانشگاه رفته بود و با اینکه به قول مهتاج زیر دست این و آن کار میکرد، حداقل تحصیلات و جایگاه اجتماعیاش را برای حفظ آبروی خانواده داشت.
سحاب دور از چشم بقیه دستش را روی دست سپهر گذاشت که آرام باشد. جرعهای از چایش نوشید و گفت: سپهر که درگیر سفارش جدیدشه. مزد کارشم پیشاپیش خوب گرفته.
کار من سبکتره. دفتر روزنامه که هنوز تعطیله. از چاپخونهام مرخصی طلب دارم. من مادر و دخترعمو رو همراهی میکنم.
یحیی با سر تایید کرد. مهتاج کوتاه نیامد: این نوبه نقش و نگارت واسه کدوم از این تازه به دوران رسیدههاس جناب سپهر؟! خوب خون قجری و اعتبار خاندانتو فرش زیر پا کردی!
سپهر طاقت نیاورد و سرش را بالا گرفت. خشم از نگاهش چکه میکرد.
_ دل شما از مدرسه رفتن ناردانه پره. با گوشه و کنایه به من دلتون آروم نمیگیره خانم بزرگ.
مهتاج نفسش را بیرون داد و به یحیی نگاه کرد: این مزدمه یحیی!
مادامی که تو پشیزی واسه حرف من ارزش قائل نیستی، باید این یه الف بچه تو روم وایسه.
یحیی به ريشش دست کشید. کلافه به نظر میرسید.
_ اول صُبی بدخلقی نکن خانم بزرگ. دو تا گفتی، یکی شنیدی.
هزار مرتبه گفتم جوونای امروز مثل دیروز نیستن. بگی بالا چشت ابروئه، طاقت نمیارن.
مهتاج از یحیی رو برگرداند: ولی به جا گفت. دل من رضا نیست. به حد کفایت این دختر درس خونده.
چیزی که باید یاد بگیره آداب زندگی و شوهرداریه.
یحیی لقمهاش را جوید: فیالحال که شوهردار نیست. به جای کنج نشینی و تلفِ وقت، میره آداب زندگی یاد میگیره.
مهتاج به حالت افسوس سر تکان داد:
این همه هزینه و دردسرم به لیست بلند بالای یوسف و خانوادهش اضافه کن. از پدرش چه خیری دیدیم که از این دختر ببینیم؟!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_نوزده
.
ناردانه روی نیمکت چوبی ردیف سوم کلاس تنها نشسته بود. روپوش سفید و سرمهای مدرسه خوب به تنش و کفشهای ورنی سیاه به پایش آمده بود.
نور آفتاب پاییزی از شیشههای پنجرهی کلاس به داخل میتابید و خطوط روشن روی زمین و میزها انداخته بود.
دستهایش روی میز بود و با گوشه ناخنش، خطهای باریک و ظریفی روی نیمکت چوب قدیمی میکشید. انگار میخواست ذهنش را از غوغای درونش آرام کند. اولین روزهای آبان بود و برای ناردانه روز اول سال تحصیلی. خنکی هوا از لای پنجره با آواز هوهو به داخل میپاشید. نیمی از هوش و حواسش به صدای همهمهی دخترها، جابهجا شدن پاها، خشخش دفتر و کتابها بود و نیم دیگر در خانهی یحیی. جایی که بحثها و کشمکشهای چند روز قبل هنوز در گوشش تکرار میشد.
ناردانه با اعضای خانه به خصوص سحاب سرسنگین شده بود.
بحث عدم رضایت مهتاج، به حجاب ناردانه در مدرسه کشید. قانون مدرسه اجازه نمیداد ناردانه با روسری و چارقد سرکلاس بنشیند. مهتاج همین را بهانه کرد و عزت و آبروی خانواده را وسط انداخت.
در عرض چند روز کارهای ثبتنام، آزمون و تهیهی روپوش و دفتر و کتاب تمام شد. به هر حال یحیی به مدرسه شیرینی داده بود!
ناردانه برای پایان دادن به ایراد و بهانههای مهتاج، موهایش را با چارقد بست و کلاه روی سرش گذاشت. طوری که نه موهایش پیدا باشد، نه چارقدش. برای اینکه کسی در مدرسه کاری به کارش نداشته باشد، چند طره از موهایش را از زیر کلاه بیرون انداخت. مهتاج ناراضی نگاهش کرد و نتوانست چیزی بگوید.
به این ترتیب دخترک رسما دانشآموز مدرسهی ناموس شد. چون روز اول بود یحیی همراهیاش کرد و باز به مدیر سفارشش را. بنا شد از روزهای دیگر با همراهی پسرها یا زری رفت و آمد کند.
ناردانه از همان لحظه که پا در حیاط مدرسه گذاشت، نگاهها را به خودش جلب کرد. تقریبا تنها دختری بود که موهایش را پریشان نکرده بود.
ناردانه نمیدانست اما یحیی دل نگران بود روز اول در مدرسه، زیر این نگاهها معذب باشد. اگر میتوانست یکی از پسرها را همراهش میفرستاد تا احساس تنهایی نکند اما نمیشد.
یحیی هم نمیدانست که ناردانه با قدمهای محکم و سر و نگاه بالا وارد کلاس شد. نگاههای کنجکاو دانشآموزها، لحظهای رو او ثابت ماند. او به راحتی جایش را انتخاب کرد و پشت نیمکت خالی تنها نشست.
انگار سالهاست که عضو این جمع و کلاس است.
با ورود معلم به کلاس، همه ایستادند و ناردانه از فکر و خیال بیرون آمد. خانم خانی قد بلند و لاغر اندام بود با صورت جدی. کت و دامن یشمی پوشیده و کلاه کوچک سیاهی روی سرش گذاشته بود. بعد از سلام و اجازهی برجا، نگاهش به ناردانه افتاد و لبخند ملایمی زد: امروز دانش آموز جدید داریم. خودتو معرفی کن.
ناردانه ایستاد و با صدای بلند و واضح و در عین حال موقر گفت: من ناردانه هستم. ناردانه ایرانزاد. بهخاطر جابهجایی و مشغولیتاش کمی دیر افتخار پیوستن به شما رو به دست آوردم. به شعر، تاریخ و نقاشی خیلی علاقهمندم.
این معرفی باعث شد نگاهها بیشتر به او معطوف شود و لبخند و نگاه راضی خانم خانی. ناردانه با اعتماد به نفس ایستاده بود و به جز اسمش از علاقههایش گفته بود. برخلاف خیلی از تازه واردها که از مواجهه با معلم و همکلاسیهای جدید کمی میترسیدند یا خجالت میکشیدند.
لبخند خانم خانی بیاراده کشیده شد: چه اسم زیبا و شهرت زیباتری! خوش اومدی خانم ایرانزاد.
ناردانه سر تکان داد و نشست. خانم خانی به دختری که آخر کلاس نشسته بود اشاره کرد: آهو، تو که تنهایی بیا جلو پیش ناردانه.
آهو دختری قد بلند با موهای صاف قهوهای و چشمهای آرام سیاه بود. وسایلش را برداشت و پیش ناردانه آمد.
_ سلام. خوش اومدی.
ناردانه سر تکان داد: سلام، ممنون همسایه!
آهو کنار ناردانه نشست. نگاه دخترهای دیگر به او خیلی ملایم و دوستانه نبود. دختری با موهای خرمایی روشن و چشمهای تیز که پشت سرش نشسته بود آهسته به بغل دستیاش گفت: این دختر که اینطور پوشیده اومده، فکر نمیکنم خیلی با اینجا مطابقت داشته باشه.
ناردانه به چیزی که شنید توجه نکرد. گوشش را به خانم خانی که از تاریخ ایران باستان حرف میزد، داد.
میخواست چیزی بیشتر از یک شاگردِ خوبِ معمولی باشد. میدانست که اینجا، در این مدرسه، در این کلاس باید خودش را نشان بدهد و راه رفتن از خانهی یحیی را پیدا کند.
آهو زمزمهوار پرسید: اهل کجایی؟
_ تهران.
آهو خندید: این که معلومه. از کجای تهران؟ مثل بقیه دخترای کلاس نمیمونی.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست
.
باران آرام روی شیشههای بلند پنجرههای نشیمن تابستانه مینشست و هوای سرد را داخل خانه میکشید. مهتاج با وقار و غرور همیشگیاش روی مخدهای کنار بخاری زغالی نشسته و طرف دیگرش همسر برادرش، شکوه بود.
روسری حریر زرشکی با گلدوزی طلایی دور سرش بسته و چینهای ریز دامن بلندش که از پارچه ترمه بود، با هر حرکتش به آرامی روی فرش میلغزید و ابهتش را بیشتر میکرد. نگاهش گاه به جمع زنانه بود، گاه به جمع مردانه.
ناردانه هنوز طعم فسنجان ترش و شیرین را روی زبانش حس میکرد. بوی خوش خورش با عطر بخار چای هل و دارچین که فیروزه با وسواس برای مهمانها آماده کرده بود، در هوا پیچیده بود.
ناردانه در جمع مهمانها آرام و چشمهایش مثل همیشه در حال گشت و گذار میان چهرهها بود. در مدتی که به خانهی یحیی آمده بود، مهتاج و فیروزه مهمانی نگرفته بودند. حدالامکان از پذیرش مهمان سرباز میزدند یا ناردانه را در طبقهی بالا نگه میداشتند. تا این شب که انیس کار خودش را کرد و فیروزه و مهتاج را در معذوریت گذاشت.
مهتاج برای آرام کردن پچپچ اقوام و تجسسشان از فیروزه خواست برای شام مفصل تدارک ببیند. این شام برای دورهمی و رفع دلتنگی نبود. برای دیدن ناردانهای بود که اقوام تا به حال ندیده بودند.
ناردانه با پیراهن سبز پستهای که با همان پارچهای که فیروزه از بازار برایش خرید، دوخته شده بود، تنها نشسته بود.
پیراهن با یقهی بسته، آستینهای پفی و دامن پر چینش دخترک را ظریف و شیرین نشان میداد. مثل جوانهای که تازه از خاک بیرون زده باشد.
فیروزه، کنار سماور نشسته بود و به کمک زری برای مهمانها چای بعد از شام را میریخت. برق النگوها و انگشترهای طلایش در نور شمعها چشم را خیره میکرد. هر از گاهی به شوهرش یحیی نگاه میکرد که با چند مرد مسن، در حال بحث درباره اوضاع شهر و سیاستهای رضاشاه بود. سحاب، سپهر و کیهان کنار جوانترها نشسته بودند و فی الحال جرات حرف و خبط و ربط از سیاست را جلوی پدرشان نداشتند!
صدای مهمانها بلند بود. زنها با لباسهای فاخر و زیورآلات درخشانشان از ماجراهای این مدت برای هم میگفتند.
ناردانه صدای پچپچ آفتاب و انیس که با کمی فاصله از او نشسته بودند را شنید.
_ این دخترک، ناردانه، دختر زیبا و چشمگیریه. عین مادرش. حیف... حیف که پیشینهی خانوادهش سنگین و سیاهه.
افسانه خدابیامرز زن تیزی بود، هنوزم نفهمیدم چطور خام یوسف شد و به همه چی پشت کرد. حتی به خانوادهش.
راستی انیس، این همه سال خبری از یوسف نیست؟ به واقع مرده؟
انیس پر پرتقالی در دهانش گذاشت: نه گمونم. شایدم خبری شده و نذاشتن به گوش ما برسه!
آفتاب آرام و محتاطتر گفت: از مهتاج بانو بعید نیس!
کام ناردانه تلخ شد اما لبخندش را از صورتش جمع نکرد.
نگاهش را سمت جمع مردانه برد.
اتابک همسر انیس کنار یحیی نشسته و راحت به مخده تکیه داده بود.
تابی به سبیل چخماقی و صورت زردش داد و گفت: یحیی خان، شنیدم تو زمینای تپههای قلهک، فقط گندم کشت نمیکنن. کشت انگورم داره رونق میگیره.
یحیی سر تکان داد: بله جناب اتابک. انگورم درآمد خوب و مشتری فراوون داره.
اتابک به چانهاش دست کشید: پس باید یه سری بزنم. اگه زمین خوب زیر دستتون اومد به من خبر بدید.
با حرف بیمقدمهی شکوه ناردانه دوباره بهطرف جمع زنانه سر برگرداند.
_ فیروزه، این روزا سحاب خان سرش تنها به کاره، نه؟
نه یه سر به ما میزنه. نه وقت رجوع به منزل خودتون میبینیمش. تو مجلس امشبم که سکوت پیشه کرده.
فیروزه از سماور فاصله گرفت و با لبخند دستی به شانهی سحاب زد.
_ چشم مام به جمالش کم میفته. هم چاپخونه میره هم دفتر روزنامه. وقت سر خاروندن نداره.
آفتاب که دختر جوانی به همراه داشت، با لبخند و حالت منظورداری به فیروزه خیره شد: بله ولی جوون باید از جوونی طعمی بچشه! شما که مادرشی، باید به فکرش باشی فیروزه بانو. نذار دَس دَس کنه.
فیروزه به جمع زنانه پیوست. لبخندش همچنان گرم و مقتدر بود. شکوه سریع گفت: من که میگم وقت عروسی و جشن و سروره. سحاب بیست و سه چهار سالو رد کرده. بسه عزب بودن!
انیس خندان گفت: این جدال دیگه کهنه شده! هر بار بهش میرسیم بینتیجه و شیرینیه.
فیروزه جرعهای چای نوشید و با دستمال رطوبت را از لبش گرفت: چشم به فکر هستم به زودی شیرینی عروسدار شدن این خونه رو پخش کنم و شما رو تو شادیمون سهیم.
لبخند محوی روی لب مهتاج نشست و با غرور سحاب را برانداز کرد: ایشالا!
سحاب بدون توجه به حرفهایی که شنید، بلند شد و از نشیمن بیرون رفت.
شکوه خیره به رفتن سحاب گفت: ماشالا ماشالا. به قول قدیمیا این پسر نیمی از خونه رو با قامتش پر میکنه.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_یک
.
نور کم رمق غروب، سایههای کشیدهای روی فرش و دیوارهای نشیمن زمستانه انداخته بود. بوی خاک و باد پاییزی فضای اتاق را پر کرده بود. ناردانه روی زمین نشسته بود و کتاب و دفترش دورش پراکنده. درس خوانده نخوانده برای آرام کردن خودش و خیالاتش کتاب را بست و مداد و کاغذ برداشت.
انگشتهایش مداد و زغال را روی کاغذ میلغزاند و فکرش راههای پیش رو را. قدمهایی که باید درست و به جا برمیداشت.
دستش آرام خطها را رسم میکرد، گاهی ظریف و نرم، گاهی سنگین و پرفشار. از زمانی که به این خانه آمده بود، نوشتن و نقاشی پناهگاهش شده بود.
راهی برای فرار از فکرهای خستهکننده و گریز از تنهایی. و بعضی روزها مثل امروز راهی برای در کردن خستگی.
روسری حریر سیاه را به سادگی دور سرش پیچیده بود. دستهای از موهایش روی گردن و پیشانیاش ریخته بود و قلقلکش میداد.
بی توجه مشغول نقش زدن بود.
خطها کامل شده و پنجره نقش خورده بود. با رضایت تکانی به گردنش داد و دستهایش را کشید. دوباره سرش را توی کاغذ برد تا پنجره را کامل ترسیم کند.
آنقدر غرق میزان کردن قاب پنجره بود که صدای قدمهایی که از پلهها بالا میآمد را نشنید.
سحاب چند لحظه قبل به خانه برگشت. چشمهایش خسته و لبخندش پررنگ بود.
چند روزی میشد دفتر روزنامه باز شده و کار سحاب به روال قبل دو سه برابر شده بود. دوباره صبح تا بعدازظهر در دفتر روزنامه مشغول بود و عصر تا شب در چاپخانه.
روزنامه به دست میخواست به اتاقش برود و لباس تعویض کند. نگاهش به ناردانه افتاد که نزدیک شومینه نشسته و روی کاغذ خم بود.
سحاب نزدیک شد و تقهای به در زد.
ناردانه سر برگرداند و چشمهایش تا آخر باز شد. نفس در سینهاش جمع شده بود. سحاب را که دید نفسش را راحت بیرون داد و چشم بست.
سحاب وارد شد و نگاهی به نقش تمرینی ناردانه انداخت: ترسوندمت؟
ناردانه نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد: یه مقدار...
سحاب مقابلش روی مبل تک نفره نشست.
لبخند زد: چشمات که میگن بیشتر از یه مقدار بوده!
ناردانه زود خودش را جمع و جور کرد. لبخندش ملایم و ظریف شد: خب یکم بیشتر.
سحاب روزنامه را مقابلش گرفت.
_ چی نقش میزنی؟
ناردانه روزنامه را از دستش گرفت و به پنجره اشاره کرد.
_ دارم تمرین میکنم. از همین پنجره الهام گرفتم.
نگاهی به روزنامه انداخت و ادامه داد: این چیه؟ این بار شهربانیو شستی پهن کردی یا مستقیم شخص شاهو؟!
لبخند روی لب سحاب رفت. تعبیر و جسارت کلام ناردانه به مذاقش خوش آمد.
_ این چیزیه که خواسته بودی.
ناردانه کاغذ و مدادش را کنار گذاشت و نگاه کنجکاوی به سحاب انداخت.
روزنامه را که باز کرد سحاب گفت:
فیالحال نمیتونم بنویسم. یعنی مینویسم اما تو روزنامه منتشر نمیشه.
_ تا آبا از آسیاب بیفته! پس نوشتههای خانم نرگس مهرداده؟
سحاب سر تکان داد. خم شد و روزنامه را گرفت. صفحهای را نشان ناردانه داد: این اولین مقالهشه که تو روزنامه ما چاپ شده. بخونش. جالب نوشته.
ناردانه دوباره روزنامه را گرفت و نگاهی به متن انداخت. نرگس در لفافه از حقوق زنان نوشته بود. درباره اینکه چرا باید زنها فراتر از نقشهای سنتی، فرصت انتخاب و مشارکت در جامعه را داشته باشند. کلمههایش جسورانه بود و در عین حال لطیف.
چیزی بیشتر از متن، ذهنش را مشغول کرد. چرا بعد از درخواست غیرمستقیمش، سحاب بلافاصله نوشتهی تازه منتشر شدهی نرگس را برایش آورده بود؟ این یعنی علاقه و ارتباطی بین سحاب و نرگس بود؟ یا شاید کششی از طرف سحاب نسبت به نرگس. شاید هم فقط این ارتباط کاری و حرفهای بود و نرگس جزو نویسندههای موردعلاقه و حمایت سحاب.
ناردانه کمی روی متن تامل کرد و بعد با چشمهای خیره به سحاب لبخند جعلی زد: خوب نوشته. قلم جسور و در عین حال لطیفی داره. ازش برام میگی؟
سحاب راحتتر به مبل تکیه داد و کت سیاهش را درآورد. در این حال هم آدابدان و موقر بود.
_ خانم مهرداد قلم خوبی داره. به تازگی کارش رو تو روزنامه ما شروع کرده. البته مدتهاس مینویسه و با روزنامه و نشیریههای متفاوتی کار کرده.
ناردانه سعی کرد سوالش در لفافه و بیتفاوت باشد: از وقتی دیدمش، برای تحصیل و برای خودم بودن انگیزه بیشتری گرفتم. بهم از آینده نوید و امید میده.
تمایل دارم باهم بیشتر نشست و برخاست کنیم.
تا چه اندازه میشناسیدش؟ به نظرت میتونیم همنشین خوبی باشیم؟
سحاب مکث کرد. چند لحظه توجه نگاهش به شعلههای آتش شومینه جلب شد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_دو
.
گره ابروی یحیی به سحاب سرایت کرد.
_ مطمئنی پدر؟
یحیی سر تکان داد: به غلامرضا گفتم حواسش باشه. هر نوبه که سر و کلهی هر غریبهای سمت و سوی خونه خانیآباد پیدا شد خبرم کنه.
بهسمت سحاب برگشت و جدی گفت: این موضوع بین خودمون بمونه سحاب. احدی خبردار نشه. علی الخصوص ناردانه.
سحاب سر تکان داد: خیالت راحت. اگر کمکی لازم بود بهم بگو.
یحیی به چشمهای روشن پسرش لبخند زد. چشمهایی که از صورت خودش به صورت پسرش منعکس شده بود. لحظهای خودش را در سحاب دید. لبخند از روی لبش رفت.
سحاب خیره به چشمهای پدرش لبخند پررنگتری زد. خواست برود که یحیی بازویش را گرفت.
نگاه سحاب کنجکاو شد. یحیی سعی کرد لحنش عادی باشد: اون شب از بحث ازدواج و سر و همسر پا به گریز گذاشتی.
سحاب خندید: نه. یه مقدار به خلوت و سکوت نیاز داشتم.
_ وقتشه دیگه. به مادرت بسپارم برات آستین بالا بزنه یا خودت آستینِ دلو بالا زدی؟
لحن و نگاه سحاب محجوب بود و محکم: فعلا که آستین دلم بالا نخورده. ترجیح میدم دلم بلرزه بعد سر و همسر بگیرم.
یحیی به میزش تکیه داد و دستهایش را در جیبش برد. لبخندش بوی خاطرههای تلخ را میداد: پای درد و رنج لرزشم وامیسی؟!
سحاب مطمئن سر تکان داد: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد!
یحیی آهی کشید و یک دستش را از جیبش درآورد. با همان دست به شانهی پسرش زد.
_ دلتو جای دُرُس جا بذار.
سحاب یک تای ابرویش را بالا داد: امیدوارم تو دلدادگی مختار باشم. دله دیگه، به اختیار تو کاری نداره.
یحیی دستش را از روی شانهی سحاب برداشت.
_ سعی کن مختار باشی وگرنه...
حرفش را ادامه نداد. به جایش نگاه غمگین و آرامش را به رخ سحاب کشید. وقتی سحاب از اتاق بیرون رفت، یحیی به پشت پنجره نگاه انداخت.
غلامرضا رفته و ناردانه هنوز در حیاط بود.
خم شده و خرمالوهای افتاده از درخت را از روی زمین برمیداشت. موهای خرماییاش از زیر روسری، با باد تکان میخورد. یحیی بیاختیار به گذشته رفت. به همین حیاط، همین درخت خرمالو، وقتی افسانه هنوز دخترکی دوازده سیزده بود که سایهاش روزهای خانهی اجدادی مهتاج را گرمتر میکرد.
آن روز هم هوای پاییزی تازه و نمدار بود. یحیی از پشت همین پنجره به او خیره شده بود. افسانه خرمالویی را که باد از شاخههای بلند درخت انداخته بود، برداشت. لبخندی کوچکی روی لبش نشست. لبخندی که انگار برای خرمالو بود یا شاید برای رنگ و لعاب دنیای خودش. یحیی هرگز مقصود لبخندش را نفهمید.
او افسانه را یک دختر ساده نمیدید. در افسانه چیزی بود که مثل نسیمی لطیف آرامشش را به هم میریخت. او با هر نگاه، هر حرکت ساده، انگار دنیایی برای خودش داشت که یحیی را به دنبالش میکشید.
تا زمانی که افسانه خرمالوهایش را جمع کرد و به خانهی خودشان برگشت، نگاه یحیی از او جدا نشد.
حالا، همان درخت خرمالو بود، همان حیاط و دختری دیگر شبیه افسانه. ناردانه که دامنش را از خرمالوهای افتاده پر کرده بود، سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. سایهای از حسرت و چیزی نامعلوم در چشمهاش موج میزد. یحیی زیر لب زمزمه کرد: چقدر این دختر شبیه توئه، افسانه. ولی...
امیدوارم اشتباهات تو رو تکرار نکنه...
صدا در گلویش شکست. از پنجره فاصله گرفت، اما حس کرد که گذشته همچنان با حال گره خورده است. با چشمهای آرام و بیغم سحاب، با نگاه زخمی این دختر، با این خانه که سرد بود...
•♡•
ناردانه دستی به روسری حریرش کشید و صاف ایستاد. تقهای که به در زد، سحاب گفت بفرمایید.
آرام در را باز کرد. نور زرد و لرزان چراغ زنبوری از گوشه اتاق به بیرون میتابید و سایههای بلند و مبهمی روی دیوارها انداخته بود. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، قفسهی کتابهای بلندِ گوشهی اتاق بود. چوب تیرهاش کهنه اما محکم به نظر میرسید و پر بود از کتابهایی با جلدهای چرمی و مقوایی. بعضی از کتابها با نظم کنار هم چیده شده و بعضی دیگر انگار به عجله روی هم انباشته شده بود. بوی کاغذ و جوهر در هوا بود.
این اولین بار بود که اتاق سحاب را کامل میدید. دقیق شد تا همه چیز را ببیند و با جزئیات بهخاطر بسپارد. احتمال داشت به کارش بیاید.
نگاهش به میز کوچک کنار قفسه افتاد. روی آن چند کاغذ پراکنده بود، یک قلمدان برنجی که گوشهاش لکهای از جوهر داشت و یک ساعت جیبی باز که عقربههایش آرام و بیصدا حرکت میکرد. یک جعبه کبریت و چند چوب کبریت سوخته هم کنار چراغ زنبوری دیده میشد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_سه
.
چراغهای خانه اتابک در خیابان بزرگی از محله شمیران، روشنایی گرمی به شب تاریک پاییزی بخشیده بود. خانه، عمارتی کوچک بود با معماری سنتی ایرانی. دیوارهای بلند سفید، پردههای ضخیم مخملی زرشکی و فرشهای گرانقیمت دست بافت که زیر نور لوسترهای بلوری میدرخشید. عطر خوش غذا و ادویهها تا کوچه میرسید.
انیس که به تازگی از پیشرفت اتابک در شهربانی و جایگاه اجتماعی بالاترشان بهره و لذت میبرد، تمام تلاشش را کرده بود تا مهمانی امشب نمایشگر این جایگاه باشد. علت اصلی مهمانی امشب همین بود که شرایط نو را به رخ مهتاج و خانوادهاش بکشد و البته به مافوقهای شوهرش نزدیکتر بشوند.
مهتاج و فیروزه که دنبال بهانه و خواستگاری برای ناردانه بودند، سریع دعوت انیس را قبول کردند بلکه مادری به دنبال عروس یا مردی به دنبال همسر ببینند. همینطور عزم کردند بیشتر مهمانی بدهند و به مهمانی بروند.
انیس با لباس فیروزهای ابریشمیاش برای استقبال در کنار همسرش اتابک که کتوشلوار خاکستری و کراوات راهراه به تن داشت، با لبخند تصنعی اما گرم ایستاده بود.
برق رضایت و جاهطلبی در نگاه هر دویشان موج میزد.
خانوادهی یحیی اولین مهمانهایی بودند که از راه رسیدند. همه بودند به جز کیهان که درس را بهانه کرد و در خانه ماند. نسبت به برادرهایش گوشهگیرتر بود.
یحیی مثل همیشه موقر و جدی بود و ساده و ساکت.
و فیروزه هم همینطور. مثل همیشه با وسواس به خودش رسیده بود. سنگدوزیهای ظریف لباس مخمل سبز زیتونیاش با روسری حریرش هماهنگ بود. امشب بیشتر به خودش رسیده بود چون به عنوان همسر یحیی که سرپرست ناردانه بود، زن بالاسر و الگوی ناردانه به حساب میآمد که باید زیبا و موقرتر از هر زمانی به چشم میآمد! چهرهاش آرام بود و نگاهش در جستوجوی چیزی بود که تنها خودش و مهتاج میدانستند.
سپهر کتوشلوار خاکستری روشن به تن، برخلاف پدر و برادر بزرگترش، کراوات آبی زده بود. سحاب ساده و رسمیتر بود. با کتوشلوار تیره و پیراهن سفید. فیروزه با فخر پسرهایش را از نظر گذارند و در دل برایشان آیت الکرسی خواند. عهده کرده بود بعد از شوهر دادن ناردانه، اول سحاب و بعد سپهر را سر و سامان بدهد.
ناردانه آخرین نفری بود که وارد شد.
پیراهن ساتن آبی تیرهای که به تن داشت یادگار مادرش بود. میخواست همان پیراهن سبز مغز پستهای را بپوشد که فیروزه مانع شد. گفت باید لباسی بپوشد که کسی در تنش ندیده!دوباره پوشیدن لباسی که انیس دیده بود در شان خانوادهیشان نبود. ناردانه نمیخواست زیر بار برود اما در حال حاضر باید در آرامش و صلح به سر میبرد و مادر پسرها را حساس نمیکرد. موهایش را بافت و روسریای هم رنگ لباسش سر کرد.
چهرهی ساده، برق تارهای خرمایی موی فرق باز شدهاش و گونههای گلگون از سرمایش، معصوم و دلکش نشانش میداد.
انیس با لبخند دست ناردانه را گرفت: بهبه، ناردانه خانم. قدمه رنجه کردی.
ناردانه با لبخند آرام دستش را فشار داد: ممنونم انیس خانم. خوشحالم میبینمتون.
با راهنمایی انیس به سالن پذیرایی رفتند. فرش ابریشمی با طرحی ظریف به رنگ لاجوردی کف سالن پهن بود و مبلهای مخمل طلایی دورش.
میز غذاخوری در گوشهای از سالن چیده شده بود. بشقابهای چینی گلدار، کارد و چنگالهای نقرهای و شمعدانهایی بلند که شعله شمعهایش با حرکت مهمانها لرزشی خفیف داشت.
فیروزه ظرف مربای خرمالویی که ناردانه درست کرده بود را به انیس داد و گفت: این مربا دستپخت ناردانهس. برای شمام کنار گذاشتم.
انیس با لحنی معنیدار و خندان گفت: دست دختر هنرمند ایرانزادا درد نکنه. حکما از هر انگشت دخترمون هزار هنر میباره.
بعد زبان چرب و نرمش را به تعریف از خودشان چرخاند: اتابک خان این روزا تو اداره خیلی مشغولیت داره. طوری که وقت سر خاروندن نداره.
از وقتی به بخش جناب افشار منتقل شده، جایگاهش مهمتر شده. گفتم جناب افشار، مرد باسیاست و موقریه. سرش به کارش گرمه و آدم بافهم و شعوریه. باید ببینیدش.
به هر نحوی شده امشب جناب اتابک و افشارو پاگیر کردم که از وجود شما دور هم فیض ببریم.
مهتاج با نگاهی آمیخته به زیرکی و دقت سر تکان داد. منظور انیس را فهمید.
_ انیس، مقصودت همون جناب افشاره که به یحیی برای سحاب کمک کرد؟
انیس سر تکان داد: بله مهتاج بانو. همون جناب بهمن افشار.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_چهار
.
ناردانه با قدمهای آهسته در کوچهی باریک و سنگفرششدهای که به خانهی عمویحیی منتهی میشد، میرفت. هوای نیمهگرگومیش کوچه حالوهوایی شاعرانه داشت.
زمین حسابی خیس شده بود. قطرههای باران آرام به سر و شانههایش میخورد و نمنم به لباسش رسوخ میکرد. ناردانه کتابهای درسیاش را به سینه فشرد. با هر قدم تلاش میکرد همهمههای امروز مدرسه، بحثهای داغ دخترها دربارهی سیاست و پچپچشان درمورد پسرها و صحبتهای معلم تاریخ را در ذهنش مرتب کند. چند روزی بود که از همهچیز خسته بود. از خودش، دنیا و هر چیزی که زندگی را به یادش میآورد.
به خانه که رسید، زری در را برایش باز کرد و با عجله به مطبخ رفت.
عطر خاک بارانخورده با بوی نارنج در حیاط بلند شده بود. ناردانه خسته و کم کیف وارد خانه شد. خانه ساکت بود و درِ نشیمن تابستانه باز و خالی از حضور مهتاج و فیروزه.
ناردانه ابرو بالا داد و از پلهها بالا رفت.
طبقهی بالا هم سوت و کور بود. داشت از کنار نشیمن زمستانه رد میشد که نگاهش به تصویر نیمهی پشت در نیمه باز افتاد. مهتاج و یحیی روی مبل نشسته و به مقابل خیره بودند. برای سلام دادن وارد شد. اتاق پر از آدم بود!
صبح که از خانه بیرون میرفت حرفی از مهمان و مهمانی نبود.
نگاهش روی همه چرخید. فیروزه با کت و دامن ابریشمی آبی کنار شومینه ایستاده بود و با انیس حرف میزد.
سحاب و سپهر و کیهان کمی آن طرفتر کنار اتابک بودند و بهمن چند قدم دورتر از آنها. بیشتر از همه حضور بهمن متعجبش کرد. بعد نگاهش به خوراکیها و گلهای روی میز افتاد.
تا خواست دهان باز کند، نگاه پر شور سپهر رویش نشست.
با صدای بلند گفت: بفرمایید. صاحب جشن رسید!
تعجبش بیشتر شد. همهی نگاهها به سمتش برگشت.
نگاه پرسشگرش را که به سپهر دوخت، سپهر گفت: ماه آذریم دیگه! ماه انار! تولدت مبارک ناردانه.
لبخند کم جانی روی لب ناردانه نشست. تولدش بود!
نتوانست خوشحال بشود. میان این چهرهها و حضورهای بیحضور، جای کسی خالی بود. جای مادرش...
فیروزه موقر گفت: برو لباس تعویض کن و گلویی تر کن و پیش ما بیا.
ناردانه شوکه و منگ به اتاقش رفت و دفتر و کتابش را در کمد گذاشت. آرام روپوش مدرسه را با پیراهن و دامنی ساده عوض کرد و نفسش را بیرون داد.
به هیپ عنوان کیف و دماغ آدم و مهمانی و لبخندهای تصنعی و حرفهایی که با دلش یکی نبود را نداشت.
نفهمید چقدر گذشت که کسی در زد.
صدای کیهان از پشت در گفت: ناردانه، بیا دیگه. همه منتظرتن تا جشن رسمی شروع بشه.
ناردانه پیشانیاش را با دست گرفت.
_ دارم آماده میشم کیهان. کمی دیگه بهتون ملحق میشم.
وقتی صدای دور شدن قدمهای کیهان را شنید، آهش را از سینه بیرون داد.
چند دقیقه بعد کرخت از اتاق بیرون رفت و سعی کرد به مادرش، به تولدهای ساکت دو نفرهیشان که بیشتر شبیه خلوت بود و به اینکه امشب متفاوت و غمگین و خالی از مادرش است، فکر نکند.
وارد نشیمن که شد، زری سینی چای را جلویش گرفت. با اینکه سرما به جانش نشسته بود، دستش را رد کرد و پیش انیس رفت تا خوش آمد بگوید.
با نزدیک شدن ناردانه، فیروزه کنار مهتاج رفت و نشست. ناردانه با انیس خوش و بش کرد و برای مهمانی شام تشکر.
از همان فاصله به اتابک و بهمن هم خوش آمد گفت و برای اینکه به پست پر چانگی انیس نخورد، به بهانهی خستگی رفت و نزدیک یحیی نشست.
انیس با نگاهی دقیق به ناردانه گفت: ناردانهجان، تو مثل گل این خونهای.
ناردانه با لبخند کوتاهی تشکر کرد.
اتابک سریع گفت: اینطور نیس جناب یحیی؟ دختر یه شور و رونق دیگهای به خونه میده.
یحیی سر تکان داد: درسته جناب اتابک.
اتابک از چایش نوشید و دوباره دهان باز کرد: اون شب که دختر خانم تو بحث مشارکت داشتن، خیلی لذت بردم. جوونایی مثل ایشون میتونن آیندهی این کشورو تغییر بدن.
ناردانه این بار هم تنها لبخند زد. مهتاج ابرو بالا داد و نگاه سنگینی به ناردانه انداخت.
برای اینکه بحث را از ناردانه دور و حرف بهانهای که با آن بهمن دعوت شده بود را داغ کند، گفت: از حضور جناب افشار خرسندیم. انیس جان گفتن جناب افشار قصد دارن ملک و املاکی تهیه کنن. گفتم چه شب و محفلی بهتر از دورهمی امشب؟
نگاه ناردانه ابتدا بهمن را نشانه گرفت و بعد سحاب را که با وقار و ساکت به حرفها گوش میداد.
سپهر اخم کرد: یعنی جناب بهمن امشب برای کار تشریف آوردن؟
بهمن لبخند زد: بله، جناب اتابک و خانم انیس گفتن امشب منزل شما دعوتن و جناب یحیی میتونن تو خرید ملک کمک کنن. بنا شد منم همراهیشون کنم. اطلاع نداشتم مهمانی خانوادگیه وگرنه وقت دیگهای میومدم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_پنج
.
ناردانه سنگینی نگاه بهمن را احساس و نگاهش کرد.
در مهمانی انیس به او توجهی نکرده بود. انگار اولین بار بود که او را میدید. چشمهای قهوهای تیره و نافذ، نگاهش آرام بود اما تنشی در آن دیده میشد. پوستش روشن و کمی سرد بود. شیارهای نازک کنار چشمهایش، حکایت از درک و تجربهی زندگی داشت.
لبهایش باریک بود و موهای پرش سیاه. بینیاش کمی بزرگ بود و با این حال به چهرهاش میآمد. فرم مستطیلی داشت، درست مانند خودش: ساده، بیهیاهو، محکم و قوی.
بهمن بدون اینکه جا بخورد یا هول بشود، نگاهش را به منظرهی پشت پنجره دوخت و از چاییاش نوشید.
ناردانه یادش افتاد انیس گفته بود بهمن مافوق همسرش است. یعنی در شهربانی بر و بیایی داشت. از فکرش گذشت آشنایی و نزدیکی با بهمن به کارش میآید. به خصوص برای روزهایی که...
با صدای فیروزه از بهمن چشم گرفت.
_ قبل از صرف شام میخوایم هدیهها رو بدیم.
انیس لبخند به لب نزدیک ناردانه نشست. فیروزه جعبهی کوچکی از روی طاق شومینه برداشت و جلوی ناردانه آمد.
_ این هدیه از طرف خانم بزرگ و آقایحیی و منه.
ناردانه جعبه را از دست زن عمویش گرفت. انیس ابروهایش را بالا داد.
_ حکما زیباس. سلیقهی فیروزه بانو حرف نداره.
ناردانه کنجکاو جعبه را باز کرد. گردبند طلای ظریفی با آویز وان یکاد بود.
دل و دماغش همچنان بیکیف بود و این هدیه تغییری در حالش ایجاد نکرد اما هرطور شده لبخند را به لبش کشید و بلند شد. دست فیروزه را گرفت و فشرد.
_ ممنون زن عمو جان. خیلی زیباس.
فیروزه با لبخند جوابش را داد. ناردانه کنار مهتاج رفت و بیرغبت دست او را هم فشرد. دست یحیی را که گرفت، یحیی آرام دستش را گرفت و رها کرد.
ناردانه سرجایش برگشت. سپهر جعبهای جلویش گذاشت و گفت: اینم پیشکش من و سحاب و کیهانه.
غم ناردانه کمتر شد. با کمی شوق جعبه را باز کرد و چند دفتر چرم و قلمدان خاتم کاری خوش رنگ و لعابی دید. این هدیه را دوست داشت و به آن نیاز!
لبخندش زندهتر شد: ممنون پسرعمو.
نگاهش را پیش سحاب برد: از شما هم ممنونم.
سحاب با تکان سر و لبخند موقری جوابش را داد.
ناردانه تا نگاهش را به کیهان دوخت و گفت: و از شما.
کیهان دستش را دور گردن سپهر انداخت و باد به غبغب انداخت.
_ هدیهها رو من گرفتم.
سحاب بالای سرش رفت و به شانهاش زد: مام که هیچ کاره بودیم شازده!
کیهان لبخندش را خورد: کار هر سهتامون بود ولی من پی خرید رفتم خان داداش.
انیس از کیفش بستهای بیرون آورد و خندید: تا بحث و جدل برادرا بالا نگرفته، منم هدیهمو تقدیم کنم.
ناردانه بسته کوچک را از انیس گرفت و بیحوصله باز کرد. دلش با این
جمع نبود.
روسری سرخ ابریشمی روی پایش افتاد. رنگ و روی روسری چشمش را گرفت.
_ چه چشم نواز و خوش رنگه.
انیس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و دستهایش را دور زانویش پیچید.
_ دیر خبردار شدم جشن میلادته وگرنه پیشکشی در خورتری برات میآوردم. این روسریو که دیدم گفتم برازندهی ناردانه جان و متناسب رنگ و رخسارشه.
مهتاج پیشانی بالا داد. با اینکه ادا و اطوار انیس به مذاقش خوش نمیآمد، لبخند کوچکی زد: ممنون انیس. زحمت کشیدی.
انیس سر تکان داد: خواهش میکنم خانم بزرگ. برگ سبزیس تحفهی درویش.
بهمن استکان چایش را روی میز گذاشت.
_ بنده مطلع نبودم جشن میلاد داریم. وگرنه دست خالی نمیاومدم.
هدیهی دختر خانم محفوظه.
نگاه پر معنایی بین مهتاج و فیروزه رد و بدل شد. فیروزه خوشرو گفت: نفرمایین جناب بهمن. حضور شما برای ما ارمغان و هدیهس.
بهمن بیاختیار نگاهی به ناردانه انداخت و کنار اتابک نشست.
ناردانه که متوجه نگاه بین مهتاج و فیروزه شده بود، حواسش از بقیه دور شد.
چند روزی میشد که رفتار مهتاج و فیروزه کمی تغییر کرده بود.کاری به کارش نداشتند و امشب نگاهشان بعد از حرف بهمن عجیب بود.
•♡•
دقایقی میشد طبقهی بالا از هیاهو خالی و از سکوت پر شده بود.
عطر قرمهسبزی و برنج زعفرانی و گلاب و چای هنوز در هوا در جریان بود.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫