eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه به پشتی صندلی چوبی تکیه داده و انگشت‌هایش را دور فنجان کوچک قهوه پیچیده بود. نگاهش همچنان روی در و دیوار کافه می‌چرخید. پنجره بخارگرفته‌ی کنارش، رومیزی‌های ساده‌ی سفید با حاشیه‌ی گل‌دوزی و قاب عکس‌هایی که روی دیوار بود، او را به حال‌وهوایی می‌برد که تا به حال تجربه نکرده بود. از مغازه‌ی نگارستان تا همین لحظه، داشت در حال زندگی می‌کرد‌. اتفاقی که کمتر رخ می‌داد. بیشتر روزها و ساعت‌هایش در فکرِ گذشته می‌گذشت. در واقع بیشتر در گذشته زندگی می‌کرد. به خصوص از روزی که یکهو قلب مادرش از تپش افتاد و هر چه ناردانه التماس کرد چشم باز نکرد، ناردانه از همیشه تنهاتر و غمگین‌تر شد. بغض گلویش را سوزاند. صورت مهربان و دوست داشتنی مادرش افسانه جلوی چشمش آمد. کم مانده بود اشک‌هایش توی قهوه بریزد که با صدای هم خوردن قاشق در فنجان بغضش را عقب کشید و نگاهش را بالا داد. سپهر با قاشق کوچکش قهوه‌اش را آرام هم می‌زد. لبخند لب ناردانه را کشید. انگار سپهر با بقیه‌ی اعضای خانواده‌ی عمویش توفیر داشت. به خودش نهیب زد با این حال حواسش باشد، سپهر هم خون مهتاج و زاده شده از مادری مثل فیروزه است. مراقب باشد او را خارج از این گود نبیند. به تبعیت از سپهر قاشقش را برداشت و در فنجان گرداند. قهوه‌ سیاه و براق بود و بوی تلخی می‌داد. عطرش حس عجیبی را در ناردانه بیدار کرده بود. لحظه‌ای مسیر کوتاهی که شانه به شانه‌ی سپهر قدم زده بود از ذهنش گذشت. از مغازه‌ی نگارستان به نزدیکی خیابان مخبرالدوله رسیدند که با سایه‌روشن‌های افتاده‌ از درخت‌های بلند چنار در پیاده‌رو، انگار جزئی از یک تابلوی نقاشی بود. دست‌فروش‌ها در خیابان بساط کرده بودند. یکی تخمه کدو می‌فروخت، یکی کتاب‌های دست دوم. بیشتر چرخی‌ها آبنات و شیرینی می‌فروختند. خیابان‌ها پر از مغازه‌های کوچک و بزرگ بود. از لباس فروشی و مزون گرفته تا ساعت سازی و خیاطی. صدای سم اسب‌ و قاطرهایی که گاری و کالسکه‌ها را حرکت می‌دادند، خیابان را برداشته بود. گاهی اتوموبیلی هم رد می‌شد. ناردانه هیجان‌زده بود. چنین تصویری را کمتر دیده بود. سپهر به روی هیجان و ذوق او لبخند زد و گذاشت همه‌جا رو خوب ببیند و حس کند. ناردانه هر چیزی که می‌دید برایش دوست داشتنی و متفاوت بود. مثل تکه‌ای از یک خواب دور و شیرین. متوجه نشد چقدر پیاده‌روی کردند تا سردر قدیمی کافه نادری را دیدند. سپهر بی‌آنکه چیزی بگوید، مسیر را به‌سمت این کافه کشانده بود. ناردانه تا آن لحظه از کافه‌های روشنفکری در داستان‌ها و از دهان‌ها شنیده بود. از دیدن کافه در جا میخکوب شد. تابلوی کوچک و ساده‌ی کافه با حروف نستعلیق، شیشه‌های بلند و گلدان‌های کوچک شمعدانی روی طاقچه‌ها برایش دوست داشتنی و بسیار متفاوت از کبابی‌ها و دکان‌های بازار بودند. سپهر که در را برایش باز کرد، بوی قهوه، شیرینی داغ و چوب کهنه به صورتش خورد و لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. صدای قاشق‌هایی که با استکان چای و قهوه برخورد می‌کرد و زمزمه‌های مبهم چند نفر، فضایی دلنشین ایجاد کرده بود. ناردانه با دقت جزییات کافه را بلعید. میزهای چوبی کوچک، صندلی‌های فلزی قدیمی و دیوارهایی سفیدی که نقاشی‌های آبرنگ رویشان آویزان بود. سپهر لبخند به لب گفت: اینجا برای چشیدن اولین قهوه‌ت بهترین جاس. برای ساختن خاطره. ناردانه هنوز محو فضا بود. ملایم خندید: من؟! قهوه؟! فکر نمی‌کنم بتونم بچشم. می‌گن تلخه. سپهر پشت میز کنار پنجره رفت: قهوه مثل زندگیه دخترعمو. باید جرعه‌جرعه بچشیش تا مزه‌شو بفهمی. ناردانه نشست و باز نگاهش همه جا چرخید. چرخش نگاهش از صورت مردی که تنها پشت میز روزنامه می‌خواند و سیگارش را در زیرسیگاری می‌تکاند شروع شد و رسید به دختر و پسر جوانی که پچ‌پچ می‌کردند و می‌خندیدند‌. با دیدن لبخندشان لب او هم خندید. آخرین مقصد، مردهای کراوات زده‌ای بودند که فنجان به دست بحث می‌کردند. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫