eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه دستش را روی فنجان قهوه گذاشت. طعم تلخش هنوز زبانش را گزیده و ذهنش را درگیر کرده بود. به سپهر که داشت درمورد کافه حرف می‌زد، گوش نمی‌داد. نگاهش هنوز به سحاب و دختر همراهش بود. چند میز آن طرف‌تر جاگیر شده بودند. سپهر مکث کرد: حواست به منه ناردانه؟ ناردانه نگاهش را برگرداند: آ.‌‌.. آره. سپهر در چشم‌هایش دقیق شد: چیزی شده؟ ناردانه لبخند نصفه زد و به نشانه‌ی نه سر تکان داد. نمی‌دانست باید به روی سپهر بیاورد برادر بزرگترش با دختری آن‌جاست یا نه. نگاهش را به فنجان قهوه داد که به سحاب و دخترک نگاه نکند. صدای سحاب که سفارش می‌داد، باز توجهش را پیش آن‌ها کشاند. سحاب، سپهر و ناردانه را ندیده بود. سپهر سرش را کمی خم کرد و بلند نفس کشید: ناردانه، حواست با من نیست. کجایی؟! ناردانه نگاهش را از سحاب و دختر برداشت، دوباره قاشق را برداشت و بی‌هدف در فنجان چرخاند: نه، یعنی چرا. داشتم فکر می‌کردم. اینجا حس عجیبی داره. _ شاید به‌خاطر آدما و بزرگاییه که اینجا رفت و آمد دارن. مخصوصا شاعرا. می‌تونی گاهی بیای اینجا نقش بزنی. لبخند ناردانه غمگین بود: نمی‌تونم. یعنی نمی‌خوام برای هر نوبه بیرون اومد کسیو به زحمت بندازم. سپهر راحت به صندلی تکیه داد: چه زحمتی؟! بعضی وقتا منم میام باهم تمرین می‌کنیم. کیهانم هست. وقت خلوتی بیاید، همینجا درس می‌خونه. سحابم به اینجا رفت و آمد داره. با دوستان و همکارانش زیاد میاد. با آمدن اسم سحاب، ناردانه دوباره به سحاب و دختر نگاه کرد. لبخند ملایمی روی لب سحاب بود. داشت با دختر حرف می‌زد. دختر پشتش به ناردانه بود. ناردانه نمی‌توانست صورتش را ببیند. انگار سحاب حضور آشنا را احساس کرد. نگاهش در چشم‌های ناردانه افتاد. ناردانه دستپاچه سر برگرداند. سپهر رد نگاهش را گرفت و سحاب را دید. آرام نگاهش را از برادرش گرفت و از قهوه‌اش نوشید. _ حواستو پیدا کردم! پیش سحاب و همراهشه. _ نه... یعنی... ناردانه نمی‌دانست چه بگوید. هنوز در جریان نبود باید بیشتر هوای کدام برادر را داشته باشد؟! اگر آن دختر به سحاب نزدیک بود که ناردانه نمی‌توانست... با صدای سپهر رشته‌ی خیالش پاره شد: یحتمل دختری که همراه سحابه، همکار یا آشناس. گفتم که سحاب با همکار و دوست اینجا میاد. این فقره اتفاق عجیبی نیست. یعنی چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداره. ناردانه نفسش را بیرون داد. سپهر رفتارش را به پای تعجب و خجالت گذاشته بود! ناگهان از دهانش پرید: نمی‌ری به پسرعمو سلام بدی؟ سپهر شانه بالا انداخت: نه. شاید راحت نباشه. تو منزل باهاش حرف می‌زنم. ناردانه لبخندش را عمیق کرد. این آزادی و حریمی که سپهر برای همه قایل بود را می‌پسندید. خواست جرعه‌ای دیگر از قهوه بچشد که سایه‌ای روی میزشان افتاد. سر که بلند کرد، سحاب را دید. به احترامش ایستاد: سلام پسرعمو. سحاب سر تکان داد: سلام. راحت باش. سپهر هم ایستاد و با برادرش دست داد. سحاب از سپهر پرسید: تازه اومدید؟ _ کمی می‌شه. ناردانه دوست داشت‌ قهوه رو امتحان کنه. نگاه ناردانه پیش دختر رفت که سربرگردانده بود و آن‌ها را تماشا می‌کرد. آرامشش را دست گرفت و ابرو بالا داد: البته به اجبارِ پسرعمو! سپهر خندید: می‌گم یه چایی بیارن که تلخی قهوه رو از کامت بگیره. نگاه سحاب میان سپهر و ناردانه چرخید: اهل خونه خبر دارن اومدید کافه؟ سپهر چشمک زد: معلومه که نه! گمون کردی همه عین تو می‌تونن حرف و نگاه تیز خانم بزرگو تحمل کنن و چیزی نگن؟! ما برای هواخوری ناردانه و خرید ابزار من بیرون اومدیم. مگه نه ناردانه؟ لبخند ناردانه ملایم بود: بله پسرعمو. لبخند کم رنگی روی لب سحاب نشست: پس حواس جمع باشید تو خونه از تلخی و قهوه حرفی به میون نیاد. منم ندیدمتون! ناردانه خواست بنشیند که سحاب گفت: با یکی از همکارام اومدم. اگر علاقه‌مندید باهم آشناتون کنم؟ ناردانه چیزی نگفت. سپهر لبخندش را کشید: اگر تو صلاح می‌دونی باعث افتخار منه. سحاب بدون حرف دیگری رفت و مشغول صحبت با دختر شد. همین که سپهر نشست، سحاب و دختر به میزشان نزدیک شدند. اول سپهر و بعد ناردانه ایستادند. ناردانه روی دختر دقیق شد. چشم‌های باریک سیاه و ابروهای نازک هم رنگش مرموز و موقر بودند. لبخند ظریفی هم لب‌های برجسته‌ی سرخش را کشیده بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫