@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_پنج
.
ناردانه سنگینی نگاه بهمن را احساس و نگاهش کرد.
در مهمانی انیس به او توجهی نکرده بود. انگار اولین بار بود که او را میدید. چشمهای قهوهای تیره و نافذ، نگاهش آرام بود اما تنشی در آن دیده میشد. پوستش روشن و کمی سرد بود. شیارهای نازک کنار چشمهایش، حکایت از درک و تجربهی زندگی داشت.
لبهایش باریک بود و موهای پرش سیاه. بینیاش کمی بزرگ بود و با این حال به چهرهاش میآمد. فرم مستطیلی داشت، درست مانند خودش: ساده، بیهیاهو، محکم و قوی.
بهمن بدون اینکه جا بخورد یا هول بشود، نگاهش را به منظرهی پشت پنجره دوخت و از چاییاش نوشید.
ناردانه یادش افتاد انیس گفته بود بهمن مافوق همسرش است. یعنی در شهربانی بر و بیایی داشت. از فکرش گذشت آشنایی و نزدیکی با بهمن به کارش میآید. به خصوص برای روزهایی که...
با صدای فیروزه از بهمن چشم گرفت.
_ قبل از صرف شام میخوایم هدیهها رو بدیم.
انیس لبخند به لب نزدیک ناردانه نشست. فیروزه جعبهی کوچکی از روی طاق شومینه برداشت و جلوی ناردانه آمد.
_ این هدیه از طرف خانم بزرگ و آقایحیی و منه.
ناردانه جعبه را از دست زن عمویش گرفت. انیس ابروهایش را بالا داد.
_ حکما زیباس. سلیقهی فیروزه بانو حرف نداره.
ناردانه کنجکاو جعبه را باز کرد. گردبند طلای ظریفی با آویز وان یکاد بود.
دل و دماغش همچنان بیکیف بود و این هدیه تغییری در حالش ایجاد نکرد اما هرطور شده لبخند را به لبش کشید و بلند شد. دست فیروزه را گرفت و فشرد.
_ ممنون زن عمو جان. خیلی زیباس.
فیروزه با لبخند جوابش را داد. ناردانه کنار مهتاج رفت و بیرغبت دست او را هم فشرد. دست یحیی را که گرفت، یحیی آرام دستش را گرفت و رها کرد.
ناردانه سرجایش برگشت. سپهر جعبهای جلویش گذاشت و گفت: اینم پیشکش من و سحاب و کیهانه.
غم ناردانه کمتر شد. با کمی شوق جعبه را باز کرد و چند دفتر چرم و قلمدان خاتم کاری خوش رنگ و لعابی دید. این هدیه را دوست داشت و به آن نیاز!
لبخندش زندهتر شد: ممنون پسرعمو.
نگاهش را پیش سحاب برد: از شما هم ممنونم.
سحاب با تکان سر و لبخند موقری جوابش را داد.
ناردانه تا نگاهش را به کیهان دوخت و گفت: و از شما.
کیهان دستش را دور گردن سپهر انداخت و باد به غبغب انداخت.
_ هدیهها رو من گرفتم.
سحاب بالای سرش رفت و به شانهاش زد: مام که هیچ کاره بودیم شازده!
کیهان لبخندش را خورد: کار هر سهتامون بود ولی من پی خرید رفتم خان داداش.
انیس از کیفش بستهای بیرون آورد و خندید: تا بحث و جدل برادرا بالا نگرفته، منم هدیهمو تقدیم کنم.
ناردانه بسته کوچک را از انیس گرفت و بیحوصله باز کرد. دلش با این
جمع نبود.
روسری سرخ ابریشمی روی پایش افتاد. رنگ و روی روسری چشمش را گرفت.
_ چه چشم نواز و خوش رنگه.
انیس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و دستهایش را دور زانویش پیچید.
_ دیر خبردار شدم جشن میلادته وگرنه پیشکشی در خورتری برات میآوردم. این روسریو که دیدم گفتم برازندهی ناردانه جان و متناسب رنگ و رخسارشه.
مهتاج پیشانی بالا داد. با اینکه ادا و اطوار انیس به مذاقش خوش نمیآمد، لبخند کوچکی زد: ممنون انیس. زحمت کشیدی.
انیس سر تکان داد: خواهش میکنم خانم بزرگ. برگ سبزیس تحفهی درویش.
بهمن استکان چایش را روی میز گذاشت.
_ بنده مطلع نبودم جشن میلاد داریم. وگرنه دست خالی نمیاومدم.
هدیهی دختر خانم محفوظه.
نگاه پر معنایی بین مهتاج و فیروزه رد و بدل شد. فیروزه خوشرو گفت: نفرمایین جناب بهمن. حضور شما برای ما ارمغان و هدیهس.
بهمن بیاختیار نگاهی به ناردانه انداخت و کنار اتابک نشست.
ناردانه که متوجه نگاه بین مهتاج و فیروزه شده بود، حواسش از بقیه دور شد.
چند روزی میشد که رفتار مهتاج و فیروزه کمی تغییر کرده بود.کاری به کارش نداشتند و امشب نگاهشان بعد از حرف بهمن عجیب بود.
•♡•
دقایقی میشد طبقهی بالا از هیاهو خالی و از سکوت پر شده بود.
عطر قرمهسبزی و برنج زعفرانی و گلاب و چای هنوز در هوا در جریان بود.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫