eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه سنگینی نگاه بهمن را احساس و نگاهش کرد. در مهمانی انیس به او توجهی نکرده بود. انگار اولین بار بود که او را می‌دید. چشم‌های قهوه‌ای تیره و نافذ، نگاهش آرام بود اما تنشی در آن دیده می‌شد. پوستش روشن و کمی سرد بود. شیارهای نازک کنار چشم‌هایش،‌ حکایت از درک و تجربه‌ی زندگی داشت. لب‌هایش باریک بود و موهای پرش سیاه. بینی‌اش کمی بزرگ بود و با این حال به چهره‌اش می‌آمد. فرم مستطیلی داشت، درست مانند خودش: ساده، بی‌هیاهو، محکم و قوی. بهمن بدون اینکه جا بخورد یا هول بشود، نگاهش را به منظره‌ی پشت پنجره دوخت و از چایی‌اش نوشید. ناردانه یادش افتاد انیس گفته بود بهمن مافوق همسرش است. یعنی در شهربانی بر و بیایی داشت. از فکرش گذشت آشنایی و نزدیکی با بهمن به کارش می‌آید. به خصوص برای روزهایی که‌... با صدای فیروزه از بهمن چشم گرفت. _ قبل از صرف شام می‌خوایم هدیه‌ها رو بدیم. انیس لبخند به لب نزدیک ناردانه نشست. فیروزه جعبه‌ی کوچکی از روی طاق شومینه برداشت و جلوی ناردانه آمد. _ این هدیه از طرف خانم بزرگ و آقایحیی و منه. ناردانه جعبه را از دست زن عمویش گرفت. انیس ابروهایش را بالا داد. _ حکما زیباس. سلیقه‌ی فیروزه بانو حرف نداره. ناردانه کنجکاو جعبه را باز کرد. گردبند طلای ظریفی با آویز وان یکاد بود. دل و دماغش همچنان بی‌کیف بود و این هدیه تغییری در حالش ایجاد نکرد اما هرطور شده لبخند را به لبش کشید و بلند شد. دست فیروزه را گرفت و فشرد. _ ممنون زن عمو جان. خیلی زیباس. فیروزه با لبخند جوابش را داد. ناردانه کنار مهتاج رفت و بی‌رغبت دست او را هم فشرد. دست یحیی را که گرفت، یحیی آرام دستش را گرفت و رها کرد. ناردانه سرجایش برگشت. سپهر جعبه‌ای جلویش گذاشت و گفت: اینم پیشکش من و سحاب و کیهانه. غم ناردانه کمتر شد. با کمی شوق جعبه را باز کرد و چند دفتر چرم و قلم‌دان خاتم کاری خوش رنگ و لعابی دید. این هدیه را دوست داشت و به آن نیاز! لبخندش زنده‌تر شد: ممنون پسرعمو. نگاهش را پیش سحاب برد: از شما هم ممنونم. سحاب با تکان سر و لبخند موقری جوابش را داد. ناردانه تا نگاهش را به کیهان دوخت و گفت: و از شما. کیهان دستش را دور گردن سپهر انداخت و باد به غبغب انداخت. _ هدیه‌ها رو من گرفتم. سحاب بالای سرش رفت و به شانه‌اش زد: مام که هیچ کاره بودیم شازده! کیهان لبخندش را خورد: کار هر سه‌تامون بود ولی من پی خرید رفتم خان داداش. انیس از کیفش بسته‌ای بیرون آورد و خندید: تا بحث و جدل برادرا بالا نگرفته، منم هدیه‌مو تقدیم کنم. ناردانه بسته کوچک‌ را از انیس گرفت و بی‌حوصله باز کرد. دلش با این جمع نبود. روسری سرخ ابریشمی روی پایش افتاد. رنگ و روی روسری چشمش را گرفت. _ چه چشم نواز و خوش رنگه. انیس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و دست‌هایش را دور زانویش پیچید. _ دیر خبردار شدم جشن میلادته وگرنه پیشکشی در خورتری برات می‌آوردم. این روسریو که دیدم گفتم برازنده‌ی ناردانه جان و متناسب رنگ و رخسارشه. مهتاج پیشانی بالا داد. با اینکه ادا و اطوار انیس به مذاقش خوش نمی‌آمد، لبخند کوچکی زد: ممنون انیس. زحمت کشیدی. انیس سر تکان داد: خواهش می‌کنم خانم بزرگ. برگ سبزیس تحفه‌ی درویش. بهمن استکان چایش را روی میز گذاشت. _ بنده مطلع نبودم جشن میلاد داریم. وگرنه دست خالی نمی‌اومدم. هدیه‌ی دختر خانم محفوظه. نگاه پر معنایی بین مهتاج و فیروزه رد و بدل شد. فیروزه خوشرو گفت: نفرمایین جناب بهمن. حضور شما برای ما ارمغان و هدیه‌س. بهمن بی‌اختیار نگاهی به ناردانه انداخت و کنار اتابک نشست. ناردانه که متوجه نگاه بین مهتاج و فیروزه شده بود، حواسش از بقیه دور شد. چند روزی می‌شد که رفتار مهتاج و فیروزه کمی تغییر کرده بود.کاری به کارش نداشتند و امشب نگاهشان بعد از حرف بهمن عجیب بود. •♡• دقایقی می‌‌شد طبقه‌ی بالا از هیاهو خالی و از سکوت پر شده بود. عطر قرمه‌سبزی و برنج زعفرانی و گلاب و چای هنوز در هوا در جریان بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . مهمان‌ها تازه رفته بودند و همه برای بدرقه‌یشان به طبقه‌ی پایین. ناردانه داشت هدیه‌هایش را جمع می‌کرد که به اتاقش ببرد. یحیی برای برداشتن کتش به بالا برگشت. ناردانه از چارچوب عبور کرد و مقابل ورودی نشیمن زمستانه با یحیی سینه به سینه شد. خسته زمزمه کرد: شب به خیر عموجان. چشم یحیی به هدیه‌های در آغوشش افتاد‌. یادش آمد کسی گردنبند را دور گردنش نبست. ناردانه خواست از کنار عمویش بگذرد که یحیی گفت: گردنبندتو نمی‌ندازی؟ متبرک و خوش یمنه. ناردانه نگاهی به هدیه‌ها انداخت و فرصت را مناسب دید. لبخندش را معصوم کرد: کمکم می‌کنید؟ یحیی مردد ماند. چشم‌هایش نقطه‌ی دیگری را نشانه گرفت‌. با کمی مکث نگاهش را برگرداند و جعبه‌ی گردنبند را از آغوش ناردانه جدا کرد. ناردانه لبخند را به چشم‌هایش هم داد و به عمویش نزدیک‌تر شد. روسری‌اش را برداشت و موهایش روی شانه‌هایش پریشان شد. یحیی گردنبند را دور گردنش انداخت و سریع قفلش را چفت کرد. ناردانه سرش را کج کرد و زمزمه: ممنون. خوش یمنی و مبارکیش همراهم می‌مونه. یحیی با همان چهره‌ی جدی و لب‌های بدون لبخند سر تکان داد و وارد نشیمن زمستانه شد. ناردانه به اتاقش رفت و در را بست. این نزدیکی به عمویش برایش خوب بود. امشب غمگین بود اما راضی... . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
من وقت نکردم پارت‌های امشب رو بخونم و ویرایش کنم. شما بهم از پارت‌های امشب بگید https://daigo.ir/secret/1405040864
اطلاعیه همراهان عزیز، به دلیل شرایط جسمی خانم سلطانی، امروز پارت‌ گذاری رمان "ابر و انار" انجام نمیشه. به محض بهبود ایشون زمان پارت‌ گذاری این هفته رو اطلاع‌ رسانی میکنیم. ممنون از همراهی شما🌹
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید طبق معمول خانوم سلطانی خسته هستن و پارت گذاری انجام نمیشه خودتون حساب کنید که طی دو ، سه هفته گذشته چند بار پارت گذاری رو عقب انداختید.... لطفا به ما مخاطب ها احترام بگذارید
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید طبق معمول خانوم سلطانی خسته هستن و پارت گذاری انجام نمیشه خودتون حساب کنید که طی دو ، س
این بار آخره جواب پیام‌های این چنینی رو می‌دم. کسی که کوچیک ببینه، هرکاری کنی و هر توضیحی بدی همینه. درمورد احترام من به مخاطب همین قدر که حوالی ساعت ۱۵ خمیده در راه برگشت از پیش پزشک با ادمین تماس گرفتم و گفتم من امروز نتونستم کوچکترین کار روزمره‌م رو انجام بدم. حتی نماز خوندن. تو کانال اعلام کنید فعلا پارت گذاری نداریم تا حالم بهتر بشه. همین الان اعلام کنید که به شب نخوره و چشم انتظار نمونن‌. اینکه گاهی گفته می‌شه خستگی ممکنه مثل امروز پشت سرش حال بد باشه که من ازش چیزی نگفتم و از امروز هم که چه شرایطی رو می‌گذرونم نخواهم گفت. عزیزانی که من رو می‌شناسن، به حد کفایت از من می‌دونن و نیازی به توضیح و اثبات و قسم و آیه ندارن. شما همینطور ببینید و فکر کنید.
از احوال‌پرسی و دعاهای خیرتون خیلی ممنونم💚 هزاران برابر این حال خوب و محبت تو زندگیتون جاری بشه✨️ حیف نمی‌تونم به تک‌تک پیام‌ها جواب بدم. احتمالا چند روزی نباشم. ممکنه پیا‌م‌های شخصی رو هم نتونم جواب بدم تا شرایط بهتر بشه. برای سوال و هماهنگی‌ها مریم جان هستن.
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . آفتاب کم‌جان، سایه‌ی درخت‌های حیاط مدرسه را کشیده‌تر از همیشه کرده بود. پاییز رو به پایان بود و زمستان در انتظار طلوع. هرچه زمستان نزدیک‌تر می‌شد، آسمان تهران هم خاکستری‌ و سردتر می‌شد. دخترها با روپوش‌های سرمه‌ای و یقه‌های آهاری سفید، دوان‌دوان از حیاط رد می‌شدند و خودشان را برای زنگ بعد آماده می‌کردند. بعضی کنار حوض فیروزه‌ای می‌چرخیدند، از سرما دست‌هایشان را ها می‌کردند و با گونه‌های گلی درباره‌ی درس و زندگی حرف می‌زدند. بعضی دیگر در گوشه‌ای آرام‌تر ایستاده بودند، هر از گاهی نگاهی یواشکی از پشت درخت‌های قد بلند چنار به بیرون می‌انداختند؛ منتظر بودند شاید رهگذری خاص از آن حوالی بگذرد. اما ناردانه تنها بود. از شب تولدش توی خودش رفته بود. دلتنگی مادر و نارضایتی از زندگی با خانواده‌ی عمویش، به تنگ و غم آورده بودش. از نمایش و ایفای نقش خسته بود. از آن شب جز برای سلام و احوال‌پرسی با کسی حرف نزد. حتی مشق‌ نقاشی‌اش را به سپهر نشان نداد. غم، از انتقام پیشی گرفته و ذهن و توانش را خسته کرده بود. تنها چیزی که می‌خواست، تنهایی بود. تنهایی با خودش. دور از گذشته، دور از نگاه تیز مهتاج و سردی‌ و عتاب‌های فیروزه. دور از یحیی و سردی کلام اما گرمی نگاهش. از پله‌های ایوان بالا رفت و به کلاس رسید. کتاب‌هایش را در بغل فشرد و چشم چرخاند. آهو کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. کیف چرمی کوچکش را در دست گرفته بود و از گوشه‌ی چشم، ناردانه را می‌پایید. ناردانه از کنار نیمکت‌های مرتب رد شد و زیر نور تیره‌ای که از لابه‌لای شیشه‌ها به داخل می‌تابید، نشست. بوی گچ و کاغذ و جوهر در کلاس بلند بود. اگر سپهر اینجا بود، این نیم‌رخ خسته و محو ناردانه را که با کنتراست تیره و روشن در آمیخته بود، خوب به نقش می‌کشید. شاید هم نام تابلو را "زایش تاریکی از نور" می‌گذاشت. تابلویی که میان دوست‌های فکل‌زده‌ی سپهر، با فنجان‌های قهوه و حلقه‌های دود سیگار، تحسین می‌شد. اما کسی که غم را زاییده و بزرگ کرده بود، کجا دیده می‌شد؟ آهو بی‌صدا کنار ناردانه نشست. کم‌کم کلاس پر شد. با ورود خانم فرخزاد، دبیر تاریخ، همه ایستادند. خانم فرخزاد زن جاافتاده‌ای بود با چهره‌ای جدی، کت و دامنی قهوه‌ای و نگاهی تیزبین. خط‌کش چوبی‌اش را روی میز زد و محکم گفت: دخترا، درس امروز راجع به انقلاب مشروطه‌س. ببینم کی می‌تونه بگه چرا این انقلاب برای ایران ما مهمه؟ چند دست به هوا رفت. ناردانه هم با اطمینان دستش را بلند کرد. بس بود فکر و اوهام و غرق شدن در این دریای بی‌کران که روحش را فرسوده می‌کرد. خانم فرخزاد نگاهش کرد و با خط‌کشش اشاره زد: ناردانه، تو بگو. ناردانه بلند شد: انقلاب مشروطه برای این مهمه که تو دوره قاجار مردم فهمیدن تنها شاه نباید تصمیم بگیره. قانون باید حاکم باشه. مجلسی باید باشه که مردم توش نماینده داشته باشن. این انقلاب باعث شد که ایران مثل سرزمینای دیگه، به مردم‌سالاری نزدیک بشه. خانم فرخزاد سر تکان داد: بسیار خوب، درسته. مجلس شورای ملی که تاسیس شد، برای اولین‌بار ایرانیا فهمیدن که باید حق و حقوقی داشته باشن. اما آیا همه با این تغییرات موافق بودن؟ این‌بار آهو دستش را بالا برد: نه خانم، خیلیا، به‌خصوص شاه و اطرافیانش، نمی‌خواستن قدرت‌شون کم بشه. خانم فرخزاد تبسم کرد: آفرین. پس اختلاف بین طرفدارای مشروطه و مستبدین باعث درگیری شد. کتابا روی میز دخترا. خانم فرخزاد خط‌کشش را آرام کف دستش زد و پای تخته راه افتاد. _ پس فهمیدیم انقلاب مشروطه باعث شد شاه نتونه به تنهایی هر تصمیمی بگیره و مجلس بر امور کشور ناظر شد. صدایی از ته کلاس بلند شد: پس چرا هنوز همه‌ی تصمیمای مهمو شاه می‌گیره؟ خانم فرخزاد ایستاد. سایه‌ی اخم و احتیاط روی ابروهایش افتاد. _ اصلاحات زمانه‌ی ما ادامه‌ی همون راهیه که مشروطه‌خواهان آغاز کردن. کشور برای پیشرفت، به نظم و اقتدار هم نیاز داره. از روی درس بخون، بختیاری. با خوردن زنگ، دخترها به سرعت وسایلشان را جمع کردند و با شوق و شور از کلاس بیرون زدند. ناردانه آرام‌تر کیفش را برداشت و آماده‌ی رفتن شد. آهو کیفش را روی دوش انداخت و به ناردانه نگاه کرد: تو خوب حرف می‌زنی. از قبل همه درسا رو می‌خونی؟ ناردانه شانه بالا انداخت. _ کتاب زیاد می‌خونم. آدم باید بدونه چی گذشته تا بفهمه چطور آینده رو بسازه. آهو ابرو بالا داد: جمله‌ی عمیقی بود. از کدوم نویسنده‌س؟ ناردانه دفتر و کتابش را جمع کرد. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_خزان
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . _ از خودم. ناردانه و آهو شانه به شانه از کلاس بیرون رفتند. بلعکس خیلی از دخترها، هیچ‌کدام منتظر رهگذری خاص نبودند. آهو گفت که خانه‌یشان در لاله‌زار است و پیشنهاد داد مسیر را باهم بروند. ناردانه از پیشنهادش استقبال کرد. رفت‌وآمد با آهو را به زری و پسرعموها ترجیح می‌داد. دستش برای گشت‌وگذار و کارهای دیگر هم بازتر می‌شد. قرار نبود تا همیشه زیر سایه‌ی خانواده‌ی عمویش باشد و از خود اختياری نداشته باشد. اما قبل از آن‌که با آهو تصمیم بگیرند از کدام سمت بروند، ناردانه سحاب را دید. کمی دورتر ایستاده بود. متعجب شد و کلافه. سر کیف و دماغ نبود. آهو رد نگاهش را گرفت: چی شد ناردانه؟ ناردانه لب زد: پسرعموم اومده دنبالم. آهو سر تا پای سحاب را برانداز کرد و لبخند محوی زد. نگاهش را به ناردانه دوخت. _ تو سرت بی‌کلا نمی‌مونه دختر! خدا خروار خروار پسر خوب تو دست و بالت ریخته! ناردانه، بی‌حوصله، لبخند کمرنگی زد. _ برو تا دیرت نشده دختر! ناردانه به شانه‌ی آهو زد و به‌سمت سحاب رفت. سحاب در کت پشمی خاکستری و شلوار سیاه، با گردنی پیچیده در شال‌گردن مشکی، ساکت و متفکر ایستاده بود. با نزدیک شدن ناردانه، نگاهش را بالا آورد. _ سلام. _ سلام. ناردانه آرام گفت: _ نمی‌دونستم شما میای دنبالم. سحاب تبسمی محو کرد: این همه زری و سپهر از کنار مدرسه‌ی ناموس گذشتن، یه بارم ما! ناردانه، بی‌اختیار، نفسش را بیرون داد. هر دو، دست در جیب، کنار هم قدم برداشتند. _ این همه سکوت بهت نمیاد. گرفته‌ای. بنا شد باهام حرف بزنی. ناردانه به روبه‌رو خیره ماند: غمم! سحاب نزدیک‌تر شد و احتیاط کرد شانه‌اش با شانه‌ی ناردانه برخورد نکند: چرا غمی؟ اتفاقی افتاده که رنجیدی؟ ناردانه به نشانه‌ی نه سر تکان داد. سوال سحاب آهسته بود: پس چرا غمی؟ بخار از دهان ناردانه به هوا رفت: دلتنگم. دلتنگ مادر، خونه‌ی خانی‌آباد... حتی دلتنگ غلامرضا. صدای سحاب نرم و دوستانه بود: دلتنگ چیزایی که داشتی؟ _ آره. دلتنگ چیزایی که داشتم و دیگه ندارم. ناگهان ایستاد. چشم‌هایش را به مردمک‌های براق سحاب دوخت: یه وقتایی شاید داشته‌هات کم باشه ولی همه‌چیزته و نمی‌دونی. اگر از دستشون بدی... خروار خروار که نه، دنیا دنیا به دست آوردنم جبرانشون نمی‌کنه. سحاب یک تای ابرویش را بالا داد: من روزنامه‌چی و دست به قلم، سپهر نقاش، تو سخنور و اهل شعر و ادب. جمع‌مون خوب جوره! ناردانه پوزخند زد. نگاهش رنگ عوض کرد. متلاطم شد و صدایش از حریر لطیف‌تر: منو پیش مادرم می‌بری؟ سیب گلوی سحاب لرزید. باید تا چند دقیقه دیگر در خانه می‌بودند اما مگر می‌شد به این چشم‌های اندوهگین، به این بغضِ داغ بگوید نه؟! _ آره. فی‌الفور. لبخند ناردانه، آرام و محو، از غم کم‌رنگ شد. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
بعد از چند روز دوری و دلتنگی سلام♥️ تشکرهای زیاد و آغوش برای احوال‌پرسی و مهرتون✨️ تا چند روز دیگه باید استراحت و آب و هوا عوض کنم. درمورد پارت گذاری این مدت میام بهتون می‌گم. شما از شروع مصحف خزان بنویسید👇🏻 https://daigo.ir/secret/1405040864
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید چقدر دلم روشن شد لیلی بانو با این پارت ها بیشتر از داستان ،خوشاحال شدم که حالتون بهتر شده خداروشکر ما خیلی دوستتون داریم ام‌محراب مواظب خودتون باشین حتما🥹