@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_چهار
.
ناردانه با قدمهای آهسته در کوچهی باریک و سنگفرششدهای که به خانهی عمویحیی منتهی میشد، میرفت. هوای نیمهگرگومیش کوچه حالوهوایی شاعرانه داشت.
زمین حسابی خیس شده بود. قطرههای باران آرام به سر و شانههایش میخورد و نمنم به لباسش رسوخ میکرد. ناردانه کتابهای درسیاش را به سینه فشرد. با هر قدم تلاش میکرد همهمههای امروز مدرسه، بحثهای داغ دخترها دربارهی سیاست و پچپچشان درمورد پسرها و صحبتهای معلم تاریخ را در ذهنش مرتب کند. چند روزی بود که از همهچیز خسته بود. از خودش، دنیا و هر چیزی که زندگی را به یادش میآورد.
به خانه که رسید، زری در را برایش باز کرد و با عجله به مطبخ رفت.
عطر خاک بارانخورده با بوی نارنج در حیاط بلند شده بود. ناردانه خسته و کم کیف وارد خانه شد. خانه ساکت بود و درِ نشیمن تابستانه باز و خالی از حضور مهتاج و فیروزه.
ناردانه ابرو بالا داد و از پلهها بالا رفت.
طبقهی بالا هم سوت و کور بود. داشت از کنار نشیمن زمستانه رد میشد که نگاهش به تصویر نیمهی پشت در نیمه باز افتاد. مهتاج و یحیی روی مبل نشسته و به مقابل خیره بودند. برای سلام دادن وارد شد. اتاق پر از آدم بود!
صبح که از خانه بیرون میرفت حرفی از مهمان و مهمانی نبود.
نگاهش روی همه چرخید. فیروزه با کت و دامن ابریشمی آبی کنار شومینه ایستاده بود و با انیس حرف میزد.
سحاب و سپهر و کیهان کمی آن طرفتر کنار اتابک بودند و بهمن چند قدم دورتر از آنها. بیشتر از همه حضور بهمن متعجبش کرد. بعد نگاهش به خوراکیها و گلهای روی میز افتاد.
تا خواست دهان باز کند، نگاه پر شور سپهر رویش نشست.
با صدای بلند گفت: بفرمایید. صاحب جشن رسید!
تعجبش بیشتر شد. همهی نگاهها به سمتش برگشت.
نگاه پرسشگرش را که به سپهر دوخت، سپهر گفت: ماه آذریم دیگه! ماه انار! تولدت مبارک ناردانه.
لبخند کم جانی روی لب ناردانه نشست. تولدش بود!
نتوانست خوشحال بشود. میان این چهرهها و حضورهای بیحضور، جای کسی خالی بود. جای مادرش...
فیروزه موقر گفت: برو لباس تعویض کن و گلویی تر کن و پیش ما بیا.
ناردانه شوکه و منگ به اتاقش رفت و دفتر و کتابش را در کمد گذاشت. آرام روپوش مدرسه را با پیراهن و دامنی ساده عوض کرد و نفسش را بیرون داد.
به هیپ عنوان کیف و دماغ آدم و مهمانی و لبخندهای تصنعی و حرفهایی که با دلش یکی نبود را نداشت.
نفهمید چقدر گذشت که کسی در زد.
صدای کیهان از پشت در گفت: ناردانه، بیا دیگه. همه منتظرتن تا جشن رسمی شروع بشه.
ناردانه پیشانیاش را با دست گرفت.
_ دارم آماده میشم کیهان. کمی دیگه بهتون ملحق میشم.
وقتی صدای دور شدن قدمهای کیهان را شنید، آهش را از سینه بیرون داد.
چند دقیقه بعد کرخت از اتاق بیرون رفت و سعی کرد به مادرش، به تولدهای ساکت دو نفرهیشان که بیشتر شبیه خلوت بود و به اینکه امشب متفاوت و غمگین و خالی از مادرش است، فکر نکند.
وارد نشیمن که شد، زری سینی چای را جلویش گرفت. با اینکه سرما به جانش نشسته بود، دستش را رد کرد و پیش انیس رفت تا خوش آمد بگوید.
با نزدیک شدن ناردانه، فیروزه کنار مهتاج رفت و نشست. ناردانه با انیس خوش و بش کرد و برای مهمانی شام تشکر.
از همان فاصله به اتابک و بهمن هم خوش آمد گفت و برای اینکه به پست پر چانگی انیس نخورد، به بهانهی خستگی رفت و نزدیک یحیی نشست.
انیس با نگاهی دقیق به ناردانه گفت: ناردانهجان، تو مثل گل این خونهای.
ناردانه با لبخند کوتاهی تشکر کرد.
اتابک سریع گفت: اینطور نیس جناب یحیی؟ دختر یه شور و رونق دیگهای به خونه میده.
یحیی سر تکان داد: درسته جناب اتابک.
اتابک از چایش نوشید و دوباره دهان باز کرد: اون شب که دختر خانم تو بحث مشارکت داشتن، خیلی لذت بردم. جوونایی مثل ایشون میتونن آیندهی این کشورو تغییر بدن.
ناردانه این بار هم تنها لبخند زد. مهتاج ابرو بالا داد و نگاه سنگینی به ناردانه انداخت.
برای اینکه بحث را از ناردانه دور و حرف بهانهای که با آن بهمن دعوت شده بود را داغ کند، گفت: از حضور جناب افشار خرسندیم. انیس جان گفتن جناب افشار قصد دارن ملک و املاکی تهیه کنن. گفتم چه شب و محفلی بهتر از دورهمی امشب؟
نگاه ناردانه ابتدا بهمن را نشانه گرفت و بعد سحاب را که با وقار و ساکت به حرفها گوش میداد.
سپهر اخم کرد: یعنی جناب بهمن امشب برای کار تشریف آوردن؟
بهمن لبخند زد: بله، جناب اتابک و خانم انیس گفتن امشب منزل شما دعوتن و جناب یحیی میتونن تو خرید ملک کمک کنن. بنا شد منم همراهیشون کنم. اطلاع نداشتم مهمانی خانوادگیه وگرنه وقت دیگهای میومدم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫