eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه سنگینی نگاه بهمن را احساس و نگاهش کرد. در مهمانی انیس به او توجهی نکرده بود. انگار اولین بار بود که او را می‌دید. چشم‌های قهوه‌ای تیره و نافذ، نگاهش آرام بود اما تنشی در آن دیده می‌شد. پوستش روشن و کمی سرد بود. شیارهای نازک کنار چشم‌هایش،‌ حکایت از درک و تجربه‌ی زندگی داشت. لب‌هایش باریک بود و موهای پرش سیاه. بینی‌اش کمی بزرگ بود و با این حال به چهره‌اش می‌آمد. فرم مستطیلی داشت، درست مانند خودش: ساده، بی‌هیاهو، محکم و قوی. بهمن بدون اینکه جا بخورد یا هول بشود، نگاهش را به منظره‌ی پشت پنجره دوخت و از چایی‌اش نوشید. ناردانه یادش افتاد انیس گفته بود بهمن مافوق همسرش است. یعنی در شهربانی بر و بیایی داشت. از فکرش گذشت آشنایی و نزدیکی با بهمن به کارش می‌آید. به خصوص برای روزهایی که‌... با صدای فیروزه از بهمن چشم گرفت. _ قبل از صرف شام می‌خوایم هدیه‌ها رو بدیم. انیس لبخند به لب نزدیک ناردانه نشست. فیروزه جعبه‌ی کوچکی از روی طاق شومینه برداشت و جلوی ناردانه آمد. _ این هدیه از طرف خانم بزرگ و آقایحیی و منه. ناردانه جعبه را از دست زن عمویش گرفت. انیس ابروهایش را بالا داد. _ حکما زیباس. سلیقه‌ی فیروزه بانو حرف نداره. ناردانه کنجکاو جعبه را باز کرد. گردبند طلای ظریفی با آویز وان یکاد بود. دل و دماغش همچنان بی‌کیف بود و این هدیه تغییری در حالش ایجاد نکرد اما هرطور شده لبخند را به لبش کشید و بلند شد. دست فیروزه را گرفت و فشرد. _ ممنون زن عمو جان. خیلی زیباس. فیروزه با لبخند جوابش را داد. ناردانه کنار مهتاج رفت و بی‌رغبت دست او را هم فشرد. دست یحیی را که گرفت، یحیی آرام دستش را گرفت و رها کرد. ناردانه سرجایش برگشت. سپهر جعبه‌ای جلویش گذاشت و گفت: اینم پیشکش من و سحاب و کیهانه. غم ناردانه کمتر شد. با کمی شوق جعبه را باز کرد و چند دفتر چرم و قلم‌دان خاتم کاری خوش رنگ و لعابی دید. این هدیه را دوست داشت و به آن نیاز! لبخندش زنده‌تر شد: ممنون پسرعمو. نگاهش را پیش سحاب برد: از شما هم ممنونم. سحاب با تکان سر و لبخند موقری جوابش را داد. ناردانه تا نگاهش را به کیهان دوخت و گفت: و از شما. کیهان دستش را دور گردن سپهر انداخت و باد به غبغب انداخت. _ هدیه‌ها رو من گرفتم. سحاب بالای سرش رفت و به شانه‌اش زد: مام که هیچ کاره بودیم شازده! کیهان لبخندش را خورد: کار هر سه‌تامون بود ولی من پی خرید رفتم خان داداش. انیس از کیفش بسته‌ای بیرون آورد و خندید: تا بحث و جدل برادرا بالا نگرفته، منم هدیه‌مو تقدیم کنم. ناردانه بسته کوچک‌ را از انیس گرفت و بی‌حوصله باز کرد. دلش با این جمع نبود. روسری سرخ ابریشمی روی پایش افتاد. رنگ و روی روسری چشمش را گرفت. _ چه چشم نواز و خوش رنگه. انیس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و دست‌هایش را دور زانویش پیچید. _ دیر خبردار شدم جشن میلادته وگرنه پیشکشی در خورتری برات می‌آوردم. این روسریو که دیدم گفتم برازنده‌ی ناردانه جان و متناسب رنگ و رخسارشه. مهتاج پیشانی بالا داد. با اینکه ادا و اطوار انیس به مذاقش خوش نمی‌آمد، لبخند کوچکی زد: ممنون انیس. زحمت کشیدی. انیس سر تکان داد: خواهش می‌کنم خانم بزرگ. برگ سبزیس تحفه‌ی درویش. بهمن استکان چایش را روی میز گذاشت. _ بنده مطلع نبودم جشن میلاد داریم. وگرنه دست خالی نمی‌اومدم. هدیه‌ی دختر خانم محفوظه. نگاه پر معنایی بین مهتاج و فیروزه رد و بدل شد. فیروزه خوشرو گفت: نفرمایین جناب بهمن. حضور شما برای ما ارمغان و هدیه‌س. بهمن بی‌اختیار نگاهی به ناردانه انداخت و کنار اتابک نشست. ناردانه که متوجه نگاه بین مهتاج و فیروزه شده بود، حواسش از بقیه دور شد. چند روزی می‌شد که رفتار مهتاج و فیروزه کمی تغییر کرده بود.کاری به کارش نداشتند و امشب نگاهشان بعد از حرف بهمن عجیب بود. •♡• دقایقی می‌‌شد طبقه‌ی بالا از هیاهو خالی و از سکوت پر شده بود. عطر قرمه‌سبزی و برنج زعفرانی و گلاب و چای هنوز در هوا در جریان بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫