eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . نور کم‌ رمق غروب، سایه‌های کشیده‌ای روی فرش‌ و دیوارهای نشیمن زمستانه انداخته بود. بوی خاک و باد پاییزی فضای اتاق را پر کرده بود. ناردانه روی زمین نشسته بود و کتاب و دفترش دورش پراکنده. درس خوانده نخوانده برای آرام کردن خودش و خیالاتش کتاب را بست و مداد و کاغذ برداشت. انگشت‌هایش مداد و زغال را روی کاغذ می‌لغزاند و فکرش راه‌های پیش رو را. قدم‌هایی که باید درست و به جا برمی‌داشت. دستش آرام خط‌ها را رسم می‌کرد، گاهی ظریف و نرم، گاهی سنگین و پرفشار. از زمانی که به این خانه آمده بود، نوشتن و نقاشی پناهگاهش شده بود. راهی برای فرار از فکرهای خسته‌کننده و گریز از تنهایی. و بعضی روزها مثل امروز راهی برای در کردن خستگی. روسری حریر سیاه را به سادگی دور سرش پیچیده بود. دسته‌ای از موهایش روی گردن و پیشانی‌اش ریخته بود و قلقلکش می‌داد. بی توجه مشغول نقش زدن بود. خط‌ها کامل شده و پنجره نقش خورده بود. با رضایت تکانی به گردنش داد و دست‌هایش را کشید. دوباره سرش را توی کاغذ برد تا پنجره را کامل ترسیم کند. آنقدر غرق میزان کردن قاب پنجره بود که صدای قدم‌هایی که از پله‌ها بالا می‌آمد را نشنید. سحاب چند لحظه قبل به خانه برگشت. چشم‌هایش خسته و لبخندش پررنگ بود. چند روزی می‌شد دفتر روزنامه باز شده و کار سحاب به روال قبل دو سه برابر شده بود. دوباره صبح تا بعدازظهر در دفتر روزنامه مشغول بود و عصر تا شب در چاپخانه. روزنامه‌ به دست می‌خواست به اتاقش برود و لباس تعویض کند. نگاهش به ناردانه افتاد که نزدیک شومینه نشسته و روی کاغذ خم بود. سحاب نزدیک شد و تقه‌ای به در زد. ناردانه سر برگرداند و چشم‌هایش تا آخر باز شد. نفس در سینه‌اش جمع شده بود. سحاب را که دید نفسش را راحت بیرون داد و چشم بست. سحاب وارد شد و نگاهی به نقش تمرینی ناردانه انداخت: ترسوندمت؟ ناردانه نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد: یه مقدار... سحاب مقابلش روی مبل تک نفره نشست. لبخند زد: چشمات که می‌گن بیشتر از یه مقدار بوده! ناردانه زود خودش را جمع و جور کرد. لبخندش ملایم و ظریف شد: خب یکم بیشتر. سحاب روزنامه را مقابلش گرفت. _ چی نقش می‌زنی؟ ناردانه روزنامه را از دستش گرفت و به پنجره اشاره کرد. _ دارم تمرین می‌کنم. از همین پنجره الهام گرفتم‌. نگاهی به روزنامه انداخت و ادامه داد: این چیه؟ این بار شهربانیو شستی پهن کردی یا مستقیم شخص شاهو؟! لبخند روی لب سحاب رفت. تعبیر و جسارت کلام ناردانه به مذاقش خوش آمد. _ این چیزیه که خواسته بودی. ناردانه کاغذ و مدادش را کنار گذاشت و نگاه کنجکاوی به سحاب انداخت. روزنامه را که باز کرد سحاب گفت: فی‌الحال نمی‌تونم بنویسم. یعنی می‌نویسم اما تو روزنامه منتشر نمی‌شه. _ تا آبا از آسیاب بیفته! پس نوشته‌های خانم نرگس مهرداده؟ سحاب سر تکان داد. خم شد و روزنامه را گرفت. صفحه‌ای را نشان ناردانه داد: این اولین مقاله‌شه که تو روزنامه ما چاپ شده. بخونش. جالب نوشته. ناردانه دوباره روزنامه را گرفت و نگاهی به متن انداخت. نرگس در لفافه از حقوق زنان نوشته بود. درباره اینکه چرا باید زن‌ها فراتر از نقش‌های سنتی، فرصت انتخاب و مشارکت در جامعه را داشته باشند. کلمه‌هایش جسورانه بود و در عین حال لطیف. چیزی بیشتر از متن، ذهنش را مشغول کرد. چرا بعد از درخواست غیرمستقیمش، سحاب بلافاصله نوشته‌ی تازه منتشر شد‌ه‌ی نرگس را برایش آورده بود؟ این یعنی علاقه‌ و ارتباطی بین سحاب و نرگس بود؟ یا شاید کششی از طرف سحاب نسبت به نرگس. شاید هم فقط این ارتباط کاری و حرفه‌ای بود و نرگس جزو نویسنده‌های موردعلاقه‌‌ و حمایت سحاب. ناردانه کمی روی متن تامل کرد و بعد با چشم‌های خیره به سحاب لبخند جعلی زد: خوب نوشته. قلم جسور و در عین حال لطیفی داره. ازش برام می‌گی؟ سحاب راحت‌تر به مبل تکیه داد و کت سیاهش را درآورد. در این حال هم آداب‌دان و موقر بود. _ خانم مهرداد قلم خوبی داره. به تازگی کارش رو تو روزنامه ما شروع کرده. البته مدت‌هاس می‌نویسه و با روزنامه و نشیریه‌های متفاوتی کار کرده. ناردانه سعی کرد سوالش در لفافه و بی‌تفاوت باشد: از وقتی دیدمش، برای تحصیل و برای خودم بودن انگیزه بیشتری گرفتم. بهم از آینده نوید و امید می‌ده. تمایل دارم باهم بیشتر نشست و برخاست کنیم. تا چه اندازه می‌شناسیدش؟ به نظرت می‌تونیم همنشین خوبی باشیم؟ سحاب مکث کرد. چند لحظه توجه نگاهش به شعله‌های آتش شومینه جلب شد. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫